#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_یازدهم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃
صدایش را نزدیڪ گوشم مےشنوم ڪه مےگوید
میرامینے:
_وقتے میاے اینجا دیگه تضمینے برای برگشتت نیست!
همانطور ڪه برمیگردم لب میزنم
_اگرم برگردے دلت جا میمونه!
سلامے مے دهد و ارام قدم از قدم برمیدارد
کلافه دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد و مے گوید:
_خانم صدیقے یه لحظه لطفا تشریف میارین؟
چند قدم جلوتر از من ایستاده و خیره روبرویش را مےنگرد...
متعجب به سمتش مےروم ڪه مےگوید:
_جایے به ذهنتون نمیرسه که بخوایم بریم...؟!
نگاهے به اطرافش مے اندازد و مے گوید
_اینجا مڪان مناسبے براے نشستن نیست!
دستے به روے سر مے ڪشد و مےگوید
_متوجه اید ڪه...!
با سر حرفش را تایید مےڪنم...
انگار ڪه منتظر حرفے از جانب من باشد ڪمے مکث مےڪند،اما بعد از مدتے حرڪت مےڪند و من به تبعیت از او پشت سرش راه میافتم...
کمے میگذرد و سرجایش توقف مےڪند..
انگار که مردد مانده چه تصمیمے بگیرد.
نگاهے به اطرافش مےاندازد و بعد سرش را به سمت من برمیگرداند...!
به سمتم مے اید و لب میزند:
_اگه براتون مقدوره میتونید در عین حال ڪه به ظاهر قدم میزنید در این باره صحبت کنیم؟؟!
از اینکه چنین فڪرے ڪرده بود و شرایطم را میدانست خوشحال میشوم و میگویم
_بله بفرمایید
سر بحث را باز مےڪند و همراهش حرڪت مےڪنم...
با نگاهے پرسشگرانه سر میچرخاند و کلافه میگوید:
_من دقیق نفهمیدم این اقا کیه؟
اصلا چجوری اومد خواستگاری؟
چشمانم را به زمین مےدوزم و جواب میدهم:
_مادرش خیلے به مادرم نزدیڪه...
توے یه سری جلسات باهم اشنا میشن،مامانم همیشه تعریف خانومه رو میڪرد ،خب از طرفےهم حق داشتا اخه نقش ادم خوبارو بازی کردن و قشنگ یاد گرفته بود...
رفته رفته روے رفتار و حرڪات مامانم تماما تاثیر گذاشت
حرفهایے میزد ڪه بظاهر موافق نظرات اسلامه اما باطنا بدجور بودار بود!
پدرمم از این زن اصلا خوشش نمےاومد و نمےخواست با ما رفت و امد داشته باشه بخاطر همین هم همیشه سر این موضوع باهم مشاجره داشتن تا اینکه همون خانم با حرفهاش اونم پشت تلفن پدرم رو قانع مےڪنه و پدرم براے حفظ ابروے مادرم به اومدنشون رضایت میده!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_یازدهم😍✋ #قسمت_2 دیگر سڪوت مےڪنم و چیزے نمےگویم... همین ڪہ چند ثانیه مےگذرد
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_یازدهم😍✋
#قسمت_3
سعے مےڪنم ارام باشم،قدم هایم را یڪے پس از دیگرے جاے قدم هایش میگذارم...
رو مےڪند به من مےپرسد
میرامینے_جلسه بعدے رو تعیین ڪردید؟
_نه چطور؟
_اخه پدرتون اقای صدیقے به حاجے قبل از اعزام میگه،من دلم رضا نیست به اومد و رفت این خونواده،اگه اومدنم طول ڪشید،قول بده خودت برے برای تحقیق ولی هرچند احساس مےڪنم این ازدواج نباید سر بگیره...
متعجب میگویم:
_شما اینارو از ڪجا میدونید
_راستش قبل از اینڪه بیام اینجا وویسے رو ڪه فرستادید رو به حاجے نشون دادم،اونم این حرفارو زد...
خلاصه اینڪه پدرتونم قبل از رفتن خیلے نگران این موضوع بودن...
فڪر مےڪنم یه چیزایے فهمیده باشه...البته یه احتماله!
_میشه بگید پدرم الان دقیقا ڪجاست؟خواهش مےکنم
نگاهے به چهره ام مےڪند،التماس را در عمق چشمانم مےبیند ڪہ بے هیچ ڪلامے ڪاملا جدے،مقابلم قرار مےگیرد و ارام لب میزند:
_راستش پدرتون تو منطقه اے هستن ڪہ ڪاملا در محاصره دشمنه، و اینڪه تنها ڪسے ڪه به این مناطق از سوریه اشراف ڪامل داره،پدر شماست...
الان هم متاسفانه ارتباطے با ما برقرار نڪردن ڪه بفهمیم نو چه وضعیتے هستن!
قطره اشڪے روے گونه ام جا خشڪ مےڪند،دست میبرم و ارام چشمانم را پاڪ مےڪنم،نباید به همین زودے تسلیم مےشدم...
باید باور ڪنم پدرم تنها براے من نیست، باید از این خودخواهے هاے بچگانه دست مےڪشیدم...
برمیگردم به سالها قبل همان سالے ڪه مادرم هر سال بخاطرش نذر کرده و نذرے مےدهد،مادر مےگفت:
تنها دو سال بیشتر نداشتے ڪه پدرت رفت و تنها من ماندم و شما...
از دوری اش ان چنان تبے ڪردے ڪه به مرز تشنج رفتے و چند روزے در بیمارستان بسترے ات ڪردند...
بے تابت شده بودم
حالا مےفهمم محناے دوساله ات چه ڪشید از دورے و نبودت!
مرا بابايے بارم اوردے و حالا رهایم ڪردی؟
نمیدانے بے تو نفس ڪشیدن برایم خوده مرگ است؟
دخترت اینجا بے خبر از تو جان مےدهد اخر!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay