eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.» هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 چند ثانیہ بعد با عجلہ مے گوید:خواهش مے ڪنم! بفرمایید! سپس بلند مے گوید:مهمون داریم! پتو را روے سرم مے ڪشم و با حالت گریہ مے گویم:واے چقدر مهمون؟! خستہ شدم خدا! چند لحظہ بعد در اتاقم باز و بستہ مے شود و مادرم مے گوید:آیہ پاشو! رئیس شرڪتت اومدہ! پتو را ڪنار مے زنم و متعجب نگاهش میڪنم:مهندس ساجدے؟! روسرے اش را مرتب مے ڪند:آرہ! شالتو سر ڪن! شال سرمہ اے رنگے ڪہ روے تاج تخت گذاشتہ برمیدارم و صاف مے نشینم. شالم را روے سرم مے اندازم و مرتب مے ڪنم،مادرم از اتاق خارج مے شود. ڪمے ڪہ مے گذرد صداے سلام و احوال پرسے روزبہ با پدرم بہ گوشم مے خورد. نمے دانم چرا ڪمے استرس دارم،سرفہ اے مے ڪنم و نگاهے در آینہ بہ صورت رنگ پریدہ و زخمے ام مے اندازم. صداے تعارف ڪردن مادرم و روزبہ مے آید،پدرم محترمانہ و در عین حال جدے از روزبہ تشڪر مے ڪند و مے گوید براے جبران،هر ڪارے از دستش بربیاید انجام مے دهد! چند دقیقہ بعد ڪسے چند تقہ بہ در مے زند،آرام مے گویم:بفرمایید! مادرم در را باز مے ڪند و مے گوید:آقاے ساجدے اومدن! میخوان براے احوال پرسے بیان پیشت! سرے تڪان مے دهم و آرام مے گویم:خوش اومدن! مادرم با دست چادرش را محڪم مے گیرد و رو بہ پذیرایے مے گویید:بفرمایید! سپس از ڪنار در مے رود،چند ثانیہ بعد روزبہ در چهارچوب در ظاهر مے شود. ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے همراہ پیراهنے لیمویے رنگ بہ تن ڪردہ،دستے بہ پیشانے اش مے ڪشد و آرام مے گوید:میتونم بیام داخل؟! سپس بہ سمت پذیرایے بر مے گردد و ادامہ میدهد:با اجازہ ے شما جناب نیازے! صداے پدرم مے پیچد:خواهش میڪنم! آرام جواب مے دهم:سلام! بفرمایید! با قدم هاے ڪوتاہ وارد اتاق مے شود و در را تا آخر باز مے گذارد،نگاهے بہ اتاق مے اندازد و روے تخت یاسین مے نشیند. با لبخند ڪم جانے میگویم:خوش اومدید! سرش را تڪان مے دهد:ممنونم! بہ چشم هایم زل مے زند و مے پرسد:حالتون خوبہ؟! دستے بہ شالم مے ڪشم و معذب مے گویم:خدا رو شڪر بهترم! سرم را ڪمے خم مے ڪنم تا نگاهم بہ پذیرایے بیوفتد،سرڪے مے ڪشم و آهستہ مے پرسم:از شَ... حرفم را ڪامل نمے ڪنم! آرام مے گوید:دیروز شهاب بهوش اومد! هنوز ڪاملا هوشیار نیست! آب دهانم را فرو مے دهم،ادامہ میدهد:شیرین خانم گفتن از شڪایت ڪردن صرف نظر ڪردید! میخواهم بحث را عوض ڪنم بہ لبخندم ڪمے جان مے دهم:میخواستم براے تشڪر بیام دیدن شما و برادرتون،منتظر بودم حالم ڪمے بهتر بشہ! بابت تاخیر عذر میخوام! لب میزند:نیازے بہ تشڪر نیست! با حالت عجیبے نگاهش را بہ دست باندپیچے شدہ ام مے دوزد و سپس نگاهش را بہ سمت صورتم مے ڪشد. چشم هاے مشڪے رنگش نا آرام و ڪمے خشمگین بہ نظر مے رسند،نگاهش را در تمام نقاط صورتم مے چرخاند و روے ڪبودے زیر چشمم توقف مے ڪند! خجالت زدہ سرم را پایین مے اندازم،آهستہ مے گویم:فڪر ڪنم باید چند روز دیگہ استراحت ڪنم! صداے بم مردانہ اش مے پیچد:من ڪہ گفتم تا آخر این ماہ بهتون مرخصے دادم! با ریشہ هاے شالم بازے مے ڪنم:نہ دیگہ انقدر! تا یہ هفتہ دہ روز دیگہ بخیہ هاے سرم رو مے ڪشم و سر پا میشم! سرم را ڪہ بلند مے ڪنم لبخند ڪم رنگے مے زند:من بہ ڪسے نگفتم تصادف ڪردید فڪر ڪردم شاید دوست نداشتہ باشید ڪسے خبر دار بشہ! اما مثل اینڪہ بچہ هاے شرڪت خودشون باهاتون تماس گرفتن و خبر دار شدن! چند لحظہ مڪث مے ڪند و سپس نجوا مے ڪند:جاتون توے شرڪت خیلے خالیہ! لبخندم را پر رنگ تر مے ڪنم:من با نگرفتن حقوق این ماهم مشڪلے ندارم! روزبہ نگاهے بہ چشم هایم مے اندازد و چیزے نمے گوید،نگاهش را بہ ساعت مچے اش مے دوزد و مردد بلند مے شود. چند قدم بہ تختم نزدیڪتر مے شود و محڪم مے گوید:من دیگہ باید برم! امیدوارم زودتر حالتون خوب بشہ! ڪمے خودم را بالا مے ڪشم:ممنونم! همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:راستے تا چند روز دیگہ نتیجہ هاے ڪنڪور مشخص میشہ! بہ سمتم سر بر مے گرداند و ادامہ میدهد:منتظر شیرینے نتیجہ ے ڪنڪور و سلامتے تون هستم! ابروهایم را بالا میدهم و آرام مے خندم:امیدوارم نتیجہ طورے باشہ ڪہ بخوام شیرینے بدم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 بعد از خداحافظے ڪوتاہ از من و پدر و مادرم از خانہ خارج مے شود،بعد از اینڪہ روزبہ مے رود مادرم با سبد گلے مملو از رزهاے مینیاتورے سفید و لیمویے رنگ وارد اتاقم مے شود و مے گوید:اینا رو بذارم توے اتاقت؟! با ذوق بہ سبد گل نگاہ مے ڪنم:اینا چقدر قشنگن! مادرم نفس نفس زنان سبد را نزدیڪ پنجرہ مے گذارد و مے گوید:آرہ! آقاے ساجدے آوردہ بود اما بابات زیاد خوشش نیومد! نگاهے بہ سبد مے اندازد و مے پرسد:جاش خوبہ؟! سرم را تڪان مے دهم:خیلے خوبہ! پتو را ڪنار میزنم و شالم را از روے سرم برمیدارم،پاهایم را روے زمین مے گذارم و مے ایستم. بدنم ڪمے ضعف دارد ولے با قدم هاے محڪم خودم را نزدیڪ پنجرہ مے رسانم و با ذوق بہ گل ها نگاہ مے ڪنم. دستے روے گل ها مے ڪشم و لبخند پر رنگے میزنم،مادرم پردہ را ڪنار مے ڪشد و مے گوید:باید حتما براے ڪردن تشڪر یہ هدیہ ے خوب براش بگیریم! صداے عصبے پدرم بلند مے شود:مگہ براے عیادت از مریض دستہ گل میارن؟! مادرم ابروهایش را بالا مے دهد و بلند جواب میدهد:حالا انگار چے شدہ؟! آرہ خیلے ها براے عیادت از مریض دستہ گل مے برن! نفسے مے ڪشد و رو بہ من آرام مے گوید:بہ روے خودت نیار آیہ! بلند تر ادامہ میدهد:خوبہ بیچارہ ڪمپوت و آبمیوہ هم آوردہ! سپس با خندہ رو بہ من مے گوید:با دستہ گل ڪہ وارد شد بابات همچین چپ چپ نگاهش ڪرد ڪہ بیچارہ معذب نشست روے مبل،تڪون نمے خورد! لب بہ میوہ و شیرینے هم نزد،بہ زور یہ لیوان شربت خورد! شانس آوردیم یاسین خواب بود! با خندہ مے گویم:همچین بیچارہ هم نیست! این همہ اون ما رو تو شرڪت معذب و سنگ روے یخ میڪنہ یہ بارم خودش! مادرم مے خندد و مے گوید:اے ڪلڪ! سپس از اتاق خارج مے شود،روے تخت مے نشینم و بہ سبد گل خیرہ مے شوم و گوش هایم را بہ صداے بلند جیر جیرڪ ها مے سپارم! بعد از یڪ سال سہ ماہ غم و ڪشمڪش هاے مختلف، احساس آرامش مے ڪنم...! این بار ڪہ بہ عمق چشم هایش دقت ڪردم دیدم نہ!هیچ شباهتے بہ چشم هاے هادے ندارند! چشم هایش فقط مختص بہ خودش هستند! مغرور، ڪمے بے تاب... همراہ با برقے از زندگے... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 👈🏻برداشتن آے دے ها از روے عڪس مورد رضایت نیست👉🏻 ❤️در طلبت رفت بہ هرجا دلم❤️ @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد توان و امیدم رو از دست داده بودم آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ... - خدا مهر زبانم شکسته بود بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدمامید تازه ای وجودم رو پر کرد بلند شدم و شروع به دویدن کردم هر لحظه قدم هام تند تر می شد سراب و خیال نبود جوانی بالای بلندی ایستاده بود با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد سلام خوش آمدید نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد - تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ یا دیدار؟ صورتم خیس شد فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده آب که نداریم اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود پاهای بی جانم، جان گرفت سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم از بین خیمه هاو تمام افرادی که اونجا بودن چشم هام جز خیمه امام،هیچ چیز رو نمی دید پشت در خیمه ایستادم تمام وجودم شوق بود و سلام دادم همون صدای آشنا بود همون که گفت حسین فاطمه امدستی شونه ام رو محکم تکان می داد مهران مهران خوبی؟ چشم هام رو که باز کردم دوباره صدای ضجه ام بلند شد ضجه بود یا فریاد خوب بودم خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ کابووس های من شروع شده بود یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد مهران پاشو چرا توی خواب، ناله می کنی؟با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ... - چیزی نیست داداش شما بخواب و دوباره چشم هام رو می بستم اما این کابووس ها تمومی نداشت شب دیگه و کابووس دیگه و من، هر شب جا می موندم هر بار که چشمم رو می بستم هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید شهدا برمی گشتند کاروان ها جمع می شدند جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من هر بار جا می موندم هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید با تمام وجود فریاد می زدم دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم من یک بار در بیداری جا مونده بودم تقصیر خودم بود اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟ هر چه بود نرسیدن تنها وحشت تمام زندگی من شد وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ابالفضل بود مهران می خوایم اردوی راهیان کاروان ببریم غرب پایه ای بیای؟ بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود منم از خدا خواسته - چرا که نه با سر میام هزینه اش چقدر میشه؟ - ای بابا هزینه رو مهمون ما باش - جان ما اذیت نکن من بار اولمه میرم غرب بزار توی حال و هوای خودم باشم خندید از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ناخودآگاه خندیدم حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد تمام راه مشغول و درگیر نهار شام هماهنگ رفتن اتوبوس ها به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز اتوبوس شماره فلان عقب افتاد اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره 2 حال یکی بهم خورده و مشهد تا ایلام هیچی از مسیر نفهمیدم بقیه پای صحبت راوی توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم علی خنده اش می گرفت جون ما نخواب الان دوباره یه اتفاقی می افته حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش غرق خواب که اتوبوس ایستادکمی هشیار شدم اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد مهران پاشو جاده کربلاست پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران و وقایع پس از آن است. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳 حال... حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد. ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد. هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد. _ وای حورا جونم خوب شد اومدی. _ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه. ان شالله به پای هم پیر بشین. خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست. حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود. کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست. مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده. همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد. – بفرمایید. حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام. _ سلام دایی جان بیا تو. حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی. _ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد. _ چیشده حورا جان؟ بشین. _ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد. نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم. رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد. حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم. و رفت. **** یک هفته بعد حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند. لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد. بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد. مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد. دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود. دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود. حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود. حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد. هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود. شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند. استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد. حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد. زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود. 🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHA
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتاد_و_سوم مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبید
- این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟ - آره. - یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟ - پسر خوبیه فقط کم حوصله اس. - خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد. مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش! ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود. ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد . آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود. - کیه؟ سلام بفرمایین بالا. زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت: - سهیلا جان آقا بهزاد اومده. بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم! با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت: - برو وسایلت رو جمع کن بریم. بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها! بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت: - من پایین توي ماشین منتظرم! دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت: - سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل. بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد: - چه سلامی آقاي شهریاري؟ دایی چهره اش درهم رفت و گفت: - چیزي شده؟ - دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟ - من که نمی فهمم چی می گین ؟ - خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟ - سهیلا خودش می خواست با ما بیاد. - اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟ بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟ دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت: - این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم. زن دایی دخالت کرد و گفت: - ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه. بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت: - شما خیلی بی جا می کنین زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید: - حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی! - من هر جور دلم بخواد حرف می زنم! - تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم. - اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین. - مزخرف نگو، اینجا خونه شه. - کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده! - اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد! سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره! - فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظر داري؟ دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMA
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم. آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده. با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم. خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم. _ و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟ بابا من دخترتم ... هم خون تو ام . چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن. با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد... وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد. دنبالش راه افتادم... حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت . نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ! درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم . با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم... این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود... رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم. توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ... +خانم فرهمند. با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد. _سکوت... +خانم فرهمند. با صدای پر بغض و گرفته ای گفت _بله؟ اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟ پس ببین. ببین سر یه انتخاب بچگانه... سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم... معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده. و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد. سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم. +ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته . در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست . ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟! لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟ صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت _ آ...آره + بسیار خب. حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره ! پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه ! متوجه شدید ؟ + ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه . دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت _ ‌پس چرا ما نمی بینیمش ؟ + شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟! من چی دارم ؟ طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم. آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟ مسلما جواب شما خیر هست . پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟ من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم. پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان. اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه ! پس نیازی نداره ما ببینیمش. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay