📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم🌻
#پارت_اول☔
نسیم خنڪ صبح شهریور ماه مثل یڪ مادر مهربان دست نوازشے بر صورتم میڪشد.
ڪاش این نسیم خنڪ توانایے آرام ڪردن دلم را داشت.
به ڪوچہ نسبتا بزرگ پر دار و درختمان خیره میشوم، ڪاش همہ ی دنیا مثل این ڪوچہ زیبا بود.
با ویبره گوشے در دستانم، نگاهی به صفحہ گوشے می اندازم، با نمایان شدن شماره های عجیب و غریب اما آشنا انگار یڪ برق صد ولتے به بدنم وصل میڪنند، ڪہ تند دایره سبز را بہ سمت دایره قرمز میڪشم.
صداےشاد محسن در گوشم میپیچد
_سلاااااام راحیل بانو.
لبخندے با شنیدن صداے محسن روے لبانم مینشیند.
_واے سلام محسن خوبے؟
_ نزدیڪ حرم حضرت زینب چرا خوب نباشم.
لبخندے میزنم بہ حال خوبش
_خوشبحالت نایب الزیاره ما هم باش.
- هنوز ڪہ نرفتم حرم اما گنبد عمه جانمونو دارم میبینم.
با ذوق میگویم
-عه موبایل رو بگیر سمت گنبد...
باخنده ادامہ میدهم
-نزنے رو بلندگوها
خندید و گفت
-فقط زود زیاد وقت ندارم.
بغض گلویم را میگیرد چقدر دلم حال و هوای زینبیه را میخواست، آرام زمزمه میڪنم
-خانم جان خیلے دوست دارم...
مڪثے میڪنم
-محسن رو بہ خودت میسپارم.
صداے محسن داخل گوشے می پیچید
-تموم شد؟
لبخندے میزنم و میگویم
-آره
مکثےکرد و گفت
-راحیل دعام کن.
نفس عمیقے می ڪشم
- چشم فقط مراقب خودت باش، نرے جلو تیر ترقہ ها..
خنده ریزے میکند و میگوید
-چشم نمیرم جلو تیر ترقہ، اما تیر ترقہ میاد جلو من...
خواست ادامہ بدهد ڪہ از آنطرف خط چیزے به محسن گفتند
-راحیل، من دیگہ باید برم دعا یادت نره.
-بہ سلامت چشم.
ارتباط قطع شد و دلشوره من بیشتر، دوباره و دوباره بہ ڪلمات مانند مسکن آیت الڪرسی پناه میبرم.
❄❄❄
براے صدمین بار جزوه را ورق میزنم اما چیزے متوجہ نمیشوم، با صداے گوشے از خدا خواستہ جزوه هایم را گوشہ ای پرتاب میڪنم و به صفحہ اش نگاهے مے اندازم ڪہ نام الناز روےصفحھ گوشےدیده میشود.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم☔️
#پارت_دوم🌻
به ساعت نگاه میڪنم با یک حساب سر انگشتے میفهمم ۱:۳۰ ساعت دیگر ڪلاس دارم، به سمت ڪمد سفید رنگ ڪنار تختم میروم، در ڪمد را چهارطاق باز میڪنم.
پس از حاضر شدنم از اتاق خارج میشوم، آهستہ بہ سمت مامان رعنا ڪہ درحال خواندن ڪتاب بود میروم، همانطور ڪہ ڪتاب های داخل ڪوله ام را چڪ میڪردم خطاب بہ مامان میگویم
-مامان من میرم دانشگاه ڪاری نداری؟
نگاهے بہ تیپم مے اندازد و سپس میگوید
-نہ برو بہ سلامت.
❄❄❄
با گرداندن چشمانم دور حیاط دانشڪده ،الناز را روی نیمڪت گوشہ حیاط مییابم، بہ سمتش حرڪت میڪنم مثل همیشہ مشغول خواندن دیوان اشعار فروغ بود، ڪنارش جای میگیرم و ڪتاب را از زیر دستانش بیرون میڪشم و بیتے از فروغ برایش میخوانم
-کے رفتہ ای ز دل کہ تمنا کنم تو را؟
کے بوده اے نهفتہ کہ پیدا کنم تو را؟
چشمانش برق میزند و با ذوق میگوید
-عاشق فروغم
تڪیہ ام را بہ نیمڪت میدهم و میگویم
-همونطور ڪہ من عاشق مولانام
بیتے از مولانای عزیزم را با صداے دلنشینش برایم زمزمہ میڪند
-نشود فاش کسے آنچہ میان من و توست
تا اشارات نظر نامہ رسان من و توست
غرق شیرینے سخن مولانا بودم ڪہ الناز نگاهے به ساعت مچے مشڪےرنگش میڪند و میگوید
- بریم الان ڪلاس شروع میشہ.
همانطور ڪہ ڪنار الناز بہ سمت ساختمان دانشڪده حرڪت میڪنم یاد اولین دیدارم با الناز می افتم، هردو،سال اولی بودیم براے من زیاد مهم نبود ڪہ دوستے در این دانشڪده داشتہ باشم یا نہ، همانطور ڪہ میدانستم بخاطر چادر روی سرم دختران دانشڪده تمایلے بہ دوستی با من نداشتند و تڪ و توڪ دانشجویان چادرے دیگر، با دوستان دبیرستانشان وارد دانشڪده شده بودند و تمایلے به دوستے با ڪس دیگر نداشتند، اما من نمیخواستم بخاطر دیگران ارزش هایم را ڪنار بگذارم بخاطر همین بہ اینڪہ دوستے نداشتہ باشم راضے بودم.
دومین جلسہ حضورم در دانشڪده بود ڪہ دخترے با مانتو نسبتا ڪوتاه و آرایش ملایم ڪنارم نشست، چند دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده بود، دختر با چشمان عسلے معصومش نگاهے بہ من ڪرد و با خجالت گفت
-سلام،خوب هستین؟
لبخندے به پهناے صورت زدم و گفتم
-سلام خیلےممنون.
الناز ڪہ لبخندم را دید نیشش باز شد و راحت تر جواب داد
-سال اولی هستین؟
خنده ی ریزی بہ سوال ناشیانہ اش ڪردم و گفتم
-آره فڪر ڪنم همہ تو این ڪلاس سال اول هستن
با زبان لبانش را تر میڪند و میگوید
-من النازم و شما؟
-منم راحیلم.
و این بود آغاز دوستے من و الناز ڪہ یڪ سالے از این دوستے شاعرانہ میگذرد و هردو دانشجوی سال دوم ادبیات هستیم.
روی صندلی جای میگیرم و الناز هم ڪنارم، نگاهے بہ ساعت میڪنم پنج دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده است، شماره محسن را روی گوشے تایپ میڪنم و دڪمہ سبز رنگ را لمس میڪنم ، بعداز چندین بوق آن زن خوش صدا ڪہ از نظر من گوش خراش ترین صدا را در جهان داشت گفت
-مشترڪ مورد نظر شما در حال حاضر قادر بہ پاسخگویے نیست.
ڪلافہ گوشے را خاموش و داخل ڪولہ ام مے اندازم ڪہ همزمان میشود با ورود استاد بہ ڪلاس همہ دانشجویان بہ احترام استاد جوان، با آن موهای مدل دار روی مخش بلند میشوند.
استاد پس از حضور غیاب شروع بہ تدریس میڪند و من بیحوصلہ برای اینڪه استاد گمان ڪند درحال نڪتہ برداری هستم با خط های متفاوت شروع میڪنم به حڪ ڪردن نام محسن روی برگہ ڪلاسور، بیتوجہ به سخنان استاد بہ ڪارم ادامہ میدهم ڪہ الناز با آرنجش به پهلویم میڪوبد ڪہ باعث درهم ڪشیدن اخم هایم میشود، نگاهےبه الناز میکنم ڪہ با ابرو بہ استاد اشاره میڪند، نگاهم را بہ گوشہ ڪت خوشدوخت آبے رنگ استاد شمس میخ میڪنم.
-خانم سنایی حواستون ڪجاست یڪ ساعتہ دارم صداتون میڪنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚 سلام امام زمانم 💚
همسایہے قدیمے دلهاے ما سلام
اے عابر غریبہے این ڪوچهها سلام
وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ
من دیدهام تو را، و نگفتم تو را سلام
🥀🤲اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🤲🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم علیه السلام 🥀🍂
#باب_الحوائج 🥀🍂 #کاظمین 🥀🍂
•°🌹🕊°•
ڣَقَط دَݦ زَڊَݩ اَز شُـــهَدا اِفٺــخاڔ ڹیســٺـــ🥀
بایَد زِندِگیِماݩ ، حَڔفِمــاݩ ✨
نِگـــاهِماݩ ، لُقمہ هایِماݩ ✨
بوے شُهَدا ڔا بِدَهَد . "🍃
#شہید_ابراهیم_هادے
#شہید_ابراهیم_همت
#تلنگر 📚
عمر عقاب ۷۰ سال است ولی به ۴۰ که رسید چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد..
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی:
--> بمـیرد یـــــا دوباره متولد شود<--
ولی چگونه؟؟
عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.
یـــــا بايد مُرد...
«انتخاب با خودِ توست...!»
#تلنگر
تو تهران یکی می گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند :
💢 آزادی
💢 آزادی
💢 آزادی
💠 و عابران خسته میپرسیدند:
آزادی چند؟؟
✅ من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد: آزادی کجاست ؟؟
و راننده با لحن معنی داری گفت:
رد کردی؛ آزادی قبل از انقلاب بود.
و من به او گفتم:
💢 آری
⬅️ از "غرب" که به میدان آزادی نگاه کنی، آزادی قبل از انقلاب است؛
ولی
✅ از میدان " امام حسین (ع) " که به آزادی نگاه کنی، می بینی آزادی درست بعد از انقلاب قرار دارد.
⬅️ پس بنگر که در کدام سو ایستاده ای؟
♥️ طرف امام حسین (علیه السلام)
🔥 یا طرف "غرب"
#خودمانی
✍ رجب از نیمه گذشت ...
و هنوز بعضی از ما، از این ماه، برای حمام کردنِ روحمان، استفاده نکردیم!
و هنوز روحمان، وزن سنگین چرکهای قبل از رجب را، با خود بدوش میکشد ...
این رسم همهی مهمانی هاست ؛
برای حضور در مهمانی، اول استحمام میکنند، و بعد خود را میپیرایند و میآرایند ...
✨رجب فصل استحمام است؛ فصل سبک شدن ...
باید این تسبیح، به آخر نرسیده، تطهیر شویم.
#أین_الرجبیون
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛که غیر ممکن است!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!
گناه کردن که کاری ندارد!
#مومن بودن جسارت میخواهد👌
اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی !!
اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرما و سرما و سر کلاس حجاب داشته باشی !!
اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی !!
اینکه توی محرم مشکى بپوشى و مردم بهت بگن افسرده !!
اینکه به جاى آهنگ و ترانه ، قرآن گوش کنى !!
ناراحت نباش خواهر و برادرم ، دوره آخر الزمان است،
به خودت افتخار کن ...
تو خاصی ...
تو شیعه على هستى ...
تو منتظر فرجى ...
تو گریه کن حسینى ...
نه اُمُّل ...
بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
به خودت ...
به محاسنت ...
به چادرت ...
به عزاداریت ...
به سیاه پوش بودنت ...
می ارزد به یک لبخند رضایت #مهدی فاطمه.
🍃
هدایت شده از ▫
🏴باب الحوائج ....
🍂ابوعلی خَلّال، از علمای #اهلسنت در قرن سوم هجری، گفته است هر گاه برایم مشکلی پیش میآمد به زیارت قبر #موسی_بن_جعفر میرفتم و به او متوسل میشدم، مشکلم برطرف میشد.
بغدادی، تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۳۳.
#شهادت_امام_موسي_كاظم