هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189
ضمنا برای کسایی که تا شنبه چهاردهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
✨﷽✨
#پندانه
🔻حکایتی زیبا درباره حق الناس
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی میکرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم کند. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کردهاند، ﺑﺨﻮﺍبد!
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍینکه ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ که ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، آن هم فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنهای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍینکه ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ؛ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ و ﺳﻮﺍﻝ میپرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ میگوید ﺗﺎ اینکه ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود. ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ میگیرد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ میشود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ میآیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ میگذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ میگوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍینقدر ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر! از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
▫️هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
▫️هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
ای کاش این حکایت به گوش همگان مخصوصا کسانی که برای رسیدن به مسئولیت (ریاست جمهوری) سر و دست میشکنند، برسد و بدانند که با یک تصمیم اشتباه حق بیش از 80 میلیون نفر بر گردنشان است.
حقالناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمیشود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_یکم نمازم ڪه تمام شد، دیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_دوم
آخرین امتحان ڪه تمام شد،
از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شھدا.
یادش بخیر!
۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شھدا میرفتیم
و آن روز بود که طیبه متولد شد.
درفڪر گذشته بودم ڪه یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد.
با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شھدا هول عجیبی در دلم افتاد.
یاد روز اولی افتادم ڪه آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع ڪردم به گریه ڪردن.
همان احساس روز اول را داشتم؛
ڪسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شھدا را خواندم و یڪراست رفتم سراغ دوست شھیدم -شھید تورجی زاده-.
چون وسط هفته بودیم،
گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت!
برای اینڪه بتوانی ڪنار شهید تورجی زاده یڪ خلوت حسابی بڪنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی.
ده دقیقه ای ڪنار مزار نشستم،
و بعد بلند شدم به بقیه شھدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم.
دلشوره رهایم نمیڪرد.
برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم ڪنار مزار یڪی از شهدای فاطمیون.
قلبم تند می زد.
درحال و هوای خودم بودم ڪه متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. ڪمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شھید کنار من.
پنج دقیقه ای ڪه گذشت،
خواستم بروم. درحالیڪه در ڪیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم،
او هم بلند شد.
یڪ لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود!
سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش.
اما او مرا زودتر شناخت.
چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میڪردیم.
سید با تعجب گفت:
_خ… خانم… صبوری…!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که خانه دوستت در آتش می سوخت تو چه می کردی؟
پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد!
☕️
☘
#پندانه
🔴 از حرف تا عمل
✍روزی مردی، دانایی را در کوچهای دید. پس از احوالپرسی از او پرسید: دوست من! ما همکلاس و هممکتب بودیم؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود؛ حال تو چگونه به این مقام رسیدی؟ و من چرا مثل تو نشدم؟
مرد دانا گفت: تو هر چه شنیدی؛ اندوختی و من هر چه خواندم؛ عمل کردم. به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست.
🤲 انشاءالله امسال سال عمل کردن به دانستههامون باشه.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📖 #درمحضرقرآن
از خودت ناراحتی؟
میدونم!
از #خدا خجالت میکشی😔
میدونم!
روت نمیشه بایستی و #نماز بخونی😭
روت نمیشه دوباره #توبه کنی😞
میدونم!
از رحمت خدا که نا امید نشدی😉
برو با همین شرمندگی وضو بگیر،
با همین شرمندگی نماز بخون،
با همین شرمندگی #توبه کن😇
هر وقت شیطون اومد سراغت،این شرمندگی رو به یاد بیار😰
نمی ارزه نه؟!
بدون خدا مهربون تر از اونیه که ما فکر میکنیم،پس فرصت رو برای توبه از دست نده✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_دوم☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نهم
#پارت_سوم☔️
کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگاه میکنم اکثر خانه ها بخاطر کاهگلے بودن خراب شدهاند کامیون پشتش را رو به دیوار یک خانه آجرے که سالم مانده بود میکند در را باز میکنند و به دلیل بالا بودن سطح آب از همانجا پا روے نرده هاے نرده بان میگذارم و بالا میروم و با خیز و کمک خانمهایے که از بالاے پشت بام دستم را گرفته بودند بالا میروم.
دستانم را به هم میزنم و با لبخند آرامش بخشے رو به خانمها میکنم
-دستتون درد نکنه.
رو به خانمها و آقایونے که روےپشت بام بودن تک تک سلام میدهم و سپس با صداے بلندے میگویم
- راحیل سنایے هستم از طرف هلال احمر اومدم فکر کنم تو آمارایے که گرفته بودن اینجا بچه کوچیک زیاده و چند خانم باردار هم داریم، همونطورکه میبینید اینجا رفت و آمد خیلے سخته و ان شاالله تا چند روز دیگه حل میشه منم این چند روز مهمونتون هستم تا اگه مشکلے براے کوچولو ها و خانما پیش اومد در حد توانم حل کنم.
نگاهے به عبا و شلوار خیسم میکنم دختر نوجوانے به سمتم مےآید
-خانم اون اتاق چون بالا پشته بومه توش آب نرفته بیا بریم اونجا لباساتو عوض کن.
لبخندے میزنم و میگویم
-بریم.
ساک کوچک دارو هارا به دختر میدهم و خودم کوله و جعبه کمک هاے اولیه را برمیدارم.
پس از تعویض لباسها دخترک را صدا میکنم
-دخترخانم.
در را باز میکند با آن لباس بندرے گلے بیشتر به دل مینشست
-بله خانم..
لبخندے میزنم
-من راحیلم، راحیل صدام کن
لبخند دندان نمایے میزند
-چشم
-اسم تو چیه؟!
- نرگس..
قلم و دفتر را از کوله ام بیرون مےآورم
-خب نرگس خانم بیا بهم بگو اینجا چندتا خانم باردار با چه سنے و با چندماه باردارے هستن چند تا بچه نوزاد و بین ۱ تا ۶ سال هست سنشونو بگو و کسایے که سابقه بیمارے دارن.
-اوم نسا که تو اون یکے خونه است و نشد بیاد اینور ۴ ماهشه و فکر کنم ۱۹ سالشه...
بعد آبجےزهرام ۱۸ سالشه و الان دیگه ۸ ماهشو تموم کرده..
صدیقه خانمم ۶ ماهشه و ۴۰ سالشه.
خانمها یکے یکے وارد میشوند و لیست را با کمک هم کامل میکنیم...
به قلم زینب قهرمانے💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃 وَاِلی غَیْرِکَ فَلا تَکِلْنی.....
🍃خدایا،
مرا به غیر خودت
به کسی واگذار مگن.....🖇
📚بخشی از دعای عرفه
#دعاگرافی
#عکسنوشتہ
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_دوم آخرین امتحان ڪه تمام شد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_سوم
…ڪمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت:
_سلام!
مقنعه ام را ڪمی جلوتر ڪشیدم و گفتم:
_علیڪم السلام!
و راه افتادم ڪه بروم.
قدمهایم را تند ڪردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید :
_خانم صبوری! یه لحظه…صبر ڪنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم.
اصلا نمیدانستم ڪجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میڪرد به حرفش گوش بدهم.
برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد.
گفتم :
_آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد :
_خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم :
_خواهش میڪنم بس ڪنین! اینجا این ڪارتون صورت خوشی نداره!
به خودم ڪه آمدم،
دیدم ایستادم جلوی مزار شھدای گمنام. بی اختیار لب سڪو نشستم.
سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشڪم درآمد.
گفت :
_الان پنج ساله میام سر همین شھید تورجی زاده که گره ڪارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فڪر ازدواج رو از سرم بیرون ڪردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادهتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام ڪه بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد:
_شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه ڪنان گفتم :
_اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در،
سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد.
داخل اتوبوس نشستم،
و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود ڪه نخوانده بودمش.
وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است ...
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#بیتالمال_مالالبیت_نیست...
عشق و محبتش به جا ،
حساسیتهای کاریاش هم به جا بود.
مواقعی که من و نغمه ...
براےِ اقامتطولانی به سوریه میرفتیم ،
از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را
مراقبت می کرد که از هزینهی شخصیِ
خودش پرداخت کند ...
می گفت :
باید مراقب باشیم
«بیت المال» ، «مال البیت» نشه.
در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت:
مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون،
شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم
که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم
که کار اداری نبوده ....
✍🏻 راوی : همسر شهید
📚 منبع : کتاب جاده سرخ
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_مهدی_حسینی
#یاد_شهدا_صلوات 🌷