eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
SND14594334.mp3
2.9M
وصال حیدر و یارش مبارک,وصال یاس و دلدارش مبارک,از الطاف و عنایات الهی,رسیده حق به حقدارش مبارک.فرا رسیدن سالروز پیوند مبارک حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) بر شما خوبان مبارک.الهی که همیشه تنتون سالم,لبتون خندون,دلتون شاد,حاجاتتون روا و عاقبتتون بخیر باشه🙏❤️ 🌹😍سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بر شما عزیزان مباارک ❤️❤️❤️ 😍ان شاء الله خوشبختیِ همه ی جوانان وعاقبت بخیرشون ❤ ‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خـدای من🙏 ﺑﺮﺍی ﺩﻟـﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ🌙 ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ✨ تا آرام گیرد این قلب نا آرام❤️ خدای من به حضورت✨❤️✨ به نگاهت به یاریت نیازمندم🙏 سال هاست به این نتیجه رسیده ام که "تو"🌙✨✨ آن مشترک مورد نظر هستی❤️ که همیشه در دسترسی ...✨ 🙏«اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ»🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
قرارعاشقی-لطف خدا.mp3
12.43M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
🌸سلام به خدا 🌱که آغازگرهستی ست 🌸سلام به آفتاب 🌱که آغازگر روزست 🌸سلام به مهربانی 🌱که آغازگر دوستیست 🌸سلام به شماکه 🌱آفتاب مهربانی هستید 🌸صبح زیبای یکشنبه ‌تون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
درانتخاب همنشین دقت کنیم.mp3
4.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ چيزه ... ازين برنامه هايي که توي پارکها و جشن هايي که صداسيما هر سال برگزار ميکنه .امشب اولين شبشه -: اها ازاونايي که هرکي خواست ميتونه شرکت کنه ؟ -: بله... علي هم مجريه ... منم امشب بايد سه تا کار زنده اجرا کنم ...-: باشه ... حالا چرا اينقدر زود شروع کردن ويژه برنامه هاي ماه رمضونو ... -: زود نيس که ... پس فردا اولين روز ماه رمضونه ديگه ...اهي کشيد -: چقدر زود گذشت ... پارسال دقيقا اخرين روز ماه رمضون بود که اقا مرتضي بهم زنگ زد ...اروم زمزمه کردم -: چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنونم ازش... ممنونم ازش ...عاطفه -: چي ؟ چي شد؟ -: هيچي داشتم يه چي میخوندم ...شب که شد راه افتاديم به سمت محل برگزاي مراسم . يه پارک بزرگي بود . علي داشت روي سن صحبت ميکرد . با هم رفتيم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جايگاه تماشا چيا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. يه مدت بعد علي هم اومد . سه تا کاري که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن . مشکلي نبود.وبراي اولي رفتم رو سن. چشمام بي امان دنبال عاطفه ميگشت . پيداش کردم. کنار مازيار و خانومش نشسته بود . علي باهام يه سلام و احوالپرسي سوري کرد . يکم صحبت کرديم . علي از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم . اولي رو رو اجرا کردم و بعدیه برنامه هم دومي. سومي موند براي حسن ختام برنامه . پخش مستقيم بود از تي وي.نزدیک دو ساعت طول کشيد که علي خداحافظي کرد . من براي پايان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم . تموم که شد دوربين ها هم خاموش شدن . جمعيت داشتن متفرق ميشدن.يه عده از مردم جمع شده بودن پايين سن . علي اومد کنارم برامون گل اورده بودن . به رسم ادب از سن رفتيم پايين بين جمعيت.گلها رو گرفتيم و کلي تشکر کرديم . باز هم عکس و امضا. در گير و سرگرم بوديم . يه پيرزن داشت قربون صدقه من و علي مي رفت . ما هم با تشکر و لبخند نگاش ميکرديم . بعد مثل همه ادماي ديگه شروع کرد به نصيحت علي برا ي زن گرفتن . خيلي با مزه حرف ميزد . علي هم سر به زير شده بود. همه ميخنديدن. علي همش ميگفت علي:چشم...چشم... علي-: مادر جان همه که محمد خوش شانس نيستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه ميگشتم . جايگاه مهمونا خالي بود تقريبا . ماني جلوش ايستاده بود و با لبخند نگاش ميکرد . من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولي و خاص رو تشخيص ميدادم حالم داشت بد ميشد.رگ گردنم باز قلبمه شده بود . عاطفه سرشو انداخت پايين و جوابشو داد .ماني ازش چشم نميگرفت. ميخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولي مجبور بودم بايستم و جواب بدم و دعاهاي اون پيرزن واسه خوشبختيمونو بدم.نگاهم از عاطفه و ماني جدا نميشد . ماني يه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه . انگار سطل اب يخ ريختن رو سرم . ماني بدون اينکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون . عاطفه به نشونه تاييد نميدونم چي سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما .چشم تو چشم شديم. سريع نگاهشو دزديد . چادرش رو روي سرش مرتب کرد و از ماني خداحافظي کرد. اومد سمت ما . ديگه از همه خداحافظي کرديم و از جمعيت زدم بيرون. رفتم سمت عاطفه . دلم نميخواست دعوا راه بندازم.سکوت کردم. کشيدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر ميتونستيم بريم سمت ماشين. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن . صبر کردم و همه که رفتن عاطفه رو چسبوندم به ديوار و کف دستامم گذاشتم رو ديوار دو طرف سرش . نگاهم کرد . زل زدم تو چشماش. فکر اين که ماني اونطوري به چشماي زن من نگاه کنه خونم رو به جوش مي اورد -: چي ميگفت بهت؟ لبخند زد. سرشو کج کرد . قلبم هری ریخت بد جور ضربان گرفته بود . گل رو گرفت بالا . عاطفه -: برات گل اورده بود...سرت شلوغ بود داد من بدم بهت-: گل رو که اخر داد...از اول چي ميگفت بهت؟ مهربون خنديد -: راست حسيني بگو ...يکم نگاهم کرد. عاطفه -: داشت عذرخواهي ميکرد ...دقيقتر شدم-: واسه چي؟ عاطفه -:به خاطر شب عروسيه مازيار... از رفتارش معذرت خواهي کرد...فکم منقبض شد -:چه غلطي کرده بود مگه ؟ هول شد . توضيح داد -: هيچي به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره ميکردن ...اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفاي اونا رو نشنوم ... يکم ... فقط یه خرده ... راحت و صميمي صحبت کردچون متوجه شده بود ناراحت شدم ...اومده بود عذر خواهی ...يه ابرومو دادم بالا-: ماني رو چه به ويژه برنامه ماه رمضون ؟ عاطفه -: گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهميده که تو اينجا اجرا داري... اومده که عذرخواهي کنه ...نفس راحتي کشيدم عاطفه -: باز داشتي زود قضاوت ميکردي؟ -: من غلط بکنم ...سرمو بردم جلو و پيشونيش رو بوسيدم . دستشو گرفتم تو دستم و راه افتاديم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ سر راه دو تا اب انار گرفتم . تکيه داده بود به ماشين و منم مقابلش . داشتيم اب انارهامون رو ميخورديم . من تموم کردم ولي واسه اون هنوز نصف نشده بود . -: محمد ديگه نميتونم ...-: يه دفعه اي سر بکش ... ني اش رو در اورد و انداخت توي ظرف من و يه دفعه اي سر کشيد . -: الان فشارم ميفته ...خنديدم . ليوان ها رو انداختم سطل اشغال . در عقب ماشينو بازکردم و اشاره کردم که بشينه . خودمم نشستم کنارش و در رو بستم . با تعجب نگاهم ميکرد . درها رو قفل کردم . زل زدم بهش . بدون هيچ حرفي . يه نگاه به بيرون انداختم . خلوت بود . شيشه هاي ماشين هم که دودي بود . خيالم راحت بود .فقط همو نگاه ميکرديم . سعی کردم اين دو ماه ونیم دوريمونو برادلم جبران کنم. « عاطفه » بالاخره رسيديم خونه . دو ساعت نشستن تو اون جايگاه حسابي کلافه ام کرده بود . گشنم بود . شام هم نخورده بوديم .محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو . لبخند زدم و رفتم داخل . چراغ رو روشن کردم . خم شدم کفشامو دربيارم که چشمم خورد به يه کارت . کارت عروسي . يه خورده اش زير پام بود... قلبم تند مي زد . يه احساس خطري مي کردم . سريع برداشتمش و از زير چادر گذاشتم رو جيب مانتوم . نميدونم چرا ميترسيدم . کفشامو کندم و دم پاييامو پام کردم .محمد -: خب شما بفرما بشين من چند تا تخم مرغ درست ميکنم -: نه بابا... شوما استراحت کنين خودم يه چي درست ميکونم صداش رو کلفت کرد . محمد -: ضعيفه ... ادم به شوورش فقط ميگه چي؟ خنديدم-: چشم ...عاشق اين داش مشتي حرف زدنش بودم . دلم قيلي ويلي ميرفت .رفتيم تو اتاق محمد سريع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اويزون ميکردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نميدونم چرا قلبم تند مي زد يه کارت مستطيلي که گل هاي برجسته ي صورتي خوشگلي داشت هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سريع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائين محمد -: چرا اين جا ايستادي ...-: داشتم مي اومدم ...محمد -: بيا ... باهم رفتيم بيرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولي ايستادم بيرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پايين نميتونست ببينه . خودمم نميدونم چرا قايمش ميکردم... محمد -: انواع مدل تخم مرغ هست چي ميخوري ؟ املت .... بارب ..... با سوسيس ..... با سيب زميني .... آبپز ..... خالي ...؟ خنديديم -: ضعيفه فقط ميگه چشم حق اظهار نداره که...اخم هاشو کشيد تو هم -: باشه باشه سوسيس تخم مرغ ... محمد -: حالا شد...مشغول اشپزيش شد پشتم رو کردم به اپن و تکيه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم . بازش کردم اسمارو خوندم شايان و ناهيد؟ به چشمام اطمينان نداشتم فاميلیاشون روخوندم. يا حسين ... وااااااي ... همه ي حس هام از کار افتاده بود . عرق سردي تموم بدنم رو گرفته بود . يعني چي ناهيد و شايان ؟ يعني چي ؟ پس محمد من چي ؟ يعني چي ؟ چطور تونستي اين کار رو با محمد بکني ناهيد؟ همه ي اميد به زندگي محمد تو بودي ... حالا چه بلایی سرش مياد ؟ خدايا ؟ چي سر قلب و احساس و غرور مرد من مياد ؟ خدايا چيکار کنم حالا ؟محمد بفهمه داغون ميشه ... دلم ميخواست بميرم تو اون لحظه ... واقعا تحمل ديدن قضاياي بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر ميتونستم قايم کنم ازش؟ علي ... اره ... علي ... بايد از علي کمک بگيرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ...محمد -: اون چيه داري مي خوني ؟ قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ايستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا اين طوري شد خدايا؟ محمد-: چي شده ؟ چرا رنگت پريده ؟ با نگراني نگاهم مي کرد . دست و پام يخ زده بود . اومد جلو. کارتو پشتم قايم کردم.نميتونستم حرف بزنم محمد-: بده ببينم...خم شد و کارتو ازتو دستام کشيد فکرکنم فشارم افتاده بود.خيلي حال بدي داشتم .سرخوردم و نشستم روي زمين . به محمد نگاه کردم.کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا ديگه نبينمش. ناراحتيشو...خراب شدن ارزوها شو...اينهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش اين بشه ؟ اروم اروم حرف ميزد محمد-: يعني چي؟ اين چه کاريه؟ يعني چي؟ اين چه شوخيه مسخريه اخه؟ صداش داشت اوج ميگرفت . از ترسم نميتونستم نگاهش کنم . داشتم سکته ميکردم. تازه دو هفته بود که همه چي درست شده بود. بغضم ترکيد . محمد-: اخه لعنتيا واسه چي دارين گند ميزنين به زندگي من ؟ چرا با اين شوخيا عذابم ميدين؟ چرا ؟ چرا ميخواين زنمو ازم بگيرين؟ زن من ... زن منه ... حاضرنیستم باهمه دنیا عوضش کنم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHAB
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ جوري داد ميزد که حس مي کردم الانه که حنجره اش پاره بشه.خيلي ترسيده بودم . خيلي.محمد-: نميذارم ... نميذارم با اين کارا زنمو ازم بگيرين ... همه زندگيمه ... نميذارم همينطوري ولم کنه و بره... دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نميتونم زندگي کنم ... نميذارم با اين کارا ازم بگيرينش ... چشمامو باز کردم . تکه هاي پاره شده کارت جلو پام بود . با صداي شکستن چيزي از جا پريدم . تو اشپزخونه بود . ديوونه شده بود انگار . داد ميزد. جوري که اصلا نميفهميدم چي داره ميگه . نميدونستم چيکار کنم . مغزم از کار افتاده بود. دويدم تو اشپزخونه . اگه کاري نميکردم ديگه ظرفي نميموند . ممکن بود چيزي تو دست و پاش بره . دستشو گرفتم . -: محمد تو رو خدا اروم باش ...دستمو پس زد محمد-: اروم باشم ؟ اروم باشم؟ با اين کارا ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ...خرد شدم . پودر شدم . فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد-: ها؟ چيه ؟؟ واسم افسوس ميخوري؟ اره ... افسوس بخور ... حق داري ... تو که عاشق نيستي ... تو که نميفهمي دارم چي ميکشم حتي از فکرشم .....-: اره عاشق نيستم ... نميفهمم ... نفهمم ... نفهم ... مثل اينکه ديگه قرار بين منو تو تموم شده .. محمد-: ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي وایستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن خيلي سنگين اومد حرفش واسم . رفتش تو استديوش و در رو قفل کرد . اجاق گاز رو خاموش کردم . همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم ميپيچيد . اين جمله هاي اخرش مثل پتک کوبيده ميشد رو سرم . ديگه غروري واسم نمونده بود " ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي ايستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن ... تو هم برو ..." ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اينجا بمونم . ديگه همه چي تموم شده بود . دويدم سمت اتاق . پام رو شيشه هاي کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمين . دستام رو حايل کردم تا صورتم نخوره بهشون . رفتن خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . اهميت ندادم . مانتو سفيدم رو که چند دیقه پيش تنم بود پوشيدم و مقنعه ام رو کشيدم سرم . کيف و چادرمو برداشتم . کليد رو روي اپن گذاشتم و رفتم بيرون . زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علي اينا رو بهش دادم . تموم راه اشکام بي امان ميريختن . سر کوچه اشون پياده شدم . زشت بود نصف شبي همينطور ميرفتم خونشون . زنگ زدم بهش . علي-: سلام سلام-: علي اقا کجاييد؟ من جلو درتونم... ميشه چند لحظه بيايد بيرون ؟ گريه ميکردم . خيلي نگران شد . علي-: الان الان ... خونه نيستم ده دیقه اي رسيدم ... اومدم ... قطع کردم . زودتر از ده دقه رسيد . نشستم کنارش . حرکت کرد. چند خيابون اونورتر ايستاد . چراغو روشن کرد و برگشت طرفم . همه چي رو بدون اينکه بپرسه براش تعريف کردم . کوبيد رو پيشونيش . علي-: شما اشتي کرده بودين؟ -: اره ... خيلي وقته ...علي -: واي ... واي ... واي ...انقدر حالم بد بود که نميخواستم بپرسم چرا واي؟ -: علي اقا ميشه همين امشب منو راهي کنيد خونمون؟ علي -: خواهري؟ -: ديگه هيچي نميخوام بشنوم ... فقط ميخوام برم خونمون ... ميتوني يا پياده شم؟ علي-: باشه باشه ...دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت يه دفعه ايم کشيده شده بود رو درست کردم . علي-: دستت چي شده؟ با نگراني نگاهم ميکرد . به دستم نگاه کردم . يه ريز داشت از کفش خون ميرفت .تازه درد خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . صفحه گوشيم کاملا قرمز شده بود.دستم رو از استين چادرم کشيدم بيرون . از ارنج تا پايين استين سفيد مانتوم کاملا خوني بود. قرمز قرمز .داشت خون ميرفت ازم . علي -: ياخدا ... چي شده؟ با ترس گفتم -: تو اشپزخونه خوردم زمين خرده شيشه رفت تو دستم ...علي -: چرا حالا ميگي؟ دستمو گرفت و استين ماتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تيغ روش نقاشي کشيده بودن . بدجور بريده بود . تازه دردشو احساس کردم . علي -: يا فاطمه زهرا .. بريم بيمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استين مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست ديگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون يکي دستم زياد زخم نبود . پامم ميسوخت . فکر کنم پامم بريده بود . سه سوته رسيديم بيمارستان . کلي شيشه خورده... درشت و کوچيک از دستم دراوردن . بعدشم پام . کلي هم بخيه کاريم کردن. باند پيچي اش کردن . علي کلافه بود . راه ميرفت و خودشو فحش ميداد . به شيشه ها نگاه ميکرد و محمد رو فحش ميداد . به مادرش زنگ زد . گفت يکي از دوستاش بيمارستانه شب ميمونه پيشش . فشارمم خيلي افتاده بود . حال نداشتم و رنگم زرد بود اونا ميگفتن . بهم سرم وصل کردن . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
؛ 👌 زن نبايد همه کارها را انجام دهد : زمانی که مسئوليت پذيری يکی از زوجين بيشتر از ديگری باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نمی کند؛ مثلا وقتی مردی ميبيند همسرش تمام کارها را انجام ميدهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالی و سعی ميکند تا جايی که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند. 👈وظايف يکديگر را انجام ندهيد : گاهی اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام ميدهند چون فکر ميکنند طرف مقابل شان به درستی نميتواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگی ها به جابه جايی نقش های زن و شوهر منجر ميشود 👈برای مثال، ممکن است مردی به زنش بگويد: «تو که کار ميکنی ، درآمد هم داری، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کنی» 👈يکی از نکاتی که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايی نقش تلقی نشود اين مسئله خيلی مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
طلا باش💫✨ تا اگر روزگار آبت کرد، روز به روز طرح‌های زیباتری از تو ساخته شود سنگ نباش تا اگر زمانی خردت کرد لگدکوب هر رهگذری شوی . . . #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بابا-: ما که عادت داريم به ژوليده بودن موهاي تو ...مادرم -: نه ديگه از وقتي شوهر کرده شونه ميکنه ...خنديدم . واسه براي اينکه از زير ذره بينشون بيام بيرون گفتم -: شام با من خيلي گرسنه ام بود. هم خون ازم رفته بود و هم از ديروز به جز ناهار ديگه چيزي نخورده بودم. حتي يه ليوان اب . امروز ظهر هم باعث شدم شيده و شيدا غذا خوردن يادشون بره .با اتنا شام پختيم . سبزي پلو با ماهي پختم . يکمم از مامان کمک گرفتم .سر شام مامان پرسيد .مادرم-: چيا درست ميکني واسه اقا محمد؟ -: همه چي ... اهان فقط ابگوشت و اش و ماهي نپختم تاحالا... البته خود محمد ابگوشت و ماهي بلده چند بار درست کرده ...مادرم -: دست پختش چطوره؟-: خيلي خوبه ...نامرد رو نميکنه ... بابا : خوب درس ميخوني... ديگه دم دستم نيستي رسيدگي کنم جوجه هاتو بشمارم -: اختيار دارين ... جوجه کجا بود خوب خوب ميخونم ... محمدم ميخونه ... ميخواد دکترا شرکت کنه ...بابا-: افرين ... ايشالا دوتاتونم موفق باشيد ... محمد قصد کار و بار ديگه اي نداره؟ -: چرا چرا ... اتفاقا قصدشو داشت ... يا ميخواد تو صدا سيما مشغول بشه يا يه اموزشگاه موسيقي بزنه ... بنظرم اموزشگاه بهتره ... بابا -: مگه دوتاشم نميتونه همزمان... دوتاشم بتونه برسونه که عالي ميشه ...-: اره...خودشم همينو ميگه.ميگفت به من هم همه چيزا رو ياد ميده ... دوتايي با من اموزشگاهو اداره کنيم ... فعلا که داره پولاشو جمع ميکنه ...خنديدم . محمد همه اينارو ميگفت . که باهم کار ميکنيم. قرارمون تموم شد و هيچ خبري نشد. شايدم ميخواست با ناهيد کارو شروع کنه . مهم نيس . به من چه . ديگه تموم شد رفت . تموم. محمد تموم شد . بغضم رو بزور همراه غذا فرو دادم . کاش حداقل ميفهميدم چرا از ناهيد جدا شد. ناهيد که خيلي دختر خوبي بود . خيلي هم باهام صميمي بود .خيلي تو دلم جا باز کرده بود .بعد شام مامان زنگ زد و به شيدا و شيده خبر داد که من اومدم . مادرم-: خيلي دلتنگي ميکردن ... گفتم فردا بيان اينجا .به بقيه دخترا هم ميگم ...-: نه نه نه ... نگو ... همون شيده و شيدا...با تعجب و يکم نگراني چاشني اش بود نگاهم کرد. ميدونستم الان دارن از تک تک رفتارام بل ميگيرن . پس دليل اوردم .-: ميخوام خودم بهشون سر بزنم ... غافلگير شن بي معرفتا ... اتنا -:چرا بي معرفت؟-: اخه خيلي کم زنگ ميزنن بهم ...بابا جلو تي وي دراز کشيده بود و فيلم جنگي نگاه ميکرد. بقيه هم نگاه ميکردن. حوصله ام سر رفت . رفتم تو اتاق . تو اينه يه نگاهي به خودم انداختم. بايد فردا پس فردا ارايشگاه ميرفتم. نشستم لبه تخت وپام رو انداختم رو پام . ارنجم رو گذاشتم روي رون پام و دستم رو گذاشتم زير چونه ام . به گلها و طرحهاي فرش زل زده بودم . فکر ميکردم . به خاطراتم . با محمد . از روز اول . دلم ميخواست يه بار ديگه مرورشون کنم . و بندازمشون دور. هر چند خيلي سخت بود واسم . ولي ممکنه با گذر زمان فراموش شه . زماني مث 0 5سال ...حالا بي انصافي نکنم بيست سال . اونم شااايد ...فکر میکردم... به اينکه بعد يکي دوهفته چطور به مامان اینا قضيه رو بگم . بگم به چه بهونه اي ميخوام ازش طلاق بگيرم ؟ طلاق؟ محمد ...دلم براش پر ميکشيد . دلم براش يه ذره شده بود . اصلا چرا اومدم؟ کاش ميموندم . شايد اروم ميشد و ازم ميخواست که کنارش بمونم . يه نيشخند زدم چه توهماتي . مامان اومد تو اتاق نشست کنارم روي تخت . مادرم-: چرا کز کردي گوشه اتاق؟-: حوصله ام سر رفته ... اون فيلماي مزخرفم اعصابمو خورد ميکنن ...لبخند زدم مادرم-: دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا ؟چشمام پر شد .مادرم-: نگاش کن نگاش کن...واقعا اينقدر دلتنگ شي؟ اشکام که سرازير شده بودم رو گرفتم . لبخند زدم -: به من ميگه کوچولو ...خنديد-: به قول شیدا به من گودزیلا میگه کوچولو! چيزي نگفت . فقط با مهربوني نگاهم کرد . دستشو بوسيدم .-: مامان جون فکراي ديگه نکني ها ... اونجا هم هربار صحبت شما ميشه از دلتنگي گريه ام ميگيره...کاش همه کنار هم بوديم ... مادرم-: ماهم خيلي دلمون واست تنگ ميشه ....شايدم همين دوريها و دلتنگي ها باعث شه قدر همو بدونيم و همدیگه رودوست داشته باشيم ... -: قطعا اينطوره ...مادرم-: يهو ديدي بعد بازنشستگي جمع کرديم اومديم تهران ...کجا بياين مادر من؟ من از اين به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام ... بي محمد ... اسمش که مي اومد دلم ميريخت . عشق من ... همه زندگيم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگي ... شوهرم ...مادرم-: چه خبرا؟ زندگي مشترک چطوره؟ سخت که نيس؟ هست؟الحمدلله... خيلي خوبه مامان ... خيلي ... با بغض گفت مادرم-: زياد که همو نميبينيم ...يکم مکث کرد. دوباره عادي ادامه داد مادرم-: پشت تلفن هم فقط ميشه حال و احوال کرد ... حرفاي ديگه نميشه زد ...حالا بگو ... مشکلي که ندارين با همديگه؟
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ صبح با داد و بيداد علي رو راضي کردم برام بليط بگيره . راهي شهرمون شدم. ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اون شهرو تحمل کنم . گوشيمم علي تميز کرده بود و داده بود دستم . تموم راه رسيدن رو از بيحالي خواب بودم.وقتي رسيديم هم بغل دستيم که يه خانوم مسن بود بيدارم کرد . ازش تشکر کردم و پياده شدم . يه نگاه به مانتوي خوني و دستم انداختم.اينطوري هم که نميشه برم خونه ...به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم ميام خونه . بقيه توضيحات رو گذاشتم واسه بعد .به شيده زنگيدم و گفتم ميرم خونشون . گفتم به کسي چيزي نگه علي الخصوص مامانم . داشت از نگراني ميترکيد . تاکسي گرفتم رفتم . زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن . هر دو پشت در بودن. شيدا با ديدن استين خوني و دستم رنگش پريد . شيده-: چي شده ؟؟؟ بغضم ترکيد . خودمو انداختم بغلش و گريه کردم . کشوندم تو خونه .دايي که خونه نبود .مامانشم نميدونم با چه بهانه اي بيرون فرستاده بود .نشوندنم . قضاياي ديشبو براشون تعريف کردم . با يکم تعلل و اين دست اون دست کردن قضيه ناهيد رو که خونه ما بود هم گفتم . از عصبانيت کارد ميزدي خونشون در نمي اومد. شيده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم...شيدا-: نامرد ... نامرد ...شيده-: اخه چقد يه ادم ميتونه ... استغفرلله...شيدا-: چرا استغفرلله ... پسره عوضي تا وقتي عاطفه رو لازم داشت هي احترامش ميکرد ... حالا هم که اينطور پرتش کرده بيرون ... پست فطرت ... نامرد ...مانتوي خودم رو هم انداختم دور . ديگه لکه هاش محال بود بره . کلا استينش رنگ گرفته بود. شيده يکم باهام حرف زد . خب بزرگتر بود و عاقلتر. خيليم ناراحت بود ... خيلي ... ميگفت کاش اصلااز اول وارد اين رابطه نميشدي... چقد بهت گفتم ... ميگفت حالا ديگه کاريش نميشه کرد و لياقتتو نداشت ... خيلي سعي کردن ارومم کنن ...شيدا -: گريه نکن اجي فدات شم ... هيچي ارزششو نداره بخواي چشاي خوشگلتو به خاطرش باروني کني ... يه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شيده گف فردا ميان خونمون و مثلا ميبيننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دويد پايين . بغلم کرد . با هم رفتيم بالا. نگاه همشون روي دست باند پيچي شده ام خيره موند .اتنا-: ابجي دستت چي شده؟ مامانم با نگراني باور نکردني اي پرسيد مادرم -: دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعي بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفي گفتم . -: نه بابا قهر چي چيس؟ محمد ميخواست بره شيراز کار روي يه نماهنگ ... محيطش مردونه بود منو گذاشت اينجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره... خيلي عجله داشت کليم عذرخواهي کرد... بابا -: پس دستت چي شده ؟-: ديروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمين ...ليوانم دستم بود شکست دستم رو بريد ...چيزي نيست بابا ...از قيافه هاشون مشخص بود که خيالشون راحت شد و ناراحتياشون خوابيد . بابا -: محمد کي مياد؟ -: فعلا که يه هفته اي کار داره ... شايدم بيشتر شه ... مياد دنبالم ...يکم نگاهشون کردم .-:نگهم داشتين دم در هي سوال ميپرسين ... نکنه اضافيم؟ خنديدن. مادرم -: ديوونه قدمت رو چشم... من ترسيدم خدايي نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشي بياي -: نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا-: والا از شما جوونا هيچي بعيد نيس...تا بهتون ميگن بالا چشمت ابروعه ميذارين ميرين .رفتم سمت اتاق . اخي يادش بخير . اين اتاق هميشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو اين اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشيدم ديگه واقعا نميتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چي ديگه تموم شد . جلو ايينه داشتم لباسامو در مي اوردم و تو فکر بودم . چقدر زود تموم شد.همه چي مثل يه خواب شيرين بود رفتم جلوتر و تو اينه رو صورت خودم دقيق شدم . مامان اومد تو اتاق . مادرم-: عاطفه توروخدا راستشو بگو چيزي شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعده درددل با شيدا و شيده و ديدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود-: نه... چرا باور نميکني ماماني ... چرا اينقدر نگراني اخه؟ مادرم -: اخه وسيله ايناهم نياوردي با خودت -:گفتم که عجله اي شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اينجا وسيله دارم ديگه ... مگه انداختيشون دور؟ مادرم -: نه بابا همشو جمع کردم يه گوشه لباسات بود فقط ... خيلياشم که با خودت برده بودي ...مامان رفت بيرون . مانتوم رودراوردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا بقيه زخما و بخيه هام رو نبينن . انگار خيلي شک کرده بودن. از سر زده اومدنم . و روم دقيق بودن. بايد همه چيو عادي و نرمال نشون ميدادم . رفتم بيرون و نشستم کنارشون. اتنا -: ابجي چرا شالت رو در نمياري؟ -: موهام نامرتبه ابجي ... بايد برم دوش بگيرم بعد...
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ نه مامان ... محمد خيلي خوبه ... تکه ... لنگه نداره ...مادرم -: هوس بابا شدن نکرده ؟ لبخند شرمگيني زدم -: بچه که ميبينه غش و ضعف ميره ... مادرم-: خب کي مادر بزرگ ميشم ؟ -: ماااماااانننن ... هيچ يه سال نشده عروسي کرديم ...خنديد و پيشونيمو بوسيد . مادرم-: دختر کوچولوم چه خانومي شده واسه خودش ...عيد که اينجا بودين فقط صحبت شما بود ... يه و ان يکاد خوند و فوت کرد بهم -: چه صحبتي ؟ مادرم -: همه ميگفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافا هم اينطوره ... عاشقانه دوستت داره ...پس علاوه بر خواننده خوبي بودن بازيگر عالي اي هم هست . مادرم-: اصلا معلومه...ايشالا که هميشه همينطور خوشبخت باشين و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشين...دستشو بوسيدم . مادر بود. دعاش ميگرفت . ايشالا که بگيره ... -: مامان من شما رو خيلي عذاب دادم موقع مجرديم ... واقعا ببخشيد ... کمک خوبي برات نبودم مادرم-: اين چه حرفيه ... عوضش الان مثل يه دسته گل شدي ... يه فرشته ... اذيت چيه ... همه دخترا اينطورن ديگه ...آروم بودم . نسبت به ديروز واقعا آروم بودم . شب رو از خستگي زود خوابم برد . صبح هم تا پاشم و دوش بگيرم شيدا و شيده اومده بودن خونمون . ديدمشون و ياد محمد افتادم . بغضم گرفت .بغلم کردن و کلي حال و احوال الکي . شيدا-: نجه سن ؟ (چطوري؟) -: ياخچيام ... اما سن اينانما ... (خوبم ولي تو باور نکن .) مادرم-: راستي عاطفه... محمد ترکي بلده ؟ -: نه چطور؟ مادرم -: والا اونروز بهش ترکي يه چيزي گفتم ... رفت برگشت ترکي جوابم رو داد... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده يا نه ؟ شيده -: عمه عيدو ميگي؟ با شيده زدن زير خنده. شيدا-: چي گفته بهش عمم؟مادرم-: چطور مگه؟ شيده -: آخه اومده بود از من ميپرسيد فلان چيز معنيش چي ميشه؟ فلان چيز به ترکي چي ميشه؟ عشق ميکردم وقتي ميديدم محمد نقل و نبات مجلسامونه . همه دوسش دارن -: چي ميگين شماها بابا؟ شيدا-: اومده ميگه " نجور گوردون " يعني چي؟ گفتيم يعني "چطور ديدي؟ " .... بعد پرسيد " جونمو ميدم " به ترکي چي ميشه ؟ معنيشو گفتيم ...تشکر کرد رفت ...مادرم-: پس از شما پرسيده ... بابا به ترکي ازش پرسيدم عاطفه رو چطور ديدي؟ حواسم نبود ترکي بلد نيست ... رفت اومد گفت ... " تک دي ... جانيميدا وررم " ... ( تکه . جونمم براش ميدم .) خنديدن . الانا بود که بازچشام بارون بباره . دلم بد هواشو کرده بود . بدجور . نفسم داشت تنگ ميشد . به زور نفس ميکشيدم . رفتم تو بالکن . نفساي عميق میکشيدم . با دهنم تند تند نفس ميکشيدم و با مشت به کنار پام ميکوبيدم تا اشک هام نريزن. به زور خودمو نگه داشتم . شيده اومد کنارم . شيده-: آماده شو بريم بيرون -: کجا؟ شيده-: امامزاده ... اينجا بموني همه چيزو لو ميدي ... بدو ...رفتيم امامزاده . رفتم جلو ضريح.خيلي گريه کردم . طبق معمول. کلي التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوريشو . يادم بره . اصلا فراموشي بگيرم . همه حافظه ام پاک شه . يا تحمل کنم و عادي شه واسم . مثل يه معجزه . دعاهامونو کرديم . زديم بيرون . کيفو دادم به بچه ها تا يه آبي به دست و صورتم بزنم . شيدا دست کرد توش و گوشيمو درآورد.صورتم رو خشک کردم . شيدا-: اووووه ببين چقد تماس بي پاسخ داري... چه خبره ؟ گوشيو نگاه کردم . ويبره اش هم قطع بود . صداشم . قبل اينکه بتونم نگاه کنم کي زنگ زده ديدم که تماس دارم . مامان محمد بود . جواب دادم و راه افتادم -: سلام مامان جان...خوبيد؟ مامان -: سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم . مامان -: عادت ندارم مقدمه چيني کنم ... چي شده ؟ چرا برگشتي شهرتون؟-: هيچي مامان جان نگران نباش ... فقط قرارمون تموم شده ...مامان-: قرار؟ يعني چي؟ ديگه واسم مهم نبود . براش گفتم . گفتم که وسيله اي بودم براي برگشتن ناهيد . همه اون عشق هم بازي بود . نقش بود . ناهيدم ازدواج کرد و قرارمون تموم شد . باورش نميشد . ازش خواهش کردم که با محمد قهر و دعوا نکنه . چون با خواست خودم رفته بودم . سوختم. دلم براش کباب شد که اينهمه بازيش داديم. چقد عشق ميکرد از ديدن ما و خوشحالي محمد.خيلي پست بوديم به خاطر خودمون دل همه رو شکونديم . بهش نگفتم دلم واسه محمد پر ميکشه . ازش هم کلي عذرخواهي کردم به خاطر دروغامون . باورش نميشد . گريه کرد . داشت بازم بغضم ميترکيد.وسط خيابون . عذر خواهي کردم و قطع کردم . به تماسام نگاه کردم . محمد کلي زنگ زده بود . يه دفعه هم اس ام اس نداده بود . از بس غرور داره . ولي از صبح هر يه دقيقه يه بار زنگ زده بود . علي هم ده بار اينا زنگ زده بود . شماره علي رو گرفتم . خيلي عصبي بودم. سريع جواب داد.-: سلام علي آقا...ميدونم خيلي بي ادبيه ولي نميخوام چيزي بشنوم ... شما فقط گوش بدين...فقط...خيلي رنجور بود. :هاوین_امیریان ⛔️
شرمنده جای قسمت ۱۸۰با۱۸۱ جابجا شده🙏
"مواظب قضاوتهايمان باشيم" چه زيبا گفت دکتر شريعتي: "براي کسي که ميفهمد " "هيچ توضيحي لازم نيست" و "براي کسي که نميفهمد" "هر توضيحي اضافه است" آنانکه ميفهمند عذاب ميکِشند و آنانکه نميفهمند عذاب مي دهند مهم نيست که چه "مدرکي" داريد مهم اينه که چه "درکي" داريد 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
صحبت تلفنی با خدا .mp3
11.87M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
سلام به همه اعضای گرامی کانال🌸 همراهان گرامی از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹🙏 ما برای معرفی کانال ناگزیریم کنیم میدونیم که ممکنه گاهی تبادلات ما باعث ناخرسندی بعضی از شما عزیزان بشه ولی میدونیم که مارو درک میکنید شاید تصمیم بگیریم تبادلاتو کم کنیم و مثل دفعاتی که قبلا با تبلیغات پولی عضو گیری کردیم کارو ادامه بدیم ولی زیادیو به ما تحمیل میکنه امیدوارم شما هم به ما در معرفی کانال به دوستانتون کمک کنید تا باری از دوش ما برداشته بشه و با آسودگی خاطر همچنان شما باشیم بنر تبلیغاتی ما که امیدواریم با کمک شما بسیار دیده بشه🌹💐🌸 👇👇👇
محمد یکی از سلبریتی های معروف ایرانه که به تازگی از نامزدش جدا شده وتوسط دوستش مرتضی بادختری به نام عاطفه که نویسنده کم سن وسالیه وتو رمانش از اشعار ترانه های محمد استفاده کرده آشنا میشه وتو یه تصمیم آنی ازش میخواد که طبق یه قرار یه ساله به عنوان نامزدش کنارش باشه تا بتونه به این وسیله احساسات نامزد سابقشو تحریک کنه وبرش گردنه که علیرغم میلش وبی خبر از عشق اسطوره ای عاطفه به خودش عاشقش میشه ولی بدلیل ترس از پس زدن عاطفه توان ابرازشو نداره .... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ای برای عزیزانی که از کانال ما رضایت دارن 😊
🍂🍃سلام صبحــتان نورانی و رنگين تر از رنگين ڪمان روزتان فرخنده و از مـــهربانی جاودان قلبتان سرشار از آرامشی زيبا شود خنده باشد هديہ ی امروز بر رخسارتان... زیبا و با طراوت 🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مشکلات رفتنی هستند.mp3
3.24M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ نفس عميقي کشيد .علي -: سلام ... بفرمائيد ...-: ميدونم هر چقدم بابت محبتاي برادرانتون تشکر کنم حتي يک هزارمشم جبران نميشه ... ولي ديگه همه بازي تموم شد ... ديگه من نه محمدي ميشناسم و نه هر چيزي که بهش مربوط ميشه. ... نميخوام ديگه يادش بيفتم ... تو اين مدت خيلي زجر کشيدم ... منتي هم نيست ... خودم خواستم ...ولي بعد اين ديگه نميخوام ... لطف کنيد به آقاي نصر هم بگيد که ديگه با من تماس نگيرن ... مي دونم ... احتمالا ميخوان از رفتارشون عذرخواهي کنن ولي مهم نيس ... من بخشيدم ... همه خاطراتمو پاک مي کنم از ذهنم ... ديگه با من تماس نگيرين ... بذارين فراموش کنم ... بذارين کنار بيام با خودم ... ديگه هيچ دليلي واسه صحبت ما ها وجود نداره ...هيچي ...خودم کم کم به پدر ومادرم قضيه رو ميگم ... ديگه حرفي نيست ... ياعلي ...صداشو بزور شنيدم . علي-: يا علي ...قطع کردم . نميدونم ... فکرم احمقانه بود ولي فکر نميکردم به اين راحتي همه چي تموم شه ...فکر نميکردم به اين راحتي علي باهام خداحافظي کنه انتظار بيجايي بود... قرارمون از اول همين بود ... من بيام ... ناهيد بياد ... من برم اينکه ناهيد نيومد دليلي هم وجود نداره که من بمونم ... و تمام ...ماه رمضون هم اومد. پنج روز بود که تو شهرمون بودم . کار شبونه ام زل زدن به عکس محمد و گوش کردن صداي خودش و نفساش بود و گريه کردن. جبران تنگي نفسم رو ميکردم . خيلي برام سخت ميگذشت ساعتها . همش منتظر يه خبر ... با اينکه ميدونستم هيچ اتفاقي قرار نيست بيفته . اما آدمي است ديگر ... هميشه منتظر ميماند ...ديگه نه محمد بهم زنگ زد . نه علي . يه بار هم همون روز اول ناهيد باهام تماس گرفت . ميگفت اگه من باعث خراب شدن زندگيت باشم خودمو نميبخشم . به زور قانعش کردم که من و محمد مشکل داشتيم با هم و نميتونستيم با هم زندگي کنيم . مادر محمد هم زنگ ميزد . طرفدار من بود . از کار پسرش خيلي ناراحت و شرمنده بود و سعي داشت همه چيو درست کنه . ميگفت محاله محمد کسيو دوست نداشته باشه و اينقدر الکي بهش محبت کنه. من همش ميخنديدم . حالا که شده. اون اصلا منو ديگه يادش نمياد تا چند روز آينده . نميتونستم عشق رو گدايي کنم. مامان هم ديگه زنگ نزد.خيلي نامردن روز به روز بيشتر توي تنهايي و تاريکي فرو مي رفتم . داشتم با سرعت نور از دنياي اطرافم فاصله ميگرفتم . تمام دنيام شده بود فکر و عکس و فيلم و صداي محمد...همين... شده بودم پوست استخون ...خيلي حالم بد بود ...خيلي ... " محمد " علي -: محمد بس کن ... دوتاتونم دارين از بين ميرين ... محمد خب ...خب شايد اونم دوستت داره ... دستم رو از لاي موهام کشيدم بيرون . بلند شدم و راه افتادم تو خونه . همش رژه ميرفتم . فقط داد و بيداد ميکردم . علي بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه . داد زدم -: علي ... علي ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره ؟هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضيه بدتر ميشه ... اگه دوستم داشت چرا يه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد ؟ چرا يه بار سعي نکرد بهم بفهمونه ؟ ها ؟ علي من خودم رو کشتم ... همه کارام داد ميزدن که ديوونشم ... ولي نفهميد ... گذاشت رفت ... شايدم فهميد ...ميدوني چرا نموند ؟چون حسي بهم نداشت ...به همون سادگي که ديدي ... به همين سادگي... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشيدني نبود...چون حداقل يه سعي ميکرد واسه نگه داشتنم ... دروغ ميگم ؟ دروغ ميگم بزن تو دهنم... د بزن لامصب ... ديگه تمومش کن علي ... اون از ناهيد ... اينم از اين .... هه ... خنده داره ... علي دارم رواني ميشم علي... ديگه هيچوقت... خواهش ميکنم ... هيچوقت اسم عاطفه رو پيش من نيار ... ديگه همه چي تموم شد... ديگه نميخوام چيزي بشنوم ... آدم تا يه حدي ميتونه خودشو خرد کنه واسه طرف مقابلش...علي-: حداقل واسش توضيح بده .... محمد تو هم هيچوقت بهش نگفتي ...فرياد زدم -: علي بسهههههه ... بسه ... گفتم همه چي تموووم ... بسه ...بلند شد. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ علي-: خيلي خب ... دروغ بگو ... بمن ميتوني دروغ بگي ولي به خودت چي؟ رواني ... داري ميميري از عشقش ... منو سيا نکن ...يه تابلو گذاشت روي اپن. شناختمش . همون تابلويي بود که رو ديواراتاقش آويزون بودومن عاشقش بودم . ازشم خواسته بودمش ولي بهم نميداد .حتي به امانت . آروم خداحافظي کرد و رفت بيرون . ايستادم . يه کنج نشستم و پيشونيم رو گذاشتم روي زانوهام . گريه کردم . آره ... من ... محمد نصر ... گريه ميکردم ... داشتم گريه ميکردم ... از دلتنگي ... از دلتنگي واسه عاطفه ام ... واسه کوچولوم ... داشتم از دوريش ديوونه ميشدم ... همه حرفايي که به علي زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود . نه افطار داشتم و نه سحر . هيچي . اصلا هيچ حسي نداشتم .کاش اون شب تنهاش نميذاشتم علی میگفت دستش زخمی شده گوشیشم که جواب نمیده خدایاچه جوری ازش خبر بگیرم. کاش نمي رفت . روزا از شدت دلتنگي از خونه بيرون مي زدم . تحمل نداشتم جاي خاليشو توي خونه ام ببينم . ميخواستم مرد باشم و گريه نکنم ميزدم بيرون .تا نصف شب راه میرفتم بعدمي اومدم خونه تا از خستگي خوابم ببره و نبودنش اذيتم نکنه . چون نميتونستم برم دنبالش . بدجور ردم کرده بود . غروري واسه من نمونده بود . هيچي .ديروقت و خسته مي اومدم خونه. فکر ميکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگي بيهوش ميشم . ولي... ولي برعکس ...به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم مي ترکيد .از نبودنش . ميرفتم تو اتاق . در کمدش رو باز ميکردم . بوي عطرش مستم ميکرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه . سرمو فرو ميکردم بين لباساش و و ساعتها عطرشو ميبلعيدم و گريه ميکردم.راستی اون پیرهنم که روز اول عید منو بوسیدنی رنگی شده بود بهترین یادگاری بود که داشتم .میبوسیدمش وباهاش حرف میزدم تاسف بار بود حالم .گريه ميکردم ... ولي با خودم ميگفتم فقط همين چند روزه. بالاخره که عادت ميکنم به اينکه به هر کي محبت داشته باشم پسم بزنه -: ولي آخه بيمعرفت تو مثل ناهید نبودی برام من به تو فقط يه محبت ساده نداشتم عاشقت بودم میفهمی عاشقت بودم!! ... بي معرفت کجا گذاشتي رفتي؟ تو بدترين شرايط رفتي بي معرفت ...کوچولوي بي معرفت من کجايي واقعا ولم کردي رفتي؟ واقعا منو نميخواي؟ ميتوني به همين سادگي فراموشم کني؟ بي معرفت دلم برات يه ذره شده ... از کجا پيدات کنم ؟ چه جوري برت گردونم ؟عاطفه ... دو روز بعدي ديگه از خونه بيرون نرفتم . فقط يه گوشه استديو نشستم و زل زده بودم به تابلويي که علي واسم آورده بود . عکس خيلي قشنگي بود . عکس بقيع بود. داخل يه قلبي قرار گرفته بود که با دست درست شده بود . گوشه راست عکس هم با خط قشنگي کج نوشته شده بود..." يا زهرا ... يه نگاه کني تمومه همه غم و دردا ... " از يه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صداي عاطفه که ضبط کرده بودم پلي ميشد وگوش ميدادم . به خوندنش . ولي نبايد ديگه گريه ميکردم . به هيچ وجه ...يه هفته کامل گذشت . يه گوشه نشسته بودم . علي در رو باز کرد و اومد داخل.کليد عاطفه رو برداشته بود.چون نه به تلفن جواب ميدادم و نه در رو باز ميکردم واسه کسي. نميتونستم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay