eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت! بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده من ... خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد! مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ... عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون؟! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم _قند می خوام نبات دوست ندارم! نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است! شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره! لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ... این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ... پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ... شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ... پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ... انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم .. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود... همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن: _چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوارفت محمد در رو باز کرد _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: _دارم براتون دوقلوهای خنگ محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: _خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ... چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سلام...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سلام دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: _امیرعلی دستم شکست انگار کلافه تر شد! _چیزه محیا! ببین... من.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻