🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
لبم رو به دندون گرفتم ولي بابا انگار نمي خواست بيخيال بشه .
بابا-: ها؟... خيالت راحته الان؟...
خنديدم تا تموم کنه بحثو . راه افتاد . کي باورش ميشه که من الان تو خونه محمد نصر بودم ؟؟؟چقدر اتفاقا سريع و غافلگيرانه ميان و ميرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتي که برسيم به مهمانسرا توي افکار خودم غرق بودم . رسيديم و رفتيم داخل ، براي شام تخم مرغ درست کردم خوردیم بعدشام تخت ها بدجور بهمون چشمک مي زدن . بابا هم که طفلکي بدجور خسته بود سريع رفت روي تختش دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد . منم داوطلبانه ميز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم . حالا ديگه راحت مي تونستم فکر کنم . رفتم جلوي تلوزيون نشستم و يه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقاي امروزو.... با هزار بدبختي پيدا کرديم خونه اش رو و من رفتم تو .هيجاني داشتم که اون سرش نا پيدا . تا اينکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد . مرتضي عليپور خودش رو معرفي کرد و راهنماييم کرد که بشينم . خودشم رفت تو آشپزخونه . يه خونه تقريبا بزرگ . سه خوابه . در يکي از اتاقاش با بقيه فرق مي کرد. اون اتاقي که من رو به روش نشسته بودم . بيشتر وسيله هاي خونه قهوه اي بودن . و مبل هاي سفيد يه تضاد قشنگي رو با رنگهاي تيره اطراف ايجاد کرده بودن ... داشتم اينور و اونور رو آناليز مي کردم که در رو به روييم باز شد . قلبم داشت مي اومد تو دهنم ولي با ديدن چهره اش از اين فاصله نزديک توي يه لحظه همه آرامش دنيا توي قلب و روح و جسمم سرازير شد . هميشه فکر مي کردم تو اون لحظه از دستپاچگي سکته مي کنم ولي ...عجيب بود ... اصلا اون ساعتي که تو خونه محمد نصر بودم همه چيز و همه چيز و همه چيز عجيب بود ... قدش بلند تر از اوني بود که تصور مي کردم . هيکلش رو فرم بود و پر بود . در عين حال نمای کشیده داشت . ريش هاشم تقريبا بلند شده بودن . سر تا پا مشکي پوشيده بود . اصلا انگار تو خواب بودم . باورم نمي شد . خيلي تو خودش بود . خب دليلش رو هم فهميدم . دوباره ياد حرفاش افتادم. بگذريم که وقتي از دوست داشتن ناهيدش گفت آتيش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولي بغض و نگاه التماس آميزش بلايي به سرم آورد که حسودي ناهيد پيشش هيچ بود. اشک هام بي صدا روي بالشت توي بغلم مي ريختن . داشتم عذاب مي کشيدم . اون عشق من بود . نمي تونستم زجر کشيدنش رو ببينم . من عاشقش بودم و نمي خواستم به خاطر ناهيدش فرو بريزه . ناهيدش ... ناهيدش ... محکم به بالشت چنگ زدم . اخه چرا من يهويي بايد اينقدر به تو نزديک بشم و از زندگيت سر در بيارم؟ آخه چرا؟.. من تحمل اينهمه نزديکي بهت رو ندارم ... ولي از يه طرفم ميترسم همه اينا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صداي هق هقم رو کسي نشنوه . حتي خودم . پسره پررو ... ازم خواستگاري کرد ... ولي بدون کوچکترين عشقي .. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولي چي مي شد به خاطر اين که دوسم داره ازم خواستگاري کنه؟ يه ثانيه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوي چشمام دور نمي شد. -: خدايا ... نميدونم کارم اشتباهه يا درست ... ولي وقتي که نگاهم کرد من قبول کردم ... ميدونم چه راه سختي پيش رومه ... مي دونم بايد به خونواده ام دروغ بگم ... نمي دونم بايد اينکارو کنم يا نه ... ولي ... ولي من عاشقشم ... ميدونم که بدون اجازه تو هيچ برگي از روي درخت به زمين نمي افته ... پس همه اين اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتي توش هست .... حتي اگه تصميمم اشتباه هم باشه من پيشنهادش رو قبول مي کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم .. نميتونم زجر کشيدنش رو ببينم ... وگرنه تا آخر عمرم تصوير چشماي پر التماسش تو ذهنم ميمونه ... چشمايي که شايد با کمک من بتونه از خوشحالي برق بزنه .... پس کمکش مي کنم ... اون رو به عشقش ميرسونم ... مهم نيس چه بلايي سر خودم مياد ... مهم اينه که براي آرامش وراحتی عشقم کاری کرده باشم ... مهم اينه که ميتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدايا من با توکل به تو توي اين راه پر خطر قدم مي ذارم ... خودت کمکم کن ... بقيشو خودت جور کن افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد....فردا صبحش برگشتيم سمت شهرمون و من تصميم گرفتم که با شيده و شيدا يه مشورتي کنم و خيلي هم سر خود نباشه کارم . به پدر و مادرم که نميتونستم بگم . هر چند بهترين مشاور پدر و مادره ولي خب من که ميدونستم جوابشون چيه . وجهه محمد هم ممکن پيششون خراب بشه . به بهانه گرفتن کتاب از شيده به زور راضيشون کردم و رفتم خونشون . رفتم و همه چيز رو براشون تعريف کردم . شيدا-: جدي مي گي اينا رو عاطي؟؟... يا باز ... از اونجايي که حالم خيلي بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد . حرفشو قطع کردم -: اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگيرم واسه مهم ترين تصميم زندگيم....
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
✅ یکی از راههایی که میتونیم به کمک اون نشون بدیم چقدر اعضای خانوادمون و به خصوص همسرمون برامون مهم هستند، اینه که حتما موقع ورودشون به منزل به استقبالشون بریم حتما روبوسی کنیم و از جملاتی مثل جملات زیر استفاده کنیم.
🔹 چقدر خوب شد که امدی...
🔸 دلم برات تنگ شده بود...
🔹 جات خالی بود و...
✅ اینجوری اونا هم مشتاق میشن به امدن به خونه و حس میکنن که حضورشون توی خونه پررنگه.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من_
#قسمت_بیست_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
حدس می زدم....
حالا که فکر مي کنين جدی نميگم پس ديگه حرفي نمي مونه و منم تصميمي که خودم گرفتم رو عملي مي کنم ...خواستم بلند شم که شيدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شيده -: خب چرا ناراحت مي شي؟ ... قبول کن چيز عادي و معمولي نيست و باورش واسه هر کسي سخته ...شيدا-: ولي من حرفتو باور مي کنم ... چون دارم حال و روزتو ميبينم ... شيدا-:خب حالا تصميمي که ميگي خودت گرفتي چيه ؟ -: پيشنهادشو قبول مي کنم ...شيدا-: نه ديوونه آخه اين چه کاريه؟ -: اينکارو مي کنم ...شيدا-: خب اون که ديگه چيزي بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادي... -: خب ميتونم بگم قبول مي کنم ... ولي مطمئنم اگه به مرتضي عليپور بگم به محمد نميگه و من اومدم از شما نظربخوام... شيدا-: عاطي تو نبايد اين کارو کني... عصبي شدم. -: اخه چرا؟ شيدا -: نميدونم ... ولي نبايد اينکارو کني ... ببين همه چي يکم مشکوکه ... اخه تو چطور به اين راحتي بهش اعتماد مي کني؟ ... -: چيش مشکوکه ؟ ... شيده -:همينکه الکي و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچين چيزي خواست ... نميدونم ولي شايد قصدي دارن ... ديدن تو طرفدارشوني مي خوان ازت استفاده کنن ... -: تو چطور مي توني اينقد بدبين باشي؟ ... من خودم با اين چشماي خودم حال و روز محمد رو ديدم ... عصباني شدن مرتضي رو ديدم ... شيده -: مگه نميتونن نقش بازي کنن؟ ... -: واااي اين حرفا چيه ؟ ... ميخواد چيکار داشته باهام ؟ ... کوچکترين کاري که کنه ابروي خودش ميره .... ميدوني داري راجع به کي حرف مي زني ؟ اره اگه خواننده ديگه بود خودمم مي ترسيدم ولي اين محمد نصره ... شيدا دستم رو که مي لرزيد گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد . کلي باهام حرف زدن . هزار و يک دليل اوردن که نبايد اينکارو کني ... برا خودت بد ميشه ... من قانع شدم . واقعا قانعم کردن با محبت . اگه مي خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمي کردم . ديدم حرفاشون درسته . بيخيال شدم . ريسک بزرگي بود . نمي شد روش حساب باز کرد . از ذهنم انداختمش دور . راست مي گفتن اين رمان و قصه نبود...زندگي واقعيم بود ...
« محمد »
با شنيدن صداي اذان به خودم اومدم و سر بيچاره ام رو ازحصار دستاي پر زورم خلاص کردم .خدايا من چه غلطي کردم ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم.
فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گاهی در زندگی آنقدر موضوع برای پنهان کردن داریم که میشویم نگهبان پنهانیها:
وقتی رازهای ما در زندگی زیاد میشود، وجود ما میشود نگهبان آن رازها.
نگهبان همیشه ساکن است و کنار محل نگهبانیاش میماند.
نگهبان کمتر گفتگو میکند و کمتر ارتباط برقرار میکند.
نگهبان بعد از مدتی صورتش، احساسهای انسانی را از دست میدهد و خطهای خنده روی صورتش گم میشود.
نگهبان فراموش میکند که دنیای ورای زندان رازها به چه شکل است.
نگهبان بعد از گذشت مدتی خودش میشود یک راز بزرگ. رازی که افشا شدنش دیگر برای کسی جذاب نخواهد بود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
طلوع عشق.mp3
15.37M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح که شد ، دنبال اتفاقای خوب
زندگیت بگرد
دنبال آدم های خوبی که حال خوبت رو با لبخندشون توی لحظه به لحظه زندگیت سنجاق کنی و قابشون کنی به دیوار زندگیت ...
یه روز خوب خود به خود اتفاق نمیوفته ، تو باید بسازیش
خودت رو باور کن ...
#صبح_بخیر❤️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گذشته درگذشته.mp3
5.21M
mario-ieeta18T-v594.apk
19.02M
🍄 بازی جدید قارچ خور
مخصوص گوشی اندروید
دانلود کنید و با کیفیت عالی بازی کنید 👆👆👆