📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_یکم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_یکم
#بخش_دوم
وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟
درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟
نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز .........
بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .
از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ،
+چقدر آبش تمیزه
سجاد سر تکان مسدهد
_آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد .
بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد .
همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ
_نترس بابا گرفتمت .
یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد .
بلند میگوید
_نمیتونم تعادلمو حفظ کنم
باهم داخل آب پرت میشویم .
وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم .
نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم .
سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند
_شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم
با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم
لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم .
اخم تصنی تحویل سجاد میدهم
+ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن .
میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد
_بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش
آرام به بازویش میکوبم
+رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم
همزمان میخندیم .
به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم .
آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
🌱حسن شدی که میان مضیفِ چشمانت
🌱تمام شهر به عشقِ شما گدا باشند...
#جانبهقربانکریمیکهکَرمزندهازاوست
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❤️همیشه مهربان باش
💯✍🏻روزے حڪیمی به فرزندش گفت : «از فردا یڪ ڪیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی ڪه دوست ندارےو از آنان بدت میآید پیاز قرار بده»
✨⇇ روز بعد فرزند همین ڪار را انجام داد
و حڪیم گفت: «هر جا ڪه میروے این ڪیسه را با خود حمل ڪن»فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شڪایت برد ڪه پیازها گندیده و بوے تعفن گرفته است و این بوے تعفن مرا را اذیت میکند.
✨⇇حڪیم پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است ڪه تو ڪینه دیگران را در دل نگه دارے. این ڪینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد ڪرد.
♡پس ڪینه ڪسی به دل راه نده،
همیشه مهربان باش
پر از مهربانی بمان
حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند...
این ذات و سرشت توست ڪه مهربان باشی...
تو خدایی دارے که به جاےهمه برایت جبران میکند♡
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
✍️ كشف علمی بزرگ!
✔️ دانشمندان کشف کرده اند كه روح و مغز آدمي مانند حباب هاي زوج زوجي است كه در آن حباب ها هر يك از صفات آدمي در كنار هم قرار دارند.
👈 مانند: "كينه - گذشت" ، "خشم - آرامش"، "عشق - نفرت" ، " مهرباني - دشمني" ،" غم - شادي" و ...
🍀 در اين جايگاه هر يك از صفات آدمي رشد بيشتري داشته باشد ، باعث مي گردد كه حباب مقابل آن كمتر رشد نمايد ...
◀️ مثلاً : اگر انساني در وجودش " كينه " رشد نمايد ، طبعاً حباب مجاور آن " گذشت" كوچكتر مي گردد و اگر در وجود انساني
" شادي و شعف " رو به رشد گذارد ، حباب "غم " هر روز كوچكتر مي گردد.
اين مثال را براي مابقي صفات خود در نظر بگيريد و خوب روي آن فكر كنيد .
در وجود شما كدام حباب رشد بيشتری داشته است؟ ❓
◀️ پس اگر صفت مهرباني و عشق در وجود ما بيدار شود، بقيه صفات ناپسند ما به نسبت ضعيف خواهد شد ، تا جايي كه به مرور از بين مي رود
🌼 چو گيرد خوي تو مردم سرشتي
🌼 هم اينجا وهم آنجا در بهشتي
🌟جبران خليل جبران گويد :
👈"تنفر یک جنازه است . كداميك از شما مايل است قبري باشد ! "
✅ از آنجا كه هيچ كشوري دو پادشاه نخواهد داشت ، اگر كسي در دلش كينه، بخل و حسد باشد، عشق هرگز بر دلش محمل نمی گردد
قیمت محبت چقدر است؟
از اهالی خراسان بود. راهی طولانی را پیموده بود و رنج فراوانی کشیده بود تا به مقصد برسد؛ چرا که با پای پیاده آمده بود. كفش هايش از بين رفته و پايش ترك خورده و پاشنه آن شكاف زيادى برداشته بود. وقتی وارد مدینه شد، مستقیم به خدمت امام باقر (عليه السلام) شرفیاب شد.
وقتی حضرت را دید، خدا را شکر کرد که بالاخره به مقصود خویش رسید. امام باقر (علیه السلام) تا پای مجروح او را دید، فرمود: این چیست؟
مرد گفت: ای پسر رسول خدا براثر طی نمودن مسافت بسيار است. به خدا سوگند، مرا از دیار خویش، جز دوستى شما اهل بيت، بدين جا نياورد.
امام باقر (علیه السلام) در جواب مرد خراسانی فرمود: "مژده باد بر تو كه به خدا سوگند، با ما محشور مىشوى."
آن مرد با تعجب گفت: اى پسر رسول خدا، با شما؟
حضرت فرمود: آرى ! هيچ بندهاى ما (اهل بیت) را دوست نمى دارد، جز آن كه خداوند، او را با ما محشور خواهد كرد. مگر دين، چيزى جز محبت است؟
خداوند عزوجل مى فرمايد: «بگو: اگر خدا را دوست مىداريد، از من (پیامیر) پيروى كنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد.»
📖 دعائم الاسلام، ج1، ص71
#پندانه
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#تلنگر❌
تو نمیفمی ولی همون جمله ی "خیلی چاق شدی"چقد گنده ای" نترکی یه وقت"بچت چند ماهس شکمت انقد گنده دیده میشه"
میتونه گند بزنه به روح و روان یه ادم!🧠🪡
شاید واس تو شوخی باشه شاید واسه تو خنده دار باشه ولی بخدا واس اون ادم راحت نیس!🙅🏻♂🧨
•|چگونه انسان باشیم |•
#حواسمون_باشه..
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم🌻
#پارت_اول☔
نسیم خنڪ صبح شهریور ماه مثل یڪ مادر مهربان دست نوازشے بر صورتم میڪشد.
ڪاش این نسیم خنڪ توانایے آرام ڪردن دلم را داشت.
به ڪوچہ نسبتا بزرگ پر دار و درختمان خیره میشوم، ڪاش همہ ی دنیا مثل این ڪوچہ زیبا بود.
با ویبره گوشے در دستانم، نگاهی به صفحہ گوشے می اندازم، با نمایان شدن شماره های عجیب و غریب اما آشنا انگار یڪ برق صد ولتے به بدنم وصل میڪنند، ڪہ تند دایره سبز را بہ سمت دایره قرمز میڪشم.
صداےشاد محسن در گوشم میپیچد
_سلاااااام راحیل بانو.
لبخندے با شنیدن صداے محسن روے لبانم مینشیند.
_واے سلام محسن خوبے؟
_ نزدیڪ حرم حضرت زینب چرا خوب نباشم.
لبخندے میزنم بہ حال خوبش
_خوشبحالت نایب الزیاره ما هم باش.
- هنوز ڪہ نرفتم حرم اما گنبد عمه جانمونو دارم میبینم.
با ذوق میگویم
-عه موبایل رو بگیر سمت گنبد...
باخنده ادامہ میدهم
-نزنے رو بلندگوها
خندید و گفت
-فقط زود زیاد وقت ندارم.
بغض گلویم را میگیرد چقدر دلم حال و هوای زینبیه را میخواست، آرام زمزمه میڪنم
-خانم جان خیلے دوست دارم...
مڪثے میڪنم
-محسن رو بہ خودت میسپارم.
صداے محسن داخل گوشے می پیچید
-تموم شد؟
لبخندے میزنم و میگویم
-آره
مکثےکرد و گفت
-راحیل دعام کن.
نفس عمیقے می ڪشم
- چشم فقط مراقب خودت باش، نرے جلو تیر ترقہ ها..
خنده ریزے میکند و میگوید
-چشم نمیرم جلو تیر ترقہ، اما تیر ترقہ میاد جلو من...
خواست ادامہ بدهد ڪہ از آنطرف خط چیزے به محسن گفتند
-راحیل، من دیگہ باید برم دعا یادت نره.
-بہ سلامت چشم.
ارتباط قطع شد و دلشوره من بیشتر، دوباره و دوباره بہ ڪلمات مانند مسکن آیت الڪرسی پناه میبرم.
❄❄❄
براے صدمین بار جزوه را ورق میزنم اما چیزے متوجہ نمیشوم، با صداے گوشے از خدا خواستہ جزوه هایم را گوشہ ای پرتاب میڪنم و به صفحہ اش نگاهے مے اندازم ڪہ نام الناز روےصفحھ گوشےدیده میشود.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم☔️
#پارت_دوم🌻
به ساعت نگاه میڪنم با یک حساب سر انگشتے میفهمم ۱:۳۰ ساعت دیگر ڪلاس دارم، به سمت ڪمد سفید رنگ ڪنار تختم میروم، در ڪمد را چهارطاق باز میڪنم.
پس از حاضر شدنم از اتاق خارج میشوم، آهستہ بہ سمت مامان رعنا ڪہ درحال خواندن ڪتاب بود میروم، همانطور ڪہ ڪتاب های داخل ڪوله ام را چڪ میڪردم خطاب بہ مامان میگویم
-مامان من میرم دانشگاه ڪاری نداری؟
نگاهے بہ تیپم مے اندازد و سپس میگوید
-نہ برو بہ سلامت.
❄❄❄
با گرداندن چشمانم دور حیاط دانشڪده ،الناز را روی نیمڪت گوشہ حیاط مییابم، بہ سمتش حرڪت میڪنم مثل همیشہ مشغول خواندن دیوان اشعار فروغ بود، ڪنارش جای میگیرم و ڪتاب را از زیر دستانش بیرون میڪشم و بیتے از فروغ برایش میخوانم
-کے رفتہ ای ز دل کہ تمنا کنم تو را؟
کے بوده اے نهفتہ کہ پیدا کنم تو را؟
چشمانش برق میزند و با ذوق میگوید
-عاشق فروغم
تڪیہ ام را بہ نیمڪت میدهم و میگویم
-همونطور ڪہ من عاشق مولانام
بیتے از مولانای عزیزم را با صداے دلنشینش برایم زمزمہ میڪند
-نشود فاش کسے آنچہ میان من و توست
تا اشارات نظر نامہ رسان من و توست
غرق شیرینے سخن مولانا بودم ڪہ الناز نگاهے به ساعت مچے مشڪےرنگش میڪند و میگوید
- بریم الان ڪلاس شروع میشہ.
همانطور ڪہ ڪنار الناز بہ سمت ساختمان دانشڪده حرڪت میڪنم یاد اولین دیدارم با الناز می افتم، هردو،سال اولی بودیم براے من زیاد مهم نبود ڪہ دوستے در این دانشڪده داشتہ باشم یا نہ، همانطور ڪہ میدانستم بخاطر چادر روی سرم دختران دانشڪده تمایلے بہ دوستی با من نداشتند و تڪ و توڪ دانشجویان چادرے دیگر، با دوستان دبیرستانشان وارد دانشڪده شده بودند و تمایلے به دوستے با ڪس دیگر نداشتند، اما من نمیخواستم بخاطر دیگران ارزش هایم را ڪنار بگذارم بخاطر همین بہ اینڪہ دوستے نداشتہ باشم راضے بودم.
دومین جلسہ حضورم در دانشڪده بود ڪہ دخترے با مانتو نسبتا ڪوتاه و آرایش ملایم ڪنارم نشست، چند دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده بود، دختر با چشمان عسلے معصومش نگاهے بہ من ڪرد و با خجالت گفت
-سلام،خوب هستین؟
لبخندے به پهناے صورت زدم و گفتم
-سلام خیلےممنون.
الناز ڪہ لبخندم را دید نیشش باز شد و راحت تر جواب داد
-سال اولی هستین؟
خنده ی ریزی بہ سوال ناشیانہ اش ڪردم و گفتم
-آره فڪر ڪنم همہ تو این ڪلاس سال اول هستن
با زبان لبانش را تر میڪند و میگوید
-من النازم و شما؟
-منم راحیلم.
و این بود آغاز دوستے من و الناز ڪہ یڪ سالے از این دوستے شاعرانہ میگذرد و هردو دانشجوی سال دوم ادبیات هستیم.
روی صندلی جای میگیرم و الناز هم ڪنارم، نگاهے بہ ساعت میڪنم پنج دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده است، شماره محسن را روی گوشے تایپ میڪنم و دڪمہ سبز رنگ را لمس میڪنم ، بعداز چندین بوق آن زن خوش صدا ڪہ از نظر من گوش خراش ترین صدا را در جهان داشت گفت
-مشترڪ مورد نظر شما در حال حاضر قادر بہ پاسخگویے نیست.
ڪلافہ گوشے را خاموش و داخل ڪولہ ام مے اندازم ڪہ همزمان میشود با ورود استاد بہ ڪلاس همہ دانشجویان بہ احترام استاد جوان، با آن موهای مدل دار روی مخش بلند میشوند.
استاد پس از حضور غیاب شروع بہ تدریس میڪند و من بیحوصلہ برای اینڪه استاد گمان ڪند درحال نڪتہ برداری هستم با خط های متفاوت شروع میڪنم به حڪ ڪردن نام محسن روی برگہ ڪلاسور، بیتوجہ به سخنان استاد بہ ڪارم ادامہ میدهم ڪہ الناز با آرنجش به پهلویم میڪوبد ڪہ باعث درهم ڪشیدن اخم هایم میشود، نگاهےبه الناز میکنم ڪہ با ابرو بہ استاد اشاره میڪند، نگاهم را بہ گوشہ ڪت خوشدوخت آبے رنگ استاد شمس میخ میڪنم.
-خانم سنایی حواستون ڪجاست یڪ ساعتہ دارم صداتون میڪنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚 سلام امام زمانم 💚
همسایہے قدیمے دلهاے ما سلام
اے عابر غریبہے این ڪوچهها سلام
وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ
من دیدهام تو را، و نگفتم تو را سلام
🥀🤲اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🤲🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم علیه السلام 🥀🍂
#باب_الحوائج 🥀🍂 #کاظمین 🥀🍂