هدایت شده از 🗞️
💔ز غربتش چہ بگویم ڪه سینہها خون اسٺ
🍂براے صادقِ زَهـرا مَدینہ محزون اسٺ
🍂دلَم دوباره بہ یادِ رئیس مذهب سوخٺ
💔ڪه داغِ غربٺِ لیلے حدیثِ مجنون اسٺ
#آجرڪ_الله_یاصاحب_الزمان🏴
#انتخابات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_اول☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکن
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
عصبی روی صندلی اوتوبوس مینشینم و سرم را به شیشه پنجره تکیه میدهم.
در این دو روزِ سفر به خوزستان صدبار خودم را لعنت کردهام که برای چه آمدم و مصطفی را هم دنبال خودم قطار کردم.
دو روز بیشتر نیست که آمدهایم و مصطفی بیشتر از صدبار سوتی داده و درست در هر صدبار مسلمی و دوستانش به پروپای مصطفی پیچیدهاند، درست هربار مصطفی شری راه انداخته و دعوای مفصلی پیش آمده.
کلافهام، دوست دارم دست مصطفی را بگیرم و از این جمع بروم.
هم از مصطفی دلخور هستم و هم نیستم.
او به کارهای روزانهاش عادت کرده و نمیتواند رفتارش را تغییر دهد، از طرفی میتواند که جلوی خشمش را بگیرد و چیزی نگوید.
نگاه بقیه از همه بیشتر آزارم میدهد و متلکهایی که هرازگاهی بارم میکردند بغضم را به مرض گلویم رسانده بود.
در بطری آب را باز میکنم و کمی آب مینوشم، بغضم را هم به آب میسپارم تا شاید با خودش بشورد و ببرد.
چشمانم را میبندم، ترجیح میدهم تا رسیدن به طلائیه کمی به چشمانم استراحت بدهم.
اوتوبوس که میایستد قبل از اینکه پیاده شوم کفشهایم را درمیآورم و به دست میگیرم. پا که روی خاکهای نرم طلائیه میگذارم، ناخودآگاه لبخندی رو لبانم مینشیند.
به قول مینا
-قدم زدن رو خاکهای طلائیه خود به خود همه غمهای آدم رو میشوره میبره.
راستی مینا و دخترها کجا رفتند؟!
نگاهم را دور تا دور میچرخانم کمی آنطرف تر میبینمشان، زیر چشمی نگاهم میکنند، حتما مینا گفته که
-الان بریم نزدیک، پاچه هممون رو میگیره، بزارید ببینیم شهدا آدمش میکنن.
خنده ریزی میکنم و قدم میزنم، کمی آنطرف تر همه جمع شدهاند و صدایی در محوطه میپیچد.
-خواهرا و برادرا تشریف بیارین روایتگری داریم به روایت حاجحسینیکتا.
با شنیدن نام حاجحسین چشمانم برق میزند، قدم قدم سریع نزدیک جمعیت میشوم خانمها یک طرف و آقایان طرفی دیگر.
گوشهای مینشینم، حاج حسین میآید همه به احترامش بلند میشویم و پس از سلام و احوالپرسی و کمی شوخی با جمع، شروع میکند.
روایتهای حاجحسین را همه از بر بودم آنقدر که در اینستا و آپارات دنبال تک تک کلمات شیرینش بودم، آنقدر خوب و باصفا روایتگری میکرد که هر روایت را چندین بار گوش میدادم.
ناگهان باز هم همه افکار در ذهنم تلنبار شد، دانشگاه، مصطفی، محمد، بارداریمینا و حتی محسن و اینکه چقدر جایش بین این جمع خالی است.
-فکر کردی نگات نمیکنه؟!
توجهم به سخنان حاجحسین جلب میشود
-فکرکردی تو میدون مین گناه گیر نکردی...
زدی زیرش گفتی میخوام جیگر امام زمانم خنک شه، چشمتو نگه داشتی خدا ندید؟!
مکثی میکند و ادامه میدهد
-یهو یه وصیتنامه از شهید خوندی خوشت اومد؟ معلومه خیلی بامعرفتی که خوشت اومد.
خواهرا خاطرخواه دارید؟!
برادرا خاطرخواه شدید؟!
شهدا خاطرخواهایی هستن که قبل از اینکه به دنیا بیاید خودشونو براتون کشتن...
دارید یه همچین خاطرخواهایی؟؟!
نگاه مهربانی به جمع میکند و با لبخند ادامه میدهد
-انقدر ناز کردید، انقدر طاقچه بالا گذاشتید یکی یکی تو هیئت، تو دانشگاه جدات کردن سوات کردن صدات کردن، سوار کولشون کردن آووردنت اینجا.
نگاهم به مصطفی افتاد چفیه را روی سرش انداخته و با شنها بازی میکند.
نگاه عاقل اندر سفیهانهای میکنم و گوشهایم را تحویل حاجحسین میدهم
-بچههاا قدر بدونید، چقدر هستن که حسرتشو میخورن بیان اینجا، اونوقت شهدا تو رو انتخاب کردن آووردنت اینجا، به خودت نیای میبینی موهای سرت سفید شده.
روایت تمام شد و پس از صلواتی منتظر میشوم اطراف حاجحسین خالی شود تا سلامی کنم.
نزدیک میشوم
-سلام حاجآقایکتا وقتتون بخیر.
با مهربانی نگاهش را به سمتم متوجه میکند
-سلام خانم سنایی ممنون دخترم چخبر حالتون خوبه انشاالله؟!
چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمیکردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال میخواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث میشود چشمانم را محکم ببندم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌹🌹🌹
همنام حضرت فاطمه(س)
همسر سردار شهيد حاج عبدالمهدي مغفوري- قائم مقام رئيس ستاد لشکر 41 ثارالله کرمان-که در کربلاي 4 و جزيره ام الرصاص به شهادت رسيد، نقل مي کند: دختر دوممون خيلي سر به هوا بود ، هميشه کفشاشو گم ميکرد يک روز که داشتيم ميرفتيم مسجد جامع ، ديدم کفشاش نيست ، برگشت به باباش گفت: ” بابا اگه پاي من زخم بشه فرشاي مسجد نجس ميشه چيکار کنم؟ ”
ايشان گفت: بيا بغل من. گفتم آخه يه حرفي به اين بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه، هر وقت ما اومديم بيرون کفشاشو گم کرده، دعواش کن تا ديگه کفشاشو گم نکنه.
يه نگاه به من کرد و گفت: نميتونم چيزي بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است.
شهيد حاج عبدالمهدي مغفوري
🌺🌺🌺🌺
امام صادق علیه السلام به شخصی که نام دخترش را فاطمه گذاشته بود، فرمود:
اذا سمیتها فاطمة فلا تسبها و لاتلعنها ولاتضربها
حالا که نام او را فاطمه گذاشته ای، پس دشنامش مده، نفرینش مکن و کتکش مزن
اصول کافی جلد 6 صفحه 48
🌹🌹🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_چهار
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_پنجم
در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ...
من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟
شاید کار مژده باشه !...
ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ...
اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ...
اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟
دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم
+مروااا مروااا وایساااا وایساااا
به طرف صدا برگشتم ...
آره مژده بود خود مژده ...
چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ...
به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت
+فدات بشم ...مروای...عزیزم ...
نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ...
و زد زیر گریه ...
دوباره ادامه داد ...
+چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟
مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ...
خدا بهت رحم کرده بود واقعا ...
دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام
میکردی ولی انگار معجزه شده ...
نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟
با بهت گفتم
_خودکشی؟!!
من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ...
من ...
حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم
سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین...
_س...سلام...
×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه .
خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ...
من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ...
+بله ...چشم
در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم
_آ... آقای...
به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین
×حجتی هستم .
_آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ...
×شما بفرمایید بنده حساب میکنم .
و بعدش هم رفت .
وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم
_ماشین خودشه ؟
+آره
_مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ...
+نیاز نیست توضیح بدی عزیزم...
_مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟
وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا...
+نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ...
وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ...
من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه
نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟
_خیلی خوبی مژده خیلی ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد.
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
🌺بقره آیه 186:
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_ششم
میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ...
به طرف مژده برگشتم
_مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ !
آستین این لباس هم که خونیه ...
چی کار کنم ؟
+ای وای...
فراموش کردم بهت بگم ...
موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن
بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ...
کلا فراموش کردم بهت بدم
بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ...
_آراد کیه ؟!
+ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ...
_آها...
دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ...
+ مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ...
حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست
رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی
_فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی
بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم
لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم .
یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ...
مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ...
مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم
بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ...
این چه لباس هاییه دیگه ؟
اینم شد سلیقه ؟
چقدر اینا بد سلیقن ...
رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ...
روسری قواره بلند و باز هم مشکی ...
هوووف ...
مروا مجبوری ...
مجبور...
بفهم...
از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد.
+وای دختر چقدر ایناها بهت میان
خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله
فقط یکم مانتوت گشاده...
_فدات بشم من
مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟
+وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟
_پرستارا ندارن ؟
+مروا همینجوری خیلی خوشگل تری
بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم .
_اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟
آها همون باشه .
و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم.
به سمت ماشین حرکت کردیم .
سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود .
ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه.
وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود .
مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد
منم هم کنار مژده نشستم .
آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم
داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟
چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟
اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟
دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم
_آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده...
+خواهش میکنم ، مشکلی نداره .
بعد از چند ثانیه دوباره گفتم
_و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟
+خواهش میکنم
و جواب جمله آخرمم نداد ...
اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ...
با پرویی گفتم
_پس قراره بریم مجلس ختم ...
و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم...
مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود
نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت
+مروا زشته تو رو خدا ...
منم با خنده گفتم
_خواهش میکنم
اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌻🕊من گریه میڪنم کھ تماشا کنۍ مرا...
مانند طفل گمشده پیدا کنۍ مرا!🌻
🌻🕊اسباب زحمتِ تو شده این گدا، ولی...
هرگز مباد از سر خود وا کنۍ مرا!🌻
🌻 #اللهمعجللولیکالفرج 🕊
#انتخابات #رئیسی
🌼خیلی متن قشنگیه
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️