eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام روزتون زیبا الهی امروزتون پر از اتفاقهای قشنگ باشه یه نفس عمیق همین الان بکش و از عمق وحودت بگو خدایا شکرتت بابت امروز😊 مهربان پروردگارم یاری ام فرما امروز از هر ثانیه عمرم بهترین بهره ها را ببرم آمین🙏💚 بریم کخ امروزمون رو بسیار زیباتر‌از همیشن بسازیم😊 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍏هرگاه افکار مثبت داشته باشید؛ استعدادهای ذهنی و نیروهای درونی شما فعال می شوند 🍎و هرگاه افکار منفی و مخرب بر شما چیره شود؛ نیروها و استعداهایتان سرکوب شده و باعث شکست شما می گردد. 🍓وقتی می بینید که در احساسات منفی غرق شده اید؛ می توانید خیلی ساده از آن خارج شوید. 🍇کافی است به یک چیز زیبا فکر کنید یا مشغول کاری زیبا شوید و وقتی به این روش عادت کنید؛ زودتر از چیزی که فکر می کنید خالق زندگی خود خواهید شد. 🎯کانی مک می گوید: "در هیچ بازی برنده نمی شوید، مگر آن که آماده ی بُـرد باشید. " http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
269531958.mp3
3.7M
♦️تفکر بهتر، زندگی بهتر هیچ چیز اتفاقی نیست خدا همه راه‌ها را برای شما باز می‌کند، پس حرکت کن☘ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_هــفدهـم ✍فشار شیاطین سنگین تر شده بود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد . کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ... خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5816536198788678937.MP3
4.38M
🔰 شماره ۶۸ 🏵 بدون نام 🎗 نمیدونم برای این فایل چه اسمی بذارم. حتما گوش بدید. خودم خیلی حسم خوب بود موقع ضبطش 😊🌺🌹 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر #کیفیت_زندگی : 1⃣2⃣ برای زندگی‌تان اهداف مشخص و قابل ارزیابی تعیین کنید
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر : 2⃣2⃣ دروغ گفتن به خودتان را متوقف کنید دروغِ مشترکی که اغلب ما انسان‌ها را از پیشرفت بازمی‌دارد،جمله معروف "من نمی‌توانم" است... ولی واقعیت این است که ما خیلی از کارها را حتی بهتر از آنچه که فکر می‌کنیم می‌توانیم انجام دهیم👌فقط باید نسبت به توانمندی‌های خود آشنایی بیشتری پیدا کنیم♀️ و برای انجام کارها همت به خرج دهیم😉✋💯 ♨️ این پست ادامه دارد ... 😉 💥 جذب خواسته ها و آرزو ها http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم را برای خود ذخیره تا هر وقت احساس ناراحتی و افسردگی و ناامیدی داشتی نگاهی به آن بیندازی و برای همه آنانکه دوستش داری ارسال http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5935862815611945671.apk
4.97M
💎آخرین نسخه بروز شده اپلیکیشن پرورش افکار👆👆 👌با تغییرات و # امکانات_ویژه 🌺لطفا همه دوستان برای دسترسی به امکانات بهتر، اپدیت کنند😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_بیـسـتـم ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
سلام رمان مبارزه با دشمنان خدا هم به پایان رسید امیدوارم مورد پسندتون قرار گرفته باشه ان شاءالله از فردا رمان جدید در کانال قرار میگیره با تشکر از همراهی همه شما بزرگواران 🌹🌹🌹
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
4_411688674204323124.mp3
3.02M
📻 پادکست به هدفت غیرت داشته باش 🕋 بندگانم را از جایی که گمان نمی برند روزی میدهم 🌠 یک پادکست خوب امیر شریفی زندگیتو بساز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شبها قبل از خواب به خواسته هایتان فکر کنید 👈شبها موقع خواب هیچ وقت به بدبختی ها و نگرانی ها و قسط و وام و بدهی ها و شکست عشقی و بیکاری و ... فکر نکنید 👈موقع خواب هر فکری که در ذهن دارین باعث ایجاد یک احساس در شما خواهد شد و اگه احساس بد و منفی در موقع خواب داشته باشید ، این احساس بد ، باعث منفی شدن فضای کوانتومی مولکولها و اتمهای بدنتان می شود و همچنین باعث جریان انرژی منفی در خون و مایعات بدن شما خواهد شد. ✨✨ به این ترتیب در تمام شب دچار احساسات منفی و کابوس و خوابهای آشفته خواهید شد و موقع بیدار شدن از خواب احساس خستگی و سنگینی در تمام بدن خواهید داشت. ✨✨و نیز افکار منفی که در موقع خواب تکرار می شود بصورت قدرتمند وارد الگوهای افکاری-ارتعاشی ذهن می شود و فرایندهای نورانی ذهن را دچار آلودگی می کند. نظام باورهای شما سرشار از الگوهای معیوب خواهد شد که این افکار و باورها در جهان مادی شما تبدیل به تجارب زندگی شما می شود . 👈پس در موقع خواب باید به اهداف و آرزوهای تان فکر کنید و غرق در احساسات مثبت باشید تا جهان هستی را با افکار زیبای خودتان همراه کنید و خالق زندگی سرشار از نور باشید. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 لطفا برای حمایت از ما پستها را فوروارد کنید.🙏
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شب فرصتی ست تا به رؤیاهایتان فکر کنید شاید صبحِ فردا محال ترین آرزویتان از نظر خودتان برآورده شودhttp://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش... صبح باشد یا شب ... بذرِ امید ؛ نه وقت می شناسد، نه موقعیت ... هر وقت بکاری ؛ شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز، با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛ جوانه می زند ... و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ، اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش...! نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛ به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی‌ات ... پس تا دیر نشده ، بذرِ جادوییِ امیدت را بکار، و معجزه هایت را درو کن ... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
💬 🌱 اگر تو خودت را نشناسی هیچکس تو را نمیشناسه‼️ 🌱 اگر تو خودت، خودت را دوست نداشته باشی هیچکس نمیتونه تو را دوست داشته باشه‼️ 🌱 اگر تو خودت خودت را باور نداشته باشی هیچکس تو را باور نمیکنه‼️ 🌱 اگر تو خودت به خودت اعتماد نکنی هیچکس بهت اعتماد نمیکنه‼️ 🌱 اگر تو برای خودت وقت نگذاری هیچکس برای تو وقت نمیگذاره‼️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👭 👬 .
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
4M
جاری شدن برکت از سمت خداست، پس با امید و درستکاری ادامه بده چون اتفاقات خوب تو راهه! باهم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام قابل توجه عزیزانیکه رمان ایه های جنون رو دنبال میکنند امروز 6قسمت از ایه های جنون اماده است میفرستم کانال رمان جدید ان شاءالله از فردا ممنون از صبوری شما 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صدایے مے خواندم،واڪنشے نشان نمیدهم. یڪ بار...دوبار...سہ بار... پشت سر هم صدایم مے زند! حتے پلڪ نمے زنم ڪہ صاحب صدا را ببینم،حس میڪنم در تاریڪے غرق شدہ ام... یڪ تاریڪے مطلق... ضربان قلبم آرام است،آرامِ آرام... در تمام این بیست و چهار سال انقدر آرام نبودہ ام... تاریڪے عمیق میشود،عمیق و عمیق تر... توجهے بہ صداهاے اطراف ندارم،دوست دارم دوبارہ بخوابم! گرماے دستے روے سرماے دستم مے نشیند. _آیہ جان! آیہ! این صدا را مے شناسم! صداے مادرم است! نہ! همچنان نمیخواهم چشم باز ڪنم! دوست دارم بخوابم... از آن خواب هایے ڪہ بیدار شدن ندارد! از آن خواب هایے ڪہ روزبہ رفتہ... انگشتانش میان انگشتانم قفل مے شوند،دستش مے لرزد! صدایش بغض دارد و درد،ڪاش بفهمد خستہ ام،از روزهاے تڪرارے خستہ ام... از جدایے،از فراق،از مردے ڪہ بے حرڪت و نفس خوابیدہ،از ضربان قلبے ڪہ دیگر نمے زند،از نرسیدن،از مرگ... با یادآورے این ڪلمات قلبم فشردہ میشود و نفسم تنگ! بے اختیار چشم باز میڪنم،نور لامپ سفید رنگ چشمانم را مے زند! سریع چشمانم را مے بندم،انگشتانش میان انگشتانم فشردہ میشوند! _خوبے مامان جان؟! بے توجہ بہ سوالش لب میزنم:این بارم تموم شد؟! جوابم را با هق هقے آرام میدهد،با سڪوت! پوزخندے روے لبم مے نشیند،چشمانم را باز میڪنم. در اتاقڪ ڪوچڪے روے تخت دراز ڪشیدہ ام،بوے الڪل در فضا پیچیدہ. پرستارے با روپوش سفید مشغول چڪ ڪردن سرم است. دوست ندارم مادرم را نگاہ ڪنم! از صحنہ هاے تڪراریِ گذشتہ بیزارم... از مرگ بیزارم... از خودم بیزارم... پرستار،نگاهش را بہ سمت صورتم مے ڪشاند. لبخندے تصنعے لبانش را از هم باز میڪند. _بالاخرہ بیدار شدے مامان ڪوچولو؟! بے اختیار متعجب نگاهش میڪنم،او هم متقابلا چین ریزے بہ پیشانے اش مے اندازد! زمزمہ وار مے پرسم:هنوز هست؟! لبخندش پر رنگ تر میشود:مگہ قرار بود نباشہ؟! باز انگشتان مادرم محڪم انگشتانم را مے فشارند! بہ سمتش سر بر مے گردانم،چشمانش روح ندارند! غرقِ بے جانے و دلهرہ اند! _خوبے؟! سرد نگاهش میڪنم و جوابے نمیدهم،نفس عمیقے میڪشد. _بابات و یاسین رفتن...رفتن... بغض توان صدایش را گرفتہ،خودم جملہ اش را ڪامل میڪنم! _رفتن پزشڪے قانونے! متعجب نگاهم میڪند،با چشمانے ڪہ مات و مبهوت اند! حتما از آرام بودنم تعجب ڪردہ،خودم هم از این همہ سردے و آرامے در تعجبم! چشم از صورتش نمے گیرم،آرام مے پرسم:شما از ڪجا فهمیدید؟ آب دهانش را با شدت فرو میدهد:آقا محسن زنگ زد خونہ،بندہ خدا آشفتہ بود. با ڪلے دلهرہ و من من ڪنون گفت چند دیقہ قبل بهش زنگ زدن گفتن ماشین روزبہ تو ڪردان تصادف ڪردہ! گفت هرچے بہ آیہ زنگ میزنم موبایلش خاموشہ. گفتم آیہ از دیشب خونہ ے ماست! هرچے حال روزبہ رو ازش پرسیدم‌ گفت خبر ندارم! نمیدونم چے شد یهو صداے جیغ و داد سمانہ از پشت خط بلند شد... بہ اینجا ڪہ مے رسد مڪث میڪند،نفس عمیقے میڪشد و دستش را روے چشمانش مے گذارد! _داد میزد روزبہ چے شدہ؟! چرا از پزشڪے قانونے زنگ زدن؟! دوبارہ اشڪ هایش مے بارند،مثل ابرِ بهار! آب دهانم را فرو میدهم:دیشب تصادف ڪردہ؟! بدون این ڪہ دستش را ڪنار بزند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _ساعت چند؟! _نزدیڪ یڪ! زمزمہ وار مے خوانمش:مامان؟! سریع دستش را ڪنار مے ڪشد،چشمانش مثل ڪاسہ خون شدہ اند! نگران نگاهم میڪند:جانم؟! _یعنے واقعا دیگہ روزبہ بر نمے گردہ؟! این را ڪہ مے پرسم،باز چشمہ ے اشڪش مے جوشد. جوابے نمیدهد،آرام دستش را مے فشارم اما نگاهم نمے نڪند! دوبارہ صدایش میزنم:مامان! بدون این ڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد:جا...جانم... _چرا نمے میرم؟! سریع بہ چشمانم زل میزند،میخواهد چیزے بگوید ڪہ دستش را رها میڪنم. _میشہ برے؟! میخوام بخوابم! هاج و واج نگاهم میڪند:آیہ! خوبے؟! لبخند میزنم:نمیدونم! پرستار سریع مے گوید:بهترہ شما برید! بذارید یڪم استراحت ڪنہ! مادرم بے میل و‌ نگران از ڪنارم مے رود،چشمانم را مے بندم. باید ڪمے استراحت ڪنم تا جانے براے مُردن داشتہ باشم... تا باز تاب بیاورم... باز... باز... باز... آخرین سورہ نازل شد،سورہ ے جنون... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ گذر زمان بے معنے بود،رفت و آمدها،حرف ها،غصہ خوردن و گریہ و زارے ها... از آن اتاقڪ ڪوچڪ بہ اتاقے بزرگتر در بیمارستان تبعید شدم! مے گفتند حالم نیست و شوڪہ شدہ ام،نگران لختہ خونے بودند ڪہ برچسب مادر بودن را بہ پیشانے ام چسباندہ بود! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay