eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۱۸🍃 نویسنده: ☺ چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت.. همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش.. با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم: +شما خوبین😐 مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم! -خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!! اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه! نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم: شما دایی سحر نیستین!!! انکار کرد!! -کی همچین حرفی زده؟؟؟ +حالا هرکی ولی نیستین!!!!! -خانوم محترم.. +استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!! -شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی! +میپرسم! (نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن! البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا) +اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!! -خب مهم نیست زنگ میزنم!! شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد.. ولی من از موضعم کوتاه نیومدم! باید میفهمیدم!!! +سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!! پسر داییشم!! تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم! +پس... -پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره! +نداره! از سحر میپرسم!! -بپرسید موردی نداره!! راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر! دیگه اون ترس اولی رو نداشتم.. نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم.. انگار راه برام باز شده بود!! و ای کاش چنین نمیشد.. تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!! دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد! "داداشی" +سلام داداشی! -سلام خواهریم خوبی؟! استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد! +قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟ +نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم.. تک خنده ای کرد و ادامه داد، میدونی که چقد دوست دارم! نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد.. دلم به شور افتاد.. من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم! +نمیاین پایین؟! استاد منتظر بود!! گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی... +جون دلم، چیشد اجی؟! -علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟! +بیرونی؟! -اره!! +برو شب باهم حرف میزنیم.. -ممنون علی!! +فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا.. چشمی گفتم و خداحافظی کردم.. استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛ فکر نمیکردم انقد بچه باشی! ترجیح دادم جوابشو ندم!! مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش! در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد.. سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!! +خوبی سها؟! لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود.. -خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!! چهره ش غمگین شد.. +حوصله ندارم سها ولش کن.. استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت: سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه! خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد. من فقط نگاهش کردم! داشت شرایط برام سخت میشد! نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم! که به لبخندش حساسم.. +خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی! -سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!! یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💥💕💥💕💥💕💥💕💥💔 ۱۹🍃 نویسنده: ☺ سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم! استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!! سحر خندید و من دهن کجی کردم.. کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم! شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!! فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!! تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم.. دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!! ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست! +سها؟! اشک چشماش شروع شد!! +منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم.. اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر.. اون پسر داییمه.. (چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده) پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم.. طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم.. اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم.. اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟! (بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...) من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!! تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!! تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم.. این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!! اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز.. نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!! این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه! مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد.. اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم.. یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم... +راست میگی سحر؟! تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم! خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم.. -اره عزیزدلم،فقط رضا؟! رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم! -من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم! رضا تک پسر بود! خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن.. و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن.. من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد... و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت.. رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه.. وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود.. مامان هم جلوش گارد گرفته بود.. منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره.. من اشک میریختم و رضا قدم میزد.. تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت: تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!! و این فاجعه بود.. از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست.. مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!! روی دوزانو سقوط کردم‌! مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود.. رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!! هیچی درست نمیشه!! مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!! من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدامیشه
💔 ۲۰🍃 نویسنده: ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!! و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!! وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون.. کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم.. خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد.. +جانم سحر!! بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت! -ببین سها کجایی؟! +دم در دانشگاهم.چطور مگه!! -وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت.. و قطع کرد.. تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم.. از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم.. ساکشو گذاشت کنار پاش.. +سها خانوم دارین میرین الحمدلله سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد.. -بله دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه.. انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت.. -چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟! من من کنون گفت: +میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟! اخمام تو هم شد.. +البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون! -به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟! +لطفا -آقای پارساااا چرا خواسته ی غیر منطقی دارین... خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد.. وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم.. آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار.. زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت.. قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم.. استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!! سوار شدم.. -سها این پارساعه چی میگفت؟! با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!! متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم.. شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!! +چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد! ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت: خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا.. استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد.. از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟! چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟! که ذوقمو بیشتر کرد؟! که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟! سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم.. ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی.. خدانگهدار.. خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد.. تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم.. دستمو گرفتم به در که برم بالا.. +سها خانوم؟! -بله استاد. +گوشیتو بده؟! گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!! گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش! دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش! این یعنی!!!!! ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ناز و ادا و داشتن ظرافت کلامی و رفتاری بزرگترین سیاستِ😏👍☺️ شمرده شمرده حرف بزنید ، تون صداتون آروم باشه لات و الواتی و زمخت و کوچه بازرای حرف نزنید😱🙈 مرد مقایسه میکنه زنشو با زنای دیگه 💞 تو زنی ، زن یعنی خدای ظرافت خدای زیبایی ، خدای هر چیز خوبی که فکر کنید شما زن ها قدر خودتان را رو نمی دانید وقتی یه زن دیگه میتونه با رفتار و ناز و اداش عقل و هوش رو از سر یه مرد بپرونه چرا شما نتونی ⁉️ واقعا تو ذهنتون مرور کنید چرا نمیتونی پر از باشی ... برای شوهرت بی حیا باش / حیا باید در کلام و رفتار برای احترام باشد/اما در ارتباط زناشویی شرم و حیا جایگاهی ندارد/ عشق بورز / لمسش کن تا اونو مال خودت کني 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قایق وجودتان را خالی کنید. هر آنچه در قایق پیدا کردید به بیرون پرتاب کنید. هیچ چیز نباید باقی بماند. حتی خودتان هم باقی نمانید. هستی تان فقط در خالی بودن می آید. بدبختی هایتان، خشمتان، نفستان، حسادت، توقعات و آرزوهایتان،طمع، رنج،لذت و درد هایتان. همه را بیرون بریزید. بدون هیچ انتخابی از خود خالی شوید. و لحظه ای که کاملا از خود خالی شوید، خواهید دید که خدا بر شما نازل میشود. خدا به دست می آید. مراقبه چیزی نیست جز تخلیه قایقتان از تمام آشغالهایی که در زندگی جمع کرده اید. تبدیل شدن به هیچکس. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
مداحی آنلاین - چه کردی با قلبم - مهدی رعنایی.mp3
3.45M
🔳 #شهادت_امام_رضا (ع) 🌴چه کردی با قلبم 🌴که به عشق تو مانوسه 🎤 #مهدی_رعنایی ⏯ #شور #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیست_چهارم . . . نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟ احسان_نشناخ
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حلما_مامان جوونممم مامان_چیه حلما_ بگو جوووونم مامان_بچه پرو رو نگاه همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟ مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم بری پسر مردمو بدبخت کنی حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم من بدبخت کنم پسر مردمو _قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه _قهرنباش مامان_باشه حالا لوس نشو _فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم مامان_راستی کتاب خریدی؟ اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم مامان_آهان با مامان میز شامو آماده کردیم بابا و حسین هم اومدن بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم هیچی نگفتن بهم میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم البته الان دلم هیچی نمیخوادا اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ... الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم... حسین_خواهری اجازه هست؟ حلما_اوهوم بفرما حسین_تحویل نمیگیری دیگه بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره حلما_نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی حسین_نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا مگه من چمه به این خانومی اه اه حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی بالشو برداشتم پرت کردم سمتش از کنارش رد شد حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق بابا_چخبرا اینجا گفتم دعواتون شده حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه حلما_ من لوووسم؟؟؟ بااااابااا ببین چی میگه بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر اذیتش نکن مامان_چه خبره اینجا؟ همه جمع شدین؟ بابا_روح خونه برگشته تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه خب کی پایه پیاده روی شبانس؟ مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا بچه ها شما نمیایید؟ بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم حسین هم نرفت مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن کاش که منم با عشق ازدواج کنم ... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . شب زود خوابیدم اصلا نفهمیدم مامان اینا کی برگشتن... صبح که بیدار شدم چند تا تماس از یه شماره ناشناس داشتم یعنی کی میتونه باشه؟؟ معمولا شماره غریبه رو جواب نمیدم ولی کنجکاو شدم بدونم کیه که4 بار زنگ زده! خوبه گوشیم سایلنت بود حالا چقدرم گرسنمه جدیدا انقدر غذا میخورم دارم پر میشم یه باشگاهی چیزی هم برم خوبه سرم هم گرم میشه حسین_حلماااااا کجایی؟ تو باغ نیستی ها خواهری به چی فکر میکردی؟ _وااای چرا داد میزنی حسین ترسیدم داشتم فکر میکردم خوبه باشگاه برم هم برای سلامتیم خوبه هم حوصلم خونه سر میره حسین_چقدر بهت گفتم با زینب خانم برو مسجد برنامه های خوبی گذاشتن _ول کن بابا همین مونده برم برنامه های مسجد شرکت کنم... حسین_ مگه برنامه های مسجد چشه؟ خیلی متنوع و سرگرم کنندس تازه محیط امنی هم داره من میگم یه بار برو حالا شاید خوشت امد و حتی عضو بسیج هم شدی _کی میره این همه راهو چه فکرایی میکنی ها حسین عضو بسیج بشم که چی بشه؟؟ _یه سری ادمِ خشک و از خودراضی میرن اونجا برادم قیافه میگیرن برم چیکار حسین_خواهر گلم تو که نرفتی آخه برای چی پیش پیش درباره همه چی قضاوت میکنی رای هم صادر میکنی اصلا کاره درستی نیستا حلما_توام همش بگو چی درسته چی غلط _خودم میدونم _مامان کجاست؟ حسین_رفته کلاس قرآن حلما_من حوصلم سررفته حسین_من میخوام با علی برم بیرون میخوای توام بزارم پیش زینب خانوم حلما_اوهوم بزار زنگ بزنم ببینم کاری نداره جای نمیخواد بره.. حسین_باشه گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد دوتا بوق جواب داد زینب_سلام حلما جووون حلما_سلام عزیزم خوبی کجایی زینب_خونه گلم ممنون تو خوبی حلما_جای نمیخوای بری کاری نداری؟ زینب_نه عزیزم حلما_خو من میخوام بیام پیشت مزاحم که نیستم؟ زینب_اخ جوون بیا ناهار منتظرتما حلما_باجه پس میبینمت فعلا زینب_منتظرتم رفتم به حسین خبر بدم که میام حلما_حسیییین کوشیییی حسین_تو اتاقمم جانم حلما_صبرکن منم کارامو بکنم میام حسین_تا12اماده باشیا حلما_اووه الان یازدهه من کلی کار دارم حسین_یه ساعت کاراتو انجام بده دیگه طولش نده با علی قرار دارم 12نیم حلما_ خو حالا چه شخص مهمی سعیمو میکنم زودتر کارامو انجام بدم وای دلم ضعف رفت برم یه چیزی بخورم بیام آماده بشم یادم باشه از زینب اون کتابارم بگیرم . . . یه جین مشکی پوشیدم یه پاییزه شیری رنگ شال ستش رو هم برداشتم یه بلیز هم برداشتم اونجا بپوشم رفتم جلو آیینه یکمم آرایش کنم صورتم خیلی بی روحه یکم کرم پودر زدم یکمم ریمل با یه رژ کالباسی آرایشمو تکمیل کردم حسین_حلمااااااا حلمااااا حلما_الان میام چقدرصدا میکنییی موهامو جمع کردم با یه کِش بالای سرم بستم شالمو سرکردم اومم خیلی موهام معلوم نیست اما الان حسین میخواد کلی غر بزنه کیفمو برداشتم رفتم بیرون حلما_من امادم بریم ... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین_اینجوری میخوای بیای؟ حلما_چشه مگه حسین_مانتوت خیلی کوتاهه شلوارتم زیادی جذبه حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم حلما_اییشش سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی حلما_اوکی فعلا از ماشین پیاده شدم اومدم زنگشونو بزنم در باز شد اووه برادر علیِ که علی_سلام علیکم حلما_علیک سلام علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه حلما_ممنون اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه درواحد رو زدم زینب درو باز کرد حلما_شلاام من اومدم زینب_خوش اومدی عزیزمم حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟ زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته حلما_عه نمیدوستم خو من کجا لباسم رو عوض کنم زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم حلما_میسیی مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟ حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو _چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد وای که چقدر من عاشقشم انصافا دست پختش حرف نداره من که انقدر خوردم دل دردگرفتم حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون زینب_نوش جونت قدمت رو چشمممم میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم... حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم زینب_میدم ببرخونتون حلما_عجب کیکی به به خودت درست کردی؟ زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه _چرا من یادم نیست پس؟ البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا زینب_آره یادمه گفتی ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم _ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم . . از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم حسین اومد دنبالم رفتیم قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام... رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد . . تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد بازم همون شماره ناشناسست حلما_بله صدای یه پسر بود _سلام خوبی حلما خانوم حلما_شما؟ _عه نشناختی احسانم دیگه حلما_شماره منو از کجا اوردی شما احسان_از مخابرات حلما_هه هه جدی پرسیدم احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم حلما_سپیده بیشعور احسان_خشن نشو حلما_عرضتون؟ احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا حلما_فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا مشتاق تر شدم حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم.... مامان_حلما جان بیا شام بخور حلما_مامان میل ندارم مامان_یعنی چی پاشو بیا زود هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم رفتم آشپزخونه کمک مامان... بعد شام بابا صدام زد _جونم بابا بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه حلما_بعله یه مهمونی ساااادست از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay