هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
یا نوووور
✨✨✨✨
سلاااام
صبح جمعه تون بخیر
الهی امروز از زمین و آسمان براتون برکت بباره
🔹اگر مشکلی تو زندگیتون دارید یا مشکلاتی که دارند اذیتتون میکنند از خودتون بپرسید پسِ این اتفاق قراره چه اتفاق خوبی برام بیافته
این سوال رو زیاد از خودتون بپرسید
چون غوغا میکنه❤️😊
انشالله امروز خدای مهربان گره از کار فرو بستهی همه مون باز کنه♥️
انشالله امروز روز معجزه باشه💯
عبارت تاکیدی امروز👇
🔹امروز روز معجزه س✅
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
❌ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻂ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺩﻭﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﺯﯾﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﻭ ﺭﻭﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﺯﺭﺩ،
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﺳﺒﺰ...
❤️ﺩﻭﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ!
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ...
ﺧﻮﺩﺑﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻨﺪ...
💛ﺯﯾﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﺯﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﻢ!
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ!
ﻣﺜﻞ ﻓﺼﻠﻬﺎ ﺭﻧﮓ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﮑﺬﯾﺒﺸﺎﻥ...
💚ﺭﻭﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺧﻄﯽﻣﯿﮑﺸﻢ؛ ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ که ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ
ﻓﺮﻗﺸﺎﻥ ﻭ ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ
ﻧﮕﺎﻩ ﻭ ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺎﺏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﮋﻩ ﻫﺎ ﺁﻭﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺗﺎ ﻭﺟﺐ ﺑﻪ ﻭﺟﺐ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ...
🌺ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎی ﺳﺒﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ...💚
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
8.29M
#فایل_انگیزشی_روزانه
از قانون ۵ ثانیه و فکر پشتیبان استفاده کنید تا بتوانید بر ترس خود غلبه کنید..
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟
بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟
_من نیاوردمش که خودش اومده .
داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم.
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم.
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما.
حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله.
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.
این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.
چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
ادامہ دارد...
.
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
ادامہ دارد....
💌
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"فحش دادن و داد زدن ممنوع!!!"
🔹 آیا شما هم جزو کسانی هستید که هنگام عصبانیت، داد میزنند و فحش میدهند؟!
🔸 همسران عزیز حتی در بدترین لحظات هم نباید بگذارید منطق از ارتباط شما فراری شود و خشونت کلامی یا رفتاری جایش را بگیرد.
🔹 ناسزا گفتن، داد زدن و به کرسی نشاندن حرف با ترساندن همسرتان هم در گروه رفتارهای خشونت آمیز جا میگیرد.
🔸 مهم نیست که حق تا چه اندازه با شماست. از همان لحظهای که رفتار شما از دایره منطق خارج میشود، دیگر حق با شما نیست. لطفا فحش ندهید؛ بالاخص آقایان رعایت ویژه کنند.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
راکونهایی که نزدیک آب زندگی میکنند، غذایشان را قبل از خوردن در آب میشویند. همین هم هست که اگر یک تکه قند به یک راکون بدهید انقدر در آب میشویدش تا تمامی قند ناپدید شود.
زندگی برای آدمهایی که به دنبال تحلیل وسواسگونه همه چیزند، دیر یا زود به همین نقطه میرسد؛ گاهی آنقدر شیرینیهای زندگی را زیر و رو میکنند تا چیزی باقی نمیماند، گاهی زیر سوال بردن وسواسگونه همان معدود اتفاقات دلنشین زندگی، شادیها را ویران میکند.
راکون نباشیم…!
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم حورا نمازش را که خواند، قرآن را از ک
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
ادامه دارد....
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟
_شکرخدا عالیم.
_خداروشکر.
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟
کجاست آن همه بزن و برو؟
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟
_چرا چرا..
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟
_من که.. راستش..
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم.
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،
به چيزی فكر نكنند،
نفس تازه كنند..
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"
ادامہ دارد...
💌
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت.
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بلند پرواز باش💭
بلند پرواز که باشی،
سنگهایی که به طرفت پرتاب میشن بهت اصابت نمیکنن...😎👊
چون تو مقصد رو میبینی و دیگه سنگریزه های مسیر به چشمت نمیان😏
وقتی پرواز کردن رو یاد گرفتی اونوقت دیگه:
1⃣ ابرها هم نمیتونن بر تو ببارن و پرهات رو خیس کنن..🌨
چون تو پرواز کردن بالاتر از ابرها رو یاد گرفته ای😉
2⃣دیگه هیچوقت زیر سایه ی سقف های مادی قرار نمیگیری
چون آسمان رو حق خودت میدونی
پس سعی میکنی تا میتونی بلندتر بپری😎💪
⚠️پس به حرف کسایی که مخالف بلند پروازیان گوش نکن.
چون : اونها همونهایی ان که ترس از پرواز همیشه زمینگیرشون میکنه❗️👎
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#نـیـایـش_شبانه
🌸خدای من
خواندمت، پاسخم گفتی؛از تو خواستم، عطایم کردی؛ به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛ به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛ به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛
🌸خدای من چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیهگاه منی
🌸ای آنکه
با کمال زیبایی و نورانیت خویش،
آنچنان تجلی کردهای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده نگاه خود را از ما مگیر
🌸الهی
كه همه با آرامش امشبو به صبح برسونن
الهی كه ذهن همه پر از قشنگی و فکرای خوب باشه
الهی كه زیباترین حس تو همین لحظه مهمون
دلتون باشه شبتون در پناه مهر خداوند
شب بر شما خوش💫🌹
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلام دوستان عزیزم روزتون بخیررر
براتون بهترینهارو ارزو دارم هر چی خوبیه و خوشیه براتون از زمین و اسمون بباره
دلاتون پر از عشق لبتون خندون جیبتون پر پول
خونه هاتون پر از مهر❤️
الهی
زندگیتون پر باشه از
اوج گرفتن در زیبایی ها
الهی خونه هاتون پر باشه از خنده های از ته دل
پر باشه از عشق و مهربانی😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
‼️مثبت فكر كنید....
هر فكر، صورتی از انرژی است كه در جهت نیكی یا بدی خود تولید می كنی.
با اندیشیدن به افكار مثبت، شادی را احساس می كنی و آفتاب سرور را هر جا كه میروی، می تابانی.
👈به خاطر داشته باش كه عالم، به نیات ما پاسخ می دهد.
افكار و عقاید ما به صورت انرژی از وجودمان ساطع می شود و به جهان بیرون راه می یابد و محیط سعی می كند آنچه را كه می خواهیم، به ما هدیه كند.
🌐راز توفیق آن است كه میزان انرژی خود را در جهت مثبت و صعودی افزایش دهیم و برای خود و دیگران همیشه بهترین ها را بخواهیم. چرا كه حتی اگر در مورد دیگران نیت بد و منفی داشته باشیم، آثار مخرب آن گریبان گیر خودمان می شود.
❌چه زیباست كه بهترین نیات و آرزوها و افكار را برای خود و دیگران داشته باشیم تا به اوج آرامش و شادی برسیم.
🔰عبارت تاکیدی🔰
من به خودم و به همه هستی عشق می ورزم.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
2.38M
#فایل_اموزشی_روزانه
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفهای که انتخاب کردهاید متخصص باشید.
باهم بشنویم...🌱
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_ام
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"با آرامش و احترام حرف خود را بزنید!"
🍃 مردها ذاتاً قدرت طلب هستند. یعنی دوست دارند در راس باشند و حرفشون مورد توجه باشه. حالا اگر در موضعی قرار بگیرند که بهشون دستور داده بشه، اصلا بعید نیست که عکس اون کار رو انجام بدن یا اصلا اون کار رو انجام ندهند!
👈 پس سعی کنید اصلا به شوهرتون دستور ندین و اصلاً رئیس بازی در نیارین. بخصوص در مورد خانوادهاش. مثلاً هیچ وقت بهشون نگین: امروز خونهی مادرت اینا نرو...!
👈 اولا اینکه جملهی امری هست و دوما اینکه تصور اشتباه در مورد حرفتون پیش میاد و فکر میکنه که میخواین اون رو از خانوادهاش جدا کنین
👈 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین. اینطوری در یک جبهه قرار میگیرین و بهتر میتونین همسرتون رو به سمت انجام اون کاری که مد نظرتونه هدایت کنین.
👈 مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: وای چه خبره مگه! زیاده و....
👈 یه راه دیگه اینه که بگین: آره خیلی خوبه و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسبتر انتخاب کنین و بگین: این بیشتر به کارشون میاد. یا بگین: این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد و...
👈 البته این به زمان و شرایط هم خیلی بستگی داره. ولی این راه هم راه حله خوبیه. مخالفت صریح و درجا نکنین و کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده.
✅ همیشه بهترین و زیبا ترین روش انتقاد و طرح مسئله با همسرتان را بکار بگیرید و از ایجاد تنش بپرهیزید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃سیزده مشخصه افرادی که از نظر روانی قوی هستند:
۱.معمولا وقتشان را با ابراز تاسف به حال خود تلف نمی کنند.
۲.اختیار قدرت خود را از کف نمی دهند.
۳.از انعطاف پذیر بودن خجالت نمی کشند.
۴.انرژی خود را روی مسائلی که خارج از کنترلشان باشد هدر نمی دهند.
۵.نیازی نمی بینند که همیشه موافق دیگران باشند.
۶.از خطرات پیش بینی شده نمی ترسند.
۷.به گذشته نمی چسبند.
۸.معمولا یک اشتباه را بارها و بارها تکرار نمی کنند.
۹.از موفقیت دیگران بیزار نیستند.
۱۰.با دیدن اولین شکست دست از تلاش نمی کشند.
۱۱.از تنها بودن نمی ترسند.
۱۲.حس نمی کنند که دنیا به آنها بدهکار است.
۱۳. به دنبال نتیجه گیری فوری نیستند.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆