eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن‌ دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _
دو روز از آن ماجرا گذشت . من منتظر خبر بهراد بودم تا اگر مشکلی نبود به سر کار بروم. بیشتر از این نمی‌توانستم سربار آنها باشم. حتما بعد از کار باید به دنبال یک اتاق میگشتم تا به کل از آنها دور شوم. در خودم تحمل دیدار بهراد در کنار سوره را نمی‌دیدم. پس بهترین تصمیم دوری بود. باید خودم را برای رفتن آماده می کردم و اولین قدم سرکاررفتن و پس انداز کردن بود. عصریود که بهراد پیام داد به داخل حیاط بروم تا در مورد داروخانه با من صحبت کند. چادری به سر کردم و سریع به حیاط رفتم. هوای سرد پاییزی باعث شد تا کمی به خود بلرزم. بهراد کنار باغچه ایستاده بود و به برگهای رنگارنگ پاییزی چشم دوخته بود. _سلام. به سمتم چرخید _علیک سلام .خوبید _ممنونم خداروشکر. شما خوبید؟ _الحمدالله. هوا سرده زیاد مزاحمتون نمیشم. راستش من در مورد دکتر سلیمانی و کارکنان داروخانه تحقیق کردم خداروشکر موردی نیست .دکتر سلیمانی متاهل هستند و بسیارمتدین و با اخلاق. سه تا هم نیروی خانم دارند که هرسه از لحاظ اخلاقی مشکلی نداشتند. به نظر محیط بدی برای کار کردن نمیاد. میتونید از فردا برید سرکار. من به صادق خبر دادم که فردا میرید تا در مورد کارباهاتون صحبت کنه. از خوشحالی به وجد آمدم و ناخواسته گفتم _خیلی ممنونم داداش بهراد. اخمهایش که در هم پیچید، لب گزیده و سریع گفتم _ببخشید بخاطر خوشحالی زیاد بود. چند باری دهان باز کرد چیزی بگوید ولی منصرف شد. من که دیدم زیادی خرابکاری کردم،سریع عقب گرد کردم _با اجازه من میرم با صدایی آهسته گفت _خواهش می‌کنم صبر کنید کنجکاو ایستادم و به او که به زمین خیره شده بود نگاه کردم. برای چندلحظه نگاهش را بالا آورد و دوباره به زمین چشم دوخت. _وقتی مامان و خاله شما رو برای ازدواج پیشنهاددادند و از نجابتتون گفتند من موافقت کردم. راستش تا اون موقع عاشق نشده بودم و به نظرم کسی که از لحاظ اعتقادی مثل خودم باشه برای ازدواج کافی بود. وقتی تو کافی شاپ گفتید به کسی دیگه علاقه دارید برای مامان بهانه آوردم که من و شما به درد هم نمیخوریم و مامان هم با کلی خجالت زنگ زد و قرار خواستگاری رو کنسل کرد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۹ #نویسنده_زهرا__فاطمی دو روز از آن ماجرا گذشت . من منتظر خبر بهراد بودم تا
با یادآوری آن روزها بیشتر شرمنده شدم _متاسفم. کمی این پا و اون کرد و در نهایت گفت _دلارام خانم الان ولی اوضاع تغییر کرده .نمیدونم از کی دچار شدم .وقتی به خودم اومدم که شما واسم مهم شدید. با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. برای اولین بار به صورتم نگاه کرد و حرف زد _من نمیتونم با کسی غیر شما ازدواج کنم.زندگی بدون شما برام سخته. من شما رو ..... نگذاشتم بیشتر از این به عشقش اعتراف کند. این عشق برای من ممنوعه بود. _لطفا ادامه ندید. با صدایی که از غم می‌لرزید به حرف آمدم _من لایق این احساس شما نیستم. مریم خانم سوره رو برای شما انتخاب کرده. سوره هم دوستون داره. من نمیتونم به اعتماد مریم خانم خیانت کنم . لطفا به من به چشم خواهرتون نگاه کنید هرچند من لیاقت خواهری هم ندارم. ناراحت گفت _ولی من نمیتونم شما رو به چشم خواهرم ببینم وقتی احساسم به شما برادرانه نیست. نمیتوانستم بین مادر و پسر بایستم. نمیخواستم از محبت مریم خانم سواستفاده کنم. پس مصمم گفتم _من معذرت میخوام که باعث شدم چنین حسی پیدا کنید. برای جبران خطام از اینجا میرم. من نباشم شماهم بهتر میتونید انتخاب کنید. من مطمئنم سوره خوشبختتون میکنه. قبل از آنکه اعتراضی کند سریع به سمت سوییت دویدم و در را پشت سرم بستم. همان جا روی زمین زانوهایم را بغل گرفتم و زیر گریه زدم. با دو دست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای گریه ام به گوشش نرسد . دروغ چرا، من هم او را دوست داشتم ولی باید روی علاقه ام پا میگذاشتم من لایق انسان پاکی مثل او نبودم. بعد از آن روز من شده بودم جن و او بسم الله. هروقت که متوجه آمدنش به خانه می‌شدم سریع خودم را پنهان می‌کردم نمیخواستم با او رودر رو شوم. چندباری هم تماس گرفت ولی جوابش را ندادم. دعوت های مریم خانم برای شام یا ناهار را هم به بهانه ای رد می کردم. یک هفته این موش و گربه بازی طول کشید تا اینکه روزی که تصمیم گرفتم به سر کار بروم و با صادق صحبت کنم، با بهراد رودر رو شدم. تازه از خانه خارج شده بودم که بهراد وارد کوچه شد. برایش سری تکان دادم و سریع از کنار ماشینش گذشتم. سریع از ماشین پیاده شد و صدایم کرد _خانم فروتن نمیخواستم توی کوچه جلب توجه کنم،بیشتر نگران آبروی او بودم. به سمتش برگشتم. با چند قدم خودش را به من رساند.شرمنده لب زدم _سلام. بفرمایید _علیک سلام. من نمیتونم این رفتارهای بچگانتون رو درک کنم .یک هفته است خودتون رو پنهون می کنید به تماس هام جواب نمیدید. مامانمم دیگه شک کرده. همش میپرسه اتفاقی افتاده و یا من حرفی زدم که ناراحتتون کردم.اگر واقعا اینقدر براتون سخته که علاقه من رو بپذیرید ،باشه قبول می‌کنم. اگر فکر می‌کنید با ازدواج کردن با سوره خانم خوشبخت میشم، باشه قبول می کنم. همه ی حرفام رو فراموش کنید.از امروز به خواست شما ،فقط به چشم خواهرم شما رو میبینم‌. لازم نیست دنبال خونه باشید. بیشتر از این مامانم رو ناراحت نکنید. بعد ازدواج من میرم و مامان تنها می‌مونه .به شما عادت کرده پس لطفا بمونید.خدانگهدار حرفهایش را با عصبانیت و ناراحتی زد و رفت. او رفت و من ماندم با دست و پایی که از ناراحتی می‌لرزید. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
رقص خون🦋رمان های زهرا فاطمی🦋: چند هفته ای میشد که در داروخانه مشغول به کار شده بودم .دکتر سلیمانی و همسرش فاطمه بسیار افراد خوش برخورد و مهربانی بودند .از اولین روزی که در آنجا مشغول شدم بین من و فاطمه رابطه دوستانه ای شکل گرفت . او یکی از موهبت های خداوند بود که در مسیر زندگیم شکل گرفت. فاطمه روانشناس بود و گاهی عصر به داروخانه می آمد و با کارکنان خوش و بش می کرد. البته همه ما می‌دانستیم که او فقط برای این که مدت بیشتری کنار همسرش باشد به آنجا می آید . عشق بین آن دونفر آنقدر زیباست که هربیننده ای را وادار می کند  تا چنین عشقی را تجربه کند. یک ماه می شود که از بهراد خبری نداشتم. دقیقتر بخواهم بگویم از همان روز، دیگر او را ندیدم . شب ها دیر وقت به خانه بر می‌گشت و صبح ها خروس خوان از خانه بیرون می‌زد. میدانستم که از دستم ناراحت است ولی کاری از من ساخته نبود. امروزصبح که به سر کار آمدم مریم خانم تاکید کرد شب زودتر به خانه برگردم ،کارمهمی با من دارد. نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۱۹ بود باید مرخصی می گرفتم و به خانه بر می‌گشتم. خجالت می‌کشیدم در اولین ماه کاری تقاضای مرخصی کنم . نگاهی به فاطمه کردم پشت سیستم نشسته بود و نسخه ای را می‌خواند. آهسته به سمتش رفتم _خانم دکتر نسخه را به یکی از دخترها داد تا دارو ها را برایش بیاورند. به سمتم چرخید _صدباربهت گفتم بهم بگو فاطمه، نه خانم دکتر. اگه تو سرت رفت. با پررویی لبخندی زدم _چشم خانم دکترجون چشم غره ای نثارم کرد _تو درست بشو نیستی. جانم؟ _میشه به همسرگرامیتون بگید یک ساعت به من مرخصی بدن، امشب زودتر برم خونه؟ با کنجکاوی نگاهم کرد _خبریه به سلامتی؟ با خنده گفتم _چرا این شکلی نگام میکنی. قسم میخورم امرخیری در کار نیست. مریم جون امر کردند زودبرگردم. _اوکی از نظر من مشکلی نیست، مرخصی. _ممنون ازتون ولی نظر آقای دکتر مهمتره اخم ساختگی کرد _تا توبیخت نکردم دورشو. آقای دکتر رو حرف خانم خوشگلشون حرفی نمی زنند. بوسه ای روی گونه‌اش کاشتم _یک دونه ای عزیزم . پس با اجازه. روپوشم را درآورده و در اتاق پشتی داروخانه گذاشتم و با عجله با همه خداحافظی کردم و رفتم. ماشین جلو در خانه ایستاد .یک ماشین غریبه جلو خانه  پارک شده بود. وارد حیاط شدم. جلوتر که رفتم صدای خنده بهراد و یک آقای دیگر به گوشم رسید. از اینکه بهراد این موقع در خانه بود تعجب کردم. بدون شک مهمان داشتند. هیچ راه فراری نبود .برای رفتن به سوییتم باید از مقابل آنها می گذشتم. آهسته و سربه زیر جلو رفتم. _نبودی ببینی محمد چطوری دزده رو..... _سلام بهراد که مشغول حرف زدن با مردمقابلش بود صحبتش را قطع کرد _سلام خانم فروتن. آهسته به آن مرد هم سلام کردم. تا به حال او را ندیده بودم. با خوشرویی جوابم را داد _سلام بانو. نگاههایش آزارم می‌داد.بهراد به خوبی متوجه حالم شد که سریع گفت _خانم فروتن ، مامان کارتون داره.گفت اومدید  بگم برید پیششون. تو خونه تنها هستند بفرمایید. _بله چشم. با اجازه. با عجله از آن مرد غریبه و نگاههایش فرار کردم. چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم _مریم جون  _بیا دخترم. تو آشپزخونه ام. بوی خورشت قورمه سبزی کل فضای خانه را برداشته بود. _دوباره خونتون بوی بهشت میده. صدای خنده اش بلند شد. مریم خانم میدانست که من عاشق قورمه سبزی هستم. _فقط تویی که فکر میکنی بهشت بوی قورمه سبزی میده.حتما گشنه ای بیا واست یک بشقاب بکشم بخور.
با لبخند نگاهش کردم. در این مدت در حقم مادری کرده بود. _ممنونم ،گشنه نیستم.آقا بهراد گفتن کارم داشتید؟ دستم را گرفت و روی صندلی نشاند _الکی تعارف نکن. میدونم حتی اگر سیر باشی هم  بوی قورمه سبزی  تو رو گشنه میکنه. به خنده افتادم.او مرا ازبر بود بهتر از مادر خودم. بشقاب برنج و قورمه سبزی را مقابلم گذاشت و خودش هم کنارم نشست. _بخور عزیزم. خوب می‌دانستم که میخواهد حرفی بزند. بشقاب را کنار گذاشتم _اول شما بفرمایید چیکارم داشتید. خودتون میدونید من از این غذای خوش مزه نمیگذرم. میبرم تو سوییتم میخورم .اتفاقی افتاده؟ دستم را گرفت و کمی فشرد _میخوام بهت یه چیزی بگم ولی خواهش می‌کنم اول خوب به حرفم گوش بده و بعد نظرت رو بگو. ترس به جانم افتاد و ته دلم خالی شد. در ذهنم گذشت که نکند از علاقه بهراد به من خبردارد و میخواهد عذرم را بخواهد. _راستش دیروز که بالاخره بهراد قبول کرد با سوره ازدواج کنه، من زنگ زدم به مینو و قرار خواستگاری گذاشتم. لبخندی بر لب نشاندم. لبخندی که فقط خودم تلخیش را حس می‌کردم _چه خوب. مبارکه. _مینو از من خواسته که باتو صحبت کنم اگر مشکلی نداری اونا هم تو رو برای صادقشون خواستگاری کنند و همون شب در مورد عروسی هرچهارنفرتون صحبت کنیم.مات شده به میز چشم دوختم. _دلارام جان هر دختری خواستگار داره. اگر موافق باشی با پدرت صحبت کنم. _نه عصبانی بودم از خودم، از صادق که بعد از یک ماه آشنایی و دوسه بار دیدن ادعای عاشقی داشت و از پدری که مرا رانده بود . با ناراحتی کیفم را برداشتم. ببخشید کوتاهی گفتم و سریع از خانه خارج شدم. به صدا زدن های مریم خانم هم توجهی نکردم. اگر می‌ایستادم قطعا متوجه چشمان اشکی و حال خرابم میشد. وارد حیاط که شدم با بهراد رودررو شدم. خداروشکر خبری از آن مرد غریبه نبود. اشک هایم را پاک کردم و به سرعت از او دور شدم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واویلا می‌سوزه هنوز جای سیلی دیشبش... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
با لبخند نگاهش کردم. در این مدت در حقم مادری کرده بود. _ممنونم ،گشنه نیستم.آقا بهراد گفتن کارم داشت
چیزی نگذشت که صدای در خانه به گوش رسید. اشک هایم را پاک کردم و چادرم را پوشیدم. در را آهسته باز کردم. بهراد با سینی غذا ایستاده بود. _مامان گفت اینا رو بیارم واستون. سربه زیر دست جلو بردم و سینی را گرفتم. _ممنونم _خواهش می‌کنم. خانم فروتن اتفاقی افتاده؟ هیچ توضیحی برای رفتار بچگانه چند دقیقه قبلم نداشتم _نه. با اجازه. _لطفا صبر کنید. کلافه ایستادم. در آن لحظه حوصله هیچ کس را نداشتم. _بخاطر قرار خواستگاری ناراحتید؟ پس او هم خبر داشت و اینقدر آرام بود. با عصبانیت توپیدم _نباید باشم؟ شوکه نگاهم کرد و با مظلومیت گفت _شما خودتون اصرار به اینکار داشتید؟ کم مانده بود از تعجب شاخ دربیاورم. با حرص داد زدم _من اصرار داشتم آقا صادق  ازم خواستگاری کنه؟چرا خودم بی خبرم. مات شده نگاهم کرد. _چی؟ وای خدای من ، او درباره خواستگاری خودش حرف می‌زد و من . بیشتر از این طاقت نداشتم روبه رویش بایستم. با پررویی تمام بر سرش هوار زده بودم در صورتی که بی خبر بود. همانجا میخکوب شده بود. به سرعت وارد خانه شدم و در را بستم. پنهانی از گوشه پرده نگاهش کردم. چندین بار رفت و برگشت و بی قرار بین موهایش دست کشید و در آخر با مشت به درخت کوبید. من به جای او دردم گرفت و اشکم جاری شد. مسبب حال و روز الانمان  فقط من و بی فکری هایم بودم. کاش زمان به عقب بر می گشت. به همان روزی که مادرم با خوشحالی گفت بهراد خواستگارمم است و دامادی به لایقی او سراغ ندارد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✋💞 🌸🕊 🌷 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد 🌾 خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد 🤲 بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش 💐 کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد. 🕊💞 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 💞🕊 🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح زود از خانه بیرون زدم. با رفتار دیشبم شرمنده مریم خانم و بهراد شده بودم. آنقدر شرمنده بودم که دلم نمیخواست تا چند روز با آنها رودررو شوم. وارد داروخانه شدم. صادق مشغول حرف زدن با دکتر سلیمانی بود. هنوز همکاران خانم به سر کار نیامده بودند. _سلام. صبحتون بخیر دکتر سلیمانی با خوشرویی جوابم را داد. صادق سربه زیر و خجل گفت _صبح شما هم بخیر. خانم فروتن میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم. میخواستم بهانه بیاورم و قبول نکنم ولی با حرفی که دکتر سلیمانی زد،دیگر چیزی نگفتم. _تا شما دونفر حرف می‌زنید من برم انبار دارو موجودی بگیرم. صادق روی صندلی نشست و به من هم تعارف کرد چند دقیقه بنشینم. با اکراه سر جای خودم نشستم . در دل دعا می کردم بیماری سر برسد و وقتی برای حرف زدن نماند ولی شانس با من یارنبود. _دیشب مریم خانم تماس گرفتند و گفتند شما جوابتون منفی بوده. میشه بپرسم چرا؟ در جوابش چه باید می‌گفتم؟اصلا چه دلیلی داشتم جز اینکه دل در گرو مردی دیگر داشتم که از قضا میخواست به زودی شوهر خواهرش شود. _خواهش میکنم دلیلتون رو بگید. من از دیشب خیلی فکر کردم ولی به هیچی نرسیدم. از دیشب خواب به چشمم نیومده. _من کلا قصد ازدواج ندارم وگرنه در شما هیچ عیبی وجودنداره و ممکنه آرزوی خیلی ها باشید. مطمئنم با کسی دیگه ازدواج کنید خوشبخت میشید. _دلارام خانم، دل آدمها کاروانسرا نیست که امروز عاشق یکی بشن و فردا عاشق یکی دیگه.عشق موهبت الهیه. انسان فقط یکبار عاشق میشه . مستأصل نگاهم کرد _تا کی صبر کنم تا شما نظرتون در مورد ازدواج عوض بشه ؟تا هرزمانی که شما بگید من صبر می‌کنم ولی از من نخواین که کلا این عشق رو فراموش کنم. _متاسفم . من جوابم منفیه. واقعا هیچ راهی نیست.اطفا بیشتر از این منو شرمنده خودتون نکنید. با ناراحتی کیفش را برداشت و بدون هیچ حرفی رفت. وقتی خودم تکلیفم با دلم مشخص نبود چگونه میتوانستم به او وعده سرخرمن بدهم . ناجوانمردانه بود .باید همین اول کاری، تیشه به ریشه این عشق میزدم تا کمتر اذیت شود. تا ظهر خودم را با حرف زدن با مردم سرگرم کردم و در برابر نگاه پرسوال دکتر سلیمانی سکوت کردم. برای عصر مرخصی گرفتم و سریع به خانه برگشتم فقط یک خواب میتوانست آرامش از دست رفته ام را به من برگرداند. بدون آنکه چیزی بخورم تن خسته ام را روی تخت رها کردم.سرم به بالشت نرسیده به خواب رفتم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با صدای اذان مغرب از خواب پریدم. آنقدر بدنم متلاشی بود که حس می کردم سالهاست مثل اصحاب کهف خوابیده ام . کش و قوسی به بدنم دادم. هواتاریک شده بود. کورمان کورمان جلو رفتم و کلید برق را زدم. باید خودم را جمع می کردم. قرارنبود معجزه شود و من دوباره برگردم به گذشته، خودم باید آینده ام را می‌ساختم و قبول می‌کردم هیچ کس در این مسیر نمیتواند به من کمک کند. علاقه من به بهراد هم قطعا بعد ازدواجش کمرنگ می شود چون من اهل علاقه به یک مرد متاهل نیستم همانطور که بهرهد وقتی سر سفره عقد بنشیند ،عشقش به من را در دلش خاک می کند و حتما عشقی جدید در قلبش جوانه می زند. قامت بستم و مشغول راز و نیاز با خدایم شدم. با او عهد بستم که دیگر راه را اشتباه نروم و هیچ گاه به او پشت نکنم. حس کسی را داشتم که تازه متولد شده و باید سالها زندگی کند. با همان چادر نمازم به دیدن مریم خانم رفتم. باید از دلش در می آوردم. چند ضربه به در زدم _مریم جون خونه ای؟ صدایش به زور شنیده میشد _،بیا تو دخترم. وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف انداختم اثری نبود _مریم جون کجایید؟ چند دقیقه ای سکوت همه جا را فرا گرفت. میخواستم دوباره صدایش بزنم که با لباس هایی پر از گردو غبار از آشپزخانه بیرون آمد _ببخشید تو انباری پشتی بودم. دنبال دبه ترشی می‌گشتم. با خنده گفتم _نکنه میخواین منو ترشی بندازید. به خنده افتاد _اگر تو بخوای چراکه نه!! بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم .معترض شد _برو اون ور دختر !همه وضعت پر خاک شد _شما خاکیتون هم خوش مزه است.خوش به حال حاج..... با صدای سرفه های بهراد بلند هینی گفتم و دست روی دهانم گذاشتم. لعنت بر دهانی که بدموقع بازشود. استاد سوتی دادن  بودم. جرات نکردم به عقب برگردم و با او روبه رو شوم. با صدایی که مملو از خنده بود گفت _ سلام .مامان جان ،با اجازه من میرم بیرون. _برو به سلامت عزیزم. صدای بستن در که آمد با دست به سرم کوبیدم _خاک برسرم آبروم رفت. مریم خانم بلند زد زیر خنده. _مریم جون بایدم بخندی .الان پسرتون فکر میکنه من به شما چشم داشتم. با اتمام حرفم خودمم به خنده افتادم. _تا شما دوتا لیوان چای خوشرنگ بریزی ،منم آبی به صورتم زدم و اومدم. _چشم . دو لیوان چای خوشرنگ مادرشوهرکش ریختم ولی صد حیف که مریم خانم نقش مادرم را داشت. به قسمت سنتی نشین رفتم و نشستم. آن گوشه خانه حس خیلی خوبی را به وجودم تزریق می کرد. پرا با خود میبرد به سالهای کودکی و خانه پدر بزرگم. _هعی  یادش بخیر _یاد چی بخیر؟ از هپروت خارج شدم و به احترام مریم خانم ایستادم _بشین دخترم. کنارش نشستم . _این گوشه خونتون منو برد به خونه پدرجونم. دوران کودکیم.کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدم. _این قسمت مورد علاقه بهراد بوده و هست. وقتی اینجا رو خریدیم خودش پیینها  داد این قسمت رو سنتی بشینیم. اشاره ای به لیوان چایی کرد _این چایی خوردن داره. بخور سرد شد چند جرعه از چای را خوردم. باید حرف میزدم _مریم جون منو بابت رفتار زشتم اون روزم ببخشید.قصد بی احترامی به شما نداشتم ، از اینکه خواستگاری کرده بودند عصبانی بودم. از اینکه پدری که منو طرد کرده رو میخواستن ببینن عصبانی شدم. من چند ماهه پیش شما زندگی می‌کنم. بعد این همه مدت نمیتونستن بیان دنبالم یا بهم زنگ بزنن. من واسه اونا مردم. منم نمیخوام با هیچ کس ازدواج کنم . من خطا کردم و باید تاوانش رو بدم‌ . به چشمان مهربانش نگاه کردم _مریم جون اجازه بدید من تو این خونه خودمو از نو بسازم. قول میدم بعدش برم و بیشتر از این مزاحمتون نشم. اشکهایم جاری شد از این دلارام احساساتی بیزار بودم. لیوانش را توی سینی گذاشت. با یک دستش اشکهایم را پاک کرد و با دست دیگرش دستم را گرفت و به آرامی فشرد. _تو مزاحم نیستی عزیزم. من که از خدامه دختر مهربونم پیشم بمونه. خودت رو از نو بساز  و زمانی که قوی شدی والدینت رو ببخش. مامانت هرازگاهی به من زنگ میزنه. حالت رو میپرسه، خیلی نگرانته ولی بخاطر بابات حرفی نمیزنه. بابات حرف زدن در مورد تو رو منع کرده. بهشون فرصت بده. خودشون یک روز متوجه اشتباهشون میشن و میان دنبالت . تا اون روز تو دختر منی و جات کنار منه. پس به جای گریه کردن چاییت رو بخور که سرد شد. باورم نمیشد که مادرم نگرانم شده باشد. _واقعا مامانم نگرانمه؟ اخم ریزی کرو _معلومه که نگرانته. ان شاءالله یک روز مادر میشی و میفهمی مادرها چه حسی نسبت به بچه هاشون دارن. باورش  برایم سخت بود او همیشه خودش را فدای دانیال و مسعود می کرد. با شنیدن حرف های مریم خانم خوشحال شدم. امیدوارم شدم به آینده و روزهای پیش رو.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍁صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا 🍁دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین ♻️ امروز دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی ۷ صفر ۱۴۴۶ هجری قمری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ذکر مخصوص روز دوشنبه: «یا قاضِیَ الحاجات» ۱۰۰ مرتبه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش مَهدی بزند تکیه به دیوار حَرَم خطبه ای مثل علی در حَرم ایراد کند کاش با دست خودش آن گل زیبای علی حرمی بهرگل فاطمه بنیاد کند 🏴 (ع) تسلیت_باد 🥀
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۳ #نویسنده_زهرا__فاطمی با صدای اذان مغرب از خواب پریدم. آنقدر بدنم متلاشی
صبح  با صدای جیغ و داد  دوقلوهای بهناز از خواب بیدارشدم. بار اولی بود که آنها را از نزدیک می دیدم. توی حیاط مشغول توپ بازی بودند. امروز جمعه بود و من مثلا در روز تعطیل قصد استراحت داشتم که با شیطنت های آنها امکان پذیر نبود. کارهایم را کردم و به حیاط رفتم. _سلام خوشگلا با تعجب نگاهم کردند.پسر بچه مشکوک نگاهم کرد _تو کی هستی؟ دخترک با آن موهای خرگوشی و پیراهن صورتی گلدارش که زیادی بامزه اش کرده بود ،سریع گفت. _بی ادب نباش ،باید بگی شما. با لبخند مرا نگاه کرد _شما کی هستی؟ به خنده افتادم. آنقدر بانمک بودند که دلم میخواست بغلشان کنم و یک دل سیر ببوسمشان. عجیب خوردنی بودند. _من اسمم دلاراممه وشما؟ پسرک تخس جوابم را داد _اسمتون مهم نیست،اینجا چیکار دارید؟ ابرویم بالا پرید. از قدیم گفتن حلالزاده به دایی می رود .کپی برابر اصل بهراد بود. _کاراگاه کوچک، من تو این سوییت زندگی می کنم. حالا میگی من افتخار آشنایی با کیو دارم. از اینکه او را کاراگاه نامیده بودم لبخند به لبش آمد و با افتخار گفت _امیر حسن بزرگی هستم . با دست کوچکش به دخترک اشاره کرد _ایشونم خواهر دوقلوی من حسنا هستند. _ای جونم چه اسمای نازی دارید مثل خودتون. دستم را به سمتش دراز کردم و دست کوچکش را گرفتم. _از آشناییتون خوش وقتم خوشگلا. از امروز باهم دوستیم .قبوله. هردو  خوشحال سرشان را تکان دادند. هرسه مشغول بازی شدیم. با صدای مریم خانم دست از بازی کشیدیم _میبینم که همبازی پیدا کردید. حسنا با خوشحالی گفت _خاله دلارام خیلی مهربونه، کلی باما بازی کرد با لبخند نگاهشان کردم _دلارام جان ببخشید بچه ها اذیتت کردند . _نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. خیلی دوست داشتنی هستند. _دلارام جان برای نهار بیا پیش ما، میخوام با دخترا آشنا بشی. امروز هردوهستند. بهانه هم نداریم.فهمیدی _چشم خدمت میرسم.اگر کمک لازم دارید بیام کمک _نه عزیزم ممنون. بهناز رفته آرایشگاه ،همین دوتا وروجک رو سرگرم کنی کمک بزرگی به من کردی. با لبخند به بچه ها نگاه کردم که فارغ از همه مشکلات ، بین درخت ها می دویدند. _دلارام جان .امشب خوابخواد قراره بریم خواستگاری برای بهراد. تو هم  آماده باش تا باهم بریم. حس غم در دلم سرازیر شد _مریم جون اگر اجازه بدید من شب خونه می مونم .شما برید ان شاءالله با خبر خوب برگردید. اخمی بر پیشانی نشاند . _اصلا حرفشم نزن. اگر قبول داری من مادرت هستم پس رو حرفم ،حرفی نزن. میدونم بخاطر صادق نمیخوای بیای ولی اون یک موضوع تموم شده است. اونا خواستگاری کردند و تو جواب منفی دادی تمام. پس حتما امشب با ما میای. من برم داخل غذام رو هنوز کامل درست نکردم. _چشم.بخاطر شما میام. ان شاءالله خوشبخت بشن‌. _چشمت روشن. بی زحمت حواست به این دوتا شیطون باشه تا من کارم تموم بشه. _حتما. شما بفرمایید. تا اذان ظهر با آن دو داخل حیاط بازی کردم. آنقدر شیرین زبان بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. کم کم اهالی خانه رسیدند .اول بهناز و همسرش و بعد هم بهنوش و همسرش و در آخر بهراد. مدت ها قبل هم با آنها در خانه خاله محبوبه‌شان برخورد داشتم و میدانستم چقدر خونگرم هستند ولی امروز متوجه شدم آنها عالی تر از تصور من بودند. آنقدر گرم و صمیمی برخورد کردند که به یک ساعت نرسیده چنان با دخترا غرق صحبت شدم که انگار سالهاست باهم دوست هستیم. در مورد همه چیز باهم صحبت کردیم. بهنوش از خاطراتش در اردوی جهادی می گفت و صدای خنده هرسه مان بلند می‌شد. مریم خانم چندبار برایمان اسپند دود کرد. میگفت باید اسپند دود کنم تا بلا از هممون دور بشه. بعد از صرف نهار به سوییتم برگشتم تا برای شب آماده شوم. چقدر بین حال و روز ما آدمها تفاوت وجود دارد. آن سوی حیاط همه برای امشب لحظه شماری می کنند و غرق خوشی هستند این سمت حیاط من در سوییت کوچک خودم ،درگیر گذشته ها و آینده هستم. چه حسی دارم ،نمیدانم. فقط خوب میدانم که امشب آخرین پرده عشق بین من و بهراد به نمایش در می آید و از فردا مسیر زندگیمان جدا می شود. هرکدام راهی جدا برای زندگی در پیش می‌گیریم و این آخر راه ماست. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری وجود نداشت .باید به میان  گود می‌رفتم و ضربه فنی شدنم را به چشم می‌دیدم. شاید این کمترین جزای خطاهای گذشته ام می‌بود. مانتو عبایی که با اولین حقوقم خریده بودم را از داخل کمد بیرون آوردم. وقتی او را با ذوق می خریدم،هیچگاه گمان نمی بردم که او را در مراسمی بپوشم که پایانش حداقل برای من خوش نباشد. میخواستم در کمد را ببندم که نگاهم روی چادر مشکی نشست. همان چادری بود که بهراد روز اول برایم خریده و به بیمارستان آورده بود. از وقتی پا به این خانه گذاشتم ،چادر را در کمد گذاشتم و هیچ وقت  بیرون چادر نپوشیدم . همیشه با مانتو های بلند به محل کار و بازار می رفتم. نمیدانم چرا هوس کردم امشب چادر بپوشم. چادر را باز کردم و روی سرم گذاشتم . به خودم در آینه نگاه کردم .چقدر با دلارام گذشته تفاوت داشتم. الان خودِچادری ام را دوست داشتم  ولی ماهها قبل چادر را فقط به اجبار روی سر می‌گذاشتم . با صدای در، از آینه چشم برداشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. خانم ها تو حیاط ایستاده بودند و خبری از مردهای خانواده نبود. مریم خانم با دیدنم لبخندی زد _هزارماشاءالله، چه خوشگل شدی عزیزم. چقدر چادر بهت میاد. خجالت زده لبخندی زدم. بهنوش و بهناز هم حرف مادرشان را تایید کردند. جلو در ورودی مردها کنار ماشین ایستاده بودند. بهناز و بهنوش با همسرانشان سوار یک ماشین شدند. منم با مریم خانم به سمت ماشین بهراد رفتم. هنوز نمیدانستم بهراد با دیدنم چه عکس العملی نشان می‌دهد. به ماشین تکیه زده و با گوشی  حرف میزد. _علی جان من آخر شب خودمو میرسونم . _بهراد جان بریم ؟ با سوال مریم خانم ،بهراد به عقب برگشت و چند لحظه کوتاه نگاهش روی چادرم خزید. _بله بفرمایید. مریم خانم داخل ماشین نشست. من هم با کلی خجالت زیر نگاه بهراد سوار ماشین شدم. تا مقصد کسی حرفی نزد.ماشین را پارک کرد. همگی خوشحال بودند و لبخند به لب داشتند، جز بهراد که در فکر فرورفته بود و من! _مادرجان چرا گل رو برنداشتی؟ بهراد به خود آمده و سریع دسته گل را از داخل ماشین بیرون آورد. بهنوش خندان گفت _عروس چنان دل داداش عاشقمو برده که هوش و حواس براش نمونده. همه خندید. من لبخندی زورکی بر لب نشاندم و بهراد بدون هیچ حالتی به سبد گل چشم دوخت. مریم خانم  سکوت پسرش را پای خجالت او گذاشت _پسرمو انقدر خجالت ندید. مادر فدات بشه که اینقدر حجب و حیا داری. _خدانکنه مامان جان. صادق در را باز کرد و  با خوشرویی احوالپرسی کرد. به من که رسید نگاهش میخکوب من و پوششم شد. آنقدر نگاهش تابلو بود که بهراد اخمی کرد. _سلام .خیلی خوش اومدی _سلام.ممنونم. با آمدن آقای محمدی، صادق به سمت بهراد رفت و من نفس راحتی کشیدم. تا لحظه ای که وارد خانه شویم و روی مبل بنشینیم چندین بار با اهالی خانواده احوالپرسی کردیم. صحبت از آب و هوا شروع شد و به اوضاع اقتصادی رسید. مریم خانم با خنده گفت _آقایون بهتر نیست بریم سراغ این دو جوون . برای حرف زدن از اقتصاد وقت زیاده. پسرم رو بیشتر از این منتظر نگذارید. طفلک بهراد عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود.همگی با لبخند به هم نگاه کردند و حرف مریم خانم را تایید کردند. _آقای محمدی  من و میناجون سالهاست باهم دوستیم. شما خانواده مارو میشناسید، بهراد جان رو هم از بچگی میشناسید. ظاهر و باطن!امشب مزاحمتون شدیم تا سوره جان رو برای پسرم خواستگاری کنیم. شما هر خواسته ای داشته باشید به روی چشم. آقای محمدی دستش را روی شانه بهراد گذاشت. _کم از خوبی های بهراد جان ندیده و نشنیده ایم. ماشاءالله جوانی رعا و با غیرته، هر پدری باشه دلش میخواد چنین مردی دامادش بشه. ولی خب نظر سوره جان هم مهم هستش. با این حرف آقای محمدی به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت پدرم آرزوی داشتن چنین دامادی را در دل داشته است _مینوجان  وقتشه که عروس خوشگلم یه چایی بیاره و حرف آخر رو بزنه.پسرم چشم انتظاره. مینو خانم با لبخند صدایش را بالا برد _سوره جان چایی رو بیار عزیزم با صدای مینو خانم از گذشته ها بیرون آمدم و به بهراد چشم دوختم. منتظر عکس العملش بعد از دیدن سوره بودم. سوره با سینی چای وارد شد. یک مانتو عبایی آبی آسمانی پوشیده بود با یک هدشال سفید  مجلسی که با نگین به زیبایی می درخشید. من که دختر بودم از دیدن او با آن زیبایی مات شده بودم  وای به حال بهراد! جرات نکردم به بهراد نگاه کنم .میترسیدم نگاهش کنم و ببینم که محو زیبایی سوره شده است و حسادت دمار از روزگارم دربیاورد. با انگشتان دستم بازی می کردم. سوره مقابلم قرار گرفت و چایی تعارف کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
﷽❣ سلام_امام_زمانم ❣﷽ آقا سلام ما به رڪوع و سجودتو آقا درود بر تو و ذڪر و عبادتت❤️ ای آخرين امام من ألغوث و ألامان عجل علی ظهورک ياصاحب‌الزمان❤️ اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ❤️ صبحتون_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما گداها بر دَری غیر از حرم ننشسته‌ایم می‌شود احوال ما را هم بپرسی؟ خسته‌ایم 🌤 ⛅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نرفته ها...💔:) کلیپ رو ببینید🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ 🔻