💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_نهم
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
به مناسبت هفته عفاف و حجاب و شهادت امام جواد (ع) طرح فروش ویژهای داریم😍
💰هر چادر مشکی بالای 220 تومان😍👇
1- مفاتیح(قرآن) رنگی پالتویی 😍
2- روسری زیبا 🧕+گیره روسری 📎(یاطلق)
3-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
4- اسپند متبرک حرم(,یانبات)حرم 🏺
5-حرز مهر و محبت📄+زعفران اصل قائنات
1- شصت هزار تومان تخفیف نقدی 💰
2-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
3-تسبیح 101عددی📿حرزمهر ومحبت📄
4- اسپند متبرک حرم(یانبات)حرم 🏺
گروه تولیدی چادر کربلا+پست رایگان😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
با یک ضربه روی چادر تا دل تون بخواد چادر بهتون نشون میده😍👇
⚫️
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فقط یک چادر بخر، 60 تومان تخفیف بگیر 😳😳👆
قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون.
قلب ناآروم.!!
تا حالا تجربش ڪردے؟!!
راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده.
روزگار براش سخت گذشتہ....
گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده...
گریہ ڪرده اما ناامید نشده..
نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ.
راحیل، ریحانہ خلقت خداست.
ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ:
راضی ام بہ رضای تو.
راحیل عاشقہ...
عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد...
راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.
همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃
به قلم: زینب قهرمانے🐚
✅پرش به پارت اول
http://eitaa.com/romankademazhabi/27413
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📣پوزش بابت تاخیر ایجاد شده 😢🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_دوم ☔️ دیگر ادامه ص
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_اول ☔️
به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد.
در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود.
هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم.
کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام.
به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود.
انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود.
با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم
- اوناهاش مصطفی ست...
کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت.
پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند
- سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟!
ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است.
اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت.
- سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی...
لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند.
با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم.
در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟!
همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم.
سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم.
بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد.
کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم.
با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد
- عه تو برای چی اومدی اینجا؟!
از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم
- گریه کردی؟!
معذب لبخندی زد
- آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد.
سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم.
- چیشد سر از کربلا درآووردی؟!
به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند
- خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف...
از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم.
لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم
- خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده.
لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_نه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_ام
[[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]]
با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم
از جلوی چشمام رد شد .
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره .
دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم.
_خب؟
که چی؟
حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
+یعنی چی؟
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید
و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟
ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم.
از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود .
حجتی با شنیدن کلمه به کلمه حرفام،
چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد :
+یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟!
_نباید بکنید؟
+ خیر ، چون دلیلی نمی بینم !
_اونوقت چرا؟
-به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید.
ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ...
الان چی بهش بگم خدایا؟!
دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم .
ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد...
همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود
اخمی کردم و گفتم
_خانم محترم !
یه در بزنید لطفا.
شاید من داشتم لباس ع......
با یادآوردی حضور آراد،
بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم.
پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن .
= مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن !
حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم .
= ای وای !!!
خاک تو سرم شد !
سرما خوردی دختر !
بلند شو لباستو عوض کن .
به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم
_ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟
میگم نمیخوا......
و دوباره عطسه ای کردم .
_ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم .
مشکلی داری ؟!
سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم.
پرستار با تعجب بهم خیره شده بود .
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت .
به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ...
_ کجا سیر میکنی جناب ؟
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
_ وسایلام کجاست ؟
همونجور که پشتش به من بود گفت
+ نمازخونه .
به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم.
نگاهی به آراد کردم و گفتم ...
_ ای...
و باز هم عطسه .
_ این دسته گل توعه ها !!!!!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام 💓
(فرازی از زیارت ناحیه مقدسه)
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_یکم
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
چه رویی داره این بشررررر !!!
یه عذرخواهیم نمی کنه !
پسره ریشو!
بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم .
_ سلام ، خسته نباشید .
ببخشید نماز خونه کجاست ؟!
+سلام ، سلامت باشید .
انتهای همین راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
به طرف نماز خونه قدم برداشتم.
به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم.
و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود.
آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم .
توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم
و با تعجب بهش خیره شدم .
آیه بود .
توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود.
با دیدن من...
چند دقیقه توی شُک بود .
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم .
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
+مرواااااا...
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم.
احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
دوباره چشمه اشکش جوشید.
+مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم
اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم.
شگفت زده،
دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم.
-برای من گریه میکردی؟
با خنده گفتم.
_ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم.
من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم.
آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت
+به موقعش شوهرتم میدیم.
حالا کی اینجوری خیست کرده ؟
با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم
_شوهرت.
+ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم.
نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده...
خندش که بند اومد، گفت
+مروا جونم ببین.
آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه.
آقا مهدی هم....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت.
خندیدم و گفتم.
_ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته .
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
+ آره.
چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو
بالا آورد و گفت.
+ صبر کن ببینم.
آخه آراد که.....
حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه .
+ ول کن این حرفا رو دختر
بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
رو به آیه گفتم.
_ خب ساکمو بیار .
+ ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم !؟
با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم
زدم و کلافه سرمو تکون دادم.
_ ای وای !!!!
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_دوم
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم ✋💚
ای مهربان😍من تو
کجایی که این دلم 💖
مجنون روی توست🦋
که پیدا کند تو را 🌻
#غدیر
﷽
من همیشه شاهد از غیبــــــ می شوم براے آیاتــِ تو...
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ..!!
و
یُخْرِجُهُم مِنَ الظُلِماتِــــ إلَي النّورِ فقط از تــــو بر می آیــد...
#دل_به_تــــو_سپــــرده_ام
هدایت شده از گسترده انتظار
این کانال #آتیش زده به مالش😱
همه چیز #زیر_قیمت❌🔴
#قیمت_تولیدی😍😍
#روتختی
#پرده
#کوسن
#روفرشی
#بدون_واسطه 😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1172373572C40ccf17fa9
🌼...
✍ #نکته :
یادت باشد
هیچ کجا آنقدر
شلوغ نیست که
نتوانی لحظه ای با #خدا
خلوت کنی...(:♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_سوم
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
نمیدونستم کارم درسته یا نه !
اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه !
دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ...
ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید .
به پذیرش رسیدم.
_ سلامی مجدد .
ببخشید ساعت چنده ؟!
+ سلام.
ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه .
_ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟
+ الان ؟
_ بله ، باور کنید خیلی ضروریه .
فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم...
یعنی من الانم کارتم همراهم نیست .
میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند .
+ اجازه بدید با همکارم صحبت کنم.
خانومه به سمت اتاقی رفت ...
خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم.
به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم.
بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن.
سریع گفتم.
_ میشه ؟
+ مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟
با عصبانیت گفتم.
_ خیر ، اون شوهر من نیست !
لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند.
+ خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده.
تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده...
بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت .
× الو...
بفرمایید...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم
_ ب...ب...با...با
+مروا !!!
باز تویی؟
با گفتن کلمهی باز دلم بدجور گرفت .
ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم !
ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم.
-یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید.
+باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟
وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی.
برو از همون دوست جونات بگیر.
-و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟
بابا من دخترتم...
هم خون توام.
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن...
با بیرحمی تمام گفت.
+متوجه باش داری چی میگی !
من باید برم.
فردا یه جلسه خیلی مهم دارم.
و صدای بوق ممتد...
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
دیگه کیو دارم من ؟؟؟
آنالی ! آره آره آنالی ...
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم.
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم.
بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
+الوووو.
_الو آنالی!
+ها
تو دیگه کی هستی؟
_من...من مروام.
+که چی.
دیگه گریم گرفته بود.
_آنالی...پول لازمم...
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن.
ما یه زمانی دوست بودیماااا.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
+شماره حساب رو بخون.
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
بیچارگان به دامن تو پر گشاده اند
اعیان به خاکبوسی پایت فتاده اند
جز نوکری به درگه میخانه ی شما
کاری بلد نبودم و یادم نداده اند
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_چه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نفسمو با صدا بیرون دادم
ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم.
به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم...
درست پشت سرم ایستاده بود.
چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من
دوخته بود .
بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد .
+ این چه کاری بود کردید ؟!
دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد .
آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !!
چقدر غرورم جلوش شکسته بشه !
خدایااااا بس نیستتتتت !!!
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!!
به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست.
بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید .
_چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟
بابا منم آدمم...
وجدان دارم...
کور که نیستم می بینم !
میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید.
میدونم همش حلاله.
ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید.
+اما...
هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست.
شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟
با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم.
_نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم...
+کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره.
_اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده ....
لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم.
بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط .
روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ...
دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم !
از پدری که غرورمو شکوند ؟
از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟!
از بی اعتنایی های آنالی ؟!
از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟!
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...
با صدای لرزون رو به آسمون گفتم.
_خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟
چرا اینجوری شدم ؟
چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟
مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟
مگه توخوب نبودی ؟
چرا با من بد تا میکنی ؟
مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟
پس کو؟
یعنی...
یعنی همش دروغ بود؟
هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم...
_دیگه صبرم تمام شدههههه !!!
خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم.
خسته شدم.
از این همه درد.
از این همه خورد شدن.
از این همه کوچیک شدن...
چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟
میدونم من بنده بدی برات بودم...
اما...
اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای.
دیگه صبرم لبریز شده خداااااا...
کم اوردم...
همه میگن هستی...
وجود داری...
میبینی...
پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...
بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_ششم
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم.
آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده.
با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم.
خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
_ و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟
بابا من دخترتم ...
هم خون تو ام .
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن.
با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد...
وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد.
دنبالش راه افتادم...
حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت .
نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود !
درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم .
با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم...
این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود...
رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم.
توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ...
+خانم فرهمند.
با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد.
_سکوت...
+خانم فرهمند.
با صدای پر بغض و گرفته ای گفت
_بله؟
اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟
پس ببین.
ببین سر یه انتخاب بچگانه...
سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم...
معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده.
و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد.
سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم.
+ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته .
در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست .
ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟!
لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟
صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت
_ آ...آره
+ بسیار خب.
حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره !
پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه !
متوجه شدید ؟
+ ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه .
دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت
_ پس چرا ما نمی بینیمش ؟
+ شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟!
من چی دارم ؟
طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم.
آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟
مسلما جواب شما خیر هست .
پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟
من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم.
پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان.
اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه !
پس نیازی نداره ما ببینیمش.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
اگرچه هیچ کجا ...
لایق قدومتـ❤️ـ نیست
چه میشود ...
که بیایی به جمکران دلـ💔ـم
کدام جاده ...
مرا می رساندم تا تـ❤️ـو
نشانی حرمتـ❤️ـ را ...
بده نشان دلم
#امام_زمان
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
- خب عزیزم چیشده؟!
لبخندی زدم و گفتم
- دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید.
عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد.
کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت
- خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن.
قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم.
از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم.
مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت.
همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند.
گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد.
حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت.
در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم.
با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم.
در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد.
- سلام خانوم.
- علیک سلام...
کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم
- پشیمون که نشدی؟!
خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد
- دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم.
.
حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد.
داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم
- حالا راحت شدیم.
سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم.
دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت
- چیکار می کنی؟!
با تعجب گفتم
- می خواستم دستات رو بگیرم.
چشمانش را ریز کرد
- خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد.
دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم
- ای وای راست می گی ببخشید.
کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم
- خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم.
پوکر نگاهم کرد
- اونوقت چطوری؟
بادی به غبغب انداختم
- خودم خطبش رو بلدم.
به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید
- راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون.
به سمتش برگشتم
- مدتش رو بگو، مهریش رو بگم.
قاطع گفت
- یه سال.
چشمانم از تعجب درشت شد
- اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه.
سری به نشانه منفی بالا انداخت
- فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه.
فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است.
دوباره به سمتش برگشتم
- مهریم بشه یه سفر کربلا؟!
سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه
- زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم.
نفس عمیقی کشید و جواب داد
- قبلت...
به قلم زینب قهرمانی🌷
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_شش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
سکوت کرده بود .
+ خ...خانوم فرهمند.
احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت .
+ حالتون خوبه ؟
آروم سرشو بلند کرد ...
برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد .
_ به نظرت منو میبخشه ؟
گنگ نگاهش کردم .
+ متوجه نمیشم !
نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
_ خ...خدا رو میگم.
به نظر شما میتونم برگردم ؟
اصلا خدا منو دوست داره ؟
یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره.
خیلی گناه کردم ...
دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن .
اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد .
به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه.
+ خانم فرهمند ، آروم باشید .
بله ، چرا نبخشه ؟
فقط کافیه آدم پشیمون باشه...
از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه.
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون.
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود .
توی دلم گفتم .
گریه نکن...
ازت خواهش می کنم گریه نکن.
این اشکات داره داغونم می کنه.
تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن...
دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم...
همین که خواستم بلند بشم.
مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد .
توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید .
_ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم.
+ بفر........
با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند.
مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد.
منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم.
یعنی چی میخواست بگه ؟
گفت خیلی مهمه ...
ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما !
استغفرالله ، پناه بر خدا .
وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح.
اما.....
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay