📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_یازدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
چند دقیقه ای بود که روی مبل نشسته بودم و به عکس کیان چشم دوخته بودم.
حرف های فائزه باعث شده بود کمتر دچار تردید شوم ولی هنوز هم دلم راضی نبود.
صدای در خانه مرا به خودآورد.
چادرم را سرم کردم و در را باز کردم.
حمیدآقا دم در ایستاده بود
_سلام روژان خانم
_سلام آقا حمید ،امرتون؟
_میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید داخل
از جلو در کنار رفتم، حمیدآقا سربه زیر وارد شد
_بفرمایید بشینید لطفا
_ممنونم
حمیدآقا روی مبل نشست و من برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم.
_زحمت نکشید چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
در حالی که ظرف میوه را آماده میکردم، جوابش را دادم
_زحمتی نیست الان میرسم خدمتتون.
ظرف میوه به همراه پیش دستی و چاقو را درون سینی گذاشتم و به سالن برگشتم .جا میوهای را روی میز گذاشتم و پیش دستی و چاقو را مقابل حمیدآقا،به ظرف اشاره کردم
_بفرمایید لطفا
_ممنونم.
سیبی برداشت و درون بشقابش گذاشت.
_روژان خانم زنداداش گفت باهاتون صحبت کرده و قراربوده شما جوابتون رو بدید.میخواستم قبل اینکه شما جوابتون رو بدید من خودم چند لحظه ای باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید
_واقعیتش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی وقت بود قید ازدواج رو زده بودم ولی خب الان یک سالی میشه که مهر شما به دلم افتاده.
دروغ چرا اوایل از کیان خجالت میکشیدم، نمیخواستم فکر کنه که با شهادتش من چشمش دنبال ناموسش بوده.تا اینکه یک سال پیش خواب کیان رو دیدم بعد اون خواب به خودم اجازه دادم که به شما، به آینده نجلاء و خودم بیشتر فکر کنم.
نجلاء دختر منه و آرامش خودش و مادرش که شما باشی برای من از همه چیز مهمتره.
میدونم که سالها پیش عاشق کیان بودید و سخته که کسی رو جای اون بزاریدولی قول میدم به شما و کیان که خوشبختتون کنم و ازتون انتظاری ندارم.اونقدر خودخواه نیستم که بگم باید علاقه اتون به کیان رو فراموش کنید و منو جایگزینش کنید.صبر میکنم تا روزی جایی تو قلبتون برای من باز بشه.تا فردا منتطر جوابتون هستم ،اگر فکر کردید نمیتونید با من زندگی کنید و منو تحمل کنید بهم خبر بدید ،برای همیشه برمیگردم خونه.
بیشتر از این مزاحمتون نمیشم با اجازه.
به سرعت خانه را ترک کرد و حالا من مانده بودم و تصمیمی که هنوز باید به آن فکر میکردم.
نمیخواستم روی آینده خودم و نجلاء ریسک کنم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سیزدهم
روز را تا شب و شب را تا اذان صبح به حمیدآقا و ازدواجم با او فکر کردم.
بعد از نماز از خداوند خواستم تا مرا در این راه یاری کند و تنهایم نگذارد.
نجلاء شب راهم مثل قبل پیش حمیدآقا مانده بود.
صبحانه ام را به تنهایی خوردم و به حمیدآقا پیام دادم که میخواهم ساعت ۹ در حیاط با او صحبت کنم.
دستی به سر و گوش خانه کشیدم و بعد از پوشیدن چادرم به حیاط رفتم.
راس ساعت ۹ حمیدآقا به حیاط آمد و مرا کنار درخت گیلاس دید.
روبه روی هم ایستادیم.
استرس گرفته بودم و دستانم عرق کرده بود
_سلام صبحتون بخیر
_سلام صبح شما هم بخیر
_با من امری داشتید؟
کمی من من کردم و بالاخره با کلی خجالت دهان باز کردم
_خب راستش برای اون پیشنهادتون ..
احساس میکردم از خجالت عرق سر بر تیره کمرم نشسته است.
_راستش من چندتا شرط داشتم
حمیدآقا با خوشحالی گفت
_بفرمایید من درخدمتم ان شاءالله خیره
_اولین شرطم اینه پیش مشاور بریم. دوم اینکه میخوام یه مدت بهم فرصت بدید تا با خودم کنار بیام و سوم اینکه ازم نخواین که کیان رو فراموش کنم و سر خاکش نرم .همین
_در مورد شرط اولتون، چشم پیش مشاور میریم تا هروقت که لازم باشه در مورد شرط دومتون اگه شما قابل بدونید بهم محرم میشیم ،شما یک مدت همینجا بمونید تا با خودتون و زندگی جدیدتون کنار بیایید تلفنی باهم صحبت میکنیم دقیقا مثل دوران نامزدی و هرموقع شما خواستید رسما ازدواج میکنیم ولی در مورد شرط سومتون
مکث که کرد ترس به دلم نشست
_روژان خانم، کیان برادرزاده من بوده، حتی اگه نسبتی هم نداشتم من به خودم چنین حقی نمیدم که بخوام ازشما که کیان رو کامل فراموش کنید و به مزارش نرید.این چه حرفیه آخه!شرط دیگه ای هم هست؟
خجالت زاده لب زدم
_نه تموم شد
_خب خداروشکر،روژان خانم حالا حاضرید بنده حقیر رو به غلامی قبول کنید؟
نباید اجازه میدادم دوباره تردید به جانم بیفتد،با صدای لرزانی که به زور شنیده میشد،لب زدم
_بزرگوارید، بله
_ممنونم خانوم ،خدایا شکرت
شکلاتی از داخل جیبش بیرون آورد و مقابلم گرفت
_بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
با مکث شکلات را گرفتم و سریع به سمت خانه قدم تند کردم
_مواظب باش زمین نخوری خانوم
لحن خندانش لبخند به لبم آورد.وارد خانه شدم و در را بستم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا جدیدا اینقدر وسواسی شدم؟ 😢
نظرات قابل تأمل روانشناس در مورد وسواس👌
✅بررسی تکنیک تضمینی درمان وسواس👇
https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBNE16WT0=
هدایت شده از ▫
[💔]
سلام علی الحسین
برکتِ روضه ی او بود،اگر شیعه شدیم..
نامِمان هست، مسلمانِ اباعبدالله...|🕊🖤
#صبحٺونحسینۍ ☀️🚩
#محرم
🏴پرچمت همیشه بالاست🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سیزدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهاردهم
یک ماهی بود که با حمید آقا برای مشاوره میرفتیم و در جلسه آخر آقای محمدی همسر فائزه اعلام کرد مشاوره کافیه و مشکلی برای ازدواج ما وجود ندارد.جداگانه ما را نصیحت کرد و کمی راهنمایی کرد.
یک ساعتی هست که از مشاوره برگشته ایم.
پدرجان همان روز اول با خانواده من صحبت کرد و به عنوانی مرا از پدرم خواستگاری کرد.
مادرم این بار مخالفتی نکردو گفت هرطور خود روژان بخواد ما حرفی نداریم.
حالا قراراست شب برای صحبت های نهایی همه به خانه من بیایند.
بعد از صرف نهار دستی به سر و گوش خانه کشیدم و به آشپزخانه رفتم .
میوه و شیرینی را درون ظرف چیدم.
یک ساعتی تاآمدن حمیداقا و بقیه مانده بود، باصدای زنگ در ،دستپاچه شدم .با عجله به سمت در رفتم.
_سلام بر دختر بابا
با دیدن پدر و مادرم ،روهام و زهرا متعجب شدم
_سلام باباجان خوش اومدید .بفرمایید داخل
پدرم مثل همیشه مرا با محبت به آغوش کشید.
_خوبی بابا
_قربونتون بشم من.شما خوبید
_الان که عالیم
_همش بخاطر مامان خوشگلمه
صدای خنده بابا بلند شد
در آغوش گرم مادرم فرو رفتم و بغضم را فرو دادم .
_سلام مامان،خوبی؟
_سلام عزیزم.ممنونم تو خوبی؟
تا خواستم جوابش را بدهم روهام باخنده گفت
_نوبت ما نشد
برادر عزیزتر از جانم، او همیشه برایم حامی بود،همیشه پشتم بود و در سخت ترین لحظات تنهایم نمیگذاشت
در آغوش مردانه اش فرو رفتم
_چطوری عروس خانوم؟ناقلا نگفته بودی برای حمید تور پهن کردی؟
با مشت به کمرش زدم که مرا رها کرد و آغوشش را گرفت
_الهی دستت بشکنه بچه ،کمرم شکست
_الکی کولی بازی درنیار .تو اصلا اینجا چیکار میکنی تو که انقدر طرفدار حمیدآقایی
قیافه بامزه ای به خودش گرفت
_بفرما زهرا بانو،نگفتم از طرف دوماد بریم گوش ندادی
زهرا محمدکیان،عشق عمه را به آغوش روهام داد
_شما بچه رو بگیر فعلا
روهام که بچه را گرفت ،زهرا مرا به آغوش کشید
_خوبی عروس خانوم؟انگار دیگه از حالا باید بهت بگم زنعمو تا زن
اشکش که روی گونه اش چکید سکوت کرد.
قلبم به درد آمد،یک روزی زن داداشش بودم و حالا!
بغض به گلویم چنگ انداخت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پانزدهم
همه سکوت کرده بودند.نگاهی به تصویر خندان کیان کردم و جلوی اشک هایم را گرفتم
_خوش اومدید،بفرمایید بشینید.
بعد از آوردن چایی روبه روی پدرم نشستم
_چرا خانجون رو نیاوردید ؟دلم خیلی براش تنگ شده
_حالش زیاد مساعد نبود ،پرستارش موند تا اگه کاری داشت کمکش کنه
_ای وای ،چرا زودتر بهم خبر ندادید تا بیام دیدنشون.
_باباجان همین عصری یکم حالشون خراب شد دکتر گفت استراحت کنند خوب میشن نگران نباش.
کمی دیگر باهم در مورد موضوعات مختلف حرف زدیم تا اینکه صدای در بلند شد.
میخواستم در را باز کنم که روهام اجازه نداد، خودش به سمت در رفت و در را باز کرد
ما هم به احترامشان ایستادیم.
اول از همه پدرجان و بعد از او خاله وارد شدندو در نهایت حمیدآقا و نجلا وارد شدند.
دخترکم امشب سراز پا نمی شناخت.
همه باهم احوالپرسی کردند.
پدر جان پیشانی ام را بوسید و گفت چقدر خوشحال است که من قراراست همراه زندگی کیان شوم.خاله مرا به آغوش کشید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.همه در سالن نشستند.
من به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای با خودم آوردم و از همه پذیرایی کردم، روبه روی حمیدآقا که ایستادم فنجانی برداشت و سربه زیر تشکری کرد.
سینی را روی میز گذاشتم و کنار زهرا نشستم.
پدرجان حرف خواستگاری را پیش کشید.
آقا سهراب با اجازه شما ما امشب خدمت رسیدیم تا روژان جان رو برای آقا حمید خواستگاری کنیم.
البته همون طور که در جریانید حرف های مقدماتی زده شده.
حالا ما در خدمتیم اگر شرطی دارید به روی دو دیده منت، امر بفرمایید.
پدرم نگاهی به من انداخت
_واقعیتش شما و حاج خانم هم پدر و مادر روژان هستید و قطعا بد روژان جان رو نمیخواین و از طرفی هم خوبی و مردانگی حمیدآقا اثبات شده است حرفی باقی نمی مونه .برای مهریه هم نطر روژان جان مهمه.ما فقط خوشبختی روژان رو میخوایم ،تو این سالها روزهای سختی رو گذرونده که همه شاهدش بودیم فقط اگه حمیدآقا قول بدن که دخترمو خوشبخت کنند من و مادرش حرفی نداریم.
حمیدآقا رشته کلام را به دست گرفت
_آقای ادیب من همه تلاشم رو برای خوشبختی روژان خانم و نجلاء جان میکنم .فقط با عرض معذرت یه نکته ای هستش که باید حتما به روژان خانم بگم .
واقعیتش از درخواست حمیدآقا متعجب شده بودم.پدرم لبخند اطمینان بخشی به رویم زد
_روژان جان پاشو دخترم حرفاتون رو بزنید .
بر خواستم و به سمت حیاط رفتم حمیدآقا هم پشت سرم آمد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بسم الله الرحمن الرحیم
❇️آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت عمومی زیر ساخت اصلی سعادت یک ملت و شرافت یک کشور و در جمهوری اسلامی حرکت به سمت آرمانهاست.
🛑 دبیرستان دخترانه معصومیه دوره اول برای سال تحصیلی ۱۴۰۰_۱۴۰۱ ثبت نام می نماید.
📖آموزش های ویژه قرآنی، دینی، اخلاقی توسط اساتید مجرب حوزه علمیه حضرت معصومه(سلام الله علیها)
📝 برنامه ریزی طرح های متنوع آموزشی، پژوهشی، هنری، مهارتی در راستای اهداف تربیتی
📍 با "پانزده سال" سابقه تربیتی آموزشی
تحت پوشش "مسجد صفا" و با رویکرد "مربی محور"
🌐آدرس: میدان امام حسین(علیهالسلام) خیابان خواجه نصیر، روبروی سازمان تبلیغات اسلامی
📞شماره تماس:
۷۷۶۲۷۰۳۵/ ۷۷۶۲۷۰۳۶
https://ble.ir/masoumiye
✨﷽✨
#داستان_واقعی_آموزنده
✍روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم. وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
💥هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند. و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
📚 آیت الله میلانی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_ام
+ مامانم دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای همه چیز رو متوجه شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا .
تا اینکه ...
به اینجای حرفش که رسید هق هقش بلند شد .
با صدای بلندی فریاد زدم :
- د حرف بزن .
جون به لبم کردی .
با دستاش اشکاش رو پس زد و با صدایی پر از بغض گفت :
+ تا اینکه دو روز پیش یکی در زد فکر کردم کاملیاست ، رفتم دم در دیدم خودش نیست و یه پسر جوونه .
هق هقش بلند شد اما این بار مانع گریه کردنش نشدم .
بعد از چند دقیقه گفتم :
- ادامه بده .
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد .
+ گفت از طرف کامیا اومده و کاملیا گفته همراه اون پسره برم .
میدونستم چه نقشه کثیفی توی سرشه برای همین خواستم از خونه بیرونش کنم ولی چاقو کشید .
شالش رو از سرش در آورد که با دیدن گلوی زخمیش هین بلندش کشیدم .
+ میبینی !
از دو روز پیش تا حالا کاملیا اصلا اینجا نیومده ، مروا خیلی حالم بده خیلی ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی ...
اصلا چیزی نخوردم از دو روز پیش ، خونه خالیِ خالیه .
کاملیا امروز صبح بهم زنگ زد ...
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
- چی بهت گفت ؟!
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی پارتی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نیای هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم .
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پرشونم کشیدم و گفتم :
- غلط کرده دختره ...
استغفرالله .
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
- بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
- آنالی هیچی نگو !
یه کلمه دیگه حرف بزنی خودمو این خونه رو به آتیش می کشم .
کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
- میری توی ماشین میشینی تا بیام .
فهمیدی !
هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام .
آنالی به ولای علی قسم ،ا گه بیام و توی ماشین نباشی ...
+ باشه باشه فهمیدم .
با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم .
تحمل این درد خیلی سخت بود .
این که از خواهرت ، از رفیقت .
از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🚩
#محرم 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پانزده
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شانزدهم
روی نیمکت داخل حیاط نشستم و حمید آقا با فاصله سمت دیگر نشست
_روژان خانم یه واقعیتی هستش که من باید بهتون قبل از اینکه جواب بدید،بگم.ممکنه رو جوابتون تاثیر داشته باشه و نمیخوام با پنهون کاری بعدا زندگیمون رو تلخ کنم
راستش یه رازی هست که هیچ کس نمیدونه حتی خانواده ام.حرفی که میخوام بزنم رو نباید به هیچ کس بگید .من بهتون اعتماد کردم چون به کمکتون تو زندگی احتیاج دارم.
نگران شده بودم و نگاه گیجم را به او دوختم
_قول میدید بین خودمون بمونه
باتردید جواب دادم
_بله
_ببینید من تو سفارت ایران در اتریش کار میکنم ولی در واقع...
میشناختمش ،گفتن حرفش آنقدر برایش سخت بود که از روی نیمکت برخواست، چند قدمی راه رفت و دوباره روی نیمکت نشست.
_من یه نیروی نفوذی هستم
با چشمانی گرد شده لب زدم
_نفوذی؟
سرش را تکان داد
_منظورتون همون سرباز گمنام هستید
سرش را که تکان داد.ناخودآگاه دستم را روی دهانم گذاشتم تا از هیجان جیغ نزنم.
انگار از عکس العملم ترسیده بود که با صدای نگرانی گفت
_روژان خانم خوبی؟چرا چیزی نمیگید؟کارم ترس نداره ها.
او چه می دانست من چقدر از سربازان گمنام امام زمان عج خوشم می آید همیشه آرزو داشتم یکی از آنها را از نزدیک ببینم.
نا خودآگاه نیشم باز شد
_وا، چرا باید بترسم ؟فقط خدا میدونه چقدر از این کار خوشم میاد.
لبخند به لبش آمد
_یعنی جوابتون منفی نیست؟بخاطر کارم نگران نیستید
دوباره شده بودم همان روژان شر دوران دانشجویی، انگار در دنیای دیگری سیر میکردم
_نه بابا،کار به این خوبی .من اگه جوابمم مثبت باشه بخاطر کارته.نمیدونی چه عشقی دارم به این کار، کاش خودم به جای شما اونجا کار میکردم چه حالی میکردم ای خدا!
صدای خنده حمیدآقا که بلند شد تازه فهمیدم چه سوتی دادم.
گوشه لبم را به زیر دندان کشیدمو در دل خودم را با فحش مستفیض کردم
قبل از اینکه حمیدآقا چیزی بگویداز رو نیمکت برخواستم و به سمت خانه به راه افتادم
دوباره صدای خنده حمیدآقا بلند شد و من صورتم از خجالت گر گرفت و گونه هایم رنگ گرفت
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفدهم
همه چیز به سرعت گذشت وقتی به خودم آمدم که روبه روی آینه شمعدان کوچک نقره ای رنگ نشسته بود و مهسا و زیبا بالای سرم تور رانگه داشته بودند و زهرا هم قند می سابید.
نگاه از خودم در آن مانتوشلوار سفید گرفتم به آیه های قرآن چشم دوختم.
_عروس خانم روژان ادیب برای بارسوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟
زهرا با خنده گفت
_عروس زیر لفظی میخواد
حمیدآقا از داخل جیبش بسته ای را بیرون آورد و مقابلم گرفت.
_قابل شمارو نداره
بسته را گرفتم و دوباره به قرآن چشم دوختم.
_با اجازه امام زمان ع و با اجازه پدر، مادر هایم و با اجازه از روح شهید و بزرگترها ،بله.
وقتی میخواستم از روح کیان اجازه بگیرم صدایم لرزید و کم مانده بوده تا اشکم جاری شود.
با صدای بله حمیدآقا نگاهم از آینه بالا آمد و چشم در چشم حمید شدم.
اینک او محرمترین مرد زندگیام شده بود.مردی که قراربود مرا در مراحل سخت زندگی همراهی کند.
لبخندش را با آرامش پاسخ گفتم.
صدای خنده و شادمانی نجلاء سالن را برداشته بود.
دور خود می چرخید و با لبخند میگفت
_آخ جون من بابا و مامان دارم.آخجونی بابایی پیشم میمونه.
صدای دست زدن همه بلند شده بود.
همه به سمتمان آمدند و تبریک گفتند .
و بعد از آرزوی خوشبختی رفتند.
روهام موقع رفتن، نجلا را به بهانه شهربازی باخود برد.
من ماندم و حمیدآقا که حال همسرم بود.
با هم از محضر خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
در را برایم باز کرد،کمی معذب بودم.سوار شدم و او در رابست و سپس خودش سوارشد و به راه افتاد.
نمیدانم چرا از وقتی خطبه عقد جاری شده بود،خجالتی تر شده بودم.
دلم میخواست بپرسم کجا میرویم ولی خجالت مانع از کلامم میشد.
کمی که جلو رفت، کم کم مسیر برایم آشناتر شد .
به مقصد که رسیدیم ماشین را پارک کرد
_بفرمایید خانوم
آهسته لب زدم.
_ممنونم.
هردو هم گام باهم به راه افتادیم .
به مقصد که رسیدیم ،نگاهم به چهره مهربان و خندانش دوخته شد
_سلام رفیق، سلام برادر .نمیدونم تو این لحظه چی باید بهت بگم ،فقط بزرگی کن، برادری کن ، برامون دعا کن که خوشبخت و عاقبت بخیر بشیم.
کمی مکث کرد
_روژان خانم من باید یه تماس مهم بگیرم ،زود برمیگردم بااجازه
بدون اینکه اجازه بدهد من حرفی بزنم ،با قدم بلند از ما دور شد.
کنارش نشستم و اجازه دادم قطرات اشکم جاری شود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
قطره ضد شپش کیمیا
با یکبار استفاده شپش ها ازبین میرن و رشک ها خشک میشن..
بعد از اولین بار که استفاده کردین اثر قطره تا ۵ الی۶ماه روی سر ماندگاری داره..بطوری که اگر دوباره از بیرون شپش افتاد دراثر این قطره نمیتونه فعالیت کنه و ازبین میره..
روی سر هر نفر به ریشه مو هر طرف چپ راست پشت سر و بالای سر ۳-۴قطره میزنین ..
شستن لازم نیست..
بستن با نایلون هم لازم نیست..
محتوی هر ظرف قطره تقریبا برای ۳-۴ نفر کافیه..
🌸حتما نمک ۱یا۲قاشق بریزید در شامپو تون
تقریبا هر چی که لازم بود گفتم..🙏
👈روغن های موجود در محلول شپش را خفه میکند و تخم شپش را پوچ و خشک و نابارور میکند
👈محلول هیچ بو خارش حساسیت پوستی تنفسی ندارد بدون هیچ ضرری متناسب با همه سنین
👈فقط و فقط یکبار استفاده میشه با کیفیت عالی و دوره درمان فقط در یک جلسه از شر شپش راحت میشوید
قیمت مصرف کننده:60000
💜رضایت مشتری اولویت ماست
🌺جهت سفارش
@Karimii1400
🌺ادرس کانال ما
https://eitaa.com/salamatii1400
✅ثواب گریه بر امام حسین(ع)
✍امام رضا(ع) فرمودند: هر مؤمنی که به خاطر شهادت امام حسین(ع) گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند منان غرفهای در بهشت به او دهد که مدتها در آن ساکن گردد. و هر مؤمنی به خاطر آزاری که از دشمنان ما در دنیا به ما رسیده گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری شود، خداوند متعال در بهشت به او جایگاه شایستهای دهد و هر مؤمنی در راه ما اذیت و ازاری به او رسد پس بگرید تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند متعال آزار و ناراحتی را از او بگرداند و در روز قیامت از غضب و آتش دوزخ در امانش قرار دهد
📚کامل الزیارات/صفحه ۳۲۲
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
طـــلـــۅ؏ﺣقــ🖤
پیش ما🤚
مذهب هر کس🕋🖤
به خودش مربوط است☝🥀
ما که هستیم مسلمان اباعبدالله🏴😍
فقط حسینی ها عضو شن...✌🏼🌹
https://eitaa.com/joinchat/2047082629C45e5e49a38
@ya_fateme_adrekni
بزرگانی چشم میدوختند به ده شب محرم تا چیزی بگیرند. شما هم چیزی بگیرید. کاری کنید که دعاهایتان در این دهه مستجاب شود پرخاش کنید بروید مجلس که نمیشود. باید لطافت داشت. حُر یک شخص بود اما حُر بودن جریان دارد. «بله آقا جان دهه حر است، دهه زهیر است. اگر میخواهی متحول بشوی دهه تحول است.»
[آیتاللهسیدعبداللهفاطمینیا]
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
کل خونه رو گشتم ...
یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم .
زیپ ساک رو کشیدم و
به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم .
آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم .
در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد .
خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ...
بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت :
+ کجا داری میری ؟!
- کمپ .
با ترس به سمتم برگشت .
+ ک ... جا ؟
با داد گفتم :
- مگه کری ؟!
کمپ ، کمپ !
پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید .
بزار بترسه .
آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه !
وقتش شده به خودش بیاد مثل من .
بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم .
کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم .
رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم .
- سلام ،خسته نباشید .
یه موبایل میخواستم .
قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه .
+ سلام .
چشم.
دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت :
+ اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند .
کدومش مد نظرتونه ؟
اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم :
- نمی دونم یه خوبش رو بدید .
+ بسیار خب .
جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت :
+ این چطوره ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :
- همین رو بدید ، خوبه .
فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم .
فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی
موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود !
خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود .
با پاهام مانع افتادنش شدم .
موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم .
به صورتش چندین بار ضربه زدم .
- آنالی !
آنالی چت شد یهو ؟
خوبی تو ؟!
در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت :
+ خ ... خوبم .
به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم .
- قیافت که این رو نمیگه !
وایسا تا بیام .
در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون .
احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود .
به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده .
از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم .
در ماشین رو باز کردم و نشستم .
پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم .
- بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی !
دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد .
چندین بار سرفه کرد .
خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم .
- این چه کاریه !
اگه یه نفر دیدت چی ؟!
شیشه ها که دودی نیست !
بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه .
چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد .
ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره .
همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد .
نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم :
- کیه ؟!
با ترس گفت :
+ کاملیاست !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay