eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ بی قرار که می شوم دستانم را باز میکنم و دل به دریای بی کران وجودت میزنم دریا که تو باشی مرا از هیچ موجی هراس نیست... 💛خوش به حال آنکه قلبش مال توست ✨حال و روزش هر نفس، احوال توست 💛خوش به حال آنکه چشمانش تویی ✨آرزوهایش همه،آمال توست 💛آنکه دستش تا ابد در دست تو ✨کوچ او از غصه ها با بال توست 💛من خطاکارم خداوندا، ولی ✨دیدگانم تا ابد دنبال توست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام صبح زیباتون بخیر و شادمانی الهی امروزتون یک جوری خاص ، زیباتر باشه ، الهی امروز همه کارهاتون ردیف باشه، الهی امروز اون خبری که مدتیه منتظرشی رو بشنوی ، الهی امروز براتون خیلی خاص و قشنگ باشه❤️🙏 میریم که یک روز زیبا رو با نام خدای مهربان شروع کنیم 😊💪 💚بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای مهربانِ مهرگستر💚 🔹عبارت تاکیدی امروزمون این آیه ی بسیار زیبای کتاب آسمانیمون هست به نام خدای مهربان و مهرگسترم❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستانتان به اشتراک بگذارید @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌از امروز قول بده ... 👈موفقیتت رو به افراد وشرایط گره نزنی🚫 ⁉️خودت رو چقدر باور داری؟!🤔 تا حالا به پرنده ای که روی شاخه یه درخت میشینه؛ دقت کردی؟!🕊 پرنده با وجود اینکه هر لحظه ممکنه شاخه بشکنه و زیر پاش خالی شه، هیچ ترسی به خودش راه نمیده و یه آرامش عجیبی داره👌 ⁉️هیچ میدونی این آرامش از کجا میاد؟! اون پرنده آرامش داره چون اعتمادش به شاخه ها نیست بلکه به بال های خودشه.😎👊 ✅همیشه به خودت اعتماد داشته باش، خودتو باور کن تا درهای موفقیت به روت باز شن🔑 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581.mp3
3.62M
زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺 آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺 هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم. -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. 💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💜🌺💜🌺💜🌺💜🌺💜 _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟ _گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد "ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم باالای یه کوه انبوهی از طلاست من میرم دنبال اون طلا ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی مطمئنم که خدایی هست …" 🌺💜🌺💜🌺💜🌺💜 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🌹 این تکنیک به شما کمک می‌کند تا عیب جویی‌های بی‌دلیل را دفع کنید چون عیب جویی باعث می‌شود عصبانیت همسرتان اوج گرفته و اوضاع بد‌تر شود، به جای بحث کردن با همسرتان درباره موضوع پیش آمده سعی کنید او را از فضای عصبانیتش منحرف کرده و وارد جاده مه آلود کنید. به طور مثال وقتی او به خاطر خودپسندی شما عصبانی است به او بگویید «موافقم بعضی وقت‌ها درباره عواقب کار‌ها فکر نمی‌کنم اما در این راه سعی خودم را بیشتر می‌کنم» یا اگر او به خاطر تأخیرتان عصبانی است به جای دلیل آوردن تنها به او بگویید «می‌دانم تأخیر داشته‌ام سعی می‌کنم همین امروز این مسئله را طور دیگری جبران کنم.» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
📝 با خود مهربان باشيم خودمان را همان گونه كه هستيم بپذيريم و دوست بداريم به خودمان احترام بگذاريم به هيچ دليلي خودمان را سرزنش نكنيم. خودمهرباني به ما عزت نفس مي دهد. خودمهرباني ما را موفق مي كند. اگر با خودمان مهربان باشيم، مي توانيم با ديگران هم مهربان شويم. محبت به خود، ما را براي ديگران هم مهربان مي كند. مهربان كه باشيم، وجودمان همه عشق است و خير و نيكي. مهربان كه باشيم زيبا مي شويم و جذب مي كنيم. با مهرباني نيكي ها را جذب مي كنيم. با مهرباني اميد مي دهيم. با مهرباني عزيز خدا مي شويم و چقدر عزيز خدا بودن خوب است... #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد. دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد. حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند. کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد. چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد. دلیل اشک هایش را نمی دانست. اشک خوشحالی بود! اشک تنهایی بود! اشک بی.... خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟ از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند . گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است. امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در. _سلام مهدی آقا. _سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟ _نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم. _مراحمین. امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟ _سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟ _از احوال پرسیای شما. _عه داداش. تیکه میندازی!؟ مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا. _سلام مادر جون. _سلام به روی ماهت. _بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه. _از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو. همه به سمت پذیرایی حرکت کردند. _ مامان، بابا نیستن؟ _چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم. _باشه مادر برو التماس دعا. بعد نماز همه دور هم نشستند. _خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _چشم داداش جان الان میگم. رو کرد سمت مادر و پدرش. _مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟ _چرا باباجان هنوزم میگیم. _خب اگه الان جور شده باشه چی؟ _جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟ _صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه. مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟ _بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود! _ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود، _به همونه مادر. 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💙💫💙💫💙💫💙💫💙 مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. 💙💫💙💫💙💫💙💫💙 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند. تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟ در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته. راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟ _با شما نبودم آقا. راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟ مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب. _قشم و کیش میری؟؟ _ نه. مناطق جنگی میرم. راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی. اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود. با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید. _به سلام داش مهرزاد خودمون. سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند. مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ... آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد. _سلام آقای یگانه. خوبین شما؟ _پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟ مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود. _عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها. کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد. به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند. تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند. آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
امام باقر (ع): "افزایش نعمت از جانب خدا قطع نمی شود مگر آنگاه که شکرگزاری از طرف بنده قطع شود ." بحار، ج71، ص 56 ♡••࿐ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق خدايا @ROMANKADEMAZHABI ❤️ آرامش را سر ليست تمامِ اتفاقات ِزندگی مان قرار بده آرامش را تنها از تو ميخواهیم الهی به دوستانم خوابی آرام و فردایی پر از خیر و برکت عطا بفرما امشب از خـــدا برایت من چنین خواستم دلت آرام،تنت سالم دعاهایت مستجاب عاقبتت بخیر زندگیت سرشار از عشق و آرامش خدایی باشه شبتون سرشار از آرامش 💛شادمانی ام را سپاس 💛جوانی ام را سپاس 💛سلامتی ام را سپاس 💛محبت ام را سپاس 💛زندگی ام را سپاس 💛هستی معنوی ام را سپاس 💛رسالت الهی ام را سپاس 💛سیما و چهره زیبایم را سپاس 💛اخلاق نیکم را سپاس 💛دیدگان بصیرم را سپاس 💛بیان شیوا ،روان،موثرم را سپاس 💛کلام معجزه گر،جذاب،مثبتم را سپاس. 💛صفای باطن،قلب رئوف،عزت نفسم را سپاس 💛گفتار،رفتار،اعمال نیک ام را سپاس 💛💛و سپاس و سپاس و سپاس ای خالق هستی ام. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
🔴 ســــــــــــــــــــــلام به اشــــــــــــــــــــــرف مخلوقات 😍 صبحتون به خیر.....😉👌 امروز چهارشنبه 98/1/14 * همراه ما باشید با چند تا جمله توپ و ناب. می خواهیم مثل همیشه شاد باشیم و بدرخشیم. اگر به سمت نور قدم بردارى ، سايه ها هميشه پشت سرت قرار می گيرند. 🔴 جمله تاکیدی امروزمون چیه؟ قدرت کامیاب بخش خدا به یکایک ثانیه های امروز برکت می دهد تا هم اکنون و همین جا به عالیترین ثمرات نیکو برسم. 😇 به رویاهاتون اعتماد کنید🌹 ❣روز شادی در كنار عزیزان و خانواده محترمتان داشته باشید ❣ ☆☆☆☆☆ #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆چ
هدایت شده از 
شما روز خود را چگونه آغاز می کنید؟ صبح که بیدار می شوید, نخستین چیزی که می گویید, چیست؟ همه ما صبح که بیدار می شویم, تقریباً هر روز همان جمله تکراری روز قبل را می گوییم. چیزی که شما می‌گویید مثبت است یا منفی؟ به یاد دارم من عادت داشتم به محض بیدار شدن, بنالم که:‌ خدایا, باز هم یک روز دیگر! و دقیقاً چنین روزی نیز برایم پیش می‌آمد و همه کارهایم خراب از آن در می آمد. اکنون که بیدار می شم, حتی پیش از آنکه چشم بگشایم, بابت خواب خوبم سپاسگزاری می کنم, هر چه باشد تمام شب را در آسایش گذرانده ام. سپس با چشمانی بسته ده دقیقه را به سپاسگزاری بابت همه نعمتهای زندگیم می گذرانم. برای خودم برنامه‌ریزی می‌کنم و به تأکید می‌گویم که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و من از همه رویدادها, لذت خواهم برد. صبح خود را با هر تفکری که شروع کنید, روز خود را به همان شکل رقم خواهید زد. کتاب "شفای زندگی"_لوئیز هی 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581(1).mp3
4.72M
به دلهره پایان دهید. بر ذهن خود حاکم شوید وگرنه ذهنتان حاکم می‌شود. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 مقصدسفرآنها اندیمشک بود. شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند. شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود. دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بود‌و دعوت نامه به او داده بود، می گشت. بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند. به همه بچه ها چفیه و سربند دادند. سربند مهرزاد یازهرا بود. چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش. چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد. فتح المبین! همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم. سریع سراغ آقای یگانه را گرفت. بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی. منتظرش ماند تا بیاید. _پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه. _چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم. _آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه. _کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم. _شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد. _بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد. درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند. بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند. از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند. بازهم همان نوای اشنا. دل میزنم به دریا پامیزارم توجاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده 🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود. همگی روی رمل ها نشستند. اقای یگانه شروع کرد به روایتگری... _اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف. این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند. آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین. بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند. مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود. بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند. مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست. آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد. بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد. بعد از آن همه برگشتند برای ناهار. مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند.. بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود. این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود. هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند. اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند. بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند. وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد. آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند. کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند. همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد. 💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✳🌧✳🌧✳🌧✳🌧✳ در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود. _مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟ امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم. امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟ پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد. قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟ _ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم. امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟ _ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته‌.. امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت. چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست. وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند. بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد. آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم. _ الان میام خانم. پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟ _چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود _من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو. _راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم. _چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟ _نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه. _اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟ _من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزاریم. _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
┅─✿🌿🌺🌿✿─┅ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ نوروز هم تمام شد ... ما ماندیم و سالی جدید ... سالی که قرار است سالِ خوبی باشد ... همیشه برایِ بهتر شدنِ احوالاتمان دنبالِ یک آغاز می گشتیم ؛ و چه آغازی بهتر از نوروز ؟! بیایید همه با هم قراری بگذاریم ؛ اینکه امسال ، به جز مهربانی و لبخندهایِ جانانه ؛ چیزی برایِ دلهایِ خسته ی هم نداشته باشیم ... نسلِ ما ، همدلی می خواهد ، نسلِ ما ، امید می خواهد ... کمی همدل باشیم و برای دلهایِ همدیگر ، نویدبخشِ اتفاقاتِ خوب ... شاید دنیا دلش خواسته باز هم سخت بگیرد ، من و تو نباید خودمان را از فرصتِ لبخند محروم کنیم ! من و تو نباید به بهانه ی تقدیر ، زانویِ غم بغل بگیریم ... می توان ساده هم شاد بود ، حتی با یک گل ، حتی با لبخندِ معصومانه ی یک کودک ، حتی با شنیدنِ صدایِ نفس هایِ عزیزانی که به حضورشان محتاجیم ... این ها حقیقت است و شعار نیست !!! بیایید برایِ شادی و سلامتیِ هم دعا کنیم ، آرزو کنیم ، کمک کنیم ... شاید خدا دید ... به انسانیت امیدوار شد ؛ دستِ اتفاقاتِ بد را گرفت و از سرزمین ما دورشان کرد ... من ایمان دارم ؛ اگر خودمان اراده کنیم ، همه چیز درست خواهد شد ... تمامش به ما بستگی دارد ... دارم چراغِ ذهن و جانِ این مردم را می بینم که دانه دانه شبِ های سیاهمان را روشن می کند ... دل من هم روشن است ؛ امسال ، سالِ خوبی خواهد بود ... ┅─✿🌿🌺🌿✿─┅ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆