🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
جوري داد ميزد که حس مي کردم الانه که حنجره اش پاره بشه.خيلي ترسيده بودم . خيلي.محمد-: نميذارم ... نميذارم با اين کارا زنمو ازم بگيرين ... همه زندگيمه ... نميذارم همينطوري ولم کنه و بره... دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نميتونم زندگي کنم ... نميذارم با اين کارا ازم بگيرينش ... چشمامو باز کردم . تکه هاي پاره شده کارت جلو پام بود . با صداي شکستن چيزي از جا پريدم . تو اشپزخونه بود . ديوونه شده بود انگار . داد ميزد. جوري که اصلا نميفهميدم چي داره ميگه . نميدونستم چيکار کنم . مغزم از کار افتاده بود. دويدم تو اشپزخونه . اگه کاري نميکردم ديگه ظرفي نميموند . ممکن بود چيزي تو دست و پاش بره . دستشو گرفتم . -: محمد تو رو خدا اروم باش ...دستمو پس زد محمد-: اروم باشم ؟ اروم باشم؟ با اين کارا ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ...خرد شدم . پودر شدم . فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد-: ها؟ چيه ؟؟ واسم افسوس ميخوري؟ اره ... افسوس بخور ... حق داري ... تو که عاشق نيستي ... تو که نميفهمي دارم چي ميکشم حتي از فکرشم .....-: اره عاشق نيستم ... نميفهمم ... نفهمم ... نفهم ... مثل اينکه ديگه قرار بين منو تو تموم شده .. محمد-: ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي وایستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن خيلي سنگين اومد حرفش واسم . رفتش تو استديوش و در رو قفل کرد . اجاق گاز رو خاموش کردم . همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم ميپيچيد . اين جمله هاي اخرش مثل پتک کوبيده ميشد رو سرم . ديگه غروري واسم نمونده بود
" ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي ايستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن ... تو هم برو ..." ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اينجا بمونم . ديگه همه چي تموم شده بود . دويدم سمت اتاق . پام رو شيشه هاي کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمين . دستام رو حايل کردم تا صورتم نخوره بهشون . رفتن خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . اهميت ندادم . مانتو سفيدم رو که چند دیقه پيش تنم بود پوشيدم و مقنعه ام رو کشيدم سرم . کيف و چادرمو برداشتم . کليد رو روي اپن گذاشتم و رفتم بيرون . زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علي اينا رو بهش دادم . تموم راه اشکام بي امان ميريختن . سر کوچه اشون پياده شدم . زشت بود نصف شبي همينطور ميرفتم خونشون . زنگ زدم بهش . علي-: سلام سلام-: علي اقا کجاييد؟ من جلو درتونم... ميشه چند لحظه بيايد بيرون ؟ گريه ميکردم . خيلي نگران شد . علي-: الان الان ... خونه نيستم ده دیقه اي رسيدم ... اومدم ... قطع کردم . زودتر از ده دقه رسيد . نشستم کنارش . حرکت کرد. چند خيابون اونورتر ايستاد . چراغو روشن کرد و برگشت طرفم . همه چي رو بدون اينکه بپرسه براش تعريف کردم . کوبيد رو پيشونيش . علي-: شما اشتي کرده بودين؟ -: اره ... خيلي وقته ...علي -: واي ... واي ... واي ...انقدر حالم بد بود که نميخواستم بپرسم چرا واي؟ -: علي اقا ميشه همين امشب منو راهي کنيد خونمون؟ علي -: خواهري؟ -: ديگه هيچي نميخوام بشنوم ... فقط ميخوام برم خونمون ... ميتوني يا پياده شم؟ علي-: باشه باشه ...دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت يه دفعه ايم کشيده شده بود رو درست کردم . علي-: دستت چي شده؟ با نگراني نگاهم ميکرد . به دستم نگاه کردم . يه ريز داشت از کفش خون ميرفت .تازه درد خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . صفحه گوشيم کاملا قرمز شده بود.دستم رو از استين چادرم کشيدم بيرون . از ارنج تا پايين استين سفيد مانتوم کاملا خوني بود. قرمز قرمز .داشت خون ميرفت ازم . علي -: ياخدا ... چي شده؟ با ترس گفتم -: تو اشپزخونه خوردم زمين خرده شيشه رفت تو دستم ...علي -: چرا حالا ميگي؟ دستمو گرفت و استين ماتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تيغ روش نقاشي کشيده بودن . بدجور بريده بود . تازه دردشو احساس کردم . علي -: يا فاطمه زهرا .. بريم بيمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استين مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست ديگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون يکي دستم زياد زخم نبود . پامم ميسوخت . فکر کنم پامم بريده بود . سه سوته رسيديم بيمارستان . کلي شيشه خورده... درشت و کوچيک از دستم دراوردن . بعدشم پام . کلي هم بخيه کاريم کردن. باند پيچي اش کردن . علي کلافه بود . راه ميرفت و خودشو فحش ميداد . به شيشه ها نگاه ميکرد و محمد رو فحش ميداد . به مادرش زنگ زد . گفت يکي از دوستاش بيمارستانه شب ميمونه پيشش . فشارمم خيلي افتاده بود . حال نداشتم و رنگم زرد بود اونا ميگفتن . بهم سرم وصل کردن .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay