📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_دوم و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگیر،
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سوم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شدهام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندش به کسی التماس میکرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_صد_و_سوم
#سوره_ی_نهم
#بخش_اول
متعجب بہ برگہ ها خیرہ میشوم! تاریخشان براے حدود پنج سال پیش است!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ سریع مے گوید:روزبہ ڪامل در جریان بود!
گیج میشوم و دوبارہ نگاهم را بہ برگہ ها مے دوزم!
ارتباط این برگہ ها را با حرف هایے ڪہ فرزاد میخواهد بزند نمیفهمم!
با دقت برگہ ها را نگاہ میڪنم،آزمایش هاے پزشڪے!
چیزهایے دستگیرم میشود اما مطمئن نیستم،چشم هایم را ریز میڪنم و رو بہ فرزاد مے گویم:این آزمایشا مربوط بہ شماست؟!
_بلہ!
نگاهم را از برگہ ها مے گیرم و بہ فرزاد مے دوزم:یعنے...
جملہ ام را ادامہ نمیدهم،سرش را تڪان میدهد:یعنے سرطان دارم! پنج سالہ!
گیج نگاهم میڪنم،چشم هایم را باز و بستہ میڪنم:پس...پس چرا سمانہ جون و بابا محسن چیزے نگفتن؟!
لبش را بہ دندان مے گیرد:خبر ندارن! خودم نخواستم تو جریان باشن!
متعجب نگاهش میڪنم:باورم نمیشہ!
لبخند ڪجے میزند:فقط روزبہ از اول در جریان بود! از این قضیہ استفادہ ام ڪرد!
اخم میڪنم:یعنے چے؟!
سرد نگاهم مے ڪند:یہ چیزے بخوریم؟! وقت براے حرف زدن زیادہ!
نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ چشم هایش مے دوزم،تیلہ هاے سردِ مشڪے چشم هایش بہ سمت گارسون مے چرخند.
در عمق آن دو تیلہ ے سرد،برقِ عجیبے مے بینم...
مطمئنم خبرهاے مهمے برایم دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هراسان مے دوم،همہ جا تاریڪ است!
صداے پچ پچ هاے عجیبے بہ گوشم مے رسد،عرق سرد روے پیشانے ام نشستہ.
نفس نفس زنان فقط مے دوم،صداے گریہ ها و نوحہ سرایے ها مے ترساندم.
صداے نالہ ها و لالایے خواندن هاے فرزانہ،صداے زجہ زدن هاے همتا و یڪتا!
صداے گریہ هاے مهدے! صداے خندہ هاے هادے!
صداها مدام بیشتر میشود،با ترس سرعتم را بیشتر میڪنم.
صداے پچ پچ چند زن هم اضافہ میشود!
_دخترہ ے بے وفا!
_خجالتم خوب چیزیہ! چطور تونست؟!
_مگہ با لیاقت تر و بهتر از آقا هادے هست؟!
_گند زد بہ اسم و رسم هرچے همسرِ شهیدہ!
_هے خواهر! دلت خوشہ ها! اینا این چیزا رو چہ میفهمنن؟!
_پاے هادے نموند!
ناگهان یڪ صدا فریاد میزنند:پاے هادے نموندے! خائن!
محڪم دست هایم را روے گوش هایم میگذارم و فقط مے دوم!
ناگهان پایم با شے سختے برخورد میڪند و روے زمین مے افتم!
گیج بہ اطرافم نگاہ میڪنم،مقابلم تابوت چوبے اے قرار گرفتہ!
هادے با چشم هاے بستہ در آن دراز ڪشیدہ و لبخند بہ لب دارد.
ڪمے آن طرف تر،پدرم با خشم و عصبانیت ڪمربندش را بہ دست گرفتہ و بر روے تنم فرود مے آورد.
بر تنِ آیہ ے هفت سالہ!
محڪم فریاد مے زند:مگہ نگفتم از این بہ بعد باید بیرون از خونہ چادر سر ڪنے؟!
دست هایم نحیفم را مقابل صورتم گرفتہ ام و هق هق میڪنم:بِ...ببخشید باباجون!
ڪمربند را محڪم تر روے تنم فرود مے آورد!
_حالیت میڪنم خیرہ سر!
خودم را عقب میڪشم،فرزانہ ڪنار تابوت هادے نشستہ و با اخم بہ من زل زدہ.
رو بہ هادے مے گوید:بهت خیانت ڪرد هادے! چقدر گفتم از این دخترہ خوشم نمیاد!
همتا و یڪتا هم با اخم نگاهم مے ڪنند،آن طرف پدرم آیہ ے هفت سالہ را ڪتڪ میزند!
از پشت سرم جمعیتے غریبہ،با چهرہ هاے عصبے بہ سمتم مے آیند.
سریع بلند میشوم،میخواهم دوبارہ بدوم ڪہ سمانہ مقابلم سبز میشود.
روپوشے ڪہ در مطب بہ تن مے ڪرد را پوشیدہ.
با حرص بہ تخت سینہ ام مے ڪوبد و مے گوید:دخترہ ے افسردہ ے دیونہ! پس براے پسرم نقشہ ڪشیدہ بودے؟! آرہ؟!
دوبارہ مے افتم روے زمین،فریاد مے زند:دیونہ!
ناگهان جیغ میڪشم:ولم ڪنید!
همین ڪہ جیغ میڪشم،پدرم با ڪمربندش بہ سمتم مے دود و فریاد میزند:خفہ شو! صداتو بین این همہ مرد نبر بالا!
بہ چند قدمے ام ڪہ مے رسد،آیہ ے هفت سالہ بلند مے گوید:فرار ڪن! ڪتڪت میزنہ! ڪتڪت میزنہ!
تا بخواهم بہ خودم بیایم،سگڪ ڪمربندش بہ صورتم مے خورد و صورتم از درد جمع میشود.
آهے میڪشم و چشم هایم را مے بندم،سمانہ مے خندد:حقتہ! نمیذارم پسرمو بدبخت ڪنے!
صداے همهمہ بلند میشود،فرزانہ با حرص مے گوید: مے ڪشمت! چطور تونستے جاے هادے یڪے دیگہ رو بیارے؟! چطور؟!
دستم را روے صورتم مے گذرم،اشڪ روے گونہ ام سُر میخورد.
صداے پچ پچ ها بلند میشود:
_باید تا ابد تنها بمونے! تا ابد!
_آرہ! حق ندارے حتے بہ ڪسے فڪر ڪنے!
_خائن!
بلند فریاد میڪشم:من خائن نیستم! دست از سرم بردارید!
هق هقم بلند میشود،صداے آیہ ے هفت سالہ ڪنار گوشم مے پیچد:میخوان بڪشنت! پاشو فرار ڪن!
چشم هایم را باز میڪنم،همہ دورم جمع شدہ اند و با ڪینہ نگاهم مے ڪنند.
پدرم ڪنارم مے نشیند و با چشم هایے سرخ مے گوید:خودم این لڪہ ے ننگو پاڪ میڪنم!
بے رمق نگاهش میڪنم،میخواهم حرف بزنم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود!
بہ زور لب هایم را تڪان میدهم:مَ...من...خا...ئن...نے...ستم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚💙💚💙💚💙💚💙💚 #رمان_حورا #قسمت_صدودوم حورا آیفون را گذاشت. دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سوم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سوم
- اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم.
- پس چی؟
- اول باید یه سر خونه بزنم ببینم اوضاع از چه قراره!
- بعدش؟
- نگران نباش من روي حرفم وایستادم. اگه بهزاد بود بهش می گم و خلاص!
- حتماً کلی تا حالا دنبالت گشته!
- تا نرم از هیچی با خبر نمی شم، المیرا این مسئله فقط بین خودمون دو تا می مونه، باشه؟
- حتماً مطمئن باش اما...
- اما چی؟
- اگه بهزاد قبول نکرد چی؟
- می دونم مشکلات زیادي باید از سر بگذرونم پس بهتره خودم رو قوي کنم.
المیرا لبخندي از سر رضایت زد و گفت:
- مطمئن باش از این تصمیمت پشیمون نمیشی!
بعـد از خـوردن غـذا بـا آن کـه حـالم چنـدان رو بـه راه نبـود تـرجیح دادم قبـل از آمـدن مـادر المیـر از آنجا خارج شوم.
- بازم می گم دو تایی بریم بهتره.
- نه نگران نباش.
- خیلی خب لجباز، حتماً خبرم کن.
- باشه.
- راستی اگه احیاناً مشکلی پیش اومد بیا خونه ما!
- مطمئن باش فعلاً جایی جز اینجا ندارم!
- به مامانم چی بگم؟
- یه قصه براش سرهم کن!
- باشه، زود برگردد، خداحافظ.
- خداحافظ.
همـین کـه بـه جلـوي مجتمـع رسـیدم. ناگهـان دلـم خـالی شـد و تمـام جـرأتم را بـه یکبـاره از دسـت دادم. بـین رفـتن و مانـدن تردیـد داشـتم. از واکـنش احتمـالی بهـزاد نسـبت بـه حرکتـی کـه رهـام بـه روي مـن کـرده بـود مـو بـه تـنم سـیخ شـد ،افکـارم پریشـان بـود و در ذهـنم هـزار بـار مـاجرا را بـرا ي
بهـزاد شـرح مـی دادم! آنچنـان درگیـر افکـارم بـودم کـه متوجـه نشـدم چـه موقـع جلـو ي واحـد بهـزاد رســیده بــودم. دیگــر راه برگشــت نداشــتم . نفســم را محکــم بیــرون دادم و در زدم. تعلــل در بــاز
کــردن در بــاز مــرا بســو ي افکــارم پرتــاب کــرد . ایــن بــار نگــران عکــس العملــش از خبــر جــدا ییمان بــودم! امــا نــه دیگــر نمــی گذاشــتم کــولی بــازي هــایش، تهدیــدهایش و نــه التماســهایش تــأثیري بــر تصمیم بگذارد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay