eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 و چطور می‌توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی‌ام ضجه می‌زدم و از منتهای بی‌کسی به در و دیوار خانه پناه می‌بردم، دل او هم بی‌قرارِ حال آشفته‌ام، پَر پَر می‌زده و بی‌تاب الهه‌اش شده بوده که دیگر در هاله‌ای از هیجانی شیرین حرف‌های عبدالله را می‌شنیدم: «هر چی می‌گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت دیگه نمی‌تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!» نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی‌ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!» باورم نمی‌شد چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد: «ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!» و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می‌کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه‌اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: «الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!» همانطور که محو قامت غمزده و شانه‌های شکسته‌اش بودم، دیدم که قدم‌های بی‌رمقش را روی ماسه‌های ساحل می‌کشد و به سمتم می‌آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: «الهه! باهاش حرف بزن!» و تنها خدا می‌دانست که چه غم غریبی به سینه‌ام چنگ انداخته که نمی‌دانستم پس از هفته‌ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی‌ام را شرح دهم! نه می‌خواستم بار دیگر به تازیانه‌های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می‌توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی‌اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی‌ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می‌کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: «الهه...» ای کاش می‌توانستم لحظه‌ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی‌داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس‌های بریده و جان بر لب آمده‌اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم‌هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!» ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک‌هایش مردانه مقاومت می‌کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی‌اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی‌اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه‌اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله‌ای طولانی و در پی ناله‌های بی‌کسی‌ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 بلافاصلہ خودش را در آغوشم مے اندازد،با ذوق محڪم بہ خودم مے فشارمش و موهایش را مے بوسم. _سلام عشق خالہ! خوبے؟ خرسش را رها میڪند و دستانش را دور ڪمرم مے پیچد. با لحن شیرینے مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بودا! بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارم:من بیشتر خالہ! بے معرفت شدے! بے میل دستانش را از دور ڪمرم آزاد میڪند و خرسش را در آغوش میڪشد. همانطور ڪہ بہ سمت مبل ها مے دود مے گوید:خودت بے معرفت شدے! مریم تشر میزند:آروم امیرمهدے! اینجا خونہ ے خودمون نیستا! همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم میگویم:چے ڪارش دارے؟! بہ قول خودت مگہ خالہ با مادر فرق دارہ؟! دستم را میگیرد و گرم میفشارد،همانطور ڪہ گونہ ام را مے بوسد مے گوید:سلام خانم وڪیل ڪم پیدا! ما رو براے رفت و آمد قابل نمیدونے! دستش را محڪم میفشارم:ڪاش خدا یہ ذرہ از اعتماد بہ نفس و پررویے نساء رو بہ تو میداد! آخش بلند میشود! گونہ اش را مے بوسم و دستش را رها میڪنم. _حسام نیومدہ؟ نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد:یڪے دوساعت دیگہ میاد! _روزبہ هنوز نیومدہ راحت باش! همانطور ڪہ چادرش را در مے آورد بہ سمت امیرمهدے میرود. روسرے اش را هم باز میڪند و ڪنار امیرمهدے مے نشیند. وارد آشپزخانہ میشوم و مشغول ریختن پفڪ و چیپس در ظرف بزرگے میشوم. امیرمهدے ڪمے بهانہ میگیرد و غر میزند. از آشپرخانہ خارج میشوم و بہ سمتشان میروم،امیرمهدے خرسش را میان خودش و مریم گذاشتہ،مثلا قهر ڪردہ! ظرف پفڪ و چیپس را مقابلش قرار میدهم،نگاهے بہ ظرف مے اندازد و سریع برش میدارد. مریم نگاهے بہ امیرمهدے مے اندازد و مے پرسد:بریم آشپزخونہ شامو آمادہ ڪنیم؟ سرے تڪان میدهم و بلند میشوم،همراہ مریم بہ سمت آشپزخانہ میرویم. آرام مے پرسم:چے شدہ؟ دستم را میڪشد:بیا! امیرمهدے بفهمہ بہ حسام میگہ! آلو تو دهن این سرتق خیس نمیخورہ! وارد آشپزخانہ میشویم،امیرمهدے بلند میگوید:خالہ! بہ سمتش برمیگردم:جانم! همانطور ڪہ پفڪے داخل دهانش میگذارد مے گوید:من هوس ماڪارونے ڪردم میشہ برام درست ڪنے؟ دستم را روے چشمم میگذارم:چشم برات میپزم!‌ چیز دیگہ اے نمیخواے؟ سرش را بہ نشانہ منفے تڪان میدهد. در فریزر را باز میڪنم و بستہ ے گوشت چرخ ڪردہ را بیرون میڪشم. از مریم مے پرسم:براے شام چے درست ڪنیم؟ مریم با سر بہ امیرمهدے اشارہ میڪند:آقا دستور دادن دیگہ! _ماڪارانے ڪہ براے امیرمهدیہ! خودمون چے بخوریم؟ ڪابینت ظرفشویے را باز میڪند و مشغول پیدا ڪردن سیب زمینے و پیاز میشود. _تعارف ندارم ڪہ! _بعد از مدتا خواهر بزرگم اومدہ خونہ م بهش ماڪارانے بدم؟! ابدا! با خندہ قد راست میڪند و سیب زمینے و پیاز را داخل سینڪ ظرفشویے میگذارد. لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش بستہ. _هرچے دوست دارے بگو باهم آمادہ ڪنیم! ڪمے فڪر میڪنم و مثل بچہ ها میگویم:دلم هوش اون اشتانبولے معروفاتو ڪلدہ! مے خندد:چشم! اونوقت تو میخواستے بہ خواهرت غذاے سادہ ندے دیگہ! تڪیہ ام را بہ ظرف شویے میدهم و مے پرسم:اتفاق خاصے افتادہ؟! چند ثانیہ اے نگاهش را بہ امیرمهدے میدوزد و سپس بہ من. آرام ولے قاطعانہ زمزمہ میڪند:میخوام از حسام جدا شم! پیشانے را بالا میدهم:مطمئنے؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،اشڪ در چشمانش نشستہ! _همہ نگرانیم امیرمهدیہ! میترسم ازم بگیرتش! نفس عمیقے میڪشم و میگویم:بهترہ من نظرے ندم مریم! برو پیش یہ مشاور! اول همہ ے راہ هایے ڪہ میتونے بریو امتحان ڪن! پوزخند میزند،قطرہ اشڪے روے گونہ اش مے چڪد:این همہ سال چیزے تغییر نڪردہ! جدے میگویم:چون تلاشے براے تغییر نڪردے! نفس عمیقے میڪشد:الانم رمقے براے ادامہ دادن این زندگے ندارم! همہ وابستگے و دلبستگیم امیرہ! دستم را روے ڪمرش قرار میدهم و آرام نوازشش میڪنم. _قوربونت برہ آیہ! اگہ هیفدہ هیجدہ سالم بود میگفتم طلاق بگیر! یا اصلا شاید امیرمهدے نبود الانم میگفتم طلاق بگیر! ولے نمیتونم بهت اطمینان بدم طلاق همہ چیو حل میڪنہ! بہ امیرمهدے دقت ڪردے چقدر بهونہ گیر و حساس شدہ؟! سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد! _با طلاق و ڪشمڪش بین تو و حسام بدتر میشہ! نمیگم بسوز و بساز! نہ اصلا! ولے اول راہ هاے بهترو امتحان ڪن اگہ جواب نگرفتے بے معطلے جدا شو! بهترین ڪار الان اینہ ڪہ برے پیش یہ روانشناس خوب! بعدم حسامو راضے ڪنے برہ! پوفے میڪند و شیر آب را باز میڪند،مشغول پوست ڪندن پیازها میشود و مے گوید:محالہ! چندبار ازش خواستم! بہ هیچ صراطے مستقیم نیست! _من یہ روانشناس خوب پیدا میڪنم،یہ مدت برو پیشش بہ حسام نگو! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 حتما یہ راہ حلے پیش پات میذارہ اگہ راضے نشد و نخواست مشڪلات حل بشن حق با توئہ! مریمے! اون فرصتے ڪہ هیچوقت بہ زندگیت ندادیو الان بهش بدہ! سرے تڪان میدهد:نمیدونم دیگہ باید چے ڪار ڪنم! از طرفے... مڪث میڪند و شیر آب را مے بندد. همانطور ڪہ دستان خیسش را داخل سینڪ ظرف شویے تڪان میدهد مے گوید:یہ بشقاب و آبڪش بدہ پیازا رو خرد ڪنم! از داخل ڪابینت سبد ڪوچڪ و بشقابے برایش بیرون میڪشم. با دقت نگاهش میڪنم:حرفتو ادامہ ندادے! شانہ اے بالا مے اندازد:چیز مهمے نبود! بہ سمت میز ڪوچڪ‌ دونفرہ میرود و روے صندلے مے نشیند. مقابلش مے نشینم و ابروهایم را بالا مے اندازم:چے شدہ مریم؟! یہ چیزے شدہ نمیگے! سرش را پایین مے اندازد و شروع بہ خرد ڪردن پیازها میڪند. زمزمہ وار مے گوید:حاملہ ام! مبهوت نگاهش میڪنم،سریع سرش را بلند میڪند و با استرس میگوید:چیزے نگوآ! امیرمهدے میشنوہ! آب دهانم را فرو میدهم،در این شرایط سردرگم باردار بودنش اصلا خبر خوبے نیست! آرام مے پرسم:چندوقتہ؟! دوبارہ اشڪ در چشمانش جا خوش میڪند. _پنج هفتہ! نمیدونم این همہ مصیبت چرا باید سر من بیاید؟! آخہ تو این شرایط... ادامہ نمیدهد،با شدت آب دهانش را فرو میدهد! لبم را بہ دندان میگیرم و نفس عمیقے میڪشم. _چہ اوضاع خوب بشہ چہ ڪلا تموم بشہ باردار شدنت درست نبود! ممڪنہ اون طفل معصوم تو یہ شرایطے بدتر از‌ امیرمهدے بزرگ بشہ. آہ عمیقے میڪشد و حرفے نمیزند! دلم مے گیرد،ذهنم درگیر میشود هرطور شدہ باید ڪمڪش ڪنم! سعے میڪنم لبخند بزنم،با آرامش میگویم:منطقے برخورد ڪن مریم! میتونے بهترین راهو انتخاب ڪنے! همہ ے سختے ها بعد از یہ مدت فراموش میشہ و جاشونو خوشے میگیرے! مطمئنم بهترین راهو انتخاب میڪنے! ذهنتو فقط درگیر امیرمهدے و تو راهیت نڪن! اول و بیشتر از همہ بہ خودت فڪر ڪن! سرش را تڪان میدهد و جوابے نمیدهد،قاطع ادامہ میدهم:هروقت بہ این نتیجہ رسیدے ڪہ باید براے طلاق جدے اقدام ڪنے رو من حساب باز ڪن! ڪنارتم! تا حد توانم ڪمڪ میڪنم و از استادام ڪمڪ میگیرم! میخواهد دهان باز ڪند ڪہ امیرمهدے با سر و صدا بہ سمتمان میدود. با ذوق نگاهش را میان من و مریم مے گرداند و دندان هایش را نشانم میدهد! _خالہ! ببین! دوبارہ یڪے از دندونام لق شدہ! با خندہ نگاهش میڪنم،دلم براے شیطنت ها و ذوق ڪردن هایش غنج میرود! بیشتر براے ڪودڪے و آرامشے ڪہ دارد از دست میدهد... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امیرمهدے مدام این ور آن ور مے دود و شیطنت میڪند. حسام چند دقیقہ پیش آمد،ساعت نزدیڪ هشت شدہ و خبرے از روزبہ نیست! عصبے لبم را مے جوم و سالاد را تزئین میڪنم،مریم نگاهے بہ غذا مے اندازد و مے پرسد:روزبہ دیر نڪردہ؟! من من ڪنان جواب میدهم:این روزا یڪم ڪارش زیادہ! الان بهش زنگ میزنم! حسام روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ. نگاهش را از تلویزیون میگیرد و بہ من مے دوزد. _منشے شرڪتش جوونہ؟! متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شرڪت روزبہ اینا رو میگم! منظورش را میگیرم،نگاهم را از صورتش میگیرم و جوابش را نمیدهم. مریم با حرص میگوید:حرفتو مزہ مزہ ڪن حسام بعد بزن! حسام با حالت بدے مے خندد:دارم شوخے میڪنم! مریم چشم غرہ اے نثارش میڪند:شوخیات جالب نیستن! لطفا ادامہ ندہ! حسام بے توجہ من را مورد خطاب قرار میدهد:ناراحت شدے؟ سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم،انگار دلش آرام نمیگیرد! دستے بہ موهایش میڪشد و ابروهایش را بالا میدهد:ان شاء اللہ ڪہ عادتاے گذشتہ از سرش افتادہ باشہ! چشمانم را ریز میڪنم:ڪدوم عادتا؟! لب و لوچہ اش را میگرداند و با ڪمے مڪث جواب میدهد:دوست دختر و ....،بقیہ شو خودت میدونے دیگہ! پوزخند میزنم:اونوقت ڪے بہ شما گفتہ روزبہ قبل از ازدواج اهل دختر بازے و رابطہ هاے نامشروع بودہ؟! مریم ڪنارم مے ایستد با حرص مے گوید:حسام میشہ بس ڪنے؟! سپس آرام بازویم را نوازش میڪند:ولش ڪن! بہ حرفاش توجہ نڪن! خونسرد مے گویم:ناراحت نشدم عزیزم! ولے آقا حسام یہ حرفے زد ڪہ باید ثابتش ڪنہ! حسام شانہ اے بالا مے اندازد:خب مشخصہ! لازم نیست من ثابتش ڪنم! ڪسے ڪہ سے و سہ سال مجرد بودہ و وضع مالے خوبے دارہ و آدم بے اعتقادیہ این مدتو تنهایے سر نڪردہ! والا الان پسرا نہ قیافہ دارن نہ پول هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض میڪنن چہ برسہ بہ ڪسے ڪہ موقعیت و پولم دارہ! جنس خودمو میشناسم دیگہ! آدم بے اعتقاد ڪہ... سریع میان حرفش مے پرم:اعتقاد ندارہ اما آدمیت دارہ! خیلے اشتباہ برداشت ڪردین روزبہ بہ قول شما اهل هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض ڪردن نبودہ چون مردونگے براش طور دیگہ اے تعریف میشہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉 @repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم. **** _سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ _سلام. بفرماین. _من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد. شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟ _بله بله خواهش میکنم بفرمایین. _ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم. آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ _ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد. _ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. _پسرتون چی کاره اس؟ _ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر. _آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم. _خیلی ممنونم. ببخشید‌آقای؟؟ _ ایزدی هستم. _ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم. _ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟ _ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار. _ خدافظ پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه. _نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو. _باشه پس خودم میگم بهش . امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟ _سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم. امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام. بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز. _ من در خدمتتم بابا جون. _ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟ امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت. _ ای بابا خوب دوسش داری دیگه. پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن. امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ _آره برو دیگه. _ پس مغازه چی میشه؟ _برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید. اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد. ادامہ دارد...... ✨💫✨💫✨💫✨ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay