eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
من از حسین (ع) آموختم که چگونه انسان می تواند در حالی که تحت ستم است، برنده باشد و از او آموختم که چگونه می توان زیر فشار ظلم بود و پیروز شد. 『
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید... 💎❄️💎❄️💎
شمارۀ۹۷ 🔵زیبایی انسان در چیست؟ 🔸روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: 🔹استاد زیبایی انسان در چیست؟ 🔸حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید، اولی از طلا درست شده و درونش زهر است و دومی کاسه‌ای گِلی و درونش آب گواراست؛ شما کدام را انتخاب می‌کنید؟ 🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. 🔸حکیم گفت: آدمی نیز همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را ....
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 متقابلا لبخند میزنم +چه خونه شیک و خوشگلی ، دوستت از این بچه مایه داراست ؟ سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند _آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صب تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این در آمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها لبخندم عمیق تر میشود +چه خوب _راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست میخندم +برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم . از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است . ۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد . خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ، + آخیش پدرم درومد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم . دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم +السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند . نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد _من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم . دوم به دست آوردن تو ، من فقط تو رو از امام رضا خواستم . گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........ دستش را روی چشم هایش مزارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود . دستم را روی شانه های لرزانش میگزارم +امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم . دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد . دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم . خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد . واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چه کار میکنند ؟ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨🌹✨ 💌 مولاے من چشم وجودمان خیره بہ نورِ حضور شماست❤️ و🤚 دست استغاثہ و روے حاجتمان متوسل بہ درگاهتان تا خداوند طلعت رشیدتان را بہ ما بنمایاند. ✋ السلام‌اےحضرت‌عشق❤️ 🌷 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 😍 🌙☀️
⚠️چرا زیاد صدقه می دهید؟ ✅ امام علی (ع) بسیار صدقه می دادند. یک روز، شخصی به ایشان گفت: 👈«چقدر زیاد صدقه می دهید، آیا چیزی برای خود نگه می دارید؟» 🔹امام علی در پاسخ فرمودند: «اگر بدانم خداوند یکی از اعمال من را قبول می کند، از زیاده روی در انفاق خود داری می کنم، 🔸ولی نمی دانم که آیا این کارهای من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ اکنون که نمیدانم؛ آنقدر صدقه می دهم تا بلکه یکی از آنها مورد قبول واقع گردد.» 📚بحارالانوار ، ج ۴۱ ، ص۱۳۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔🔔🔔خبر خوششش😍😍😍😍👏👏👏 💐👏 آوردیم از امروز در بخش ظهرگاهی در خدمتتون.😊💐 🔔🔔طبق معمول 😍😍 هست و _ممنوع می باشد ❌❌ 📕🖇رمان زیبای 😍💓💓 🔔ممنونم از شما همراهان همیشگی کانالمون💐 😍💐😍💐😍💐😍 🔔🔔🔔🔔راستی رمان رو پرسیدین تموم شده یا نه? 💌 خانم فاطمی گفتن فصل سوم هم داره ١٤٠٠ نوشته میشه منتظر باشید 😍😍💐💐💐
💓🔅 ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب ناآروم.!! تا حالا تجربش ڪردے؟!! راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده. روزگار براش سخت گذشتہ.... گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده... گریہ ڪرده اما ناامید نشده.. نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ. راحیل، ریحانہ خلقت خداست. ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ: راضی ام بہ رضای تو. 💌راحیل عاشقہ...❤️ عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد... راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.... 😍💐همراهمون باشیدبا عاشقانه ای مذهبی ‌قلب‌ناآرام‌من ☺️🌸 به قلم: زینب قهرمانے🐚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💓🔅 #قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب نا
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔ قد و بالایش را از پشت شیشه تار چشمانم پاییدم، لاغر بود و قد بلند.... اما با همین چهره استخوانے و لاغر در دل همه جا داشت.... اصلا‌‌‌‌‌‌‌‌ مگر میشود محسن را دوست نداشت، محسنے ڪہ عطر یاس میدهد... بعداز تمام شدن عاشقانه مادر و پسر، با قدم هایے آهستہ نزدیڪم شد. مگر میشود خواهر باشے و بی چون و چرا برادرت را راهے میدان جنگ ڪنے؟! چشمانم هوای باریدن داشتند... اما مگر راحیل مغرور اجازه فرود به قطرات ملتمس اشک میدهد؟! با خنده گفت - خب راحیل خانم ما دیگه میریم حلال ڪن یڪے دو بار خیست ڪردم، زدم ڪارای ویترایت رو خراب ڪردم.. نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به چهره گندمگونش انداختم و با تمسخر گفتم - فقط یڪے دوبار..؟ خنده اے کرد و گفت: حالا یڪے دو بار بیشتر. خنده اے مخلوط با بغض تحویلش میدهم -فداسرت. بغلم ڪرد، بغلش ڪردم، عمیق نفس ڪشیدم تا شاید عطرش براے همیشه داخل ذهنم ذخیره بشود. آهستہ ڪنار گوشم زمزمہ ڪرد - راحیل مراقب مامان باش، اگہ دلش برام تنگ شد و بدخلقے ڪرد باهات، احترام نگہ دار... سرےتکان دادم و با زبان لبان خشکم را تر کردم و پس از مکثےگفتم -نرےشهیدبشےمن لباس مشکےدرست و حسابےندارم. خنده بلندےکرد و گفت -لباس مشکےپیدا میشه مشکل اینه من شهید نمیشم. بوسه ای روی گونہ ام نشاند و به طرف ماشین محمدعلی رفت، دستی تڪان داد و سوار شد هیچڪدام حال صحبت ڪردن نداشتیم... با حرڪت ماشین بے اختیار آب درون ڪاسه چینی گلدار را پشت سر ماشین ریختم. تو را به آب میسپارم ای زیباترین زیبایے ،زندگے راحیل بہ دیوار تڪیہ دادم و به دور شدن ماشین خیره ماندم، اشڪهایم آرام روی گونہ هایم سرسره بازی میڪردند و لب های خشڪم تند تند آیت الڪرسی را زمزمہ میڪردند، چہ دلنشین بود تمناے خواهرے برای زنده خواستن برادرش. بیحال برگشتم مادر از فشار گریہ قرمز شده بود با ڪمڪ لیلا زن محمدعلے بہ طرف خانہ رفت، سوگل عزیزدردانہ این خانه، لی لی ڪنان به سمتم آمد - عمہ،عمو محسن بازم رفت جنگ غولا؟ همانطور که در مشڪے رنگ حیاط را میبستم به افڪار بچه گانه اش لبخند بی جانی زدم - آره عمه ،رفت جنگ غولا. لبان به رنگ انارش را برچید و گفت - مگہ عموسردار غولارو نڪشت؟! لبخندی میزنم بہ لفظ عمو سردار ڪہ محسن یادش داده بود در خطاب حاج قاسم بگوید. دست سوگل را میگیرم و به طرف خانہ حرڪت میڪنم. -عمو سردار غولا رو ڪشت اما بچہ غولا هنوز زنده ان. با ترس رو به من ڪرد و گفت - عمه بچه غولا یه وقت بزرگ نشن بیان اینجا؟ خنده اے ڪردم و گفتم - عمو محسن و دوستاش میرن به جنگ غولا تا اونا دیگہ اینجا نیان. آرام آرام پله هارا طی ڪردم انگار تحمل خانہ را بدون محسن نداشتم، سوگل چند پله را تند میدوید و صبر میڪرد تا به او برسم. در را باز میکنم مادر گوشه مبل شڪلاتی رنگ آرام و بیصدا گریه میکند، لیلا شانه هایش را ماساژ میدهد و به دل مضطرش مرحم میشود. به یمت اتاق میروم و دستگیره در را فشار میدهم ، چشمانم پر میشود، در را باز میڪنم و قطره ای لجباز روی گونہ ام میچڪد و با خوشحالی به زیر چانه ام سر مےخورد. بار اولی نیست ڪہ محسن به سوریہ میرفت اما اینبار... اینبار همه چیز فرق داشت، محسن وصیت نامه اش را به من داده بود، از همه حلالیت گرفته بود، انگار در پی این رفتن برگشتنی وجود نداشت. با این فڪر آه از نهادم بلند شد و اشڪهایم پشت سر هم جاری شد بالش فیروزه ای روی تختم را مقابل دهانم میگیرم. فڪر نبود محسن زجرآور بود. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔ با احساس پریدن نبض سرم از خواب بیدار میشوم، سردرد شدیدے مانند خوره به جانم افتاده بود. تلو تلو خوران بہ سمت پریز برق میروم با روشن شدن چراغ چشمانم بستہ میشود، ڪمے به دیوار تڪیہ میدهم ڪہ صدای خنده ی بلند سوگل و حرف زدن متین به گوشم میخورد، این یعنی خاله زهرا و خانواده اش شام مهمان ما هستند. به سمت ڪمدم میروم، شومیز سفیدم ڪہ خال های ریز مشڪے دارد بیرون مےڪشم دامن مشڪے و جوراب شلوارے مشڪے ڪلفتم را هم ڪنار شومیزم روے تخت مےاندازم ،بین روسرے هاے رنگارنگ، چشمهایم به روسری مشڪے با خال هاے سفید بزرگ مےافتد ڪہ آن هم براے این ست مناسب بود بعد حاضر شدنم در اتاق را میبندم و بہ سمت پذیرایی راه مےافتم سلامی به ڪل جمع میکنم و با تڪ تڪشان دست میدهم به متین ڪہ میرسم دستان ظریفم را محڪم میان دستان بزرگش فشار میدهد ڪہ آخم بلند میشود. به سمت سرویس بهداشتے میروم و بعد وضو گرفتن بدون اینڪہ ڪسے متوجهم بشود بہ سمت اتاقم راه مےافتم. سلام نماز را دادم و در دلم با خدای مهربانم نجوا ڪردم، خواستم....خواستم نابودی داعش را...خواستم سلامتے برادرم را...خواستم حال خوب را برای همہ عالم. چادر نماز سفیدم ڪہ با گل های ریز صورتی زیباتر دیده میشد را تا کردم و روی تخت گذاشتم. ڪنار متین جا میگیرم، فقط پانزده روز از متین بزرگ تر بودم اما همیشه احساس خواهر بزرگتر نسبت به او داشتم، چقدر خوب بود یڪ برادر شیری با فاصله سنی ڪم داشتن. متین سرش را به سمت گوشم ڪج ڪرد و گفت - چرا پڪرے انگار ڪسے براے عقده دل وا ڪردن پیدا ڪرده باشم ڪہ شروع میڪنم و نق میزنم بہ جان متین - حالم خوب نیست دلشوره دارم، انگار یه اتفاق بد قراره بیوفته. لبانش را جمع ڪرد و گفت - اووووو برا چی، مگہ چیشده؟! چشم غره ای به ادا و اصولش میروم - چیشده؟محسن و همین امروز فرستادیم سوریہ، انتظار داری ریلکس باشم؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بہ چهره ام میڪند و میگوید -اولا محسن سومین بارشه میره سوریہ دیگہ چم و خم اونجارو بلده، دوما محسن از بچگے تو پایگاه بزرگ شده، خیلے بچگانس ڪہ نگرانش باشے. نگاه جدی ام را بہ چشمان رنگ شبش دوختم - چہ ربطے داره فرماندهاشم تو جنگ شهید میشن. متین تڪیہ اش را بہ مبل داد و با بیخیالی گفت - خوددانے، اما به نظرم زیادی شلوغش میڪنے. دیگر چیزی نگفتم، شاید متین راست میگفت، شاید من زیادی شلوغش ڪردم. اما این رخت های چرڪی ڪہ در دلم تلنبار شدہ بود و به نوبت آنها را میسابیدن چہ میگویند؟!! به قلم زینب قهرمانی🌸 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا