📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💓🔅 #قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب نا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_اول🌻
#پارت_اول☔
قد و بالایش را از پشت شیشه تار چشمانم پاییدم، لاغر بود و قد بلند....
اما با همین چهره استخوانے و لاغر در دل همه جا داشت....
اصلا مگر میشود محسن را دوست نداشت، محسنے ڪہ عطر یاس میدهد...
بعداز تمام شدن عاشقانه مادر و پسر، با قدم هایے آهستہ نزدیڪم شد.
مگر میشود خواهر باشے و بی چون و چرا برادرت را راهے میدان جنگ ڪنے؟!
چشمانم هوای باریدن داشتند...
اما مگر راحیل مغرور اجازه فرود به قطرات ملتمس اشک میدهد؟!
با خنده گفت
- خب راحیل خانم ما دیگه میریم حلال ڪن یڪے دو بار خیست ڪردم، زدم ڪارای ویترایت رو خراب ڪردم..
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به چهره گندمگونش انداختم و با تمسخر گفتم
- فقط یڪے دوبار..؟
خنده اے کرد و گفت: حالا یڪے دو بار بیشتر.
خنده اے مخلوط با بغض تحویلش میدهم
-فداسرت.
بغلم ڪرد، بغلش ڪردم، عمیق نفس ڪشیدم تا شاید عطرش براے همیشه داخل ذهنم ذخیره بشود.
آهستہ ڪنار گوشم زمزمہ ڪرد
- راحیل مراقب مامان باش، اگہ دلش برام تنگ شد و بدخلقے ڪرد باهات، احترام نگہ دار...
سرےتکان دادم و با زبان لبان خشکم را تر کردم و پس از مکثےگفتم
-نرےشهیدبشےمن لباس مشکےدرست و حسابےندارم.
خنده بلندےکرد و گفت
-لباس مشکےپیدا میشه مشکل اینه من شهید نمیشم.
بوسه ای روی گونہ ام نشاند و به طرف ماشین محمدعلی رفت، دستی تڪان داد و سوار شد هیچڪدام حال صحبت ڪردن نداشتیم...
با حرڪت ماشین بے اختیار آب درون ڪاسه چینی گلدار را پشت سر ماشین ریختم.
تو را به آب میسپارم
ای زیباترین زیبایے ،زندگے راحیل
بہ دیوار تڪیہ دادم و به دور شدن ماشین خیره ماندم، اشڪهایم آرام روی گونہ هایم سرسره بازی میڪردند و لب های خشڪم تند تند آیت الڪرسی را زمزمہ میڪردند، چہ دلنشین بود تمناے خواهرے برای زنده خواستن برادرش.
بیحال برگشتم مادر از فشار گریہ قرمز شده بود با ڪمڪ لیلا زن محمدعلے بہ طرف خانہ رفت، سوگل عزیزدردانہ این خانه، لی لی ڪنان به سمتم آمد
- عمہ،عمو محسن بازم رفت جنگ غولا؟
همانطور که در مشڪے رنگ حیاط را میبستم به افڪار بچه گانه اش لبخند بی جانی زدم
- آره عمه ،رفت جنگ غولا.
لبان به رنگ انارش را برچید و گفت
- مگہ عموسردار غولارو نڪشت؟!
لبخندی میزنم بہ لفظ عمو سردار ڪہ محسن یادش داده بود در خطاب حاج قاسم بگوید.
دست سوگل را میگیرم و به طرف خانہ حرڪت میڪنم.
-عمو سردار غولا رو ڪشت اما بچہ غولا هنوز زنده ان.
با ترس رو به من ڪرد و گفت
- عمه بچه غولا یه وقت بزرگ نشن بیان اینجا؟
خنده اے ڪردم و گفتم
- عمو محسن و دوستاش میرن به جنگ غولا تا اونا دیگہ اینجا نیان.
آرام آرام پله هارا طی ڪردم انگار تحمل خانہ را بدون محسن نداشتم، سوگل چند پله را تند میدوید و صبر میڪرد تا به او برسم.
در را باز میکنم مادر گوشه مبل شڪلاتی رنگ آرام و بیصدا گریه میکند، لیلا شانه هایش را ماساژ میدهد و به دل مضطرش مرحم میشود.
به یمت اتاق میروم و دستگیره در را فشار میدهم ، چشمانم پر میشود، در را باز میڪنم و قطره ای لجباز روی گونہ ام میچڪد و با خوشحالی به زیر چانه ام سر مےخورد.
بار اولی نیست ڪہ محسن به سوریہ میرفت اما اینبار... اینبار همه چیز فرق داشت، محسن وصیت نامه اش را به من داده بود، از همه حلالیت گرفته بود، انگار در پی این رفتن برگشتنی وجود نداشت.
با این فڪر آه از نهادم بلند شد و اشڪهایم پشت سر هم جاری شد بالش فیروزه ای روی تختم را مقابل دهانم میگیرم.
فڪر نبود محسن زجرآور بود.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_اول🌻
#پارت_دوم☔
با احساس پریدن نبض سرم از خواب بیدار میشوم، سردرد شدیدے مانند خوره به جانم افتاده بود. تلو تلو خوران بہ سمت پریز برق میروم با روشن شدن چراغ چشمانم بستہ میشود، ڪمے به دیوار تڪیہ میدهم ڪہ صدای خنده ی بلند سوگل و حرف زدن متین به گوشم میخورد، این یعنی خاله زهرا و خانواده اش شام مهمان ما هستند.
به سمت ڪمدم میروم، شومیز سفیدم ڪہ خال های ریز مشڪے دارد بیرون مےڪشم دامن مشڪے و جوراب شلوارے مشڪے ڪلفتم را هم ڪنار شومیزم روے تخت مےاندازم ،بین روسرے هاے رنگارنگ، چشمهایم به روسری مشڪے با خال هاے سفید بزرگ مےافتد ڪہ آن هم براے این ست مناسب بود بعد حاضر شدنم در اتاق را میبندم و بہ سمت پذیرایی راه مےافتم سلامی به ڪل جمع میکنم و با تڪ تڪشان دست میدهم به متین ڪہ میرسم دستان ظریفم را محڪم میان دستان بزرگش فشار میدهد ڪہ آخم بلند میشود.
به سمت سرویس بهداشتے میروم و بعد وضو گرفتن بدون اینڪہ ڪسے متوجهم بشود بہ سمت اتاقم راه مےافتم.
سلام نماز را دادم و در دلم با خدای مهربانم نجوا ڪردم، خواستم....خواستم نابودی داعش را...خواستم سلامتے برادرم را...خواستم حال خوب را برای همہ عالم.
چادر نماز سفیدم ڪہ با گل های ریز صورتی زیباتر دیده میشد را تا کردم و روی تخت گذاشتم.
ڪنار متین جا میگیرم، فقط پانزده روز از متین بزرگ تر بودم اما همیشه احساس خواهر بزرگتر نسبت به او داشتم، چقدر خوب بود یڪ برادر شیری با فاصله سنی ڪم داشتن.
متین سرش را به سمت گوشم ڪج ڪرد و گفت
- چرا پڪرے
انگار ڪسے براے عقده دل وا ڪردن پیدا ڪرده باشم ڪہ شروع میڪنم و نق میزنم بہ جان متین
- حالم خوب نیست دلشوره دارم، انگار یه اتفاق بد قراره بیوفته.
لبانش را جمع ڪرد و گفت
- اووووو برا چی، مگہ چیشده؟!
چشم غره ای به ادا و اصولش میروم
- چیشده؟محسن و همین امروز فرستادیم سوریہ، انتظار داری ریلکس باشم؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بہ چهره ام میڪند و میگوید
-اولا محسن سومین بارشه میره سوریہ دیگہ چم و خم اونجارو بلده، دوما محسن از بچگے تو پایگاه بزرگ شده، خیلے بچگانس ڪہ نگرانش باشے.
نگاه جدی ام را بہ چشمان رنگ شبش دوختم
- چہ ربطے داره فرماندهاشم تو جنگ شهید میشن.
متین تڪیہ اش را بہ مبل داد و با بیخیالی گفت
- خوددانے، اما به نظرم زیادی شلوغش میڪنے.
دیگر چیزی نگفتم، شاید متین راست میگفت، شاید من زیادی شلوغش ڪردم.
اما این رخت های چرڪی ڪہ در دلم تلنبار شدہ بود و به نوبت آنها را میسابیدن چہ میگویند؟!!
به قلم زینب قهرمانی🌸
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_یکم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_یکم
#بخش_دوم
وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟
درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟
نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز .........
بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .
از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ،
+چقدر آبش تمیزه
سجاد سر تکان مسدهد
_آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد .
بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد .
همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ
_نترس بابا گرفتمت .
یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد .
بلند میگوید
_نمیتونم تعادلمو حفظ کنم
باهم داخل آب پرت میشویم .
وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم .
نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم .
سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند
_شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم
با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم
لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم .
اخم تصنی تحویل سجاد میدهم
+ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن .
میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد
_بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش
آرام به بازویش میکوبم
+رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم
همزمان میخندیم .
به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم .
آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
🌱حسن شدی که میان مضیفِ چشمانت
🌱تمام شهر به عشقِ شما گدا باشند...
#جانبهقربانکریمیکهکَرمزندهازاوست
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❤️همیشه مهربان باش
💯✍🏻روزے حڪیمی به فرزندش گفت : «از فردا یڪ ڪیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی ڪه دوست ندارےو از آنان بدت میآید پیاز قرار بده»
✨⇇ روز بعد فرزند همین ڪار را انجام داد
و حڪیم گفت: «هر جا ڪه میروے این ڪیسه را با خود حمل ڪن»فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شڪایت برد ڪه پیازها گندیده و بوے تعفن گرفته است و این بوے تعفن مرا را اذیت میکند.
✨⇇حڪیم پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است ڪه تو ڪینه دیگران را در دل نگه دارے. این ڪینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد ڪرد.
♡پس ڪینه ڪسی به دل راه نده،
همیشه مهربان باش
پر از مهربانی بمان
حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند...
این ذات و سرشت توست ڪه مهربان باشی...
تو خدایی دارے که به جاےهمه برایت جبران میکند♡
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
✍️ كشف علمی بزرگ!
✔️ دانشمندان کشف کرده اند كه روح و مغز آدمي مانند حباب هاي زوج زوجي است كه در آن حباب ها هر يك از صفات آدمي در كنار هم قرار دارند.
👈 مانند: "كينه - گذشت" ، "خشم - آرامش"، "عشق - نفرت" ، " مهرباني - دشمني" ،" غم - شادي" و ...
🍀 در اين جايگاه هر يك از صفات آدمي رشد بيشتري داشته باشد ، باعث مي گردد كه حباب مقابل آن كمتر رشد نمايد ...
◀️ مثلاً : اگر انساني در وجودش " كينه " رشد نمايد ، طبعاً حباب مجاور آن " گذشت" كوچكتر مي گردد و اگر در وجود انساني
" شادي و شعف " رو به رشد گذارد ، حباب "غم " هر روز كوچكتر مي گردد.
اين مثال را براي مابقي صفات خود در نظر بگيريد و خوب روي آن فكر كنيد .
در وجود شما كدام حباب رشد بيشتری داشته است؟ ❓
◀️ پس اگر صفت مهرباني و عشق در وجود ما بيدار شود، بقيه صفات ناپسند ما به نسبت ضعيف خواهد شد ، تا جايي كه به مرور از بين مي رود
🌼 چو گيرد خوي تو مردم سرشتي
🌼 هم اينجا وهم آنجا در بهشتي
🌟جبران خليل جبران گويد :
👈"تنفر یک جنازه است . كداميك از شما مايل است قبري باشد ! "
✅ از آنجا كه هيچ كشوري دو پادشاه نخواهد داشت ، اگر كسي در دلش كينه، بخل و حسد باشد، عشق هرگز بر دلش محمل نمی گردد
قیمت محبت چقدر است؟
از اهالی خراسان بود. راهی طولانی را پیموده بود و رنج فراوانی کشیده بود تا به مقصد برسد؛ چرا که با پای پیاده آمده بود. كفش هايش از بين رفته و پايش ترك خورده و پاشنه آن شكاف زيادى برداشته بود. وقتی وارد مدینه شد، مستقیم به خدمت امام باقر (عليه السلام) شرفیاب شد.
وقتی حضرت را دید، خدا را شکر کرد که بالاخره به مقصود خویش رسید. امام باقر (علیه السلام) تا پای مجروح او را دید، فرمود: این چیست؟
مرد گفت: ای پسر رسول خدا براثر طی نمودن مسافت بسيار است. به خدا سوگند، مرا از دیار خویش، جز دوستى شما اهل بيت، بدين جا نياورد.
امام باقر (علیه السلام) در جواب مرد خراسانی فرمود: "مژده باد بر تو كه به خدا سوگند، با ما محشور مىشوى."
آن مرد با تعجب گفت: اى پسر رسول خدا، با شما؟
حضرت فرمود: آرى ! هيچ بندهاى ما (اهل بیت) را دوست نمى دارد، جز آن كه خداوند، او را با ما محشور خواهد كرد. مگر دين، چيزى جز محبت است؟
خداوند عزوجل مى فرمايد: «بگو: اگر خدا را دوست مىداريد، از من (پیامیر) پيروى كنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد.»
📖 دعائم الاسلام، ج1، ص71
#پندانه
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#تلنگر❌
تو نمیفمی ولی همون جمله ی "خیلی چاق شدی"چقد گنده ای" نترکی یه وقت"بچت چند ماهس شکمت انقد گنده دیده میشه"
میتونه گند بزنه به روح و روان یه ادم!🧠🪡
شاید واس تو شوخی باشه شاید واسه تو خنده دار باشه ولی بخدا واس اون ادم راحت نیس!🙅🏻♂🧨
•|چگونه انسان باشیم |•
#حواسمون_باشه..