هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام
صبح قشنگ زمستونیتون بخیر و شادی
الهی شکر بابت بزرگترین موهبتی که هر روز صبح به ما هدیه میدی و اسمش بیداری هست💚🙏
دوست قدرتمندم برات آرزو میکنم امروزت پر از عشق باشه و پر از اتفاقهای قشنگ و عاشقانه😍
الهی امروز به بزرگترین آرزوهات برسی🙏
الهی امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیت باشه🙏😊
امروز رو با نام زیبای پروردگار مهربانم آغاز میکنیم و روزمون رو کاملا بیمه میکنیم
💚یا غیاثی عِندَ کُربَتی💚
💚ای فریاد رَس من در موقع سختیها💚
امروز هر وقت دلت گرفت این اسم قشنگ خداوند رو بگو
🔹هر وقت رفتی تو گذشته و دلت گرفت این ذکر رو بگو
🔹هر وقت رفتی تو آینده و استرس اومد سراغت این اسم قشنگ خداوند رو بگو
🔹اگر خواستی غر بزنی در مورد گرونی و شرایطت به جای غر زدن این اسم زیبای خداوند رو بگو💯
🔹این تمرین میتونه یک مراقبهی بی نظیر باشه👌
روزتون بی نظیر😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#تکنولوژی_فکر
_ قضاوت و نظر دادن بیجا در مورد دیگران انتقاد نیست (توهین) است.
_ هر کار یا حرفی که از عمد بزنیم در آخرش بگیم "شوخی کردم"، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
_ بازی کردن با احساسات مردم، زرنگی نیست، (نامردی) است.
_ خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، (کمبود شخصیت ) است.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است
یه کلام انسان باشیم و انسانیت را زنده نگه داریم
مهربان باشیم و دریا دل
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
به ما ملحق شوید👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
7.67M
اگر میخواهید به حداکثر توانایی خودتان دست پیدا کنید افکار منفی را حذف کنید، بر روی ورودیهای ذهنتان تسلط داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد: تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_يک: ارباب من
من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي کردم ... مفهوم بعضي از کلمات رو نمي دونستم و درک نمي کردم ...
اون کلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ... اما چه رمزي که هر دوي اونها گريه مي کردن ... اونها که نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي کنم ...
چند ثانيه بعد، دنيل اين سکوت مرگبار رو شکست ...
- من رو ببخش بئا ... اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ...
و اون پريد وسط حرفش ...
- مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ... يادته کريس هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ...
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضي که داشت من رو هم خفه مي کرد ...
- اما اون ديگه نمي تونه بياد ... اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ... کي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ...
نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده مي شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- کارآگاهي که روي پرونده کريس کار مي کرد رو يادته؟ ...
و دوباره سکوت ...
- اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني که فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي کنه که ...
بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا کنم ... اگه به چيزي فکر کرده باشه که حقيقت نداره ... و اگه چيزي رو نوشته باشه که ...
مي دوني اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقي ممکنه براي ما بيوفته؟ ... فکر مي کني کسي باور مي کنه ما ...
صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ... صدايي که با بلند شدنش، همون نفس هاي خسته رو هم ساکت کرد ...
فقط اشک مي ريخت بدون اينکه کلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقيقي بود ... براي چيزهايي که من اصلا متوجه نمي شدم ... حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ...
چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ...
- بئاتريس ...
بئاتریس ...
اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينکه ...
- فاطمه جان ...
نمي دونستم يعني چي ... اما تنها کلمه اي بود که اون بهش پاسخ داد ...
صداي اشک ها آرام تر شد ... تا زماني که فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ...
- تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنيل ... من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل هميم ...
بايد از اون کسي مي خواستم که اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ...
اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ...
- ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم ... اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ...
اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ...
حالا ديگه تنها صدايي که توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_دو: کلمات مقدس
توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ... خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ... حس مي کردم بدنم يخ زده ...
زيارت ... فاطمه ... اربعين ...
من مفهوم هيچ کدوم از اين کلمات عربی رو نمي دونستم ... و نمي فهمیدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ارباب* چه کسي بود؟ ... اون مرد کي بود که به خاطرش گريه کرد و ازش درخواست کرد؟ ... قطعا عيسي مسيح نبود ...
لب تاپ رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون کلمات رو با نزديک ترين املايي که به ذهنم رسيد سرچ کردم ...
حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينکه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...
و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل کنم ...
هر چند هنوز هم در نظرم اون يک فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شکست ...
فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق که در وجود اونها شکل گرفته ... در وجود کريس هم بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ...
کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني که براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من درکي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ...
تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زير زمين تاسيسات موندم ... بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو که آورده بودم بخورم ...
نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فکر مي کردم ... به ساندرز ... همسرش ... کريس ... و تمام افکار اشتباهي که من رو به اون زيرزمين کشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ...
با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع کردم و گذاشتم توي کيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع کردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون کنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ...
جان پروياس هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ...
- کارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...
پريدم وسط حرفش ...
- اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور که مشخصه همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ...
خيلي سعي کرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بکشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ... شرمندگي و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ...
* ارباب (Lord) اصطلاحی است که در ادبیات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به کار می رود.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_سه: جاندو
اول از همه رفتم سراغ مايکل ... در رو که باز کرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ...
- اتفاقي افتاده؟ ... طرف تروريست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشک شده بود ...
- از امروز ديگه آزادي ... مي توني برگردي به هر زندگي اي که دوست داري ... اون آدم با هيچ گروه تروريستي ای توي عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصي اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن ايران ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فکرش رو بکن طرف جاسوس ايران باشه ...
برای چند لحظه شوکه شدم ... ایران چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش عبور کرد ... اما دیگه باور اینکه اونها افراد خطرناکی باشن توی نظرم از بین رفته بود ...
خنده تلخ و سنگيني به زور روي لب هام قرار گرفت ...
- وقتي داشتي بررسيش مي کردي به چيزي برخوردي؟ ...
هيجان جاسوس بازيش آروم شد ...
- نه ...
بطري آب رو گداشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ایران ...
- یعنی اين همه تلاش الکي بود؟ ...
زدم به شونه اش و خندیدم ...
- اون کي بود که چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب مي کرد؟ ... برو خوشحال باش همه چی به خوبی تموم شده ...
دست کردم توي کيفم ... و دو تا صد دلاري ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخانه اش ...
- متشکرم مايک ... مي دونم گفتي نرخت بالاست ... من از پس جبران کارهايي که کردي برنميام ... اما اميدوارم همين رو قبول کني ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- هي مرد ... چه اتفاقي افتاده؟ ... نکنه فهميدي قراره به زودي بميري؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چي؟ ...
- آخه يهو اخلاقت خيلي عوض شده ... مهربون شدي ... گفتم شايد توي خيابون فرشته مرگ رو ديدي ...
در حالی که هنوز می خندیدم رفتم سمت در خروجي ...
- اتفاقا توي راه ديدمش و سفارش کرد بهت بگم ... واي به حالت اگه يه بار ديگه بري سراغ خلاف ... يا اينکه اطلاعات ساندرز جايي درز کنه و بفهمم ازش استفاده کردي ... اون وقت خودش شخصا مياد سراغت و يطوري اين دنيا رو ترک مي کني که به اسم جاندو * دفنت کنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتي نتونستي 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفي کني ...
در رو باز کردم و چند لحظه همون طوري توي طاق در ايستادم ...
- مايکل ... يه لطفي در حق خودت بکن ... زندگيت رو عوض کن ... نزار استعدادت اينطوري هدر بشه ... تو واقعا ارزشش رو داري ...
و از اونجا خارج شدم ... نمي دونم چه برداشتي از حرف هام کرد ... شايد حتي کوچک ترين اثري روي اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه یکی توی جوانی من پیدا می شد و این رو بهم می گفت ... "تو ارزشش رو داري توماس ... زندگيت رو عوض کن "... شايد اون وقت، جایی که آرزوش رو داشتم ایستاده بودم ...
* جاندو اصطلاحی است که برای اجساد یا افراد مجهول الهویة استفاده می شود.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#سیاستهای_زنانه
"لطفا مهربان باشید!!!"
🔹 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند.
🔸 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده میشوند.
🔹 برای همین حتی ذرهای کوچک از مهربانی میتواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمانهایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید.
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💗مثبت اندیشی چیست؟؟؟💗
مثبت اندیشی به معنای خود را گول زدن نیست ـ
مثبت اندیشی به معنای ندیدن مشکلات نیست ـ
بلکه مثبت اندیشی یعنی :
باور داشته باشید , برای هر مشکلی راهی هست ـ
باور داشته باشید , راه رسیدن به خواسته های تان , عزم و اراده خودتان است ـ
باور داشته باشید , اگر به هدفی نرسیدیم , آخر دنیا نیست ـ
باور داشته باشید که انسان ها , قصد آزار شما را ندارند ـ بلکه آن ها هم مشکلات خودشان را دارند ـ
و از همه مهم تر :
باور داشته باشید که همه چیز در دست قدرت لایزال خداوند است ـ
از امروز تلاش کنید , مثبت باشید ـ فردی مثبت اندیش اما واقع گرا
💗💗 ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ مثبت💗💗
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید.
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
چرا وقت نداریم از زندگی لذت ببریم؟
#دکترمعظمی
#در_اینجا_زندگینونو_متحول_کنید👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
منتظر حضور سبزتون در کانال هستیم .
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد_سه: جاندو اول از همه رفتم سراغ مايکل ... در رو که باز کرد، با ديدن من بدج
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_چهار: سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم کار نمي کرد ... از زماني که حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تکيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي کردم ...
بالاخره پيداش شد ... فکر مي کردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ... و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن کرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي تاريکي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري که از نبرد سنگيني با شکست و سرافکندگی برمي گشت ... حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت کرده بود ...
توي اون تاريکي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ...
به ورودي که رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي که زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ کدوم شون رو درک نمي کردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشين رو باز کردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و کاري که با اونها کرده بودم خجالت مي کشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت کشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل کنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد که به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم که به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود ...
حالا ديگه فاصله کمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر کرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم که دستم رو براي فشردن دست اون بلند کردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود که متعجب به اين دست نگاه مي کرد ...
چند ثانيه مکث کرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي که قبل مي تونست وجود داشته باشه ...
نفس عميقي کشيدم ... هوايي که بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ...
- با من کاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ...
- مي خواستم ازتون عذرخواهي کنم ... و اينکه ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_پنج: شیطان درون
صدا توي گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي کشيد و اين حق رو به من مي داد که اشتباهم رو توجيه کنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ... وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا کاري بود که در اين مدت انجام دادي ... دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشکيده کوير غلت مي خورد ... دوباره نفس عميقي کشيدم و ...
- و اينکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله کمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ... و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت ...
حالا ديگه کاملا مي شد حلقه هاي اشک رو توي صورتش ديد ... حالتي که ديگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختي بود ... مردي که داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمي دونستم ادامه دادن حرفم کار درستي بود يا نه ... غرورم فرياد مي کشيد که برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي کافيه ...
اما من با چيزهايي مواجه شده بودم که هرگز نديده بودم ... آدم هايي از دنياي ديگه که فقط کنار ما زندگي مي کردن ... و من سوال هاي زيادي داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بکنم؟ ...
با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمي خواستم شاديش رو خراب کنم ... و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرک کشيدم ... به خصوص که اين کار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ...
و توي اون تاريکي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي کشيد تا از ساندرز جدا کنه ... اما نيروي اراده من قوي تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه کردم ...
- مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ...
چرا مي خوايد بريد ايران؟ ...
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_شش: پسر محمد رسول الله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوري که ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ...
- فکر کردم ممکنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينکه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي کردم ...
- مي دونم انجام اين کار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالي که بي گناه باشي ...
حرفي رو که وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر کاري که براي کشورم کردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خيلي آرام بهم نگاه مي کرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سکوتش آزارم مي داد ...
خودم رو که جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي کردم ... اگه کسي مي خواست توي زندگي خودم سرک بشه و زير و روش کنه، در حالي که من جرمي مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند کوچکي صورتش رو پر کرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه حالت خاصي پيدا کرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون تاريک روشن شب، حس کردم بخشي از اون سايه هاي تاريک شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي اگر نمي تونستم يه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون کلمات رو از خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي کنم ...
کمتر شرايطي بود که لبخندش رو دريغ کنه ... حتي زماني که چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مکث و تامل کوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح کرد ...
- من، همسرم و کريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در کنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يک نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري که اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد کيه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمرکزم رو براي شنيدن جمع کرد ...
- امام مهدي ... از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي که بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي کرده ... همون طور که عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي کرد ... تا زماني که بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حرکت عظيم رو پيدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ...
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
•••
نمیتوانم افکار منفی را از بین ببرم چکارکنم؟؟
👇راهکار
اصلا نگران افکار منفی نباشید، و سعی نکنید آنها را کنترل کنید.
تمام کاری که بــاید انجام دهید این است که هر روزتـان را با افکار خوب شروع کنید.
سعی و تلاش شما بــرای از بین بردن افکار منفی انها را مقاوم تـر خواهد کرد .
تنها هنر شما این است که این افکار را ادامه ندهید .به انها پر وبــال ندهید .
بگذارید بیایند و بروند .
همانند شاهدی و ناظری بی طرف آنها را بنگرید .
یــادتان باشد همانطور که در کل زندگیتان هیچگاه اجــازه قضاوت هیچکس و هیچ رویدادی را ندارید ، اجــازه قضاوت افکار خود را نیز نداری.
در عوض هر روز تا میتوانید افکار خوب را بکارید. همانطور که شــروع به فکر کردن افکار خوب میکنید، بیشتر و بیشتر افکار خوب را از طبیعت جــذب میکنید،
و در نهایت، این افکار خوب، جایی بــرای افکار منفی نخواهد گذاشت.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چله شکرگزاری:
🍃تمرین روز بیست و چهارم🍃
#سعیدپورندی
#چله_شکرگزاری
#خودت_رویاهاتو_خلق_کن
#با_خدا_امکان_پذیر
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عشق_بازی_با_خدا_ای_که_مرا_خوانده.mp3
20.74M
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔻بهمن تمام شد و به اسفند رسیدیم
به آخرین ماه سال
به خریدهای عید
به حساب و کتاب یک سالمون
به خونه تکونی
اما یادمون باشه
که دل تکونی
از خونه تکونی واجب تره
دلتو بتکون
از حرفا ، بُغضا و آدما
از خاطره هايی
که گريه هاش بيشتر
از خنده هاش بود
دلتو بتکون از هر چی
که تو اين يک سال
يادش دلتو به درد آورد❣️
بیاییم از امروز یکتمرین جدید شروع کنیم
اسفندماهِ بدون غر💯
این ماه رو غر نزنیم، شکایت نکنیم، به جای توجه به نداشتههامون به نعمتهایی که داریم توجه کنیم و بابتشون بگیم
خدایا متشکرمممم
بیاییم اسفند ۱۳۹۷ رو متفاوت زندگی کنیم✔💚
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
6.18M
اجازه ندهید حرفهای منفی بر شما غلبه کند، نباید حرفهای منفی دیگران بر روی شما تاثیری داشته باشد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد_شش: پسر محمد رسول الله لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره ا
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_هفت: پیچش سرنوشت
شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي که بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ...
چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ...
- تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ...
و در ميان اون تاريکي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي که با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي کردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود که توجه کسي رو جلب نکنه ...
- تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...
فکر کردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عيسي ... که به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ...
ولي شنيدن اين کلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر مي کردم خيلي خاص هستي که نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... کريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدي شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي که هنوز توي صورتش نگاه مي کردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اينکه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشين ...
همون طور که ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا کردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بين زمين و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاريکي ...
از کجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود که هر کسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...
وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا کنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي که داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح کشتار جمعي نيست ...
هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند کلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط کافي بود بدوني چطور مي توني کنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي که داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يک زير مجموعه بود ...
اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از کجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي که حتي من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بکشم ...
اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود ...
#نویسنده_شهیدمدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_هشت: بازجو
برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا مي دوني؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ...
اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ...
اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ...
ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ...
نه فقط حرف هاي ساندرز ... که حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ...
حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ...
دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ...
دلم نمي خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ...
نشستم روي صندلي ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ...
- اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ...
من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_نه: پرده های ابهام
هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ...
هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي کردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودکارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ...
ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ...
يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ...
چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ...
تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ...
مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ...
- اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ...
- آقاي ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ...
چشم هام از تحير گرد شد ... کليسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...
لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ...
- ولي مادرش نه ...
آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ...
به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد: عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
ادامه دارد...
#نویسنده_ شهید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_همسرداری
#سیاستهای_رفتاری
"باید «خودتان» باشید!!!"
🔹 از همان روز اولی که به خانه همسرتان وارد میشوید، خودتان باشید. سبک پوششتان، جنس رفتارهایتان و عاداتتان را سانسور نکنید تا بعدها با نشان دادن خود واقعیتان، همسرتان را شگفتزده نکنید!
🔸 اگر از فرهنگ متفاوتی هستید، خود را مسئول شبیه شدن به خانواده همسرتان ندانید. درست است که برخی ریزهکاریهای معاشرتی و رفتاری را بهخاطر حفظ حریمها باید رعایت کنید اما قرار نیست بعد از ازدواج همه گذشتهتان را کنار بگذارید و به فرد دیگری تبدیل شوید.
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆