📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_ششم ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_هفتم
+چی ؟
لبش را با زبان تر میکند
_گفتم عاشقتم
سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و تعجبم را به روی خودم نیاورم .
معلوم نیست دوباره چه نقشه ای برایم کشیده که این اراجیف را سرهم میکند .
از همان پوزخند های خودش تحویلش میدهم
+جای اشتباهی اومدی
عکس العملی نشان نمیدهد .
معلوم است که خودش را برای بدترین جواب ها از طرف من آماده کرده است .
با آرامش میگوید
_جدی گفتم
سر تکان میدهم و با تمسخر میگویم
+منم جدی گفتم ، من مثل دخترایی نیستم که دور و برتن
کمی به سمت میز خم میشود
_درست خانوادم حساس و اهل گیر دادن نیستن ولی هیچوقت به من و شهریار اجازه ندادن سراغ دختر و دود و دم و مواد الکلی بریم .
با اطمینان میگویم
+اگه خانوادت اجازه هم میدادن شهریار دور و بر این کار ها نمیرفت
ابرو بالا می اندازد و پوزخند میزند
_چرا همچین فکری میکنی ؟
شانه بالا می اندازم
+بلاخره شهریار شیر پاک خورده
بعد از چند لحظه از حرفی که زدم به شدت پشیمان میشوم . دعوا بین من و شهروز است نباید پای خانواده اش را وسط میکشیدم .
سکوت بدی حکم فرما شده است .
با اینکه برایم سخت است میگویم
+ببخشید ؛ نباید پای خانوادت رو وسط میکشیدم
چیزی جز سکوت عایدم نمیشود .
تازه متوجه زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش میشوم ؛ به احتمال زیاد باید از جنس طلا باشد .
سری به نشانه ی تاسف برایش تکان میدهم و بعد نگاهم را به میز میدوزم .
بعد از مدتی شهروز سکوت را میشکند .
_حتما باید مثل سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که ......
با خشم میان حرفش میپرم
+مراقب حرف زدنت باش
با قهقهه ی بلندی که میزنند همه به سمت ما بر میگردند .
این کارش درست مثل نازنین است .
چقدر از این حرکت بدم می آید
🌿🌸🌿
《میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود》
فریدون مشیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_هشتم
_حتما باید مثل اون سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که مثلا ........
با خشم میان حرفش میپرم
+مراقب حرف زدنت باش
با قهقهه ی بلندی که میزند همه به سمت ما بر میگردند . از نگاه های دیگران خجالت زده سرم را پایین می اندازم . این کارش درست مثل نازنین است .
چقدر از این حرکت بدم می آید .
دست به سینه میشود
_میبینم که روش تعصب داری
خودم هم از تعصب بیش از حدی که نشان دادم ناراحت میشوم اما چیزی نمیگویم .
با آمدن مرد پیشخدمت هر دو به اجبار سکوت میکنیم .
مرد قهوه ی شهروز را روبه رویش قرار میدهد و به سرعت از ما دور میشود .
بعد از رفتن پیشخدمت شهروز میگوید
_خب نگفتی نظرت راجب عشقم بهت چیه ؟
+واقعا اسمشو گذاستی عشق ؟ عشق مقدسه ، به هر حسی نمیشه گفت عشق .
آدم عاشق هر روز یه بلایی سر کسی که ادعا میکنه دوستش داره نمیاره ، هر دفعه با نیش و کنایه ها و پوزخند های مسخرش اون رو اذیت نمیکنه .
لبخند مسخره ای میزند
_چته بابا پاچه میگیری
از این همه وقاحتش تعجب میکنم .
بخاطر خشم زیاد فکم منقبض شده است . با سختی از بین دندان های قفل شده ام میگویم
+یه بار بهت گفتم دوباره ام میگم ، مراقب حرف زدنت باش
با کنایه میگوید
_اگه نباشم میخوای چیکار کنی ؟
سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم
+هرچی که شنیدم رو به شهریار میگم ؛ میدونی که شهریار خیلی پیگیره ببینه کار کی بوده
پوزخند میزند
_تو همچین کاری نمیکنی ! یعنی نمیتونی بکنی چون یه طرف قضیه هم خودتی .
شهریار منو خوب میشناسه میدونه بدون دلیل کاری رو انجام نمیدم ، اونوقت مجبورت میکنه براش توضیح بدی که باهام چیکار کردی ؛ تو هم قطعا دوست نداری شهریار بفهمه که زدی تو گوشم یا بهم توهین کردی
دندان هایم را روی هم میسابم
+من در مقابل بی احترامی های خودت زدم تو گوشت در ضمن بهت توهین نکردم فقط از اتفاقات بدتر جلوگیری کردم چون میدونم هدفت از کمک به من وقتی افتادم چی بود
میخواهد چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود .
لبخند شیطانی گوشه ی لبش جا میدهد
_این حرف هارو ول کن بگو کی بیام خاستگاری ؟
نفسم را با شدت فوت میکنم
+لطفا دیگه این بحثو پیش نکش ، خودتم خوب میدونی این بحث به نتیجه نمیرسه
🌿🌸🌿
《گویند بهشت است همان راحت جاوید
جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است》
بیدل دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✴️ یکشنبه 👈 9 آذر 1399
👈 13 ربیع الثانی 1442👈 29 نوامبر 2020
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت حضرت زهرا علیها السلام " به روایتی "
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌙🌟 احکام دینی و اسلامی .
📛 صدقه اول صبح لازم است .
📛 از منازعه و دیدارهای سیاسی پرهیز شود .
👼 برای زایمان خوب نیست .
✈️ مسافرت :
مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد .
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز برای امور زیر خوب است :
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✳️ دیدار دوستان و نامه نگاری با آنها .
✳️ درختکاری .
✳️ خرید جواهرات .
✳️ و تفریح رفتن نیک است .
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند حافظ قرآن گردد و به قسمت و روزی خود راضی باشد . ان شاء الله
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست .
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث ملال است .
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی ۱۴ سوره مبارکه " ابراهیم " است.
و لنسکننکم الارض من بعد هم ذلک لمن ....
و چنین استفاده میشود که کسی که دوست یا دشمن خواب بیننده باشد به او برسد . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
@taghvimehmsaran
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸به امیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
#حدیث_روز
🖤 #امام_علی (ع) فرمودند:
🌴 حسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ
🍃 در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد
📖ميزان الحكمه، ج1، ص133.
😔 #شهید_محسن_فخری_زاده
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بے تو سختہ💔...
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم
4_5999119948645926837.mp3
6.55M
رزق حسینی🌤
سلام از بدترین نوکر به بهترین اقا
#محمدحسین_حدادیان
#باهم_گوش_کنیم
▪️ازفاطمه اكتفا به نامش نكنيد
▪️نشناخته توصيف مقامش نكنيد
▪️هر كس که در او محبت زهرا نيست
▪️علامه اگر هست سلامش نكنيد
🏴شهادت مظلومانه حضرت زهرا(س)
#به_روایت_45_روز_تسلیت_باد.
هدایت شده از ▫
اگر #انتقام سحر جمعه را کامل گرفته بودیم
غروب جمعه داغ دیگری بر جگرمان نمیگذاشتند
آیا وقت انتقام از اسرائیل نشده؟
#شهید_محسن_فخری_زاده #شهید_سلیمانی
هدایت شده از ▫
میآیی ای بهار به زودی و میرود
از شهر،رفتهرفته خزانیکه سالهاست..
صآحبجآنــم♥️🌿
#انتقام_سخت
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_هشتم _
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_نهم
در دل به حرف هایش میخندم .
خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی .
نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم
+ولی گفتی این کار ها رو کردی چون دوستم داری ؟!
سر تکان میدهد
_بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد
زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید .
چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند .
سعی میکنم بحث را منحرف کنم
+سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه
خنده ای از روی تمسخر میکند
_یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی
دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می ایستم . چقدر دل تنگش هستم .
هر چقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم ؛ هر چقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است .
گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است .
با وزود شهریار لبخند ملیحی میزنم
+سلام
شهریار متقابلا لبخند میزند
_به به سلام ببین کی اومده استقبالم
. درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده .
بی توجه به حرفش با غرور میگویم
+دیدی بلاخره مال ما شدی ؟
بعد هر دو میخندیم .
۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند .
شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند .
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتادم
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید ؛ من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اسرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم .
کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم
+تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میزارم تو اتاق
_نمیخواد خودم میبرم سنگینه
لبخند ملیحی میزنم
+نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه
و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم .
سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم .
دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم ؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند .
رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد .
در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند .
با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم .
دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم .
ممکن است خواب باشد !
دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم .
چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم .
شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است .
چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود .
نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب .
دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، درلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم
با صدای شهریار به خودم می آیم
_نورا ؟ خوبی ؟
دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم .
همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم
+قبول باشه
لبخند شیرینی مزند
_قبول حق . کاری داشتی ؟
با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم .
وقتی سکوتم را میبیند میپرسد
_خیلی تعجب کردی ؟
لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم
+از چی تعجب کردم ؟
نگاهش را از من میدزدد
_خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم .
🌿🌸🌿
《دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند》
باباطاهر
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✴️ دوشنبه 👈 10آذر 1399
👈 14 ربیع الثانی 1442👈 30 نوامبر 2020
🕌 مناسبت های دینی اسلامی .
🔘 قیام مختار " 66 ه.ق " .
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی .
👶برای زایمان خوب و نوزادش خوشبخت و روزی دار خواهد شد . ان شاءالله
🤒 بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله
✈️ مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد .
👩❤️👩حکم مباشرت امشب .
مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، مباشرت و عروسی مکروه و فرزند حاصل از آن ممکن است دیوانه متولد شود .
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز انجام امور زیر نیک است :
✳️ آغاز نویسندگی ، کتاب ، مقاله ، پایان نامه .
✳️ آغاز تحصیل و تدریس .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ دیدار روسا .
✳️ و تاسیس شرکت نیک است .
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب شادی می شود .
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب خارش می شود .
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد .
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود .
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد .
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از آیه ی 15 سوره مبارکه " حجر " است .
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم ...
و از مفهوم ان استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفت و گوی باطل کند ، ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود . ان شاء الله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
@taghvimehamsaran
هدایت شده از ▫
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را...
🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام...
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
#انتقام_سخت
#شهید_محسن_فخری_زاده
💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷
🔵#یک_داستان_یک_پند
✍ مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشهی شهر میرفت. وقتی از او میخواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت میکرد و میگفت: نمیخواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گرانفروشی او شود.
🌕 روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محلهی قاضی شهر رفت. آرایشگر بیحوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود میدهد و یک کارگر هم همین مبلغ را میدهد.
🍂 حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو میدادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع میدادم و در حق فقرا ستم میکردم.
🍃 حاجی دُنبلی یکماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ سر او، چهرهی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است.
💥 حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمیدهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهرهی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم دادهام.
💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#حکایت
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔹پادشاه و تخته سنگ🔹
✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!
📚مجموعه شهر حکایات
هدایت شده از ▫
🦋نعمتهایتان را بشمارید یعنی توجه مثبت به آنها کنید هر چند کم باشند ولی شکر گذاری کنید
گله و شکایت کردن تنها کمبود بیشتری می آورد وهر لحظه بیشتر از دست می دهید
وقتی میگویید چرا اینقدر بی پول هستم این چه وضعی است..
ذهن ناخودآگاه شما سریع به دنبال مواردی می رود که بی پولی بیشتر را تجربه کنید...
اما اگر بگویید خدایا شکرت مطمئن هستم که راهی عالی برای خیر وبرکت برایم گشوده می شود در واقع استارت فراوانی را بر ای خود می زنید.
و این قانون خلقت هستی است...🍃🌸
🤩لئن شکرتم لازیدنکم
(شکر نعمت،نعمتت افزون کند)
آیه۷سوره ابراهیم🍃🌸
#شهید_محسن_فخری_زاده
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتادم پدر و
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_یکم
وقتی سکوتم را میبیند میپرسد
_خیلی تعجب کردی مگه نه ؟
لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم
_از چی تعجب کردم ؟
نگاهش را از من میگیزد
_خودت میدونی دارم راجب چی صحبت میکنم
سر تکان میدهم
+هم تعجب کردم هم خیلی خوشحالم
دوباره آبی چشم هایش را به چشم هایم میدوزد و لبخند کوچکی محزونی میزند
_حق داری ، من تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی تو خونشون قرآن پیدا نمیشه
و بعد پوزخندی میزند
سعی میکنم آرامش کنم
+چرا از یه دید دیگه بهش نگاه نمیکنی . تو انقدر آدم خوبی بودی حتی با وجود همچین خانواده ای خدا این توفیق رو بهت داده که بتونی راه درست رو انتخاب کنی .
سکوت میکند و به فکر فرو میرود .
سعی میکنم بحث را عوض کنم
+میتونم بپرسم چند وقته نماز میخونی ؟
_خیلی وقت ، نیست ۸ روزه
لبخندی از سر شادی میزنم
+پس الان خیلی پاکی برای من حتما دعا کن
سرش را پایین می اندازد
ادامه میدهم
+وقتی انسان توبه میکنه همه ی گناهانش پاک میشه عین بچه ای که تازه متولد شده
_میدونی نورا دلم میخواد عوض بشم ، دلم میخواهد مثل شهدا باشم
+میشی . اگه خودت بخوای میشی
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم سر میخورد اما سریع با پشت دست پاکش میکند .
چقدر این لحظه ها برایم شیرین است
با احتیاط میپرسم
+خانوادت میدونن ؟
_نه ؛ فعلا بهتره ندونن .
دلم برایش میسوزد . اگر شهروز بفهمد دمان از روزگارش در می آورد .
+چطوری تا الان نفهمیدن ؟
_چون کل این ۸ روز رو تو مسجد نماز خوندم
با تعجب نگاهش میکنم .
ادامه میدهد
_اگه میخواستم هم نمیتونستم تو خونمون نماز بخونم چون پولی که باهاش این خونه رو خریدم نزدیک ۲ سال تو بانک بود و خمس ندادس بخاطر همین نماز توی خونه ی ما باطله
ابرو بالا می اندازم
+پس خود عمو محسن و بهاره خانم چطوری تو خونتون نماز میخونن
با لحنی تاسف بار میگوید
_مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله
🌿🌸🌿
《غرق عشق تو شدم ، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی ، عازم دریا بشوی》
احسان نصری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_دوم
با لحنی تاسف بار میگوید
_مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله
دلم برایش میسوزد . مظلوم تر از چیزیست که فکرش را میکردم .
+میخوای با مامان بابای من صحبت کنی ؟ حتما میتونن کمکت کنن
لبخند پر محبتی به صورتم میپاشد
_عمو محمد و خاله میدونن
اخم تصنعی میکنم و با دلخوری میگویم
+مامان بابام میدونن ؟ پس فقط من اضافه بودم که بهم نگفتی
بلند میخندد
_شما که تاج سری . حالا که فهمیدی دیگه از چی ناراحتی ؟
شانه بالا می اندازم و بعد از کمی مکث میگویم
+راستی چی شد که یه هویی تصمیم گرفتی عوض بشی ؟
_راستشو بخوای خیلیم یه هویی نبود بعد از چند وقت تحقیق این تصمیمو گرفتم ولی ماجراش مفصله بعدا برات تعریف میکنم اما فعلا در همین حد بدون که سجاد باعث و بانیش بوده
پس بخاطر همین شهریار و سجاد مدام پیش هم بودند و با هم صمیمی شده بودند .
شهریار بعد از کمی مکث و من و من کردن میگوید
_نورا من خیلی وقته میخوام ازت عذر خواهی کنم ؛ فکر کنم الان بهترین موقعیته
ابرو بالا می اندازم
+بابت ؟
سرش را پایین می اندازد و به تسبیح در دستش خیره میشود
_بابت اون روزی که فهمیدیم به هم محرمیم . میدونی.........باید مراعات میکردم ولی من چون خانوادم حساسیت نداشتم رو این موضوعات نمیدونستم کار اشتباهی تازه الان دارم متوجه میشم
لبخند میزنم و سر تکان میدهم
+میفهمم ؛ گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن ، کاری هم که کردی گناه نبود که بخوای خودتو بخاطرش سرزنش کنی
لبخند خجولی میزند و چیزی نمیگوید .
بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم موضوعی را که بخاطرش به اتاق شهریار آمدم را بیان کنم
با احتیاط میگویم
+شهریار یه خواهشی ازت دارم لطفا نه نیار
نگاه پرسشگرش را به صورتم میدوزد
_بستگی داره خواستت چی باشه
با حالت خواهشگرانه ای میگویم
+ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی
ابرو هایش را در هم میکشد
_متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم
+ازت خواهش کردم شهریار
🌿🌸🌿
《شنیدم مصرعی شیوا ، کی شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا ، که صد لیلاست مجنونش》
فریدون مشیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸
🤲الهی به امید تو🌿🌼
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
💐👌هدیه به روان پاک شهیدان مخصوصا
#شهید_محسن_فخری_زاده
صلوات💐🌸
👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇
🌏 تقویم همسران 🌍
✴️ سه شنبه 👈 11 آذر 1399
👈15 ربیع الثانی 1442👈 1 دسامبر 2020
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️ امروز روز شایسته ای است برای امور زیر :
✅ تجارت و داد و ستد.
✅ خواستگاری ، عقد ، ازدواج .
✅ صید و شکار .
✅ آغاز نویسندگی و نگارش .
✅ و دیدار با روسا و قضات خوب است .
👶 برای زایمان خوب نیست .
🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود.
🚘 مسافرت :
مسافرت خوب و مفید و سودمند است .
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز برای امور زیر نیک است .
✳️ آغاز تحصیل و تدریس .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ تاسیس شرکت .
✳️ آغاز نویسندگی .
✳️ و دیدار روسا نیک است .
👩❤️👩 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امروز ...# عروسی و مباشرت مکروه و فرزند حاصل از آن ممکن است دیوانه متولد شود .
💑 حکم مباشرت امشب (شب چهارشنبه ) ، مباشرت و زفاف عروس مکروه است
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری، باعث سرور و شادی می شود .
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث قولنج می شود .
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی ۱۶ سوره مبارکه " نحل " است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون .....
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده حالتی غیر آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد . ان شاء الله و شما مطلب خود رادراین مضامین قیاس کنید .
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
•••🦋
یک حسین گفتم غم ها همه از یادم رفت
همه ی دلخوشی ما ز جهان است حسین
#اباعبدالله
#شهید_محسن_فخری_زاده
هر چيزی را كه می خواهی، در دلت آن را ستايش كن و به آن عشق بورز وبرای داشتن آن شادمانی كن.
مهم نيست از خدا چه می خواهی.
اصلا مهم نيست خواسته ات چقدر بزرگ است.
اصلا مهم نيست چه كاری بايد انجام شود تا تو به خواسته ات برسی.
اصلا مهم نيست راه حل مسئله تو چيست.
مهم نيست آرزويت تا چه حد ممكن است.
مهم اين است كه خالق بزرگ و بخشنده قدرت انجام هر كاری را برای تو دارد. كائنات به روش های اعجاب انگيز و مبهوت كننده كمكت می كنند.
حتی اگر تو نمی دانی، خدا خودش می داند چگونه تو را به رفاه و خوشبختی و سلامتی برساند.
خدا درخواست های تو را می داند و می داند چه کند. اين پشتيبان قدرتمند در كنار توست. او راه های رسيدن به آرزوهايت را به تو خواهد گفت. و شرایط و موقعیت هایی که تو را به رویاهایت برسانت سر راهت قرار خواهد داد به شرط آنکه توکل کنی (به معنای واقعی)
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ
هر کس بر خدا توکّل کند پیروز میگردد خداوند قدرتمند و حکیم است
سوره انفال آیه 49
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
مکالمه شوهر با تلفن ثابت بیمارستان
حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت" اما قلب دو نفر را گرم میکرد
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ👌
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ
ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست
🦋 🌿🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_دوم با
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_سوم
با حالت خواهشگرانه ای میگویم
+ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی
ابرو هایش را در هم میکشد
_متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم
+ازت خواهش کردم شهریار
اخمش غلیظ تر میشود
_خودم هیچی ، عمو محمد و چیکار کنم ؟ بهش قول دادم تا همین الانشم به اصرار تو صبر کردم
+خیلی خب پس فقط ۱ هفته دیگه بهم وقت بده
_برای چی ؟
+فعلا نمیتونم بگم اما هروقت کارم تموم شد بهت میگم
اخمش را باز میکند و نفسش را با شدت بیرون میدهد
_یک هفته بهت وقت میدم ولی شرط داره
لبخندی از سر شادی میزنم
+هرچی باشه نشنیده قبول میکنم
_اول اینکه خودت با عمو محمد صحبت کنی و بهش بگی .
دوم اینکه بعد از یک هفته هرچی فهمیدی رو به میگی و کامل برام توضیح میدی که چرا هِی از من مهلت میخوای
لبخند میزنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به در سبز رنگ زنگ زدیشان می اندازم .
به آن لباس های شیک و مارکدار نمیخورد که در همچین جایی زندگی کند .
دیروز عصر به آموزشگاه هنر رفتم و بعد از یک ساعت ماتلی و آوردن دلیل و برهان توانستم بلاخره آدرس خانه ی نازنین را از مدیر آموزشگاه بگیرم اما وقتی به محله مورد نظر رفتم گفتند خانواده نازنین چند ماه پیش از این محله رفته اند و آدرسی هم به کسی نداده اند .
اما من نامید نشدم و بعد از پرس و جو در کل محل ، توانستم آدرس خانه ی جدید را از یکی از اهالی محل بگیرم و حالا آمده ام تا با نازنین صحبت کنم بلکه شاید بفهمم هدف و قصد اصلی شهروز از آزار و اذیت من چیست .
چند قدمی نزدیکتر میشوم و محکم به در ضربه میزنم .
خانه آنقدر قدیمیست که حتی آیفون هم ندارد !
بعد از چند لحظه صدای زنی سالخورده از پشت در می آید
_کیه ؟
+ببخشید مادر جان میشه در و باز کنید
در را به آرامی باز میشود .
پیرزنی لاغر با چادر سرمه ای رنگی و صورت پر چین رو به رویم قرار میگیرد .
با شک مجدداً نگاهی به پلاک خانه می اندازم ؛ به آن پیرزن نمی آید مادر نازنین باشد .
با لحن مهربانی میگویم
+سلام. ببخشید مزاحم شدم ، من با نازنین احمدی کار دارشتم به من گفتن اینجا زندگی میکنه
پیرزن اخم غلیظی میکند
_چیکارش داری ؟
+من یکی از دوستاشم میخام باهاش راجب یه موضوعی صحبت کنم
با چشم هایش سر تا پایم را میکاود
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
🌿🌸🌿
《من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد》
باباطاهر
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay