هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تازندگی هست-امیدهم هست.mp3
5.09M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌎💫🌎💫🌎💫🌎💫🌎 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #بیست_و_چهار زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_پنج
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم:
_منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم😁
هردو خندیدن که عاطفه گفت:
_من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی😜
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت:
_ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم😉
عاطفه با هیجان گفت:
_ واقعا؟!😳☺️
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن:
_آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...😌😄
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم:
_اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!😳
+نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت😉
اینبار عاطفه گفت:
_خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت☺️
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، 😔
خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم:
_حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟😊
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت
یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود ..
فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت:
_میرم سفره رو پهن کنم
.
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم:
_ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم😒
لبخند محوی زد و گفت:
_نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم😔
چیزی نگفتم که خودش گفت:
_هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره😒
نمیدونستم چی بگم در برابر #صبرعاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم:
_عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره #سوریه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن😒
با تعجب گفتم:
_تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 😳
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_شش
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔
واقعا باور نمی کردم،😧
عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه ..
عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد ..
چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم،
چقدر #بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود،
که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
.
.
***
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔
***
.
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد ..
دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
💚❤💚❤💚❤💚❤💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_هفت
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود،
احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست
و چیزای #باارزش زیادی تو این دنیاست که ازش #غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢
پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم ..
سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده #عشق_خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش،
باچشمایی پر از اشک گفتم:
_سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش
و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ...
از تمامِ تمامشون ...
.
.
برگشتم خونه ..
اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم،
هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم
ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره،
میدونستم که کنارمه ..😊
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚❤💚❤💚❤💚❤
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_همسرداری
🎀سیاست های زنانه🎀
#سياست_جذاب_خانمانه
دعوارو کشش نده...❌
بعد از دعوا باهم سردرفتارنکنید.
پس ازبحث ودعوا اصولا دوطرف حوصله حرف زدن باهم را ندارند. امااگرپس از گذشت زمان، هنگامی که هردو آرام تربودیدوهمسرتان نزدشما آمدو به هربهانه ای میخواست باشماحرف بزند، ازپاسخ دادن به اوامتناع نکنید.🙏بدترین کارممکن دراین شرایط این است که سکوت اختیارکنیدوبه اصطلاح قیافه بگیرید.😕 کارشناسان روابط زناشویی می گویند: با پاسخ ندادن به طرف مقابل، این حس رابه اومی دهیدکه درحال تنبیه کردن او هستید واین باعث میشود تا او نتواند حرف هایش را راحت تر باشمادرمیان بگذارد و تکراراین مسایل،فاصله بزرگی میان زن و شوهرایجاد می کندکه شایدخسارت های جبران ناپذیری نیزدرپی داشته باشد.به جای این کاربچه گانه به همسرخودبگویید، (من هنوزناراحت هستم ونتوانسته ام همانند تو به این زودی همه چیز رافراموش کنم. به من چند ساعتی فرصت بده تا بتوانم آرام شوم.🙏 سپس درمورد آن باهم حرف خواهیم زد....
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹🌹تغییر 🌹🌹
وقتی آرام آرام تغییر پیدا میکنید اطرافیان شما نیز تغییر پیدا میکنند. افرادی که با شما هم ارتعاش هستند سر راهتان قرار میگیرند دقیقا مثل آهن ربا که همجنس خودش را جذب میکند و غیر خودش را جذب نمیکند .
پس باید خودمان را روی مدار عالی قرار دهیم تا افراد فوق العاده وارد زندگیمان شوند...
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#قانون_جذب
❣وقتی "عزت نفس" داری کینه نمیورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمیکشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمیشوی،
و همیشه مهربان هستی...
"انسان صاحب عزت نفس" حرص نمیخورد،
همه چیز را کافی میداند،
حسد نمیورزد،
و خود را لایق میداند ...
کسی که " عزت نفس" دارد،
نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،
زیرا شادکامی را در درون خویش میجوید و مییابد...
"عزت نفس" باعث می شود،
برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید،
زیرا خوب میدانید هر انسان تحفه الهی است...
انسان صاحب عزت نفس" همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید...
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚❤💚❤💚❤💚❤💚 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #بیست_و_هفت از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_هشت
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘
_سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت:
_قربونت بشم عزیزم😘😊
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه،
فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..
#مادر چه #نعمت_بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
_رفته بودی پیش بابات😊
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید،
نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..
دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم:
_مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم:
_به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
❤💫❤💫❤💫❤💫❤
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_نه
💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه ..
💞با یک بله، محرم شدم به 🌷عباس🌷 ..
خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت ..
حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..😟
عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه
و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی ..
خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن ..
انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ...
اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم
و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...😔☝️
کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم
اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم..
نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،😠 حدس میزدم به چی فکر می کنه
اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود
اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد ..
چرا هیچی نگفت ..😒🙁
آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!😔
داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد،
محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت:
_بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن
عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت:
_حرف چی بزنیم آخه!!😊
محمد با حالت خنده داری گفت:
_چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم😁
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❤💫❤💫❤💫❤💫❤
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی
عباس خنده ای کرد و گفت:😄
_دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏
با تعجب به عباس نگاه کردم،😳
یعنی این بشر ....
وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..🙁
حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒
محمد که قیافه منو دید خندید و گفت:
_خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت😁
عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد
با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..
منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..😔
سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد:
_بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم
و بدون توجه به من رفت سمت حیاط ..
محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت:
_تو نمی خوای بری؟!😕
نگاهش کردم،
شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد
هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم😒
بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم،
نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد،😊 به طرف حیاط رفتم ..
دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین،
عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود،
آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود،
نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد،
آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،😔
انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت،
دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت:
_من چی بگم به شما؟!😐
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#قرآن_زندگی
اگر خداوند متعال مشڪل یوسف علیه السلام را در آغاز آزمایشش برطرف مینمود، گنجینههاے مصر در اختیار وی قرار نمیگرفت...
گاهے بلا به طول میانجامد؛
تا عطا و بخشش بزرگ شود...
👈 پس : به خدا توکل کن
❣صبر پیشه ڪن و عجله نڪن❣
"وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ"
{يوسف ۲۱}
«بدین منوال ما یوسف را در سرزمین (مصر استقرار بخشیدیم و) مقام و منزلت دادیم»
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#نیایش_شبانه
خدای خوبم!🙏
ای شنونده ی صبور من ، ای که هر وقت حالم پریشان شود ،حرف هایم را می شنوی و امواج قلبم را آرام میکنی تا دوباره به زندگی ادامه دهم ...
یاریم کن ، تا در وقت شادی هم ازتو غافل نشوم.. و در وقت رازو نیاز شرمساره روی گشاده ی تو نباشم....
اجابت خواسته هایم، چقدر درنظر تو سهل است ولی برای من آن قدر مهم است، که اگر به آنها نرسم زندگی کردن برایم دشوار و ادامه مسیر پرمشقت می شود ... امیدم فقط به توست...
تو کریمی وبخشنده ،حاشا که مرا از خودت برانی، خدایا شکرت
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
براي خنديدن وقت بگذاريد... زيرا موسيقي قلب شماست.
براي گريه کردن وقت بگذاريد... زيرا نشانه يک قلب بزرگ است.
براي خواندن وقت بگذاريد... زيرا منبع کسب دانش است.
براي رؤيا پردازي وقت بگذاريد... زيرا سرچشمه شادي است.
براي فکر کردن وقت بگذاريد... زيرا کليد موفقيت است.
براي کودکانه بازي کردن وقت بگذاريد... زيرا ياد آور شادابي دوران کودکي است.
براي گوش کردن وقت بگذاريد... زيرا نيروي هوش است.
براي زندگي کردن وقت بگذاريد... زيرا زمان به سرعت مي گذرد و هرگز باز نمي گردد.
مأموريت ما در زندگي « بدون مشکل زيستن »
نيست، « با انگيزه زيستن »
است...
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
2.74M
به آنچه خداوند به ما عطا کرده اطمینان کنید چرا که خداوند هر چیزی را در شرایط مناسب به ما میدهد.
باهم بشنویم...🌱
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگ
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ویک
یه لحظه جا خوردم،...
با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم به چشمام نگاه کرد👀 اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد:
_چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟🗣
بعدم نگاهشو ازم گرفت
و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید:
_آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... 😠دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟🗣
راه میرفت 🚶و سرزنشم میکرد...
من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم،😢 دونه های اشکم سرازیر شدن...
اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت
و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد:
_من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، 😵هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد ..
😠☝️تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ...
از حرکت ایستاد..
منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود 😭
دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم ..
دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه 🌷عباس🌷 باشه ..
با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد:
_آخه من نمیفهمم شما ...
تا نگاهش👀 به چشمام 👀افتاد جملش ناتمام موند،
مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..
حالا نوبت من بود،
دیگه باید یه چیزی میگفتم ..
با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم:
_من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...😣😭
دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود،
دویدم سمت خونه،،،
با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن،
وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم ..
دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..😫😭
بابا ..
باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...
آرومم کن ...😩😭
#ادامه_دارد
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧
💚💞💚💞💚💞💚💞💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ودو
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!😨
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم🙂
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،
به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن ..
✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم،
منتظر من بود اینجا..😒
سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،،
اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس،
مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین😕
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، 😊
راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم
تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من
🌷عباس🌷 بود!
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚💞💚💞💚💞💚💞💚
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وسه
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب بودن،
به اتفاقات امروز فکر می کردم💭
به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد،
چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...🙁
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم،
حق میدم که بخواد سرزنشم کنه
باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم،
قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم📱 رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده ..
نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار🕓🌌 صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته 📲داشتم،
باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد ..
یک تماس از شماره ناشناس!😟
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم،
از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
**"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!😟
**"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
.
و پیام بعدیش ...
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
میانبر (ریپلای به همه قسمتهای ارائه شده رمان در کانال ریپلای)
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ارتعاش مثبت بدهید
🎀به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید.
🎀به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید. فقط به بهترین ها فکر کنید، فقط به خاطر بهترین ها کار کنید و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
🎀با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید.
🎀از اشتباهات گذشته درس گرفته و آن را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید.
🎀به هر کس که می رسید، لبخند بزنید.
برای دیدن چیزهای مثبت در زندگی و اطرافیان به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای جستجوی منفیها نداشته باشید.
🎀خود را لايق بهترینها بدانید
زيرا هر انسان تحفه ای الهی است.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شما یک آهنربای زنده هستید...!
هر چیزی که در زندگی به سمتتان میآید، به طرز شگفتانگیزی با افکارِ غالبتان هماهنگ است
هر چیزی که دائما به آن فکر کنید؛ جذب خواهید کرد...!
👤برایان تریسی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وسه تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وچهار
**"خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم"
نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت😄 تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم
پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!!
پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود،
همش برای ساعت یازده 🕚🕛دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده..
بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم،
تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..📲
خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد
**"ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم "
.
.
چشام از تعجب گرد😳 شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود،
این آدم تا الان بیدار بود واقعا!!
نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!🙈
.
.
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگـــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼
🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وپنج
تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد،
کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!☺️🙈
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم:
_یعنی تو آدم نمیشی نه؟😄
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت:
_مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم😝
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه😌
+خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره😁
چپ چپ نگاش کردم،
درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت:
_نگاه کن اونجا رو👀
متعجب 😟نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد😳
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! 😟
لبخندی رو لبم نشست:
_خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون☺️🙈
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت:
_جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش😉
با چشمای گرد😳 به سمیرا نگاه کردم
که گفت:
_اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم😎
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا ..
داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!😟
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈