📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!» سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_نـهـم
✍سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر بریم
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود خاک دو کوهه از من دل برده بود توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد
آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود حالا هم که فکر برگشت
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید
دستش رو گذاشت روی شونه ام
جایی که پدربزرگت شهید شده جایی نیست که کسی بتونه بره هنوز اون مناطق تفحص نشده زمینش بکر و دست نخورده است تا همین جاشم شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن پارتیت کلفت بود ...
خندید پارتی شماها کلفته من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن هر جا رفتیم راه باز شد بقیه اش هم عین همین جاست خاک خاکه
دلم سوخت نمی دونم چرا؟اما با شنیدن این جمله آه از نهادم در اومد
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم وقت نماز شب بود راه افتادم برم وضو بگیرم اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود شب شکست و خورشید طلوع کرد طلوع دردناک همگی نشستیم سر سفره اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت کوله ام رو برداشتم برم بیرون توی در رسیدم به آقا مهدی دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل نرفت کنارایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره منم متعجب، خشکم زد تو این 10 روز اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم با هر کی به در می رسید یا سریع راه رو باز می کرد یا به اون تعارف می کرد
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_نـهم
✍تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده.
خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند.
بلند می شوم که می پرسد:
_چته پناه؟گریه می کنی؟
+هیچی... اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا!
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست...
+نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید...
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد .
با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم:
_ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند:
_اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود!
در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_نهم
از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد.
_یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت.
از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت.
جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد.
کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است.
صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید.
دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا
خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا.
اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند.
_یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا.
آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره.
قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده.
روی زمین نشست و به سجده افتاد.
حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت.
خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت.
_پدر جان بلند شین.
پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد.
_دختروم تو هم برا پسروم دعا کن.
_دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟
_بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان.
_بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه.
_نه نمخه باباجان خودوم مروم.
از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد.
_نه پدرجان همراه من بیاین.
وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند.
جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند.
خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود.
با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت.
خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود.
حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود.
اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود.
پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت.
_پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه.
در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد.
_پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله.
دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش.
چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد.
_کجا بابا جان بمون خب پیش ما.
_نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن.
لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین.
سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_نهم
تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیفتـد دیگـر شـور و هیجـان چنـد لحظـه قبـل را نداشتم. نمی دانـم چـرا؟ بـه خـاطر رهـام کـه از قـول و قـرار مـا خبـر داشـت؟ یـا تـرس از رسـوا شـدن در جمع؟ و شاید تأثیر حرفهاي رهام؟ هر چی بود از نگاه کردن به بهزاد فرار می کردم!
بعد از ناهـار رهـام اعـلام کـرد کـه تعـداد ي از دوسـتانش تـا سـاعتی دیگـر بـراي برگـزاري مهمـانی بـه دعــوت او بــه بــاغ مــی آینــد. ایــن برنامــه هــر ســال رهــام بــود . بعــدازظهر ســیزده بــدر عــده اي از دوسـتانش را بــه بــاغ دعــوت مــی کـرد و بسـاط موســیقی و رقــص و کشیدن قلیـان و تختـه بـازي راه می انداختند.
همیشه از این مهمانی هـا گریـزان بـودم . یـادم مـی آیـد؛ آن موقـع هـم بـه اصـرارمادرم کـه مـی گفـت :
«تـو جـوانی و بایـد خـوش باشـی.» در ایـن مهمـانی هـا شـرکت مـی کـردم. در بعضـی از ایـن پـارتی هـا نـادر سـیگار مـی کشـید و مـن را تهدیـد مـی کـرد کـه بـه مـادر و پـدر چیـزي نگـویم! بعـد از کشـیدن ســیگار، نــادر رفتارهــاي عجیــب و غریــب از خــودش نشــان مــی داد، بــی جهــت مــیخندیــد و سرخوش بـود . حرفهـاي بـی سـر و تـه مـی زد. چنـان رفتارهـا یش غیرمعمـول بـود کـه مـرا بـه وحشـت
مــی انــداخت. هــر چنــد بعــدها علــت رفتارهــایش را متوجــه شــدم . نــادر در سـیگارش از حشــیش استفاده مـی کـرد . از آنجـایی کـه از نـادر خیلـی حسـاب مـیبـردم . جـرأت نمـی کـردم چیـزي در ایـن باره به پدر و مادرم بگویم. مـادر سـاده یمـان هـم فکرمـیکـرد یـک جشـن کوچـک اسـت کـه فقـط چنـد تـا جـوان دور هـم جمـع
شـدند و خــوش مـی گذراننـد البتـه زیــر نظــر والدینشـان! در حــالی کـه در اکثـر مهمـانی هــا، والــدین میزبانان حضـور نداشـتند ! مـن هـم کـه د یگـر یکسـالی بـود در ا یـن مهمـانی هـا شـرکت نکـرده بـودم و
اصــلاً حوصــله نمــی کــردم آنجــا بمــانم و شــاهد نگاههــا ي خیــره پســران و حرکــات جلــف دختــران و دود قلیــان و آهنگهــاي گوشــخراش باشــم و شــاید دلیــل اصــلی بــی رغبتــی ام، زنــدگی در کنــار خـانواده دایـی اسـد بـود کـه رفتـه رفتـه باعـث شـده بـود بعضـی از اخلاقهـا ي آنهـا هـم رو ي مـن تـأثیر گذاشـته و ناخودگـاه از بعضـی چیزهـا کـه قـبلاً راغـب آن بـودم گریـزان و بـه بعضـی چیزهـا علاقمنـد شوم، خسـتگی را بهانـه کـردم و از جمـع بلنـد شـدم کـه بـروم، در آن حـال نگـاهم بـه صـورت متعجـب بهزاد افتاد، لبخند کوچکی تحویلش دادم که از نگاه تیزبین رهام دور نماند و با تمسخر گفت:
- بهزاد جون تعجـب نکـن سـهیلاي مـا خیلـی وقتـه قـاطی یـه عـده آدم متحجـر شـده و بـه درگـاه خـدا توبه نموده!
بـا حـرف رهـام، بهـزاد و مـن سـرخ شـدیم و بـاز هـم نگاهـاي کنجکـاو و پـر سـؤال حاضـرین و البتـه نگاه خصمانه آنا روي پوست صورتم جولان داد. بــا غــیض نگــاهی بــه رهــام کــردم ظــاهراً از ا ینکــه دیگــران را متوجــه مــا ســاخته بــود خوشــحال بــود . سـپس بـا عـذرخواهی کوتـاهی از جمـع جـدا و بـراي اسـتراحت بـه داخـل یکـی از اتاقهـاي عمـارت بـاغ رفتم، هنوز کاملاً وارد نشدم که صداي موزیک موبایلم خبر از یه پیامک می داد.
- چرا رفتی؟
متعجب به شماره ناآشنا نگاه کردم. که دوباره پیامک اومد:
- هنگ نکن بهزادم.
با دیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم.
- از اینجور مهمونیا بدم میاد دوستاي رهام خوب نیستن.
- من کنارت بودم عزیزم.
واژه عزیزم دلم را قلقک داد. هنوز جواب ندادم دوباره پیام داد.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_نهم
کفشامو در آوردم و رفتم داخل
مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن .
بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ...
+مروا ...
مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پایین .
+کاریه
خیلی خوب نیست
خوشم نیومد ازش
×منم همینطور
پس چیکار کنیم ؟
باید یه جوری دکش کنیم دیگه
+نمی دونم والا
بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ...
×آره حتما
چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ...
با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد
خشم کل وجودمو فرا گرفت
اینا درباره من حرف میزدن؟
منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟
یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم
فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟
نخیر
با تیپا پرتت میکنن بیرون
حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay