eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و هفتم مهسو +خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود… باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد… بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی…. _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی… لبخندی زد و گفت +ماتاابد داغونتیم عیااال…😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی… راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود… +خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن…. _بعله…شما راس میگی… جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن… * پنج سال بعد +مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا… _محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه… +نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن… ++کی دروغ میگه؟ +شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه… _خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری +حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم…. آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان…. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
ریپلای به قسمت اول رمان نم نم عشق👆🏻
سلام دوستان ✋🏻 رمان نم نم عشقم تموم شد امیدوارم مورد رضایت شما واقع شده باشه و از رمان خوشتون اومده باشه رمان عشق واحدم خیلی زیبا و جذابه در ضمن رمانهای جدیدی در راهه منتظر باشین لطفا کانال را به دوستان خود معرفی کنید حضور شما در کانال باعث دلگرمی ماست ممنون که هستین☺️😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهـــــــــــــي خلــوتِ دوستت را بهم بــریـــز ! تا بداند که تنها نیست... آرزوی ماست که در وجــودِ دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک یاد ... "زنــدگی "کوتاه تر از آنست که به خصومت بگذرد ، و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکننـــــــــد ... !! آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی مــانـــد و آنچه از دست برود با گریه جبـــران نمی شـــود ... فــردا خورشید "طلــــــــــوع " خــــــــواهد کرد ، حتی اگر "ما" نباشیـم ...! پـــــــــــس تا فــــــرصت هست ، ‌قـــــدر همــــدیگـــر را بدانیــــم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ دوستی هاتون ماندگار🌸 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی لذت حضور.mp3
14.36M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبح تون زیبا 🌷پنجره سه شنبه را 🍃رو به مهربانی باز کنید 🌸روزتون قشنگ 🌸خونه هاتون پرمحبت 🍃سهم امروزتون خوبی 🌺سهم زندگیتون عشق 🌺سهم قلبتون مهربانی 🍃سهم چشمتون زیبایی 🌼سهم عمرتون عزت ان شاءالله 🌼امیدوارم روز خوبی رو 🍃 پیش رو داشته باشید #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
7.67M
اگر می‌خواهید به حداکثر توانایی خودتان دست پیدا کنید افکار منفی را حذف کنید، بر روی ورودی‌های ذهنتان تسلط داشته باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی! دکمه ی سبز را فشار دادم: _بله؟ _سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا! _شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟ _ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟ خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت: _لازمه ببینمت لیلی خانم. _خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام. کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید. نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا... دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود. صدایش مرا از فکر بیرون کشید _سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی! بدون اینک نگاهش کنم گفتم: _لابد دلیل داره... _دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام! چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: _دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود. با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت: _همش تقصیر این دله که عاشق شد _نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی! _لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره! خندیدم و گفتم: _اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه! _چی میگی ما قراره ازدواج کنیم! پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم: _هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه! _تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم. _اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم. نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم! متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود. _حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر آبروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا! دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود. از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد _لیلی خواهش میکنم درکم کن به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم: _شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد... اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود. خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد: _لیلی؟ وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود. _سلام. چیه چیشده؟ _سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده! _مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟ _محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ... _ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!! _ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا ِخندیدم و گفتم: _ بزار به مامان بگم بیام ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند. _ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد... با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم: _هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه. _خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده! _زینب چه اشتباه بزرگی بود! _چی؟ _شوهر کردن تو! کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید! اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه! اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟ _زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار! نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم. _مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش! _محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن. _مامان ببین ادمو تو چه مخمصه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم. طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم. نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود. ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت: _امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ. به سمت من برگشت و دوباره گفت: _مژگان اومد. متعجب پرسیدم: _مژگان کیه؟ _خندیدو گفت: _خواستگار محمدحسین. چشم غره ای رفتم و گفتم: _بی مزه! _به جون تو راست میگم لیلی! مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه! _چرا؟ _شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه. اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده. _ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟ _اینو هم که بهش میگیم میگ حالا اگه کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید. لبو لچه ام آویزان شدو گفتم: _بیچاره مژگان! _نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو که نمیشناسیش غصشو نخور _زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد! _نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا... حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین! فضولیم حسابی گل کرده بود! _زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟ _مطمئنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه! دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم. دست زینب را گرفتم و گفتم _برو ببین کجا نشستن! خندید و مشتش را به بازویم زد. _فضول خانم! دقایقی بعد داخل شدو گفت: _حیاط! با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم. _زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن. متعجب نگاهم کرد و گفت: _خب منم میخوام بشنوم . _من بعدا بهت میگم دختره ی فضول. از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم! ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود. گوش هایم را به پنجره چسباندم و.... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو... ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد... من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم. اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم. زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه.. متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای... پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه! کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا... فرق داشت... فرق داشت با تمام هم جنس هایش... او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود... صدای زینب مرا به خودم اورد: _فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم. نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد. سریع گفتم: _بده من ببرم. _چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟ _همینجوری بده دیگ! چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم. نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد. نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت: _شما دوست زینبی؟ _بله اگ از نظر شما اشکالی نداره! _واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟ نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم: _نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن. محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت: _ممنون لیلی خانم. سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: _ شمام بفرمایید. _من برداشتم. نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم. برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب. دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه! صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید: _شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید! _گفتم که من درکتون میکنم. _ولی حرفاتون اینو نمیگ... اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید. _دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری! _حس خوبیه نه؟ _ چی؟ _اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین. _شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و .... دیگر صدایشان را نمیشنیدم. تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود... نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟ این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند. صدای زینب به گوشم رسید: _اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟ _چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن... این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها _لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان. چـچـ _صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟ ناگهان با صدای بلندی گفت: _لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه _نه اشکال نداره بزار راحت باشن. صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه آبرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد. چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم. اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم: _ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها! خندیدو گفت: _بله ماشالا... شما فیض ببرید. این را گفتو رفت... زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید! _بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی! همانطور که میخندید گفت: _من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی! _وااای خدا آبروم رفت... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🎀سیاست های زنانه🎀 وقتی زن و مرد میکنن قراره لباس هم باشن ... لباس چیکار میکنه؟ تو رو از گرما و سرما حفظ میکنه و مهم تر از اون نقصاتو میپوشونه ادما میکنن تا اعتماد بنفس بگیرن. تا خودشونو باور کنن. تا یکی باشه خوبیاشونو بزرگ ببینه بدیاشونو کوچیک که همین طور که هستن دوستشون داشته باشن پس چرا وقتی همسرمون یه کاری انجام نداد بهش بگیم و وقتی یه چیزی نفهمید بهش بگیم خنگ؟؟؟ زن و شوهر نباید بهم برچسب بزنن و هویت همو زیر سوال ببرن شما باید همو بالا ببرین نه پایین 😑 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
نصیحت ڪن، امارسوانڪن سرزنش ڪن،اما جریحه دار نڪن بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگربی بهانه خوب باشیم عادلانه این است ڪه بهشت موعود بیش ازهمه سهمِ آنها باشد ڪه ڪمتر دل شڪسته اند #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد: _لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟ _مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده! _بازم وعده های الکی! و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد: _همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم. همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم: _شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی! اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم. خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم! همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود: _لعنتییییی بزار تهش برام بمونه! لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم. از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید: _ابجی وایسا بیام برسونمت. خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند. سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم. _علی گااااازززز بدههه _ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما. _تو گاز بده تهش مرگه دیگ... _ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟ _نه بپرس! _از شیدا خبر نداری؟ با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود... نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد... نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت... پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟ صدایش باز مرا به خودم اورد: _لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره. اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم: _نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده! با صدای گرفته اش گفت: _لیلی کمکش کن! جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم: _کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی. سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد. اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر... کاش هرگز شیدا را ندیده بود. کاش شیدا هم علی را دیده بود. وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند. اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت: _رئیس کارتون داره خانم حسینی! در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت: _خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟ _خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟ _بشینید لطفا. روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید. بلاخره لب گشود و گفت: _خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید. مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟ چرا انقدر ناگهانی؟ _اخراجم یعنی؟ _نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟ _پس اخراجم. _متاسفم خانم. با چهره ای وا رفته گفتم: _ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید! من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه! از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت: _من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید! با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم به سرعت از در بیرون رفتم. هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند امروز کار تعطیل است و حالا ک بیکار شدم از سحر بیدارم و خواب به چشم هایم نمی آید. نگاهی به ساعت که صدای تیک تیکش فضای ساکت اتاق را پر کرده بود انداختم. ساعت 7 صبح بود و من بیدار بودم. واقعا عجیب و غیر قابل باور بود! صدای زنگ موبایلم هم به تیک تیک ساعت اضافه شد. شماره ناشناس بود. دکمه ی سبز را فشار دادم _بله؟ _سلام خانم حسینی؟ _بله بفرمایید. _من از دفتر روزنامه نگاری نهاد تماس میگیرم. مکان ما به یه خبرنگار حرفه ای احتیاج داره. ما راجب شما تحقیق کردیم و پرس و جو. تعریفای زیادی از فعال بودنتون شنیدیم. من برای استخدام شما زنگ زدم. آیا الان جای دیگ ای مشغول کارید؟ متعجب با دهن باز خیره به دیوار مانده بودم. چطور ممکن بود؟ _من؟ نه نه جایی کار نمیکنم. _پس میتونید امروز به دفتر ما یه سری بزنید برای استخدام؟ _بله حتما. شما آدرستون رو لطف کنید.... باید سجده ی شکر بجا میاوردم. باز هم شرمنده ی لطف خدا شدم که جواب دعاهایم را به این زودی داد. در دفتر روزنامه نگاری نهاد استخدام شده بودم آن هم یک روز بعد از اخراج شدنم. همه چیز خوب پیش میرفت اما در آن دفتر چیز هایی دور از منطق بودند. بسیاری از کارهایشان را مخفیانه انجام میدادند و چیز هایی از من میخواستند که برایم کمی عجیب بود... چیزهایی که من تا به حال در کارم به آن ها توجه نکرده بودم. مصاحبه با افراد ناشناسی که آن ها قصد داشتند هر طور شده شناخته شوند. حتی خیلی از کارها را وقتی من بودم پنهانی انجام میدادند و من متوجه میشدم و دلیلش را نمیدانستم. مخصوصا مدیر دفتر که پسر چندش و از خود راضی بود که با همه با عصبانیت برخورد میکرد و تا به من میرسید مهربان میشد. در همان نگاه اول چنان از او و رفتار مخصوصش با من متنفر شدم که تحملش برایم سخت شد. تعریف و تمجید هایش هم تمامی نداشت. یک ماه به سختی با او کنار آمدم و ادامه اش را خدا بخیر کند... ساعت کاریم تمام شده بود. از دفتر بیرون رفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که ناگهان دو مرد کت و شلوار پوشیده و هیکل درشت جلویم سبز شدند. متعجب نگاهشان کردم. یکی از آن ها که موهای بوری داشت گفت: _خانم لیلی حسینی؟ _بله خودمم. شما؟ _ما مأمور اداره ی آگاهی هستیم. شما باید با ما بیاید. چشم هایم گرد شده بود. باز چه کرده بودم فقط خدا میدانست. چیزی نمیتوانستم بگویم. این اولین بار نبود... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود. خنده ام گرفته بود. نمردم و اتاق بازجویی که در فیلم ها نشان میدادند را دیدم. حالا چه گندی بالا آورده بودم خدا میدانست. در اتاق؛ که من پشتم به آن بود بازشد. به صدای قدم های سنگینی که ارام ارام به سمتم می امد بی تفاوت گوش میدادم. تا اینکه رو به رویم قرار گرفت. کف دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. به چهره اش نگاه نمیکردم. یعنی اول از همه لباسهایش را آنالیز میکردم تا به چهره اش برسم. _خانم لیلی حسینی! با شنیدن صدای گرم و آرامش که به شدت اشنا بود چشم هایم گرد شد و به صورتش نگاه کردم. محمد حسین؟ هووووف همین را کم داشتم. اخمی به پیشانی نشاندم و گفتم: _باز چیشده؟ _اول از همه سلام. دوما خیلی چیز ها شده که شما از اونا بی خبرین _خب بگین خبردار شم. من عادت کردم به شنیدن این خبرا! روی صندلی نشست و جذبه ای به چهره نشاند و بعد گفت: _خانم شما نمیتونی اروم و قرار داشته باشی نه؟ متعجب نگاهش کردمو گفتم: _چطور مگ؟ _چی از جایی که به تازگی اونجا مشغول کارین میدونین؟ _قلبم اومد تو دهنم! چی باید بدونم؟ _خب پس خوب گوش کنید. اصلا جایی به نام دفتر روزنامه نگاری نهاد وجود نداره و هیچ مجوزی نداره! _من خودم مجوزشونو دیدم. _اره یه مجوز جعلی! یه گروه ضد انقلاب که بر علیه این نظام فعالیت میکنه اونجا کار میکنه! همه ی فعالیتاشونو زیر نظر داریم منتها انقدر کارشون دقیق ک ردی به جا نمیزارن. شما هم فقط یه قربانی هستی که قراره به وسیلتون به هدفشون برسن. همه چیز با برنامه جلو رفته بود. اونا به مدیر محل کار سابق شما پول دادن تا شمارو اخراج کنه و دهنشو ببنده! بعد هم که خودتون میدونید چی میشه... بیشتر از این نمیتونم فعلا چیزی بگم. در شک مانده بودم و خیره به صورتش! لب هایم بهم قفل شده بود و چیزی برای گفتن نداشتم. نمیدانستم حتی الان باید چه عکس العملی نشان دهم. باورکردنی نبود! چطور من نفهمیدم که چرا انقدر عجیب عمل میکنند. ای جمالی نامرد! یعنی با چقدر پول سوارش شدند. دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم که انقدر احمقانه عمل کردم. چرا کمی فکر نکردم؟ چرا این همه چرا آن هم بی جواب در ذهنم جا خوش کرده بودند. صدایش را میشنیدم: _خانم حسینی؟ همچنان خیره مانده بودم. چرا من ک این همه به این مسائل اهمیت میدهم حال باید گرفتار میشدم؟ لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت: _دقیقا به چی فکر میکنید؟ لیوان آب را تا ته سر کشیدم و با شدت به روی میز گذاشتم. دست هایم به شدت یخ زده بود. با صدای لرزانی گفتم: _شما ک همه چیو میدونید چرا دستگیرشون نمیکنید. به صندلی دست به سینه تکیه داد و گفت: _اها میخواستم به همین برسیم! ما میخوایم به ادم اصلی به سردستشون منبعشون برسیم! میخوایم از ریشه قطعشون کنیم و اینجا فقط شما میتونید کمکمون کنید! هر چه میگذشت با شنیدن حرف هایش دهانم باز تر و چشم هایم گرد تر میشد. _چه کمکی؟ من همه جوره هستم! بدم نمیاد یه پا پلیسم بشم. _فقط با ما همکاری کنید و کاری رو خودسر انجام ندید. چیزی که برای شما خیلی سخته! از این به بعد باید اونجا به کارتون ادامه بدید و یجورایی جاسوس ما به حساب میاید. اما بدونید خطرات زیادی داره! مشکلات زیادی براتون پیش میاد. حتی جونتونم به خطر میفته متوجهین؟ من مخالف اینکار بودمو هستم ولی فقط من نیستم ک تو این موضوع تصمیم میگیرم. به چشم های طوسیش که وقتی جدی حرف میزد برق میزد نگاه کردم و گفتم: _من یه خبرنگارم. منو از اینچیزا نمیشه ترسوند! شما هم نه مخالف باش نه نگران! وقتی پام به این کار باز شده یعنی باید تا تهش باشم. من از خطر لذت میبرم اقای صابری! سرش را پایین انداخت و گفت: _پس بسم الله... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨💥خداوند هزاران دست دارد؛💥✨ بزرگترین نعمتی که هر انسانی در هر مرتبه و شرایطی در زندگی دارد خداوندی است که بی همتا و یکتاست و اوست منبع بی کران محبت ، ثروت و عشق، ✨💥 اوست که در مشکلات رهایمان نمیکند و دستهای پرمهرش را به سمت ما دراز میکند و بی توقع عشق می ورزد، خداوند هزاران دست پر مهر دارد که به شکلهای مختلف در زندگی مان وارد میشود،✨💥✨ 🔹به شکل انسانها 🔹به شکل موقعیت ها 🔹به شکل یک کلام آرامش بخش 🔹به شکل پول و ثروت 🔹به شکل سلامتی 🔹به شکل ایده های ثروت آفرین و روح ما احساسش میکند اما ذهن ناشکر و ناسپاس است، لحظه ای از خود نمی پرسد که آن کسی که در بدترین شرایط با حرفهایش دلگرممان کرد، آن پزشکی که بیماریمان را درمان کرد، آن مقدار پولی که توسط شخصی وارد حسابمان شد همه و همه را چه کسی فرستاد؟✨💥✨ و ما باید دوباره به یاد بیاوریم تنها اوست که بودنش به ما امید زندگی میبخشد که اگر ثانیه ای از ما روی برگرداند ما هیچ میشویم ، پس قدردان باشیم بابت نعمت زندگی، بابت تمام داشته هایی که روزی آرزو بودند و امروز فراموش کردیم چه کسی آنها را برآورده کرد، وجودش برای تمام عمرمان کافیست.✨💥✨💥 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرار عاشقی عدالت خدا.mp3
8.72M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اخرین چهارشنبه شهریور ماهتون بخیرو شادی ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺩﻋﺎ می‌کنم ❤️ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ که ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺭﻭﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﺩﻋﺎ می‌کنم ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﭙﺪ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺧﻮبی‌هایت ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺰ ﺩﻋﺎ می‌کنم ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﯽ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ می‌خواهند و برایت می‌خواهم زیر بارانِ عاشقانه های خدا خیس ترین باشی دعا می‌کنم تا موفق ترین باشی و بهترین ها برایت باشد.... چهار شنبه تون سراسر خوشی و خوشبختی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
5.08M
اجازه ندهید افکار منفی و صحبت‌های دیگران بر روی شما تاثیر داشه باشد، افکار منفی که به خوردتان داده‌اند را رها کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا