هدایت شده از ▫
لحظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زنده ام یک سال را تنها به عشق #اربعین
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصتم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_یکم
چند روزی بود که مهمانانمان رفته بودند و ما دوباره تنها شده بودیم.
رابطه من و ژاسمن خیلی بهتر شده بود ولی هنوز فرصت نشده تا با او مفصل صحبت کنم و به دنبال بهانه ای بودم تا با او صحبت کنم.
عصر با نجلا به خیابان رفته بودیم تا کمی خرید کنیم
در راه برگشت ژاسمن را دیدم که در حالی که اشک میریخت، مشغول دعوا با مردی که چهره ای خشن و محاسن بلندی و نامرتبی داشت،بود.
دلم نیامد بیتوجه به او و چشمان گریانش از کنارش بگذرم.
_ژاسمن!
نگاه هردو به سمت من چرخید ،معذب شده پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
گریه اش شدت گرفت و با دو از کنارم گذشت و به داخل ساختمان رفت.
من هم بی توجه به مرد به ساختمان برگشتم
_مامانی ژاسمن چرا گریه میکرد؟
_نمیدونم عزیزم.
دستش را گرفتم و با ایستادن آسانسور و باز شدن در اتاقک از آن خارج شدیم.
ژاسمن به در واحدش تکیه زده بود و گریه میکرد.
در واحد خودمان را باز کردم
_نجلا جونم شما برو تو خونه تا وسایل رو بزاری تو کابینت منم اومدم،برو عزیزم
_چشم مامانی
نجلا که وارد خانه شد به سمت ژاسمن رفتم و کنارش نشستم
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی و نمیتونم راه حلی بدم ولی میتونم به حرفات گوش بدم تا آروم بشی.
هنوز داشت گریه میکرد دست دور شانهاش انداختم و به خودم تکیه دادمش
_هرموقع آروم شدی بیا باهم حرف بزنیم.هوم؟
با تکان دادن سرش ، حرفم را تایید کرد.
صدای گریه اش کم شد و به هق هق افتاد
_خوبی؟
_بله
_بیا بریم داخل ببینم چه اتفاقی افتاده
دستش را گرفتم و او را با خودم به داخل خانه بردم .
نجلا را به بهانه بازی با عروسک هایش راهی اتاقش کردم.
ژاسمن روی مبل نشست ،لیوانی شربت آلبالو برایش بردم
_اینو بخور عزیزم ،حالت جا میاد
رنگ شربت را که دید با تعجب گفت
_شما شراب مصرف میکنید؟
دستم را روی لبم گذاشتم تا جلو خنده ام را بگیرم
_شراب نیست یه نوع نوشیدنی هستش .بخور
با تردید لیوان را به لبش نزدیک کرد.
جرعه ای نوشید وقتی از طعمش خوشش آمد تا انتها نوشید و لیوان را روی میز گذاشت.
_ممنون
_نوش جان، حالا میگی چی شده؟اون آقا کی بود ؟
_شوهر خواهرم بود.
تکیه اش را به مبل داد و انگار غرق خاطراتش شده بود.
_سالها قبل وقتی من هفت سالم بود ،پدرم یک روز اونقدر مشروب خورد که از خود بی خود شد و با چاقو به جون مادرم افتاد و جلوی چشم من اون رو کشت.
گریه اش شدت گرفت با همان حال ادامه داد
_من و خواهرم خیلی ترسیده بودیم ،پدرم بعد هم خودش رو کشت.من ماندم و خواهر پنج ساله ام .
از همون بچگی کار کردیم و خرج زندگیمون کردیم .شش سال پیش خواهرم تو سن ۲۲سالگی عاشق همین مردک زبیر شد .نمیدونم زبیر چی تو گوشش گفت که یک روز اومد بهم گفت من میخوام دینم رو عوض کنم و با زبیر ازدواج کنم و به عربستان برم.
خیلی خوش حال بود میگفت زبیر تاجر و پولداره.
خواهر بیچاره ام وعده های زبیر در مورد یک زندگی خوب رو باور کرده بود.ژانت مسلمان شد و با زبیر ازدواج کرد.
بعد از ازدواجش میگفت زبیر گفته من نجسم و نباید دیگه باهام در ارتباط باشه.بخاطر زبیر منو رها کرد
گریه اش اوج گرفت، به آغوشش کشیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_دوم
گریه اش اوج گرفت ، به آغوشش کشیدم
_خواهری که با بدبختی بزرگش کرده بودم ،بخاطر زبیر منو از خودش روند.اونها رفتن عربستان ولی یک سال پیش برگشتند .دلم براش تنگ شده بود دور از چشم زبیر به دیدنش رفتم .در رو که باز کرد از دیدنش شوکه شدم .صورتش کبود بود ،رنگ به رو نداشت. پسر بچه ای حدودا پنج ساله کنارش بود .با بدبختی از زیر زبانش حرف کشیدم فهمیدم زبیر وقتی اونو برده عربستان ،بارها اونو آزار داده بوده .بارها در حد مرگ اونو زده بود. پسرش احمد از ترس لال شده بود و شوهرش کاری برای مداواش نمیکرد.ژانت میگفت با همسرش برای تجارت به فرانسه برگشته بودن.خواهرم خواهش کرد دیگه به دیدنش نرم .میگفت اگه برم زبیر اونو میکشه
از گریه زیاد به هق هق افتاده بود
_آروم باش عزیزم.
با همان حال ادامه داد
_قراربود ماه دیگه به عربستان برگردند .از زبیر جرات نمیکردم به دیدنش برم ولی دلتنگش بودم امروز به خودم جرات دادم و به دیدنش رفتم .
هرچی در زدم کسی جواب نداد ،میخواستم برگردم که صدای گریه احمد به گوشم رسید.
همونجا موندم و به زبیر زنگ زدم ،خودش رو سریع رسوند .
گفت خواهرم رو فرستاده سفر .حرفش رو باور نکردم .گفتم تا فردا اگه نگه خواهرم کجاست با پلیس برمیگردم. جلو ساختمان بودم که خودش رو رسوند.چندتا عکس از ژانت تو فرودگاه نشونم داد.
گفت دیگه دنبالش نباشم. گفت اون و احمد هم به زودی میرن.
التماسش کردم بگه ژانت کجا رفته ولی نگفت .
فقط گفت ژانت رفته جهاد کنه ،گفت ژانت باعث افتخارش اون و پسرش احمد میشه.
چندین بار با خودم حرفش را تکرار کردم
_جهاد جهاد جهاد
ژاسمن با نگاهی که در آن موج میزد به سمت من برگشت
_روژان تو هم مسلمانی مثل زبیر ،پس میدونی کجا میشه جهاد کرد. میدونی دیگه؟زن ها کجا جهاد میکنند .بگو بهم . من باید برم دنبالش
از فکری که به ذهنم خطور کرده بود، ترسیدم.
ترسیدم از کلمه ای که در ذهنم به رقص درآمده بود.
جهادنکاح!!!
_درسته ما مسلمونیم ولی باهم فرق میکنیم .من شیعه هستم ولی زبیر نه !تو میدونی اونها چه مذهبی داشتند؟
کمی فکر کرد
_فکر کنم بدونم .ژانت میگفت زبیر حنبلی مذهب هستش.
ترس به جانم افتاد وای به روزی که به گوش زبیر میرسید ما شیعه هستیم و همسایه ژاسمن!!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
☘سلام امام زمانم 💚
جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بیتو
بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بیتو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اربعین #کربلا
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
چنان نماند
چنین نیز هم نخواهد ماند...🌸🍃
#انگیزشی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_دو
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_سوم
تا شب که حمید به خانه بیاید، بی قرار و تاب بارها طول و عرض خانه را قدم زدم.
خاطراتی که در آن روستا گذرانده بودم جلو چشمم رژه میرفت.
با باز شدن در خانه، لبخندی ساختگی به لب نشاندم و به استقبال حمید رفتم
_سلام خسته نباشی
_سلام ممنون ،شما خسته نباشی.
_ممنونم. چرا رنگت پریده؟اتفاقی افتاده؟
_نه بابا چه اتفاقی! بشیم واست چایی بیارم.
سریع از جلو نگاه حمید دور شدم و به آشپزخانه پناه بردم.با کمترین حالت ممکن دو لیوان چای ریختم. حالم که کمی بهتر شد سینی چای با ظرف شکلات را به پذیرایی بردم.
یک لیوان چای به همراه ظرف شکلات را مقابل او گذاشتم.
_بفرمایید چایی با طعم هل ،همونطور که دوس داری!
_دست شما دردنکنه. چقدر امروز هوس کرده بودم! چه خبرا؟خرید خوش گذشت؟
کنارش روی مبل نشستم
_خبر خاصی نیست. جاتون خالی خوش گذشت. شما چه خبر؟
نجلاء لی لی کنان از اتاقش خارج شد و خودش را با شتاب به بغل حمید انداخت
_سلام بابایی. دلم برات تنگ شده بود.
_سلام به روی ماهت.نه بابا الکی میگی؟
_نخیر ،واقعنی واقعنی. بابایی امروز ژاسمن با یه آقایی دعواش شده بود، طفلکی گریه میکرد.
دخترک وروجک رسیده و نرسیده همه چیز را کف دست حمید گذاشت.
_نجلاء خانوم!مگه من به شما نگفته بودم چغلی کردن کار خیلی خیلی زشتیه، هوم؟!
_نباید میگفتم؟مگه شما نمیگید که نباید چیزی رو از خونواده پنهون کرد،خب منم پنهون نکردم دیگه. مگه بابایی جزء خونواده نیست؟
دستم را روی لبم گذاشتم تا لبخند رسیده به لبم را پنهان کنم، تا وروجک حاضر جوابم را جری تر نکنم.
_ماشاءالله شش متر زبون داری! به کی رفتی تو؟
حالت متفکری به خود گرفت
_مامانی خوب فکر کردم زبونم شش متر نیست. خودت همیشه میگی به بابایی جونم رفتم.
حمید زد زیر خنده و محکم نجلا را به خودش فشرد.
_الهی قربون دختر بابا بشم. نجلایی میری تو اتاقت نقاشی بکشی تا من و مامانی صحبت کنیم؟
_یعنی برم دنبال نخود سیاهه؟
_خدایا! اینا رو دیگه کی بهت یاد داده وروجک
نیشش را تا ناکجا آباد بازکرد
_دایی روهام جونم.
با اتمام حرفش با دو به سمت اتاقش دوید و صدای بلندش در خانه پیچید
_من زود نخود سیاه رو میارم واستون.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
همه اتفاقات را برایش تعریف کردم .با آرامش به حرفهایم گوش داد و در آخر لبخند دلچسبی بر لب نشاند
_نگران نباش عزیزم هیچ خطری تو و دخترمون رو تهدید نمیکنه.تو این کشور آدم ها با مذاهب متنوع زندگی میکنند قرارنیست همه به ما خطر برسونند.
در مورد خواهر ژاسمن هم من به بچه ها میگم آمارشون رو دربیارن پس اصلا جای نگرانی نیست .
تو فقط به ژاسمن بسپار اصلا در مورد شیعه بودن و ایرانی بودن ما به اون آدم چیزی نکنه .فقط بخاطر آرامش ذهن خودت.یادت نره من هستم و همیشه هواتون رو دارم.
با حرفهایش آرامش را به جانم تزریق میکرد.
در اینکه حمید پشت و پناهی بی همتا بود شکی وجود نداشت.
_ممنونم که هستی و هوامون رو داری
_چاکریم خانوم.من خیلی گشنمه ،شام آماده است.
_آخ ببخشید حواسم نبود.شام خیلی وقته آماده است .الان رو میز میچینم.
_دستت دردنکنه تا تو میز شام رو بچینی من هم برم دنبال دختر بابا فکر کنم اساسی دنبال نخود سیاه میگرده
هردو به خنده افتادیم .
من به آشپزخانه رفتم و او به اتاق نجلا
دوسه ماه از ان اتفاقات گذشته بود .
قراربود برای آموزش رانندگی و گواهینامه بروم.
منتظر بالا آمدن اتاقک اسانسور بودم که با عمران رو به رو شدم .
از روز اول عید دیگر او را ندیده بودم.قیافهاش زمین تا آسمان با آن عمرانی که من میشناختم ،فرق کرده بود.
موهایش را کوتاه کرده بود .محاسن بلندی گذاشته بود و برخلاف گذشته پیراهن و شلوار ساده ای پوشیده بود.
وقتی دید من منتظر آساسنسور هستم از پله ها سرازیر شد و به پایین رفت.
هنوز در بهت قیافه او بودم که آسانسور ایستاد داخل اتاقک شدم و با ذهنی مشغول دکمه طبقه همکف را زدم.
بیرون آمدنم از اتاقک مصادف شد با رسیدن عمران به طبقه همکف !
نمیدانم چرا انقدر غرق قیافه او شده بودم.
با عصبانیت سرم را به دون جلب توجه به دو طرف تکان دادم تا از افکار بهم ریخته ام رها شوم. نگاهی به ساعتم کردم ،حسابی دیرم شده بود با عجله سوار تاکسی شدم و به سمت موسسه آموزش رانندگی رفتم.
وارد موسسه شدم .فضای بسیار مجللی داشت .
دخترجوانی که بسیار هم زیبا بود پشت میز نشسته بود.
_سلام برای ثبت نام آموزش رانندگی اومدم
_سلام خوش اومدید .این فرم رو پر کنید و به همراه دو قطعه عکس به من بدید.
فرم را از روی میز برداشتم .
روی مبل چرم قهموه ای رنگی که در همان نزدیکیام بود، نشستم.
فرم را با دقت خوانده و پر کردم .
دو قطعه عکسی که به همراه داشتم را با فرم روی میز گذاشتم.
عکسم را برداشت و نگاهی به آن انداخت
_متاسفم خانم عکستون باید بدون حجاب باشه؟
_چرا؟من مسلمانم و نمیتونم حجابم را بردارم
_متاسفم خانم، این قانونه کشور ماست.تا وقتی در کشور ما هستید باید به قانون کشور ما احترام بگذارید.
با این حرفش به یاد کشور خودم افتادم.به یاد دختران کشور خودم.
_شما همیشه مدعی هستید که انسانها آزادن هرطور که دوست دارن زندگی کنند . مگر فرانسه مهد آزادی بیان نیست؟چرا من به عنوان یک مسلمان باید عکس مدارکم بی حجاب باشه؟
بی توجه به منشی و با عصبانیت از موسسه خارج شدم.
سالهاست ادعای آزادی بیانشان گوش فلک را کرده .
سالهاست زنان کشور را با این شعرهای برابری جنسیتی و آزادی بر علیه کشورم شوراندهاند.
سالهاست که ما را تخریب کرده اند که چرا حجاب اجباریست حال در کشور پر مدعای خودشان بی حجابی اجباریست.
افسوس به حال دخترانی که وعده های پوچ اینان را باور کرده و بر علیه کشور خودشان به پا خواسته اند.
چراهیچ وقت نگفتند که اگر در ایران حجاب الزامیست بخاطر قانون کشوربوده نه بخاطر اجبار دین .
همیشه آواز دهل از دور خوشست.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
نامهایازطرفامامحسین
بهجاماندگاناربعین💔
#پستاینستاگرام📲
#اربعین
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت :
× دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن .
اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم .
بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد :
+ م ... م ... مروا .
اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من !
چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟!
با صدایی پر از بغض گفتم :
- ج ... ا ... ن ... مروا .
به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد .
همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند .
بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود .
با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم .
با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن .
اما خودم چی ؟!
مگه من دل نداشتم !
مگه من غرور نداشتم ؟!
پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم .
با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم .
× شما مژده جان رو میشناسید ؟!
بدون اینکه فکر کنم گفتم :
- بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم .
پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود .
= شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟!
خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم .
- ب ... بله .
مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد .
اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت :
= دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟!
پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم .
تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید .
حالا که خداروشکر به خیر گذشت .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
- شرمنده .
با مهربونی گفت :
= دشمنتون شرمنده بابا جان .
نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت :
= شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد .
به شیرینی ها اشاره کرد .
= بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید .
اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
🕊🌹🕊
عطر تو
براے زنده شدڹ همہ شہر،
ڪافے است
و نسیم هر روز،
تو را در لا بہ لاے رگہاے ما،
جارے مےڪند
ڪاش هرگز عطر تو را،
در لا بہ لاے شلوغےهاے
دنیا گم نڪنیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام آرامش هستی☀️
#اربعین
📚#داستانک
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
-شهیدمطهریمیفرمان:
طبععالَمبردرستیوصداقتاست.
[فراموش نکن همیشه با رویا بخوابی و با هدف بیدار بشی☕️⭐️ ]
✨🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_چه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_پنجم
هنوز چند متری بیشتر دور نشده بودم که با صدای زنی سرم را به عقب چرخاندم
_خانم خانم
ایستادم و به او که نزدیکم میشد چشم دوختم .دختری حدودا سی ساله ، سیاه پوست و با حجاب کامل به سمتم آمد
_بله؟
_سلام خوبید
_سلام ممنونم شما خوبید؟
دستش را به سمتم دراز کرد .با تعلل دستش را به آرامی گرفتم
_من سمیه هستم اهل نیجیریه .
_خوشبختم منم روژان هستم اهل ایران
_من ایران رو دوست دارم .من دانشجوی ادبیات هستم.من عاشق شعرهای حافظ هستم
نمیدانم تا به حال کسی در آن لحظه قرارگرفته است یا نه؟!بی شک یکی از لحظاتی که هرایرانی میتواند احساس غرور کند لحظه ایست که یک نفر از کشوری دیگر، ایران را می ستاید و از زیبایی هایش سخن می گوید.
حس دلپذیری به جانم نشست .لبخندی واقعی تر از برخورد اول بر لبم نشست.
_ممنونم. باعث خوشحالیه عزیزم
_من داخل آموزشگاه بودم که رفتار شما منو جذب کرد.جدیدترین قانون این کشور را شنیدی؟
_نه،من اخباررو دنبال نمیکنم.
_طبق قوانین تازه وضع شده .مادران نمیتونند با حجاب وارد مدرسه بچه هاشون بشن.بچه های کوچیک هم نباید هیچ نشانه ای از اسلام داشته باشند؟
متحیر به او چشم دوختم
_باورم نمیشه !
لبخندی زد
_ما زنان مسلمان دور هم جمع شدیم تا با اعتراض به این قانون ،مانع اجرایی شدن این قانون بشیم.
خوش حال میشیم اگر به جمع ما بپیوندید.
خودتون که شاهد بودید متاسفانه در فرانسه میشه با حجاب به بعضی مشاغل پرداخت ولی حتما باید عکس پرستلی روی مدارک بدون حجاب باشه.
کارتی را به سمتم گرفت
_این آدرس انجمن ماست.خوش حال میشیم اونجا ببینیمت.من دیگه میرم .از آشنایی با شما بسیار خوشبخت شدم. روز خوش
_ممنونم ،روز خوش.
سمیه خدا حافظی کرد و رفت.
به کارت چشم دوختم.
انجمن زنان مسلمان !
باید با حمید در موردش صحبت میکردم و اگر موافق بود به دیدنشان میرفتم.
کارت را داخل کیفم گذاشتم و به سمت خانه به راه افتادم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_ششم
حمید به اتاق نجلاء رفته بود تا برایش قصه بخواند و او را بخواباند.
ظرف میوه را برداشتم وبه سمت تلویزیون رفتم.
مشغول دیدن اخبار بودم که حمید از اتاق نجلاء خارج شد.
_میبینم که بیداری!فکر میکردم نجلا تا الان خوابوندت
ریز ریز خندیدم.
_اختیار داری عزیزم ،به من میگن حمید بچه خواب کن
_اوه ببخشید نمیدونستم.
به خنده افتاد
_بچه خواب کن عزیز بفرمایید میوه
خنده اش اوج گرفت. سریع دست روی بینیام گذاشتم
_هیس الان بیدار میشه ها ،باید دوباره قصه بخونی واسش
کنارم نشست و با آرامترین لحن ممکن گفت
_وای خدانکنه .سه تا کتاب قصه خوندم تا خوابید.
با خنده نگاهش کردم
_خدا قوت عزیزم.بزار واست میوه پوست بکنم
مشغول سیب پوست کردن شدم
_امروز رفتی واسه ثبت نام گواهینامه
با یاددآوری اتفاق امروز ابروهایم بهم گره خورد
_آره رفتم.منصرف شدم ثبت نام نکردم
_چرا ؟
بشقاب سیب را جلویش گذاشتم
_ممنون عزیزم
_نوش جان ،حمید تو میدونستی که برای عکس گواهینامه باید بدون حجاب باشم؟
با حرفم سیب به گلویش پرید
ترسیده چند ضربه به پشتش زدم
_خوبم خوبم .کمرم شکست خانوم
به خنده افتادم
_ببخشید ترسیدم بلایی سرت بیاد
_نترس من حالا حالا هستم در خدمتت،
واسه همین ثبت نام نکردی؟
_البته کار خوبی کردی چون من از همکارام پرسیدم گفتن با گواهینامه ایران تا یک سال میتونیم اینجا رانندگی کنیم ولی بهتره برای تعویض و تبدیل آن به گواهینامه فرانسوی اقدام کنی چون چندماهی طول میکشه
_چقدر خوب خداروشکر .
_ولی خانوم باید یه فکری واسه ادامه تحصیلت بکنیم.
اینجوری بیکار تو این کشور غریب برات خیلی سخت میشه.
_باشه بعدا، فعلا بهتر نیست واسه افزایش خانواده مون تصمیم بگیریم.
لبخند دل نشینی بر لبش نشست و برق خوشی در چشمانش جریان پیدا کرد
_هرچی شما امر کنی.
_وای انقدر حرف تو حرف اومد یادم رفت بهت بگم.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با صدای بابا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
سر درد امونم رو بریده بود ، به سمت در قدم برداشتم که بازوم توسط کاوه به عقب کشیده شد .
رو به مامان و بابا گفت :
+ شما برید داخل من یکم با مروا صحبت میکنم .
به چشمام خیره شد و اشاره کرد که بشینم .
بازوم رو از دستش جدا کردم و با فاصله روی سکو نشستم .
- میشنوم .
نفسش رو با صدا بیرون داد .
خیلی گرفته بود ، مشخص بود توی فکر مژده اس .
+ از کی با مژده خانوم آشنا شدی ؟!
- روز آخر ثبت نام راهیان نور .
+ مروا کامل همه چی رو برام توضیح بده .
چرا مژده خانوم امشب اینجوری رفتار کرد ، دلیلش چی بود ؟!
اصلا ...
نمی دونم مروا ، نمی دونم چی بگم فقط همه چیز رو بگو .
بغضم رو به سختی قورت دادم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم از آشنایی با مژده گرفته تا آشنایی با حجتی و تفحص شهدا و فرارم از دو کوهه .
هیچی نگفت و فقط با تعجب بهم زل زد .
با لکنت گفت :
+ مروا تو چ ... چیکار کردی ؟!
- ببین کاوه تو ، توی شرایطی نیستی که من رو درک کنی !
برای فرارم دلایل قانع کننده ای دارم که نمی تونم بهت بگم ، همین قسمت مژده به تو مربوط میشه که کامل توضیح دادم .
خواهش میکنم از این به بعد اصلا راجب این موضوع با من صحبت نکن .
چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت داخل حرکت کردم .
روزگار رو ببین ، از قدیم گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه .
تمام فکر و ذکرم آراد بود ، نکنه دوباره پیداش بشه .
اگر مژده بله رو گفت دیگه همه چیز تمومه همش باید آراد رو ببینم .
خدایا نمی خوام ببینمش ، اصلا بیا یه معامله کنیم .
ببین خدا جون ارتباط غیر ضروری با نامحرم حرامه ، درسته ؟!
خب نمی خوام اصلا حتی بهش فکرم کنم ، نمی خوام گناه کنم و از تو دور بشم .
اون دیگه متاهله من نمی خوام به یه مرد متاهل فکر کنم .
اگر این ماجرای خواستگاری پیش زمینه ای هست که دوباره با آراد روبرو بشم قطعا حکمتی توی کاره در غیر این صورت خودت بهم کمک کن .
جز تو نمی خوام به هیچ کس دیگه ای فکر کنم خدا جونم .
نفسی کشیدم و لبخند زدم ، چادرم رو آویزون کردم و زیر پتو خزیدم .
خدایا شکرت که همیشه کنارمی ، تو صلاحم رو بیشتر از هر کسی می دونی پس راضیم به رضای تو .
چشمام رو بستم و با آرامش به دنیای بی خبری خواب رفتم ، اما غافل از اینکه سرنوشت چقدر قراره برام تلخ رقم بخوره .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_ام
#فصل_دوم🌻
با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم .
با صدایی خواب آلود گفتم :
- الو .
+ رسیدن بخیر جون دل .
در همون حالت خنده ای کردم .
- عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟!
+ حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار.
دیشب چه کردین ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟!
ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده .
+ باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم .
بوس به خودم ، خداحافظ .
- یاعلی .
تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم .
بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم .
- سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی .
عینکش رو کمی پایین داد .
+ سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟!
- خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم .
با خنده گفت :
+ مهمان ؟!
اونم برای تو !
عجب ، حالا کی هست ؟!
لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم .
- آنالی ژونه .
مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد .
+ مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم .
به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم .
- جانم مامان .
+ ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ...
گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟!
گنگ بهش خیره شدم .
- نظر من راجب علیرضا !
عمه زلیخا ؟!
چه خبر شده ؟!
ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم !
کتابش رو ، روی میز گذاشت .
+ آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی .
چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت .
خیلی با ، بابات صحبت کرد .
بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره .
عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ...
ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه .
حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته .
با بغض گفتم :
- آ ... آخه .
به سمتم اومد و دستم رو فشرد.
+ دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری .
به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
😍 بازگشایی مدارس نزدیکه 😍
فروشگاه بزرگ پارس قلم رو میشناسی؟
من پارسال ازش #لوازم_تحریر خریدم
همه دوستام التمااااس میکردن
آدرس فروشگاهش رو به اونا هم بدم🙊
آخرش معلم ریاضیمون به زور آدرسشو ازم گرفت، رفت اونجا برا دخترش خرید کرد😕
تا اینکه امسال دیدم اومده تو ایتا 🤓👇
https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
لوازم تحریر خاص و شیک #ایرانی_اسلامی🤗