📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_شصت_هفت: بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و ش
#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت_هشت: ماموریت 24 ساعته
فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مايکل بود ...
- هنوز هوا کامل روشن نشده ...
سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ...
- مي دونم ...
و رفت نشست روي کاناپه ...
در رو بستم ... چشم هام يکي در ميون باز مي شد ... يکي رو که باز مي کردم دومي بي اختيار بسته مي شد ...
- گوشيش رو هک کردم ... فقط يه مشکلي هست ... براي اينکه بتوني حرف هاش رو گوش کني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ...
روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمي کرد ...
- اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ...
چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ...
- اتفاقا تو ترکم ...
- بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ...
- نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...
شير رو باز کردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرکت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توي در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ...
- چي شده؟ ...
- منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ...
خنده تلخي صورتم رو پر کرد و خيلي زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روي سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ...
- مشکل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ...
بي خوابي ها و کابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ...
عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ...
من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي که مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ...
شيوه کار رو کامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ...
توي ماشين اجاره اي، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ...
بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ...
چند ساعت بعد، مايکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت_نه: مقصد نهایی
يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ...
مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ... به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ...
از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ...
آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ...
تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ... سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ...
چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ... تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ...
- حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
- خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ...
- داري چيزي مي خوري؟ ...
تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ...
- فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ...
چند لحظه مکث کرد ...
- اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ...
غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ...
تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ...
عراق*، يه کشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ...
اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ...
نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ...
10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ...
* اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد: تنها خواسته من
دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ...
- سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ...
دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ...
- اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ...
و دوباره چند لحظه سکوت ...
- شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ...
چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ...
حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ...
- چي شده دنيل؟ ...
نفسش از ته چاه در مي اومد ...
- ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ...
بغض بئاتریس شکست ...
- نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ...
سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ...
نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ...
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ...
به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ...
دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
- به من قول داده بودي ...
اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ...
منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بکشم ... مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ...
هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ...
سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💢افق دید خیلی از ما اصطلاحا تا نوک بینی است و جالب اینجاست که همیشه خود را محق و عقل کل می دانیم، گویی تمام تجربیات و علوم را یکجا به تملک خود درآورده ایم. همیشه باید به یاد داشته باشیم که هیچ کس کامل نیست،
بیایید در تمام امور صاحب نظر نباشیم، همیشه ممکن است کسانی در علومی خاص از ما بهتر و برتر باشند و باید از آنها بیاموزیم.
هیچگاه نظر خود را تحمیل ننماییم و همواره امکان درستی نظرات دیگران را نیز متصور باشیم .
─┅─═ঊঈ🌺ঊঈ═─┅─
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چله شکرگزاری:
🍃تمرین روز بیست سوم🍃
#سعیدپورندی
#چله_شکرگزاری
#خودت_رویاهاتو_خلق_کن
#با_خدا_امکان_پذیر
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
طلوع عشق.mp3
17.61M
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام
صبح قشنگ زمستونیتون بخیر و شادی
الهی شکر بابت بزرگترین موهبتی که هر روز صبح به ما هدیه میدی و اسمش بیداری هست💚🙏
دوست قدرتمندم برات آرزو میکنم امروزت پر از عشق باشه و پر از اتفاقهای قشنگ و عاشقانه😍
الهی امروز به بزرگترین آرزوهات برسی🙏
الهی امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیت باشه🙏😊
امروز رو با نام زیبای پروردگار مهربانم آغاز میکنیم و روزمون رو کاملا بیمه میکنیم
💚یا غیاثی عِندَ کُربَتی💚
💚ای فریاد رَس من در موقع سختیها💚
امروز هر وقت دلت گرفت این اسم قشنگ خداوند رو بگو
🔹هر وقت رفتی تو گذشته و دلت گرفت این ذکر رو بگو
🔹هر وقت رفتی تو آینده و استرس اومد سراغت این اسم قشنگ خداوند رو بگو
🔹اگر خواستی غر بزنی در مورد گرونی و شرایطت به جای غر زدن این اسم زیبای خداوند رو بگو💯
🔹این تمرین میتونه یک مراقبهی بی نظیر باشه👌
روزتون بی نظیر😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#تکنولوژی_فکر
_ قضاوت و نظر دادن بیجا در مورد دیگران انتقاد نیست (توهین) است.
_ هر کار یا حرفی که از عمد بزنیم در آخرش بگیم "شوخی کردم"، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
_ بازی کردن با احساسات مردم، زرنگی نیست، (نامردی) است.
_ خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، (کمبود شخصیت ) است.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است
یه کلام انسان باشیم و انسانیت را زنده نگه داریم
مهربان باشیم و دریا دل
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
به ما ملحق شوید👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
7.67M
اگر میخواهید به حداکثر توانایی خودتان دست پیدا کنید افکار منفی را حذف کنید، بر روی ورودیهای ذهنتان تسلط داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد: تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_يک: ارباب من
من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي کردم ... مفهوم بعضي از کلمات رو نمي دونستم و درک نمي کردم ...
اون کلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ... اما چه رمزي که هر دوي اونها گريه مي کردن ... اونها که نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي کنم ...
چند ثانيه بعد، دنيل اين سکوت مرگبار رو شکست ...
- من رو ببخش بئا ... اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ...
و اون پريد وسط حرفش ...
- مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ... يادته کريس هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ...
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضي که داشت من رو هم خفه مي کرد ...
- اما اون ديگه نمي تونه بياد ... اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ... کي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ...
نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده مي شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- کارآگاهي که روي پرونده کريس کار مي کرد رو يادته؟ ...
و دوباره سکوت ...
- اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني که فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي کنه که ...
بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا کنم ... اگه به چيزي فکر کرده باشه که حقيقت نداره ... و اگه چيزي رو نوشته باشه که ...
مي دوني اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقي ممکنه براي ما بيوفته؟ ... فکر مي کني کسي باور مي کنه ما ...
صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ... صدايي که با بلند شدنش، همون نفس هاي خسته رو هم ساکت کرد ...
فقط اشک مي ريخت بدون اينکه کلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقيقي بود ... براي چيزهايي که من اصلا متوجه نمي شدم ... حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ...
چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ...
- بئاتريس ...
بئاتریس ...
اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينکه ...
- فاطمه جان ...
نمي دونستم يعني چي ... اما تنها کلمه اي بود که اون بهش پاسخ داد ...
صداي اشک ها آرام تر شد ... تا زماني که فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ...
- تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنيل ... من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل هميم ...
بايد از اون کسي مي خواستم که اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ...
اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ...
- ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم ... اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ...
اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ...
حالا ديگه تنها صدايي که توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay