#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهل_یکم
- طوری شده؟
این را با مکث می گوید.
- تاکی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب.
چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید:
- ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا.
مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما:
- على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم.
- ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟
- ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم.
بی اختیار داد می زند:
- صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند.
نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند.
کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است.
پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
● ● ●
صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی !
با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود!
مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما...
- لیلا!
رو می کند سمت علی:
- علی چی شده ؟ چرا...
می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند.
- عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟
آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_یکم
آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت :
- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟
با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟
وقتی لیلا رفت شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم .
تقریبا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود. لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلوات و فاتحه بفرستی زودباش .
وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ...
حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید :
- تو چی کار کردی ؟
با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من !
حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟
بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده ....
آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد.
پایان فصل 41
فصل چهل و دوم
دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه و درس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟
حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد:
- مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام!
حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم.
از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم
(کمی بعد ) زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟
حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم.
آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_یکم
باچشم های بارونی به پرستارایی نگاه کردم که به سرعت به سمت اتاق مهتاب می رفتن.باقدم های شل و وارفته به سمتشون رفتم.
به مهین جون که زجه می زدنگاه کردم،خاله بالا سرمهین جون ایستادهبودوهمچنان کهگریه می کرد سعی درآروم کردن مهینجون داشت.
به نازگل که بادستمالافتاده بودبه جون چشماش واشکای مصنوعیش وپاک می کردنگاه کردم.
امیرعلی بابغض وعصبانیت بادکتر بحث می کرد که بفهمه چی شده.وهمونطورگنگ به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپنجره بهش نگاه کردم. پرستارابالاسرشایستاده بودن و سعی داشتن ازوطریق شک نفسشوبرگردونند.چی؟نفسش؟تازه به خودم اومدم، به دستگاه کنارشنگاه کردم، خطی که روبه صافیمی رفت.همونطوربادهن باز وچشم های خیسازاشک نگاه میکردم که پرستار پرده روکشید.دستم وگذاشتم رودهنم وهق زدم. همونجانشستم روزمین وکزکردم.یهوچش شد؟وایخدایاخودت کمکشکن.باگریه سرم وآوردم بالاوبه انسان عاشقیکه به سمت اتاقمیومدنگاه کردم.حسین بودکه بالاخرهباخودش کناراومدهبود وتصمیم گرفتهبودمهتاب وببینه،اما...
لبخندش جمع شد، صورتش قرمزشد، برق اشک توچشماشمشخص بود،گل ازدستش افتادوقدم هاش شل شد.وصدای بلندخالهاومدکه باناله پسرش وصدازد:
خاله:حسین!
اماحسین بی توجه به بقیه سریع بهسمت اتاق دوید،باهنگی وگیجی روکردبه من ودرحالی که نفسنفس می زدگفت:
حسین:چرا؟چرا پرده روکشیدن؟چرامن مهتاب و نمیبینم؟
وقتی دیدحرفی نمی زنم وفقط باگریه نگاهش میکنم باکلافگی گفت:
حسین:بلندشو،توکه ازدل من خبرداری پس چراکاری نمیکنی؟ بلندشوبگوپرده روبزنن کنار میخواممهتابم وببینم.
اشکاش چکید،بلندترازقبل هق زدم وبازحرفی نزدم.به امیرنگاه کردم که به دنبال پرستارا می دوید.
حسین:چراکسی حواسش به من نیست؟چراکسی به من چیزی نمیگه؟چراکسی حال منونمی فهمه؟
گوشه ی کتش وگرفتم وبه سمت پایین کشیدمش وباگریه گفتم:
+هنوزهیچی معلوم نیست،بشین.
سرش وتکون دادو گفت:
حسین:دیگه چی بایدمعلوم بشه؟شما جای من بودین از زجه های مامان وخاله چی میفهمیدین؟از سردرگمی امیرعلی چی دریافت می کردین؟ازرفتاردکتر چی برداشت می کردین؟
حرفی برای گفتن نداشتم؛فقط هق زدم؛سرم وگذاشتم روی زانوم وفقط گریه کردم.
+خدایاخودت کمک کن!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_یکم
هانا گیج به دیوار مقابلش زل زده بود ، حرف های مهدا خیلی برایش سنگین بود آنقدر که توانایی صحبت کردن از او گرفته بود .
ـ مط...مئنی ... کارن تو این ماجرا ها مقصره ؟
شاید براش پاپوش درست کردن !
ـ هیچ پاپوشی در کار نیست خانم جاوید ما بار ها ایشون رو امتحان کردیم
بار ها راهی برای بازگشت گذاشتیم
اما ...
متاسفم ، آخرین کمکی که می تونستیم به نامزدتون بکنیم سناریو امشب بود ....
ـ محاله ...
محاله کارن هیوا رو کشته باشه
محاله بخواد منو بکشتن بده ...
مگه نه ؟
ـ کاش این طور بود
ـ ینی چی ؟
اصلا همش تقصیر شماهاست ...
شما ها که ....
ـ سفسته نکن هانا خانم
من کارگاه این پروندم ، فک نکن با این حرفا و حرکتا کاری از پیش میبری
ـ من تو رو یه جایی ندیدم ؟
چشمات آشناست ...
ـ چرا دیدی !
فکر کن ، یادت میاد
ببین خانم جاوید ، تمام مدارک علیه شماست و بی شک کیفر قاضیت کمتر از ده سال حبس نیست اونم تو بند سیاسی ، کنار یه مشت آدم ته خط ... اصلا جای مناسبی برای دختری مثل شما نیست
من میدونم تو بی تقصیری و جرمت در حد همون مهمونیاست ، بقول خودت مهمونیای معمولی
ولی در محدوده وظایف من این مشکلات پیش پا افتاده نیست
من اینجام برای رواج شیطان پرستی ، بهاییت ، قتل ، ترور و چیزایی که به گوشتم نرسیده
پس بهتره با من همکاری کنی
اگه ذره ای وجدان از اون مهمونیای معمولیت برات باقی مونده ، کمک کن هیوا های دیگه ای کشته نشن
هیوا با شرافت مرد ولی خیلیا....
هنوز زنیت وجودت بیداره ؟
ـ کمکتون میکنم
فقط بخاطر هیوام
اشکی روی گونه اش غلتید و شوری روزگار را سهم دهانش کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay