📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «میخوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
صدایے مے خواندم،واڪنشے نشان نمیدهم.
یڪ بار...دوبار...سہ بار...
پشت سر هم صدایم مے زند!
حتے پلڪ نمے زنم ڪہ صاحب صدا را ببینم،حس میڪنم در تاریڪے غرق شدہ ام...
یڪ تاریڪے مطلق...
ضربان قلبم آرام است،آرامِ آرام...
در تمام این بیست و چهار سال انقدر آرام نبودہ ام...
تاریڪے عمیق میشود،عمیق و عمیق تر...
توجهے بہ صداهاے اطراف ندارم،دوست دارم دوبارہ بخوابم!
گرماے دستے روے سرماے دستم مے نشیند.
_آیہ جان! آیہ!
این صدا را مے شناسم! صداے مادرم است!
نہ! همچنان نمیخواهم چشم باز ڪنم!
دوست دارم بخوابم...
از آن خواب هایے ڪہ بیدار شدن ندارد!
از آن خواب هایے ڪہ روزبہ رفتہ...
انگشتانش میان انگشتانم قفل مے شوند،دستش مے لرزد!
صدایش بغض دارد و درد،ڪاش بفهمد خستہ ام،از روزهاے تڪرارے خستہ ام...
از جدایے،از فراق،از مردے ڪہ بے حرڪت و نفس خوابیدہ،از ضربان قلبے ڪہ دیگر نمے زند،از نرسیدن،از مرگ...
با یادآورے این ڪلمات قلبم فشردہ میشود و نفسم تنگ!
بے اختیار چشم باز میڪنم،نور لامپ سفید رنگ چشمانم را مے زند!
سریع چشمانم را مے بندم،انگشتانش میان انگشتانم فشردہ میشوند!
_خوبے مامان جان؟!
بے توجہ بہ سوالش لب میزنم:این بارم تموم شد؟!
جوابم را با هق هقے آرام میدهد،با سڪوت!
پوزخندے روے لبم مے نشیند،چشمانم را باز میڪنم.
در اتاقڪ ڪوچڪے روے تخت دراز ڪشیدہ ام،بوے الڪل در فضا پیچیدہ.
پرستارے با روپوش سفید مشغول چڪ ڪردن سرم است.
دوست ندارم مادرم را نگاہ ڪنم!
از صحنہ هاے تڪراریِ گذشتہ بیزارم...
از مرگ بیزارم...
از خودم بیزارم...
پرستار،نگاهش را بہ سمت صورتم مے ڪشاند.
لبخندے تصنعے لبانش را از هم باز میڪند.
_بالاخرہ بیدار شدے مامان ڪوچولو؟!
بے اختیار متعجب نگاهش میڪنم،او هم متقابلا چین ریزے بہ پیشانے اش مے اندازد!
زمزمہ وار مے پرسم:هنوز هست؟!
لبخندش پر رنگ تر میشود:مگہ قرار بود نباشہ؟!
باز انگشتان مادرم محڪم انگشتانم را مے فشارند!
بہ سمتش سر بر مے گردانم،چشمانش روح ندارند! غرقِ بے جانے و دلهرہ اند!
_خوبے؟!
سرد نگاهش میڪنم و جوابے نمیدهم،نفس عمیقے میڪشد.
_بابات و یاسین رفتن...رفتن...
بغض توان صدایش را گرفتہ،خودم جملہ اش را ڪامل میڪنم!
_رفتن پزشڪے قانونے!
متعجب نگاهم میڪند،با چشمانے ڪہ مات و مبهوت اند!
حتما از آرام بودنم تعجب ڪردہ،خودم هم از این همہ سردے و آرامے در تعجبم!
چشم از صورتش نمے گیرم،آرام مے پرسم:شما از ڪجا فهمیدید؟
آب دهانش را با شدت فرو میدهد:آقا محسن زنگ زد خونہ،بندہ خدا آشفتہ بود.
با ڪلے دلهرہ و من من ڪنون گفت چند دیقہ قبل بهش زنگ زدن گفتن ماشین روزبہ تو ڪردان تصادف ڪردہ!
گفت هرچے بہ آیہ زنگ میزنم موبایلش خاموشہ.
گفتم آیہ از دیشب خونہ ے ماست! هرچے حال روزبہ رو ازش پرسیدم گفت خبر ندارم!
نمیدونم چے شد یهو صداے جیغ و داد سمانہ از پشت خط بلند شد...
بہ اینجا ڪہ مے رسد مڪث میڪند،نفس عمیقے میڪشد و دستش را روے چشمانش مے گذارد!
_داد میزد روزبہ چے شدہ؟! چرا از پزشڪے قانونے زنگ زدن؟!
دوبارہ اشڪ هایش مے بارند،مثل ابرِ بهار!
آب دهانم را فرو میدهم:دیشب تصادف ڪردہ؟!
بدون این ڪہ دستش را ڪنار بزند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
_ساعت چند؟!
_نزدیڪ یڪ!
زمزمہ وار مے خوانمش:مامان؟!
سریع دستش را ڪنار مے ڪشد،چشمانش مثل ڪاسہ خون شدہ اند!
نگران نگاهم میڪند:جانم؟!
_یعنے واقعا دیگہ روزبہ بر نمے گردہ؟!
این را ڪہ مے پرسم،باز چشمہ ے اشڪش مے جوشد.
جوابے نمیدهد،آرام دستش را مے فشارم اما نگاهم نمے نڪند!
دوبارہ صدایش میزنم:مامان!
بدون این ڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد:جا...جانم...
_چرا نمے میرم؟!
سریع بہ چشمانم زل میزند،میخواهد چیزے بگوید ڪہ دستش را رها میڪنم.
_میشہ برے؟! میخوام بخوابم!
هاج و واج نگاهم میڪند:آیہ! خوبے؟!
لبخند میزنم:نمیدونم!
پرستار سریع مے گوید:بهترہ شما برید! بذارید یڪم استراحت ڪنہ!
مادرم بے میل و نگران از ڪنارم مے رود،چشمانم را مے بندم.
باید ڪمے استراحت ڪنم تا جانے براے مُردن داشتہ باشم...
تا باز تاب بیاورم...
باز...
باز...
باز...
آخرین سورہ نازل شد،سورہ ے جنون...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
گذر زمان بے معنے بود،رفت و آمدها،حرف ها،غصہ خوردن و گریہ و زارے ها...
از آن اتاقڪ ڪوچڪ بہ اتاقے بزرگتر در بیمارستان تبعید شدم!
مے گفتند حالم نیست و شوڪہ شدہ ام،نگران لختہ خونے بودند ڪہ برچسب مادر بودن را بہ پیشانے ام چسباندہ بود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
#بخش_دوم
مادرم هر روز ڪنارم بود،مریم و نساء هم هر روز بہ دیدنم مے آمدند.
حرف مے زدند،سوال مے پرسیدند و گریہ مے ڪردند!
اما صدایے از حنجرہ ے من خارج نمے شد،ناے صحبت ڪردن و زندگے ڪردن نداشتم!
پدرم و بابا محسن جنازہ ے روزبہ را دیدہ بودند،پدرم میگفت بابا محسن از پا افتادہ!
میگفت سمانہ یڪ شبہ پیر شدہ،میگفت مرگ روزبہ بہ ڪل تغییرشان دادہ!
روزبہ همان شب دعوا،در مسیر ڪردان بہ سمت ویلاے پدرش تصادف ڪردہ بود.
سرعت ماشین بہ قدرے زیاد بودہ ڪہ ماشین از جادہ خارج و بہ سمت درہ منحرف شدہ!
چند روزے گذشت،بابا محسن و سمانہ بہ دیدنم آمدند.
در تمام مدت بہ یڪ نقطہ از دیوار زل زدہ بودم و چیزے نمے گفتم.
سمانه گریہ و بے تابے مے ڪرد،گلایہ میڪرد چرا در مراسم ها حضور ندارم؟ چرا حرفے نمے زنم؟
اما چیزے متوجہ نمیشدم،نمے توانستم بگویم دیگر تابِ دیدن تابوت ندارم،دیگر نمیتوانم گوش بہ قلبِ بے صدایے بِسپُرم...
از مرگ خستہ ام... بیشتر از خودم...
نمیدانم چند روز از مرگ روزبہ گذشت ڪہ از بیمارستان مرخص شدم،تنم ڪرخت شدہ بود،همینطور روحم.
ڪسے امید نداشت جنینے ڪہ در رحم دارم دوام بیاورد اما ماند!
ماندن امید واقعا معجزہ بود،اگر امید را نداشتم شاید دوام نمے آوردم.
روزها بہ سردے و ڪند از پے هم مے گذشتند،اقوام و دوستان براے دیدار و گفتن تسلیت بہ دیدنم مے آمدند.
حوصلہ ے ڪسے را نداشتم،فقط روے تخت مے نشستم و بہ دیوار خیرہ میشدم.
مادرم صبح تا شب ڪنارم مے نشست،قربان صدقہ ام مے رفت و صحبت میڪرد.
حدود دوماہ از مرگ روزبہ گذشتہ بود ڪہ بہ اصرار و زور مادرم براے معاینہ پیش پزشڪ زنان رفتیم. براے اولین بار صداے قلب امید را شنیدم!
حس عجیبے بہ تڪ تڪ سلول هاے بدنم تزریق شد.
گویے در حال مرگ بودم و شوڪ الڪترونیڪے بہ قلبم دادند!
از آن روز دوبارہ زبان باز ڪردم،سر پا ایستادم،بهتر غذا خوردم فقط براے ماندن آن موجودے ڪہ چند "تاپ تاپ" از قلبش شنیدہ بودم!
مادر و پدرم هرڪارے ڪردند براے جمع ڪردن وسایلم بہ خانہ ام بازنگشتم،طاقت دیدن آن خانہ را نداشتم!
وقتے ڪمے بہ خودم آمدم با روزبہ سر لج افتادم! نہ سرمزارش رفتم نہ در مراسم هایے ڪہ برایش برگزار شد شرڪت ڪردم.
شاید بیشتر عذاب وجدان داشتم،خودم را قاتل روزبہ مے دانستم!
غرق شدہ بودم در "اگرها" و "ڪاش ها"...
آنقدر غرق،ڪہ خستہ شدم و بہ گذشتہ پناہ بردم.
از زمانے ڪہ همہ چیز شروع شد،زمانے ڪہ حالم بهتر بود و مسائل پیش پا افتادہ را مشڪل و سخت مے دانستم و برایشان مے جنگیدم.
از آن زمانے ڪہ با پدرم شروع بہ جنگ،براے ورود بہ دانشگاہ ڪردم.
آن روزهایے ڪہ پاے شهاب بہ زندگے مان باز شد.
اگر شهابے نبود،نہ هادے اے بہ آیہ تحمیل میشد و نہ روزبهے پا بہ زندگے اش میگذاشت.
پدرم را مقصر همہ ے این اتفاقات مے دانستم. او پاے شهاب و ڪینہ هایش را بہ زندگے مان باز ڪرد.
نمے توانستم دوستش داشتہ باشم،بہ شدت از او دورے میڪردم!
مدام گذشتہ را مرور میڪردم،بیشتر هادے را!
بخشے ڪہ روزبہ دوستش نداشت!
حسرت را جایگزین اگرها و ڪاش ها ڪردم،حسرتِ نماندن هادے یا انتخاب نڪردن مردے مثل فرزاد!
اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم،از گذشتہ ڪہ بیرون مے آمدم تمامِ قلبم میشد روزبہ!
خندہ هایش،مهربانے هایش،صبورے اش،دوست داشتنش...
همہ ے این ها تڪہ اے از قلبم را از آن خود ڪردہ بودند،این تڪہ تڪہ ها را ڪہ جمع میڪردے میشد خانہ ے روزبہ!
خانہ اے ڪہ دیر متوجهش شدم،بعد از آن شد غمڪدہ. غمڪدہ اے براے زندہ نگہ داشتن یاد صاحب خانہ اے ڪہ قدرش را ندانستم.
دوبارہ غرق شدم در اے ڪاش ها،در حسرت.
در نبودنِ روزبہ...
نفس عمیقے میڪشم و با زبان لبم را تَر میڪنم.
_تموم شد!
صداے مهربان دڪتر همتے بلند میشود:خستہ نباشے آیہ جان! واقعا خستہ نباشے!
لبخند ڪم رنگے میزنم:ممنون!
_دفتر خاطراتو خوندے؟
_بلہ!
با لحنے قاطع و تاڪیدے مے پرسد:ڪامل خوندیش؟ خط بہ خط؟
سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ!
_خب بہ چہ نتیجہ اے رسیدے؟!
مڪث میڪنم،چند ثانیہ اے بہ فڪر فرو میروم.
_همیشہ درگیر گذشتہ بودم،درگیر چیزایے ڪہ باید میشد!
در حالے ڪہ باید همہ چیزو خودم مے ساختم!
_دیگہ؟
آب دهانم را با شدت فرو میدهم:تو رابطہ با روزبہ عجلہ ڪردم!
نباید وارد رابطہ ے عاطفے و جدے میشدم!
هم بہ خودم آسیب زدم هم بہ روزبہ!
باید ڪامل از قید و بند گذشتہ و حسرت نبودن هادے رها میشدم یا باید ڪلا زندگے با علاقہ بہ هادے رو انتخاب میڪردم!
حالتاے نامتعال روحے و بچہ بازیام اجازہ نمیداد همہ چیزو درست ببینم و تصمیم بگیرم.
وقتے بہ خاطرات خودم و روزبہ رسیدم احساس ڪردم این آیہ من نبودم!
یہ دختر بچہ ے لجباز و لوس بودہ ڪہ هیچ چیز جز خواستہ هاے خودش براش مهم نبودہ.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
eitaa.com/jo
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
_فڪر نمیڪردم انقدر راحت اشتباهات رو قبول ڪنے!
_دیگہ نمیخوام فرصتا رو از دست بدم و معطل گذشتہ باشم!
نفس عمیقے میڪشد:بہ یہ نڪتہ اشارہ نڪردے!
ڪنجڪاو مے پرسم:چہ نڪتہ اے؟!
_این ڪہ فقط آیہ تو زندگے با روزبہ مقصر نبودہ!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم.
ادامہ میدهد:روزبہ با علم بہ این ڪہ دخترے ڪہ بهش علاقہ مندہ،شرایط روحے ڪاملا مناسبے ندارہ خواست با آیہ ازدواج ڪنہ!
همیشہ سڪوت ڪرد! اگہ چیزے آزارش میداد باید بہ آیہ میگفت ڪہ متوجہ بشه.
در واقع روزبہ با این ڪار بہ افڪار و رفتار اشتباہ آیہ دامن زدہ!
نفس عمیقے میڪشم:درستہ!
_آیہ نیاز بہ یہ تلنگر داشتہ! ولے نہ تلنگرے بہ شدیدے برخورد آخر!
اشتباهاتے ڪہ ڪردے رو ریز بہ ریز یادداشت ڪن و با دقت بخون.
ببین هنوز چقدر بہ اون اشتباها نزدیڪے.
از قید و بند گذشتہ و اے ڪاش خودتو آزاد ڪن،تو اول براے خودت و بعد براے پسرت زندگے میڪنے!
یڪم از حال و آیندہ صحبت ڪنیم!
زمان دقیق زایمانت ڪیہ؟
بے اختیار لبخند پر رنگے میزنم:یڪ هفتہ دیگہ!
_استرس دارے؟
میخندم:یڪم! مامان میگہ چون برام یہ تجربہ ے جدید و تازہ ست اینطور احساس میڪنم!
_درست میگہ! مطمئنم خوب از پسش برمیاے!
خیلے مراقب خودت و ڪوچولوت باش!
_چشم!
_حرف دیگہ اے نمیخواے بزنے؟
ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:فعلا نہ!
_روز خوبے داشتہ باشے عزیزم،خدانگهدار!
_همچنین خانم دڪتر! روز خوش!
سپس تماس قطع میشود،نگاهم را دوبارہ بہ حیاط میدوزم.
لبخندم تلخ میشود! دستم را روے شڪمم میگذارم و برایش زمزمہ میڪنم.
_قصہ ے ما بہ سر رسید...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم حورا نمازش را که خواند، قرآن را از ک
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
ادامه دارد....
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay