eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
- وای بچه ها ببینید چی پیدا کردم😍 + چیه چی شده؟ - کانال حجاب الزهرا (س) امروز باز یه حراجی بزرگ زده🤩 با کلی تخفیف👏👏 + عه چی میفروشه؟ - امروز حراج روسریه😍 چند روز پیش حراج چادر رنگی، حراجهاش واقعی واقعیه👌 + چه خوب لینکشو بزار هممون بریم بخریم😍 - باشه عجله کنید بچه ها خیلی هوادار داره این حراجیا، این لینکش👇 زود بزنید که بهمون برسه😁👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حـــــــــــــــــراج بزرگــــــــــــــــــ در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی😍 با تخفیفات و هدایای باورنکردنی منتظرتونه👏👏 داخل قلب رو بخونید و بزنید روش، که برای آسایش شما در هنگام خرید چادر میتپه💖👇 ـ 💚🕊✨ ✨🕊💚 ـ ✨چـــادر💚💚مشـڪـے✨ ـ 🕊با تخفیـفـــــــات رویایـے🕊 ـ ✨چـھــــــــل هـــــزار تخفیـف✨ ـ 💚 بــرای هــر چـــادر مشـڪے💚 ـ ✨مرجــوع در بدون مشڪل✨ ـ 🕊بزرگترین‌ومعتبرترین🕊 ـ ✨با نماد اعتمــاد✨ ـ 💚✨✨💚
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻✨🌻🕊 سلام زهرایی ترین یوسف ، مهدی جان❣️ ما کنعانیان قحطی زده ، در خشکسالی مکرر آخرالزمان ، در عطشناکیِ جگرسوز آسمان و زمین ، در فراقِ هراسناک آخرین حجت خدا ... با کیل های خالی دل هایمان ، با دستان یخ زده و پرنیازمان، با چشمان خیس و کم‌سویمان به سوی شما آمده‌ایم تا از سفره‌ی کریمانه و پرمهر دعایتان ، روزیمان دهید ...
🌠☫﷽☫🌠 👈 هم رأی دادند ، هم خون دادند ، تا ذره ای دل ما نلرزد ‼️ الان هم از بالا نظاره گر ما هستند از ما چه میخواهند ⁉️🤔 ✅ نخواهیم گذاشت پرچم شهدا به زمین بیوفتد ، ما هم مدافع وطن و انقلاب هستیم ✌️🇮🇷✌️🇮🇷 پس
😱 مدافع حرم لات 😳👇🏿 🔴همیشه توی قهوه خونه بود و روی دستش پر از بود😰😨 🔵همیشه توی دعوا هانفراول بود😭 ⚫️اما یک روز که میره ناگهان نوحه ای رو میشنوه و کاملا مسیرش عوض میشه😭 🔴فیلم زندگی نامه این شهید در کانال سنجاق شده👇😭 https://eitaa.com/joinchat/751829070Cbdec931b98 هر بار که میبینم گریه ام میگیره😭
🛑📱فاش شدن شیائومی و سامسونگ😱‼️ 🛑📴 تا به حال این رو میدونستید😎😍 https://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8 🛑⚠️اگه میخوای موبایل یا یا بخری‼️ 🛑⚠️اگه این مدل رو داری حتما کن😳😳👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8 🛑🎦 کلیپ در کانال بالا👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_اول☔️ از زیر قرآن رد می‌شوم و گونه م
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم، در حال خوردن شکلات بود و متوجه من نبود. جلویش که نشستم تازه متوجه من شد -شکلات رد کن بیاد. قیافه‌اش را مظلوم می‌کند -نه. چشمانم را درشت می‌کنم -چی؟! نه؟! همه شکلات‌ها را در آغوشم رها می‌کند -بیا بیا چشماتو اونطوری نکن. می‌خندم و کنارش به دیوار تکیه می‌دهم و شکلاتی باز می‌کنم و در دهانم می‌گذارم شیرینی‌اش قند در دلم آب می‌کند. همانطور که با لذت شکلات می‌خوردم رو به مینا می‌گویم -راستی تو چرا مسئول کاروان نشدی؟! ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید -آقامون نزاشت. چشم‌هایم را ریز می‌کنم -احمد که خودش مسئول کاروان آقایونه. با تمسخر دستش را به گونه‌اش می‌زند -خدامرگم بده اونکه مثل من بارشیشه نداره خجالت بکش. با همان چهره گیجم می‌گویم -بار شیشه؟! شیشه برای چی؟! به گوشم نزدیک می‌شود و آرام می‌گوید -به کسی نگی اونجا چندتا معتاد هست می‌خوام بینشون پخش کنم. چشم‌غره‌ای می‌روم که می‌خندد و همانطورکه شکلاتی باز می‌کند می‌گوید -عقل کل وقتی یه زن می‌گه بار شیشه دارم بنظرت منظورش چیه؟! تازه متوجه منظورش می‌شوم و با حیرت می‌گویم -دروغ نگو؟! حامله‌ای؟ همانطور که شکلات می‌خورد با خنده سری تکان می‌دهد -وای دیوونه مبارکه. گونه‌اش را می‌بوسم و با اخم می‌گویم -اونوقت برا چی با این وضعت می‌ری مسافرت؟! چشمکی می‌زند و می‌گوید -آقامون گفت. پوکر نگاهش می‌کنم -تو هم کشتی مارو با این آقاتون. دستم را در دستش می‌گیرد و با چشمان ریز شده می‌گوید -انگشتر چی میگه؟! آب دهانم را قورت می‌دهم و هیچ نمی‌گویم. سکوتم را که می‌بیند با عصبانیت می‌گوید -راحیل باتوام!! چیکار کردی؟! لب به دندان می‌گیرم و می‌گویم -خلاف‌شرع نکردم یه سیغه محرمیت خونده شده. -با کی؟ کی؟ -دیروز با مصطفی. -کله‌شقی دیگه لال بودی؟! میگفتی بابا نمی‌خوامش. کلافه می‌گویم -چیکار کنم دیروز یهو یه عاقد آووردن به زبونمم انگار قفل زده بودن. لب تر می‌کند و می‌گوید -حالا می‌خوای چیکار کنی؟! شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم -نمی‌دونم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کفشامو در آوردم و رفتم داخل مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن . بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ... +مروا ... مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پایین . +کاریه خیلی خوب نیست خوشم نیومد ازش ×منم همینطور پس چیکار کنیم ؟ باید یه جوری دکش کنیم دیگه +نمی دونم والا بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ... ×آره حتما چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ... با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد خشم کل وجودمو فرا گرفت اینا درباره من حرف میزدن؟ منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟ یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟ نخیر با تیپا پرتت میکنن بیرون حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚مهمان دوستی حضرت ابراهیم حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى‏ آمد، غذا نمى‏ خورد. زمانی فرا رسيد كه يک شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت. پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می ‏شدى و از غذاى من مى ‏خوردى» پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت: «خداوند مى‏ فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرک و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينک که غذای يک روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت‏ پرستى، به او غذا ندادى!» حضرت ابراهيم عليه ‏السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟» حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد. پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است.» آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه‏ السلام را پذیرفت. 📚حکایت‌های معنوی
💎... وقتی ‌همه‌ چیز‌ را ‌به خدا ‌میسپاری؛ در ‌نهایت ‌خدا‌ را‌ در‌ همه ‌چیز‌ خواهی ‌یافت:)💗
📚 آورده اند که مردی را هوس دزدی به سرش زد و می خواست که در آن حرفه کمالی یابد. او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اِختفاء و اسرار، عارف و واقف است. آن مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون به نیشابور رسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و خود را بر وی عرضه کرد و گفت آمده ام تا از تو چیزی آموزم و در علمِ دزدی مهارتی حاصل کنم. استاد او را به ترحیب و خوش آمدی هر چه تمام تر جواب گفت. چون طعام پیش آوردند و مرد خواست که تناول کند، استاد نیشابور او را گفت که به دست چپ بخور. مرد، دست چپ در پیش کرد و خواست تا طعام خورد، چون عادتش نبود نتوانست خورد. دست راست بیرون کرد. استاد گفت جان پدر، در این کار که تو قدم نهاده ای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند از آنکه حکم شرع این است و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام خوردن عادت کرده باشی تا آن روز رنج نبینی. مرد را از این سخن، انتباهی (بیرون آمدن از غفلت) پدید آمد و گفت در کاری که به طمع سیمی که به دست آید دست سیمین را به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر. پس از سر آن حرفه درگذشت و از آن آرزو و خواسته دل کند. ✓
ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺗﻮﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﻫﺮﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ گفت : ﺯﯾﺮﺍﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ
💠 در وجود همه ی ما یک منِ یک منِ یک منِ و یک منِ وجود دارد. کدام من پیروز می شود؟ هر کدام که بیشتر تغذیه شود..... پس مراقب خود باشیم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 دیگه واقعا عصبانی شده بودم ... با عصبانیت به طرف مژده که فاصله زیادی با من نداشت برگشتم و با داد شروع کردم به صحبت کردن -این بود عدالت؟ این بود دوستی ؟ من بهت اعتماد کردم چطور تونستی؟ اگه از من خوشت نمیومد چرا اومدی نزدیکم ؟ من با یه اشاره میتونم همتونو یه جا بخرم تو چطور جرئت کردی ؟ حالم از همتون بهم میخوره مژده و راحیل ناباور بهم خیره شده بودن بقیه هم بخاطر صدای بلندم ، اطراف نمازخونه جمع شده بودن یه زن پیر اومد و با عصبانیت بازومو گرفت و بهم توپید =دختره خیره سرِ چش سفید با این وضع میخوای بری پیش شهدا ؟! تو حیا نداری ؟ کی تو رو راه داده ؟ بازوم رو محکم تر فشار داد و با عصبانیت گفت : =جواب بده دیگه ، چرا لال شدی ؟ اشک تو چشمام حلقه زد ، بغض توی گلوم سنگینی میکرد ... تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود اینطوری باهام حرف بزنه اما حالا ... راحیل به سمت پیرزن اومد و با هزارتا عذر خواهی و التماس راضیش کرد تا بره بیرون و پیرزن هم غرغرکنان از نمازخونه خارج شد ... مژده بزور لب زد +تو...تو...از...کِی...این ...جایی؟ پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم _نمیدونستی یه روز دستت رو میشه نه؟ +درباره ...چی...داری...حرف...میزنی...؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✋❤ به تو دل بستم و غير تو ڪسے نيست مرا جز تو اى جان جھان دادرسے نيست مرا عاشق روے توام اے گل بى‌مثل و مثال بہ خدا غير تو هرگز هوسے نیست مرا تعجیل در ظهور مولاعج الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🍃 🌺🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _بسه بابا حالمو بهم زدید چقدر تظاهر ؟ چقدر فیلم ؟ بس کن... +صبر...کن...بهت...توضیح...بدم _هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم _تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟ یه مرد به طرفم اومد ×چه خبرته خانم؟ اینجا رو گزاشتی رو سرت از پشت سرم یه صدایی اومد +اونجا چه خبره ؟ ×والا نمیدونم قربان این خانم داد و هوار راه انداخته برگشتم طرفش یه مرد با لباس سپاهی بود اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند +چی شده خواهرم؟ _اولا من خواهر تو نیستم دوما اولا ... سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت : +از شما سوال کردم چی شده؟ _من دیگه نمیخوام اینجا بمونم +مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟ این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. 💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید. 💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌿✾ • 🌸🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ای ماورای حد تصور مقام تو... ♦️ویژه برنامه ماه من ☘💐🌻 اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_دوم☔️ با خودم درگیر بودم که مینا را
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به سمتم می‌آید، خم می‌شود و کنار گوشم زمزمه می‌کند -راحیل جون بیرون کارت دارن. لبخندی می‌زنم و می‌گویم -ممنون که گفتی گلم. بلند می‌شوم و روسری‌ام را جلو می‌کشم و به سمت در راه می‌افتم. خارج که می‌شوم محمد را کمی آنطرف‌تر می‌یابم -آقای‌ موسوی کاری داشتین؟! با شنیدن صدای من برمی‌گردد -بله اگه می‌شه به خواهرا بگید تشریف بیارن سوار اتوبوس بشن. سری تکان می‌دهم و دوباره وارد حسینیه می‌شوم و با صدای بلند می‌گویم -خواهرای عزیز اتوبوس دم در حاضره لطفا آروم آروم خارج بشید. پس از حدود یک ربع حسینیه خالی می‌شود در حسینیه را قفل می‌کنم و به سمت اوتوبوس راه می‌افتم. با صدای مصطفی متوقف می‌شوم. -خانم سنایی یه کوچولو واسا منو بین این ریشوها تنها نزار یجور آدمو نگاه می‌کنن. از طرز حرف زدنش خنده‌ام می‌گیرد، با لبان خندان برمی‌گردم و می‌گویم -یعنی از ریشوها می‌ترسی؟ می‌خندد و با حالت حق‌به‌جانبی می‌گوید -اینهمه باشگاه نرفتم جلو چندتا چوب کبریت بترسم، فقط حوصلم سر می‌ره همش یا با همدیگن یا ذکر می‌گن یا مداحی می‌خونن. شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم -داخل کاروان خواهرا که نمی‌تونی بیای، دیگه یجور بساز می‌خواستی نمیومدی. می‌خندد و چفیه را نشانم می‌دهد -اینو چیکار کنم؟! چمدان‌کوچکم را از این دست به آن دست می‌کنم و می‌گویم -هروقت گرمت شد خیسش کن بنداز رو سرت. ابرویی بالا می‌اندازد و با نیش باز می‌گوید -چشم. می‌خواهم به راهم ادامه بدهم که جلویم را می‌گیرد و دستگیره چمدان را از میان دستانم بیرون می‌کشد -تا اوتوبوس می‌آرم. در سکوت حرکت می‌کنیم به اوتوبوس که می‌رسیم مصطفی چمدان را روی پله اوتوبوس می‌گذارد و پس از خداحافظی به سمت اوتوبوس برادران می‌رود. پله‌ها را که بالا می‌روم در کسری از ثانیه اطرافم پر می‌شود، زهرا خادم کنجکاو هیئت می‌پرسید -راحیل نامزد کردی؟! می‌خواهم‌ جواب بدهم که نازنین نمی‌گذارد و با چهره مرموزی می‌گوید -معلومه دیگه اون انگشتر به اون سنگینی رو تو دستش نمیبینی؟! اجازه صحبت به من نمی‌دهند و خودشان جواب سوالهایشان را می‌دهند فاطمه با تعجب می‌گوید -نکنه با اون پسره؟! نازنین ابرویی بالا می‌اندازد و با شیطنت می‌گوید -منکه همیشه راحیل رو کنار یه جنتلمن سبز پوش تصور می‌کردم. عاطفه پوزخندی می‌‌زند و می‌گوید -پسرعموشه دیگه، چندبار دیدمش بیچاره رو با دست پس می‌زد با پا پیش می‌کشید، یاد بگیرید دیگه حیله رو. کنایه‌اش کاملا مشهود بود که همه سکوت کردند، الناز بلافاصله بلند می‌شود و با اعصبانیت می‌گوید -حرف دهنتو بفهما. عاطفه چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید -نفهمم چی می‌شه؟! سریع میانه بحث را می‌گیرم و می‌گویم -عه عه دخترا صلوات بفرستین... پس از صلوات با اخم‌های درهمم که هرچه می‌کردم گره‌اشان باز نمی‌شد لیست را خواندم که همه حضور داشتند. از اوتوبوس خارج می‌شوم، احمد همسر مینا به سمتم می‌آید -راحیل‌خانم همه بودن؟ حرکت کنیم؟! سری تکان می‌دهم و می‌گویم -بله همه بودن. سوار اوتوبوس می‌شوم، چند دقیقه بعد روحانی کاروان همراه راننده هم می‌آیند و به سمت اسکله شهید ذاکری حرکت می‌کنیم. کنار الناز می‌نشینم، اخم‌هایم قصد زدوده شدن ندارند و همچنان مانند عقابی روی پیشانی‌ام خیمه زده‌اند. الناز خم می‌شود و کنار گوشم زمزمه می‌کند -به حرفاشون اهمیت نده، الکی اوقات خودت رو تلخ نکن. به چهره‌اش نگاه می‌کنم که با پارچه مشکی چادر قاب شده بود. بلاخره در جنگ با مادرش پیروز شده بود و پوشش چادر را انتخاب کرده بود. با دیدن صورت سفیدش بین آن سیاهی لبخندی زدم و گوشی‌ام را از جیبم بیرون آوردم. -بیا اولین سلفی که چادر داری رو بگیریم. مثل همیشه جنگولک بازی‌هایش در سلفی گرفتن باعث خنده‌ام شد. پس از نیم ساعت به اسکله رسیدیم و خانم‌ها در طبقه بالای شناور مستقر شدند و آقایان در طبقه پایین. هندزفری می‌گذارم و خیره می‌شوم به آبی ناتمام دریا. -منو نزار تنها میون این حرم... اگه بری بی تو کجا دارم برم؟! میون این صحرا کی می‌شه یاورم؟! اشک‌هایم جاری می‌شود، این روزها کمی دلنازک شده‌ام با یک تلنگر شیشه چشمانم می‌شکند. لحظه‌ای تصویر مصطفی در ذهنم نقش می‌بندد، دلم برای هردوامان می‌سوزد. با یادآوری لحظه‌ای که با ذوق چشمی گفت لبخندی روی صورتم می‌نشیند. کاش می‌شد عاشقش شوم. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _نخیر اینجا طویله هم به حساب نمیاد منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید ولی از صد تا حیوون بدترید ... +لطفا مودب باشید خانم من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه _هه مثلا میخوای چی بگی ریشو؟ مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت : ~ مروا تو رو خدا بیا بریم بهت توضیح میدم اشتباه متوجه شدی _دهنتو ببند من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟ ~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن _کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟... =خانم فرهمند برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم : _به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی بنده محبوب پروردگار تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم چه عجب ، چشممون روشن =خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟ _مشکل تویی ، خود تو ... تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت شما همش تظاهرید تظاهر ... هیچی حالیتون نیست... این بود شهدایی که میگفتید ؟ این رسم مهمان نوازیه ؟ باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟ خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
یڪے‌از‌خاص‌ترین‌ڪانال‌هاے‌امام‌زمانے‌ایتا👌 🌸 هر بچه شیعه لازمه یه کانال داشته باشه که با خوندن مطالبش یاد امام زمانش بیفته👌 ✅ پست‌هاے تربیتے،و درس‌اخلاق هم دارن ✅پیشنهاد ویژه‌ 😍از دستش ندین👌 https://eitaa.com/joinchat/3828088878C084e9d0006 🌸 گامی در تربیت نسل مهدوی با مطالب این کانال👆👆 همراه با مسابقات ویژه برای مهدی یاوران کوچک😍