چهار عمل مختصر و مفید
حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری.
١. ختم قرآن کنی.
۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی.
٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی.
۴. حج عمره انجام دهی.
این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد.
آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود:
١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای.
۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود.
٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند.
۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای.
📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_108
✍ #زینب_قائم
روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است..
کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان..
کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد...
معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم...
اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است..
به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند:
_برادر شهید بمب گذاری کربلا
روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند...
یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!!
چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟!
شاید تابوت شهید دیگری ست!
به کمیل نگاه میکنم:
_این تابوت محمد و نساء نیست..
کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید:
_چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن
یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟
نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟
روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟
با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم...
هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم...
و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم...
بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم:
_سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم..
اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم
ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود..
دلم میخواست در گوشش بگویم
خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون...
اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم..
کمیل آرام کنار گوشم می گوید:
_بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن...
من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست...
مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست..
کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند..
یه جمله اش همیشه توی ذهنمه:
«مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..»
بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند..
یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد
بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد...
مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت...
همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود
دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود
الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️
🔵 شیخ عباس قمی میگوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب اینکه دعوت او را رد نکنم، به خانهی آنها رفتم. خیلی نمیدانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمیکند.
🔺 بعد از اینکه از خانهی آن شخص آمدم، تا چهل شب شبها برای سحر بیدار نمیشدم یا اگر بلند میشدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود.
🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب میکنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنگر!
کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد.
در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟
آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است.
مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد.
آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت!
آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت: بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود!
🌺 این روزها #باانصاف باشیم
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_109
✍ #زینب_قائم
دوست دارم برای محمد گریه کنم... اما نمی شه بین این همه مرد نامحرم... دوست دارم خودم برایش روضه بخوانم
صدای محمد در ذهنم می پیچد.. محمد اشعار فارسی را خیلی دوست داشت... همیشه برای من و مامان میخواند...
_کجایی، ای عمری که در هوایت نشستم زیر باران ها؟ کجایی؟/اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان ها کجایی؟
این شعر را خیلی میخواند و عشق می کرد... مامان میگفت این شعر و برای کی میخونی!
اونم پرو پرو میگفت برای عشقم که منظورش ما بودیم
حالا من دوست دارم برایش بخوانم... اگر نگاهای زیر چشمی بقیه بگذارند..
هواپیما در خاک وطنم می نشیند و گفت و گوی من و محمد تمام میشود... کمیل به زحمت از کنار تابوت محمد جدایم می کند... در فرودگاه امام خمینی... چند ماشین نظامی با چراغ های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند.. و مقابلشان مرد هایی مسلح و آماده درگیری با لباس های مشکی نیروهای ویژه و صورت های پوشیده ایستاده اند... یعنی محمد هم جزوی از اینا بوده است... این همه ادم برای استقبال ما؟
دقیقا مثل فرودگاه بغداد، بدون طی تشریفات سوار ون میشویم... اما این بار محمد و نساء همراه ما نیستن...
سوار ون می شوم... اما چشمانم فقط در هواپیما را نگاه می کند تا شاید پیکر برادرم را بیرون ییاورند... اما شیشه ها دودی است و چیزی پیدا نیست..
بعد از تقریبا نیم ساعت، ملشین متوقف می شود و پیاده می شویم...
کمیل و علی ازم جدا می شوند و سحر کنارم می اید و برای اطمینان دستم را میان دستانش حا می دهد...
سحر به مرد میانسالی نگاه می کند و می گوید:
_اقای جمالی... اتاق خانم منتظری را نشونشون بدید
و من را به دنبال خودش می کشد به داخل خانه... خانه ویلایی که دو خواب دارد... سحر اتاقی که فقط یه میز و یه صندلی و تخت کوچکی دارد و نشانم می دهد:
_ببخشید فرشته جان... دو سه روزی باید اینجا قرنطینه باشی تا از بابت امنیتت خیالمون راحت شه...
فرشته؟... او اسم دیگرم را از کجا می دانست؟
حوصله ندارم چیزی بپرسم... فقط می گویم:
_من میخوام توی مراسم خاکسپاری محمد باشم
_فعلا آقا محمد و نساء توی سردخونه هستن... تا مراحل اداری شون انجام بشه و خانواده هاشون مطلع بشن.. قرنطینه تو هم تموم میشه
روی تخت می نشینم و از درد معده ام به هم می پیچم... سحر متوجه می شود و کنارم می نشیند و با نگرانی می پرسد:
_درد داری؟ میخوای بریم بیمارستان؟
_نه خوبم... اگه میشه یه مسکن بدید..
بلند می شود و از بیرون مسکنی برایم می اورد که با اب می نوشم...
سحر به میز اشاره می کند که دو ظرف غذا روی ان گذاشته اند:
_بلند شو یکم غذا بخور..از صبح تا حالا چیزی نخوردی... بخاطر همین معده درد داری
میل ندارم... اما به اصرارش روی صندلی می نشینم... همین دیشب داشتم با نساء ساندویچ میخورم... الان او در سرد خانه است و من میخواهم غذا بخورم... قاشق را دروم دستم فشار می دهم...
یکی دو لقمه به زور می خورم.. و دست می کشم.. اصلا اشتها ندارم
_چی شده؟ چرا نمی خوری؟
_دیشب با نساء غذا خوردیم یادته؟
سحر هم دست از غذا خوردن می کشد:
_ خیلی وقت نیست میشناسمش اما تا جایی که یادمه تنها آرزوی شهادت بود خیلی همسرش دوست داشت وقتی که همسرش مفقود شد خیلی ساکت شد... من نیروی عملیاتی نیستم اما وقتی دیدم عملیات و بچه ها یه صفای خاصی داره... توی این عملیات شرکت کردم
یک موبایل به من می دهدو می گوید:
_بیا با مامانت صحبت کن.. چند باری زنگ زده بهت... خیلی نگرانت شده... بگو همه چیز خوبه و بقیه رفتن زیارت...
موبایل را از دستش می گیرم و شماره مامان را می گیرم
مامان بی خبر از این همه اتفاق... جواب می دهد:
_سلام عزیزم... زیارتت قبول... چرا گوشیاتون خاموش بود... نگرانتون شدم
سعی می کنم صدایم گرفته نباشد:
_سلام مامان جان... شرمنده ببخشین... رفته بودیم حرم انتن نداشته
_خوبین مامان جان... محمد، علی؟
چی میگفتم به این صدای خوشحال مادرم... میگفتم پسرت شهید شده؟
_همه خوبیم... رفتن حرم من توی هتلم
_زهرا مامان صدات چرا گرفته؟
_چیزی نیست مامان... رفتم حرم.. نتونستم خودم و کنترل کنم... گریه کردم
_برو بخواب عزیزم... برای ما هم دعا کن...
_چشم... کاری ندارین؟
_نه مامان جان... خدانگهدار
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_110
✍ #زینب_قائم
سحر چند کاغذ و خودکار جلویم میگذارد و میگوید:
_اگه حال داشتی تمام اتفاقاتی که توی عراق افتاد و تمام حرکات هایی که دیدی رو اینجا بنویس احتمالاً شب کارشناس پرونده میاد و سوال ازت میپرسه
و می رود ها مرا با انبوه کاغذ و فکر رهایم می گذارد.. با فکر محمد نسا نسترن... کاغذها را جلو میارم و نگاهشان می کنم انتظار دارند چه بنویسم؟
مگر سحر در کربلا با من نبود.. خودش آمد و همه چیز را دید.. دلم میخواهد حرفای دلم را بنویسم... انبوهی از حرف در دلم تلمبار شده اما دستم به قلم نمیرود انگار نوشتن یادم رفته آن اتفاق کاری کرد که نوشتن یادم رفت
مثل دانش آموزی که سر امتحان نشسته و چیزی در ذهن ندارد..
هیچ وقت اینطوری نبودم من همیشه در حال نوشتن بودم در مدرسه، در خانه، موقع خواب..
دوست داشتم وقتی بزرگتر شدم حتی یک کتاب هم بنویسم...
همیشه خاطرات روزانه ام را می نوشتم ولی امروز و اینجا اصلاً نمی توانم بنویسم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم..
دوست ندارم بنویسم که نساء برای دفاع از من خودش را سپرما کرد و گلوله های تفنگ به بدنش اصابت..
درسته می خواست که خودش را سپر بلای ما کند ولی میدانستم که میخواست از من محافظت کند
بنویسم جلوی چشمم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم
بنویسم چشمانش بسته شد و روی زمین جان داد...
بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم که جان خودم را نجات دهم..
خاک بر سر من.... خاک بر سر من بی عرضه یک نفر جلوی چشم شهید شده و هیچ کاری نتوانستم بکنم
خاک بر سر من... که برادرم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم..
خاک بر سر من که هنوز زنده ام..
خاک بر سر من که جان عزیز نساء که مطمئنم برای پدر مادرش و همسرش خیلی عزیز است... فدای من شد...
مطمئنم تا آخر عمر عذاب وجدان این را دارم جان نساء فدای من شد
هنوز صدای گلوله هایی که به بدن نساء میخورد در گوشم می پیچد
یعنی آن موقع نساء دردش گرفته بود؟!
✓ شنیده ام «شهدا» موقع شهادت درد نمی کشند... چون« امام حسین علیه السلام را می بینند و آنقدر محو دیدن امام حسین می شوند که درد یادشان می رود»
یعنی آن لحظه که نساء شهید شده است امام حسین آنجا بوده ولی من حضورش را حس نکردم شاید کمی دقت میکردم حضور امام را حس می کردم..
با یادآوری این که نمازم را نخواندهام سریع بلند میشوم و از شیر توی اتاق وضو میگیرم و قامت میبندم..
همین که می خواهم الله اکبر نماز را بگویم از حالم سرازیر می شوند دلم میخواهد تمام این اتفاقات را برای معبودم تعریف کنم و اشک بریزم
با گریه و اشک نماز و او را خواندم اما بعد از اتمام نماز از خدا خواستم که صبر این غم را به پدر مادرم دهد...
تا عصر کمی سرم را روی برگها می گذارم... بعد از نماز مغرب، سحر می گوید که آماده باشم که کارشناس پرونده قرار است بیاید.. حدس می زنم آقا سجاد باشد..
وارد میشود درست حدس زدم.. روی صندلی روبرویم می نشیند و سربه زیر می گوید:
_ بازم شرمنده به خاطر این اتفاق بابت برادرتون هم تسلیت میگم...
تسلیت چه کلمه غم انگیزی هیچ وقت فکر نمی کردم این کلمه وارد خانواده ما شود
نگاهی به برگ های سفید می اندازد و می گوید:
_ لطفاً هر چی یادتونه و دیدید بنویسید
_خودتون که اونجا بودین چی بنویسم همه چی و دیدید...
درسته ولی موقعی که منو برادرتون علی بیرون بودیم شاید اتفاقاتی افتاده که ما ندیدیم... یا موقعی که تازه وارد مرز شدید... چیزی ندیدید؟
_نه ندیدم
_بسیار خب... بعد از اینکه از قرنطینه خارج شدید... نباید با هیچکس در مورد این موضوع صحبت کنید.. فعلاً تا زمان اجرای حکم به جز نزدیکان کسی نباید در مورد این اتفاقات چیزی بفهمه.. در مورد شهادت محمد هم بگید که اومده بود سامرا زیارت که توی بمب گذاری شهید شده...
اخ که قلبم اتش گرفت با این جمله اش... میخواستم سر آقا سجاد فریاد بزنم و بگویم... برادر من در بمب گذاری شهید نشد... برادرم را جلوی چشمم شهید کردند..
_متوجه هستید؟
سری تکان می دهم..
_ به نظر شما نسترن واسه چی به حمله توی اون خونه شرکت کرد، در حالیکه خطر زیادی واسش داشت؟
چیزی به ذهنم نمی رسد... فقط جملاتش را بعد از شهادت محمد، یادم می اید:
_ نسترن محمد و کشت...
_ یعنی فقط توی اون خونه اومده بوده تا محمد و بکشه؟
با یاداوری کلماتی که به محمد به بابا و من توهین کرد، قلبم تیر می کشد... سر به زیر می گویم:
_نسترن به من محمد و حتی بابام توهین کرد... من اون موقع خیلی تعجب کردم... نمیدونستم که این اتفاقات چه ربطی به بابام داشت
فکرکنم می خواست انتقام بگیره
_مطمئنید همین و گفت؟
سری تکان میدهم
_خودتون چه برداشتی کردید؟
_نمیدونم
🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀
🥀🖤مَادر آخرین دُعا را هم کرد ...
إلهی وَ سَیِّدی بِحَقِّ
گریه های حَسَنْ و حُسَینَم ...💔
در فراقم
از گناهان شیعیانم در گُذر ...💔
🏴 شهادت #حضرت_فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت🥀
#فاطمیه 🏴
🖤🥀🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
-صاحبقبربینشونسلاممادر
-برازیارتتکجابیاممادر..💔
#استوری
#فاطمیه
#صلیاللهعلیکیافاطمةالزهرا✋🏼
#ادامه پارت 110
از جیبش چیزی در می آورد وروی میز می گذارد.. مشتش بسته است... و نمیدانم چه چیزی در دست دارد
_ ببخشید که این حرفو میزنم خانم منتظری.. ولی نسترن محمد شهید نکرد
یعنی چی؟
مشتش را باز میکند... دو مرمی گلوله است... می گوید:
_ اینا فقط دو تا از گلوله هایی است.. که از بدن محمد خدابیامرز بیرون اوردند...
سرم گیج میرود... یعنی این دو گلوله برادر من را پاره پاره کرد و داخلش رفتند..
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
❌ بدون شرکت در کنکور سراسری فوق لیسانس بگیرید❗️❗️
🔰به صورت غیر حضوری
🔰بدون محدودیت سنی
🔰بدون توجه به رشته کارشناسی
🔰ارائه مدرک معتبر
📌 جهت دریافت اطلاعات بیشتر و مشاوره رایگان روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏽👇🏽
https://zil.ink/faragir106
📍 یا عدد 🔹12020 🔹 را به شماره 10008785 ارسال نمایید .
📚 سریع تر اقدام نمایید ⏳
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺 #دنیالهوولعبوبازیاستآنرابازیبدانوخوببازیکن
🌷 مرحوم حاج اسماعیل دولابی
🔹دنیا لهو و لعب و بازی است، آن را بازی بدان و خوب بازی کن و از آن لذّت ببر تا خستگیات در رود و در امر آخرت شاداب و سر حال باشی و بتوانی رشد کنی.
🔹 دو گروه ضرر کردند؛ یک گروه که دنیا را جدّی گرفتند و دائم حرص و غصّه خوردند و ظلم کردند و جِر زدند، که در نتیجه هم دنیایشان تلخ و مشقّتبار شد و هم آخرتشان را که نقطهی مقابل دنیاست به بازی گرفتند.
🔹 گروه دوم هم که تارک دنیا شدند و در بازی شرکت نکردند و چون خستگیشان را در بازی برطرف نکردند، در امر آخرت هم چندان رشدی نکردند و بهرهای نبردند.
🔹 آداب شرع، مقرّرات بازی دنیاست. وقتی خوب و با شادی بازی کردی، نماز و عبادتت هم قشنگ و زیبا میشود.
🔹مرتّب به خود بگویید کارهای دنیا درست میشود. آن را شوخی و بازی بگیرید؛ امّا خوب بازی کنید. اِنَّمَا الحَیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ: زندگی دنیا منحصراً بازی است.
📚 مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_111
✍ #زینب_قائم
به یکی از مرمی ها اشاره میکند:
_این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی دربارهش میدونید. مردهای مسلحی که به
خونه حمله کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا هم عضو داعش بودن.
به مرمی دیگر اشاره میکند و میگوید:
_این یکی تیر زیگزائور هست؛ سلاحی که نسترن داشت. فقط دوتا تیر زیگزائور توی بدن محمد بود؛
یکی به سرش و یکی هم به سینهش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی،
هیچکدوم این تیرها باعث شهادت محمد نشده بود و محمد زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره
اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن محمد پر از تیر اسلحه یوزی بود.
آقا سجاد خودش میفهد دارد مقابل چی کسی حرف میزند؟
سرم گیج می رود.. با یاد آوری اینکه نسترن میخواست بهم شلیک کنه ولی خشابش تموم شده بود، پرسیدم:
_اما نسترن میخواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا
کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟
_با بررسیهایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح نسترن فرسوده باشه و قبل از
شلیک به شما گیر کنه. زیگزائور کال همینطوره، گاهی گیر میکنه.
اگر آن سالح گیر نمیکرد، من هم الان پیش نساء و محمد بودم. چرا زنده مانده ام؟
دیگر نمیتوانم حرفهای آقا سجاد را تحمل کنم. اقا سجاد هم متوجه میشود که اذیتم کرده است و بلند میشود:
_ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم.
مرمیها را روی میز میگذارد و میخواهد برود.. که می گویم:
_من میخوام نسترن و ببینم...
کمی برمی گردد و می گوید:
_فعلا که ممنوع الملاقاتن... باید مراحل بازجوییشون کامل بشه...
حتی نگذاشت جوابش را بدهم ورفت...
مرمی های کامیون را در دستم می فشرم...سحر می گوید:
_می دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه
ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی.
دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است.
من همیشه با محمد قوی بودم... برادری که همیشه پشتم بود
شاید هم باید به اقا سجاد حق داد. مامورهایی مثل اقا سجاد، اگر بخواهند احساسی
باشند کار از دستشان درمیرود.
_نگران نباش... من بهشون میگم که یه وقت ملاقات باهاش بزاره...
مرمی ها را در دستم می فشرم... سردند... خیلی سرد... ولی حتما وقتی داشتند پوست و گوشت محمد من را می شکافتند، داغ بودند... اب کردندو جلو رفتند...
خیره به مرمی ها، اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد...
سرم گیج میرود... سرم را روی میز گذاشتم...
سحر دستم را می گیرد و می بوسد:
_می دونم خیلی سخته.. امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای... غم خیلی سخته... الان به این فکر کن که آقا محمد جای بدی نیست...
میدانم جای بدی نیست... بهترین جای دنیاست..
من الان به محمد نیاز دارم... برادری که همیشه پشتم بود... هیچ کس به اندازه محمد من را نمی شناخت... حتی مامان
دوست دارم خودم با نسترن صحبت کنم... سرم را از روی میز برمی دارم و میگویم:
_میگم... تو خودت برای بازجویی نسترن میری؟
_فکر کنم خودم برم.. چطور؟
_اگه خواستی بری بازجویی نسترن، یه کاری کن منم باهات بیام... میخوام هنه ی اتفاقات و از زبون خودش بشنوم
_ببینم چی میشه!!
میخواهد برود که صدایش میزنم:
_میشه یه مسکن برام بیاری؟
_چرا؟!
_تمام بدنم درد میکنه...
_بلند شو بریم بیمارستان...
دستش را می کشم و می گویم:
_نه خوبم... بزار خاکسپاری محمدو شرکت کنم بعد... فقط برام یه مسکن بیار
با تردید سری تکان می دهد و میرود
.......
علی و کمیل پیش هم بودند و خیالم راحت بود... از سحر پرسیدم که خانواده ام فهمیدن؟!.. که جواب داد... قراره علی و کمیل اروم اروم بهشون بگن
دلم برای مادرم سوخت...
بالاخره سحر با کلی اصرار تونست، اجازه اینو بگیره که منم توی بازجویی حضور داشته باشم...
گفت که کارشناس پرونده قبول کرده
البته خودش میگفت بازجویی اول خیلی مهمه... بخاطر همین قرار شد بیست دقیقه اول بازجویی را، صداشون و بشنوم... بعدش وارد اتاق بشم...
با سحر به سمت ونی رفتیم... تقریبا نیم ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می شویم... فکر کنم از ان خانه هایی است که بهش میگن خانه مامان بزرگ
قبل از ورود خانمی بازرسی بدنی ام می کند... و وارد می شویم... سحر استرس دارد و مدام با دست هایش چادرش را چنگ میزند... و زیر لب چیزی می خواند..
_چی شده؟ چرا انقدر استرس داری؟
سرش را به طرفم می چرخاند و نگاهی به صورتم میکند... بعد از کمی مکث جواب میدهد:
_هیچوقت تاحالا بازجویی اول و انجام نداده بودم... این اولین بارمه.. بازجویی اول خیلی مهمه... اگه یه چیزی را اشتباه بگم.. روند پرونده عوض میشه
دست های چنگ شده زیر چادرش را می گیرم و می گویم:
_نگران نباش... به خودت مسلطت باش... من مطمئنم که تو میتونی
لبخند کم جونی میزند..
به یک سالن می رسیم و آقا سجاد را می بینم که کنار در اتاقی وایساده.. سر به زیر سلامی میکنیم..
پرونده ای به سمت سحر می گیرد و می گوید:
_خانم صادقی شما وارد بشید... خانم منتظری شما هم دنبال من بیاین...
اروم چشمی می گویم..
سحر هنوز هم استرس دارد و زیر لب آیت الکرسی می خواند..
با چشمانم بهش اطمینان میدهم و بعد هم پست سر آقا سجاد وارد اتاق پر از سیستم می شوم..
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_112
✍ #زینب_قائم
اقا سجاد کنار مردی می ایستد که چشمش به کامیپوتر است و گوشش به هدفون...
از توی صفحه کامپیوتر زنی را می بینم که روی صندلی نشسته و تقریبا عصبانی ست...
نسترن است...
اقا سجاد هدفونی روی گوشش می گذارد
بعد از یک دقیقه سحر وارد اتاق بازجویی می شودو روی صندلی مقابل نسترن می نشیند..
من هم میخواستم صدارا بشنوم، بخاطر همین می گویم:
_ببخشید... من هم میخوام صدا را بشنوم
اقا سجاد میفهمد و از توی کشوی میز هدفونی بیرون می اورد و به کامیتوتر وصل میکند و به من میدهد..
تشکری کردم و ان را گرفتم و روی گوش هایم گذاشتم و سر و پا گوش شدم...
صدای سحر را شنیدم:
_نسترن فتحی... متولد پاریس..
بیست و پنج ساله... تا ده سالگیت پاریس بودی و بعدش تبعیت ایرانی گرفتی و اومدی ایران... مادر و پدرت اصالتا ایرانی بودن... دارای دو خواهر و یک برادر... نازنین، نیلوفر و نیما
که البته برادرت و از پرورشگاه اوردن و برادر واقعیت نیست..
درسته؟
نسترن متولد پاریس بوده؟
از اینجا هم متوجه عصبانیتش می شوم
سحر ادامه میدهد:
_از همون بچگیت... تمام راه و روش های یهودی را و از پدر و مادرت یاد گرفتی...
برادرت نیما، سال هشتاد و هشت توی جریان های اشوب انتخابات و دانشگاه.. دستگیر شده... تاالان هم که اطلاع داریم عضو سازمان مجاهدین خلقه..
اقا سجاد اشاره کرد که داخل بشم..
هدفون و از روی گوشام برداشتم و با راهنمایی خانمی وارد اتاق شدم..
با صدای در اتاق هر دو متوجه ام شدن و سرشون و به طرفم چرخوندند..
نسترن با دیدنم جا خورد... اما بخاطر اینکه خودش و نبازه یه لبخند مسخره روی لبهاش نشوند
روی صندلی کنار سحر می نشینم....
سحر اشاره ای به من میکند و می گوید:
_ایشون و که میشناسی؟...
نسترن با یه پوزخند مسخره آمیز نگاهم می کند و می گوید:
_بله مگه میشه ایشون و نشناسم... همه ی این بدبختیا از ایشون و برادر گور به گور شدش بلند میشه...
یعنی کارد میزدی خونم در نمی امد...
_ به من میخوای توهین کن... ولی چرا به برادرم توهین می کنی؟!
سحر دستش و روی دستم گذاشت و با این کارش آرامش و به من داد...
_خب... شما لطف کن به سوالای من جواب بده..
_سوال اول... شما کربلا چی کار میکردی؟
نسترن دست هاش و زیر بغلش گره کرد و سرش و به صندلی تکیه داد و گفت:
_وقتی خودتون میدونید... واسه چی می پرسید؟
سحر جدی و محکم گفت:
_جواب منو بده...
پوفی کرد و جواب داد:
_معلومه... دنبال محمد...
_چرا؟
دست هاش و روی میز گذاشت و رو به من و سحر خم شد:
_میخواستم بکشمش!
و بعد صدای خنده اش تمام اتاق را در برگرفت...
_سوال دوم... مگه به اقا محمد ابراز علاقه نکردی؟... پس چرا کشتیش؟
_معلومه... وقتی دیدم بدردم نمیخوره کشتمش...
من فقط وقتم و صرف اون بی مصرف کردم
وقتی تاریخ مصرفش تموم شد کشتمش
_درست حرف بزن!!
_من حرفی ندارم...
_چرا توی عراق... سر کیف زهرا رفتی و کیفش و گشتی؟
نسترن با این سوال به وضوح جا خورد... انتظار شنیدنش و نداشت...
واقعا اون زنی که توی خواب و بیداری دیده بودمش، نسترن بود؟!
_چیشد؟چرا حرف نمی زنی؟
نسترن خودشو نباخت و پنهان کرد:
_من نبودم... اشتباه می کنید....
_باشه ما اشتباه می کنیم
و بعد گوشی اش را باز کرد و عکسی نشان داد که شاهد این قضیه بود...
به زنی که داشت کیف من و زیر رو می کرد، اشاره کرد:
_این منم؟
نسترن با دیدن عکس، رنگش پرید
_ببین... بهتره که حرف بزنی... ما تمام اون وقت هایی که می رفتی دن در خونه اقا محمد و ابرازه علاقه می کردی و تا وقت هایی که می رفتی پاریس و تا وقت هایی که قاچاقی از کشور خارج می کردی... و تا وقتی که یه خیریه زدی و تمام کار های خیریه... و همینطور خروج شما از مرز ایران به عراق.... همه ی این وقت ها... ما شمارا زیر نظر داشتین... دقیق دقیق... مثل اینکه تو اینجا را با پاریس و افغانستان اشتباه گرفتی... اینجا ایرانه... ایییران
صورت نسترن از فرط عصبانیت سرخ شده بود...
با تمام شدن حرف های سحر بلند شد و بهم حمله کرد و جیغ زد:
_همش تقصیر تو و داداشته... احمقا... بیشعورا
خودم و از دستش جدا کردم:
_همه ی این بلا هایی که سرت میاد تقصیر خودته... تقصیر من و برادرم ننداز
سحر اشاره کرد که بریم بیرون
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_113
✍ #زینب_قائم
از اتاق که اومدیم بیرون... سحر گفت:
_نگران نباش... توی بازجویی اول متهم چون عصبانیه زیاد حرفی نمیزنه
سری تکون دادم...
......
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتیم، حتما چفیه ام را می بردم تا به تابوت شهید متبرک کنم که هیچ وقت هم نمیتوانستم...
اما الان فقط چادر وروسری ام را همراه دارم تا متبرک کنم..
نزدیک بهشت زهرا (س) که میرسیم، از ماشین پیاده میشوم ونگاهی به امبولانسی می اندازم که چند پاسدار زیر تابوت محمد، وچند زن زیر تابوت نساء را گرفته اند..
روی هرکدام ازتابوت ها یک پرچم ایران کشیده اند ورویش علاوه بر اسم گمنامی اشان، تنها یک جمله نوشته اند «لبیک یا حسین»
ارام دست مادر را میگیرم وارام ارام باهم پشت تابوت حرکت میکنیم... به مامان نگاهی می اندازم... از وقتی که علی و کمیل خبر شهادت محمد را داده بودند، هیچ حرفی نزده است... فقط تنها موهایش بیشتر سفید شده است...
پدر اما، در خلوتش پنهانی گریه میکرد...
اما شبی دیدم که مادر هم پنهانی گریه می کند
به هیچ نگفتیم محمد چگونه شهید شد...
به غیر از پدر، کسی از شهادت واقعی محمد خبر نداشت حتی مادر ...
به مادر هم گفتند که محمد در بمب گذاری سامرا شهید شده است واو هیچ حرفی نزد..
ریحانه و مائده وسارا هم از شهادت واقعی اش خبر نداشتند... الان هم در پشت سرمان می ایند...
چند نفر پاسدار که کمیل جزو آنان است زیر تاریخ محمد را گرفتند و تکبیر گویان را به سمت جایگاه ابدی است می برند...
چه زود برادرم بالای دست ها رفت..
تعداد تشییع کنندگان به سی نفر هم نمی رسد... من و مادر و پدر... علی و کمیل... سارا و مائده و ریحانه...
سحر هم جزو زنانی ست که تابوت نساء را گرفته اند..
صدای گریه ها و زجه های مادر نساء قلبم را می سوزاند... کاش مادرش من را نبیند... اصلا تاب دیدنش را ندارم..
برخلاف مادر نساء، مادر ساکت است... تنها نگاهش به تابوت محمد است..
مزارشان جایی اخر بهشت زهراست... بالاخره تابوت محمد را زمین می گذارند....
با مادر جلو می رویم... راه را برایمان باز میکنند و کنار می روند...انگار فهمیده اند که مادر و خواهر شهیدیم...این دو نسبت همیشه درد بیشتری را تحمل می کنند...
من اولین کسی هستم که می نشینم..
نشستن که نه... با زانو می افتم.. کسی مانعم نمی شود
مادر نساء خفه زجه می زند:
«دخترم...دخترم رفت... ای وای!»
پدر نساء اما ساکت است و تنها نگاهش به داخل گودی قبر است... حتما دارد فکر می کند که این قبر برای دردانه دخترش کوچک نیست..
نساء خواهری نداشت و تنها یک برادر داشت... برادرش هم کنار پدرش سر به زیر ایستاده...
نگاهم را به سمت محمد میچرخانم... طاقت نگاه کردنشان را ندارم...
من با بغضی که در گلویم چنگ می اندازد با بهت به تابوتش نگاه می کنم...
دلم میخواهد این لحظات آخر بیشتر باهاش حرف بزنم... اما لال شدم...
نفیسه خانم کنارم می نشیند و می گوید:
_زهرا جان... گریه کن عزیزم... گریه کن.. اینجوری دق می کنی... گریه کن عزیزم!
و بعد اشکی از کنار چشمش لیز می خورد...
نمیتوانم... هنوز گیجم... هنوز در بهتم.. با اینکه خودم پیکر غرق در خونش را دیدم... خودم صدای گلوله هایی که به تنش می خورد را شنیدم... خودم دستانش را کنار بدنش قرار دادم... خودم موهای خرمایی اش را مرتب کردم... جلوی خودم پارچه سفید را رویش کشیدند...
اما باز هم باور نکردم محمد شهید شده است... محمد زنده است...
مادر روبه رویم نشسته... و فقط نگاهش به تابوت است..
به چی نگاه می کنی مامان؟... خداراشکر که صحنه ای که من دیدم را ندیدی
سارا و ریحانه کنارم نشسته اند... مائده هم کنار مادر..
حرفی نمیزنم... لالم..
این تشییع آنقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید با او وداع کنند....
امروز بهشت زهرا خیلی خلوت است.. خلوت تر از روز های قبل...
بمیرم برای برادرم... چه تشییع خلوتی... اصلا فیلم برداری نیست تا از این صحنه ها فیلم بگیرد... این تشییع اصلا به تشییع بقیه شهدا شبیه نیست...
مگر برادرم شهید گمنام نیست... مگر نه اینکه برای شهدای گمنام مراسم و تشییع بزرگی می گیرند... مگر نه اینکه با تشییع سیلی از مردم همراه است... پس چرا الان اینجا آنقدر خلوت است...
نه اسمی از برادرم مانده... نه داستانی در کتابان...
سینه ام سنگین شده و قلبم تیر می کشد... بس که بغض و ناله و دردم را درون دلم مخفی کرده ام
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_114
✍ #زینب_قائم
صدای کسی را می شنوم که بدون بلندگو برایمان مداحی می کند:
_نمی شه باورم که وقته رفتنه/تمام این سفر بارش روی دوش منه...
بخون... بخون تا شاید کمی گریه کنم...
بخون تا بفهمم حضرت زینب چی کشیده...
اخ بمیرم برای حضرت زینب... تمام محارمش و توی نصف روز از دست داد...
تابحال خواهر و مادر های زیادی برادر و یا پسرشون شهید شده... ولی این فرق داره... محمد جلوی چشمم شهید شد... مثل حضرت زینب
مردم کمی که وایساده اند با صدای مداح گریه می کنند... اما من چرا نمی توانم گریه کنم... اشک هایم بند آمده...
خیره ام به محمد.. می ترسم گریه مانع دیدنش در این لحظات آخر شود...
نفیسه خانم مواظب من است
ابی به صورتم می پاشد و می گوید:
_گریه کن عزیزم... گریه کن... دق می کنی
و بعد خودش گریه می کند
هیچ واکنشی نشون نمی دهم.... وقتی پدر و کمیل میخواهند محمد و توی قبر بگذارند، دستانم را دور کفنش حلقه می کنم و نمی گذارم ببرنش... صدای گریه بلند می شود....
مادر با این حرکت من انگار از بهت بیرون می اید و گریه اش در می آید...
کمیل میخواهد دستم را از دور کفن باز کند که باز دستانم را سفت دور کفن حلقه می کنم..
_کجا میخوای بری؟../چرا من و نمی بری.../ حسین این دم اخری.../چقدر شبیه مادری..
قرارمون چی شد؟!... که بی قرار هم باشیم..
کمیل دستانم را جدا می کند و تا بخواهم کاری انجام دهند... با پدر محمد را درون جایگاه ابدی اش می گذارند...
این قبر کوچک و تاریک برایش تنگ نیست...
پدر داخل قبر رفته و کمی تربت خاک کربلا را روی محمد می ریزد و اشکانش جاری می شود...
خودم را جلو می کشم و به داخل قبر نگاه می کنم.....
ریحانه و سارا شانه هایم را می گیرند و نمی گذارند جلوتر بروم...
دلم میخواهد از ته دل جیغ بکشم ولی نمیتوانم... احساس خفگی می کنم... علی کنارم می ایستد... لرزش شانه هایش به وضوح پیداست...
خاک هارا روی کفنش می ریزند... نه نریزید...
میخواهم التماس کنم ولی نمیتوانم... مثل نوزاد تازه متولد شده نمیتوانم حرف بزنم..
دست و پا می زنم..به دور و بر نگاه می کنم..... نگاه ملتمسانه ام را به سارا و ریحانه می دوزم...
میخواهم بگویم:
_نریزید.. روی برادرم خاک نریزید...
اما نمیتوانم.. ریحانه و سارا نگرانم شده اند...
همین که آخرین سنگ لحد را رویش می گذارند... تمام امیدم می رود...
و چشمانم سیاهی می رود و از پشت سر می افتم...
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_115
✍ #زینب_قائم
#کمیـل
همونکه خواستم برم تا ابی بیارم... چشمم به زهرا افتاد که بیهوش روی دست های نفیسه خانم و دوستاش بود...
ای وای... حتما خیلی بهش فشار اومده...
سریع به سمتش رفتم...
_چی شده؟
مائده خانم با گریه گفت:
_از حال رفت.... همه چیو توی خودش ریخت... اخرش اینطوری شد...
نفیسه خانم مدام به صورتش آب می پاشیدو صدایش می زد:
_زهرا جان عزیزم...
_اینطوری نمی شه نفیسه خانم... زهرا چند روزه حتی لب به غذا نزده... گریه هم نکرده... باید ببریمش بیمارستان...
علی کنارم اومد و با دیدن زهرا نگران گفت:
_وای چی شده؟
دستی داخل موهام کشیدم و کلافه گفتم:
_از حال رفته... باید ببریمش بیمارستان...
لبش را گاز گرفت و زیر لب جوری که کسی نشنوه گفت:
_باید بیشتر مراقب زهرا باشم.. محمد زهرا را به من سپرده
اروم گفت ولی من شنیدم...
با کمک علی زهرا را به سمت ماشینم بردم...
همین که علی خواست بشینه گفتم:
_نه علی... تو همینجا باش پیش عمه.. الان حالش خوب نیست..
سری تکون داد و نگاهی به زهرا کرد و رفت
مائده و سارا و ریحانه خانم خواستن بیان که گفتم:
_شما همینجا باشین... نمیخواد زحمت بکشید
مائده خانم اما مصمم گفت:
_من میرم... شما بمونین همینجا... نگرتن نباشید... هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم
که اونها سری تکون دادند..
بالاخره مائده خانم نشست و حر کت کردم... نگران زهرا بودم و سریع می روندم...
مائده خانم، سر زهرا را روی زانوهاش گذاشته بود و صداش میزد...
حالم خوب نبود.. اون از شهادت محمد.... اونم از وضعیت زهرا..
به بیمارستان که رسیدیم، سریع پیاده شدم و به سمت اورژانس رفتم و پرستار و صدا زدم تا بیاد زهرا را ببره...
دو پرستار با برانکارد اومدند و زهرا را روش گذاشتند... من و مائده خانم هم پشت سرشون می رفتیم...
وارد بخش شد... که وایسادیم...
خدایا خودت کمک کن...
مائده خانم روی صندلی نشست و قرانش و از توی کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد..
صداش ارامش داشت... حس کردم حالم بهتر شده...
یه احساس خاصی داشتم... سرم و به دیوار تکیه دادم..
توی دلم غوقا بود... نمیدونستم چه حسی دارم..
سعی کردم احساسم و از خودم دور کنم...
علی زنگ زد و نگران زهرا بود...
بهش گفتم که توی بخشه
همینکه که دکتر از بخش ای سی یو خارج شد.. سریع بلند شدیم و به سمتش رفتیم:
_حالش چطوره خانم دکتر؟
نگاهی به ما کرد و گفت:
_شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
_من برادرش هستم
_اقای منتظری... مثل اینکه ضربات زیادی به صورت و قفسه سینه ی خواهرتون وارد شده...
این باعث شده که دنده شون ترک برداره...
_ای وای...
_اقای منتظری خواهرتون مریضی خاصی که ندارند؟
_نه... ولی قلبشون یکم بیماره... که ارثیه... و اینکه اصلا استرس برای معده شون خوب نیست... معده شون حساسه... خواهرم بخاطر فوت برادرم چند روزه که چیزی هم نخورده... حتی گریه هم نکرده..
_بله خوب شد که گفتین... الان دوباره میرم پیششون... یه آرام بخش بهش زدم...
_دستتون درد نکنه.... فقط میشه ببینمش؟
_بله... ولی خیلی کوتاه... نیاز به آرامش دارند...
با رفتن دکتر، سر به زیر رو به مائده خانم گفتم:
_اگه شما میخواین زهرا را ببینید بفرمایید
سر به زیر جواب داد:
_بله خیلی ممنون..
و بعد به سمت ای سی یو رفت
با رفتنش قلبم کمی اروم شد..
روی صندلی نشستم....
*در مورد کمیل توضیح میدم ان شالله... ولی نظر شما چیه؟... نظر بدید... قسمت های پایانیه
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــمِ
#نه جاریاتون از کانالم خرید میکن😂
#نه همه لباس هام رو میدم ۳۴ تومن 😐
🙌🏻 #دروغی_در_کار_نیست🙌🏻
ولی خداروشکر مشتریام همش میگن قیمتام #منصفانه تر از همه جاست 😍
❤️😇👆🏻خوش حال میشم #افتخاربدید مارو همراهی کنید 👏🏻😇❤️
😃قیمت.رقابتیبه خاطر بیواسطه بودن
⛔️👆رونمایی بیش از ۱۰۰ مدل و نیمه مجلسی و اسپرت با بهترین کیفیت
https://eitaa.com/joinchat/2526150668C0c68cf0cd1
╰━━━⊰🍃🌸🍃⊱━━━╯
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــمِ #نه جاریاتون از کانالم خرید میکن😂 #نه
قیمتهاشون عالیه😍👆 حتما سر بزنید
خودم کلی خرید کردم😍
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_116
✍ #زینب_قائم
#علـی
نگران زهرا بودم... حرفهایی که محمد قبل از شهادتش گفته بود در ذهنم جان گرفت
«علی خیلی مواظب زهرا باش... من میرم... موندنی نیستم... ولی تو هستی باید مواظب زهرا باشی... همه جا پشتش باش...»
تقریبا مراسم تمام شده بود و فقط مامان بالای سر محمد بود... اروم کنارش نشستم و گفتم:
_مامان جان.. بلند شو بریم... حالت خوب نیست..
جوابی نداد... تا خواستم بلند بشم، گفت:
_علی؟
_بله مامان
_زهرا حالش خوبه؟ کجاست؟
_حالش خوبه... فشارش افتاده... بیمارستانه
_من و ببر پیشش
_الان میاد خونه... مامان جان
حرفی نزد...
بابا با صورتی که بعد از شهادت محمد شکسته تر شده بود، پیش مامان رفت...
خواستم برم سوار ماشین بشم و برم بیمارستان، که ریحانه و سارا خانم پیشم اومدند و گفتند:
_ببخشید علی آقا.... حال زهرا چطوره؟
_حالش خوبه... نگران نباشید... من میخوام برم بیمارستان... اگه میخواین که شمارا هم ببرم
_بله اگه امکان داره.. خیلی ممنون
_خواهش می کنم بفرمایید
سوار شدن و حرکت کردم.. اما صداشون میومد:
_ریحانه... نگران زهرام
خیلی حالش بد بود بمیرم
و بعد اروم گریه کرد
_سارا!!... زهرا تو رو با این حالش ببینه که بدتر میشه... اروم باش
وقتی به بیمارستان رسیدیم پیاده شدیم... به کمیل نگفته بودم که میخوایم بیایم
وارد راهرو شدیم... کمیل و مائده خانم و دیدم که روی صندلی نشسته بودند
مائده خانم که در حال قران خوندن بود، با دیدن ما بلند شدو سلامی کرد
_حالش چطوره مائده؟
_خوبه... همین الان رفتم پیشش
_منم میخوام برم
کمیل جلو اومدو گفت:
_شما بفرمایین برین... من بعد از شما میرم... فقط دکتر تاکید کردند که سریع
_بله چشم
و بعد داخل رفتند...
کنار کمیل نشستم... احساس کردم رنگش یکم پریده
_حالت خوبه کمیل؟
_اره خوبم!
_مطمئنی؟
_اره
بلند شدم و از اب سرد کن براش ابی اوردم
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹