eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟ به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم. - حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید. مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟ - تا این حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم. حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد . - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی . بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم . - سه روزه همه اینها رو دیدید؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. چشمانم را می بندم. . - حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر. دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند: - جانم؛ چیزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - ا چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟ - گزینه دو - نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : - خانم شما بايد در مورد مشكل شوهرتون اطلاعات دقيق داشته باشيد. تشريف بياريد اتاق من تا بنده خدمتتون عرض كنم. گيج و ناراحت دنبالش رفتم . دكتر وارد اتاق ساده اي با يك ميز و دو صندلي ساده شد بي حال روي يك صندلي نشستم و با نگراني به صورت جدي دكتر خيره شم . دكتر نفس عميقي كشيد و آهسته گفت : حسين جزو شيميايي هايي است كه با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دليل ماهيت خاص خود و مكانيسم اثر بر dna سلولي عوارض شناخته شده اي داره يكي از اين عوارض از بين رفتن ريه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هيچ درمان قطعي براي اين ضايعه پيدا نشده تنها كاري كه ما مي توانيم بكنيم به كارگيري روشهاي درماني براي متوقف كردن يا كند كردن و جلوگيري از پيشرفت اين بيماري است. ولي در هيچ كجاي دنيا درمان قطعي براي بيماران شيميايي وجود نداره البته در كشورهاي پيشرفته اي مثل آلمان و انگليس باز امكانات بيشتري در اختيار افراد قرار مي گيرد. با نگراني پرسيدم : يعني هيچ دارويي وجود نداره كه حسين به اين حال نيفته ؟ دكتر احدي سري تكان داد و غمگين گفت : اسپري ‹ بكوتايد› يا ‹ بكومتازون› براي اين افراد تجويز مي شه كه بيشتر براي پيشگيري از آن حالت خفقان تنفسي استفاده مي شه كه استفاده دراز مدتش عوارض جانبي هم داره ولي ناچارا تجويز مي كنيم چون موثرتر از بقيه داروهاست. البته در موارد پيشرفته از كورتن هم استفاده مي شه ... دكتر ساكت شد . وقتي ديد منهم ساكتم آهسته گفت : - شما بايد مراقب حسين باشيد نبايد زياد فعاليت كنه نبايد در محيطهاي آلوده و با هواي كثيف تنفس كنه حتي الامكان بايد كاري كرد كه خسته نشود و به سرفه نيفتد. با بغض پرسيدم : حالا بايد چه كار كرد ؟ دكتر به طرف در اتاق مي رفت گفت : من چند ماه پيش هم به خودش گفتم بايد بره خارج از كشور آلمان انگليس چه مي دونم يك جايي كه از پيشرفت ضايعات جلوگيري كنن ! با گيجي به دكتر خيره ماندم. آنقدر نگاهش كردم كه در پشت در ناپديد شد. پايان فصل 39 فصل چهلم از بحث با حسين خسته شده بودم. بغض گلويم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پايانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسين اصرار مى كردم، پولهايى كه پس انداز كرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش كند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پايش را در یک كفش كرده بود كه نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هايى را كه جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها كرده بودم. حوصله هيچ كارى را نداشتم. كلاس هايم تعطيل شده و قرار بود بعد از تعطيلات عيد از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهيل و گلرخ به شمال بروند. عيد، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرين سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى، سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زير بالش كردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز كردم و گوشى را برداشتم، صداى سهيل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى! كسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟ - آره، همه خوبن، حسين آمده؟ - نه هنوز نيامده، كارش داشتى؟ - مى خواستم بيام دنبالتون، بريم از روى آتيش بپريم. بى حوصله گفتم: خيلى ممنون شما بريد. خونه مامان اينا نمى ريد؟ سهيل فكرى كرد و گفت: شايد شام بريم اونجا، خوب شما هم بياين. پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟ سهيل حرفى نزد. خداحافظى كرديم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن كنم. دلم خيلى گرفته بود و براى حسين و آينده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان باز شد. صدای حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد آمپرچسبوندم با‌جیغ گفتم: +نگهدار. باعصبانیت برگشت‌سمتم وگفت: _خفه شو. محکم کوبیدم به پشت صندلیش و‌فریادزدم: +میگم نگهدارعوضی. خندیدوچیزی‌نگفت،اشکم در‌اومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوری‌گفت: _یکم دیگه صبرکنی میرسیم باعصبانیت گفتم: +نگهداربیشعور ،من‌باتوبهشتم نمیام. به حرفم اهمیتی ‌نداد،شروع کردم‌به جیغ کشیدن. یهوقفل فرمون و برداشت وچرخید‌سمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت: _یکباردیگه جیغ‌ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی. وقتی دیددارم نگاهش‌می کنم پوزخندی زد‌وبه رانندگیش ادامه‌داد.‌اشکام پی درپی می چکید‌ومن دیگه تلاشی برای‌ پاک کردنشون نمیکردم.‌ فکر کردم بایدیه کاری‌ می کردم وگرنه بدبخت‌ می شدم. صدای پوزخندش اومد،‌سرم وآوردم بالاو نگاهش‌ کردم،باصدای چندشی‌گفت: _می بینم رام شدی؟ یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی‌ درماشین وباز کردم‌وباجیغ گفتم: +نگهدارخودم وپرت‌میکنم پایینا. هول کرد،برای لحظه ای‌نتونست ماشین وکنترل‌ کنه ولی بعدباریلکسیه‌تمام گفت: _به درک،خودت وپرت‌کن پایین ولی مطمئن‌ باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.‌پوزخندی زدم ویه‌پام وازدربردم بیرون،‌باصدای آرومی گفتم: +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_چهارم صدای گوش
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد آمپرچسبوندم با‌جیغ گفتم: +نگهدار. باعصبانیت برگشت‌سمتم وگفت: _خفه شو. محکم کوبیدم به پشت صندلیش و‌فریادزدم: +میگم نگهدارعوضی. خندیدوچیزی‌نگفت،اشکم در‌اومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوری‌گفت: _یکم دیگه صبرکنی میرسیم باعصبانیت گفتم: +نگهداربیشعور ،من‌باتوبهشتم نمیام. به حرفم اهمیتی ‌نداد،شروع کردم‌به جیغ کشیدن. یهوقفل فرمون و برداشت وچرخید‌سمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت: _یکباردیگه جیغ‌ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی. وقتی دیددارم نگاهش‌می کنم پوزخندی زد‌وبه رانندگیش ادامه‌داد.‌اشکام پی درپی می چکید‌ومن دیگه تلاشی برای‌ پاک کردنشون نمیکردم.‌ فکر کردم بایدیه کاری‌ می کردم وگرنه بدبخت‌ می شدم. صدای پوزخندش اومد،‌سرم وآوردم بالاو نگاهش‌ کردم،باصدای چندشی‌گفت: _می بینم رام شدی؟ یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی‌ درماشین وباز کردم‌وباجیغ گفتم: +نگهدارخودم وپرت‌میکنم پایینا. هول کرد،برای لحظه ای‌نتونست ماشین وکنترل‌ کنه ولی بعدباریلکسیه‌تمام گفت: _به درک،خودت وپرت‌کن پایین ولی مطمئن‌ باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.‌پوزخندی زدم ویه‌پام وازدربردم بیرون،‌باصدای آرومی گفتم: +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند . هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند . سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد . برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت : بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟ بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی ! ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟ ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه ـ ثمیــــــــــــــ....ن ـ بله ؟ ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟ ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون... ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟ برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟ ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟ ـ بببببریم سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند . سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت . شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت : اینا دیگه چه خرین ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay