eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۴۰🍃 نویسنده: ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم.. علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه.. +سلام... اینجا چیکار میکنی! -ببخشید بیدار شدی.. تازه رسیدم.. مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت.. به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم.. پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم... چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم... دیشب رسیده بودم خونه.. امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم.. میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام.. شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم.. گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم.. گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم.. تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود... چقدر مدیون خوبیش بودم.. چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود.. مثل همیشه باهام برخورد... اما استاد بدهکار بود.. یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست.. الان دیگه حق داشتم بدونم چرا.. مگه خودش نگفت "میدونم میدونی جواب سوالتو" پس چیشد... همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد.. نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن.. اگه اون زن.... حتی دوست نداشتم به زبون بیارم.. فردای اون روز ندیدمش.. پس فرداش.. روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش... تا سر جلسه ی امتحان درس خودش.. اون روز برای صفر رفته بودم.. آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم.. میدونست نخوندم.. +دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟ -اصلا.. خواست کمکم کنه.. یه توضیحاتی از درس برام گفت.. بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد.. +اومد.. حواسم نبود و بلند گفتم.. آقای پارسا متوجه شد.. "پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم.. توجهی به توضیحش نداشتم.. امتحان شروع شد.. استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده.. طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم.. سوالا رو بالا پایین کردم.. هیچی تو ذهنم نبود.. دقیقا تهی... وقتم رو تلف نکردم... بلند شدم.. همونموقع رسید بالای سرم.. -برگه تو بده! +میدم مراقب جلسه.. چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت: -برو اتاقم میام!! بدون هیچ جوابی رفتم بیرون.. چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین.. دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم.. اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم.. یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده" دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود.. برگشتم.. تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم.. اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت... ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم.. اون میدونست همه چی رو... فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده... هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_پنجم . . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خ
. . . امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا کلی خوشحال شد اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم رفتم جلو دراتاقش _داداشییی اجازه هست؟ حسین_بیاتو حلمایی _حالا که نمیخوای بخوابی؟ حسین_نه خواهری _خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود دوباره دیشب همون خوابو دیدم دمه سحر حسین_چی بود خوابت؟ _یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم میرفتم سمت نور تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢 حسین_چقدر عجیب شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍 _کربلا؟ حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش.. همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی... انشاالله خیره خواهرجان😍❤️ حلما_نمیدونم شاید همینطوره.. دقیقا چه روزی قراره بریم؟ حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم حلما_وای چه خووب😍 من کم کم وسیله هامو جمع کنم برم دیگه کاری نداره باهام؟ حسین_نه خواهری شبت اروم😘 حلما_شبت بخیر❤️ . . . این سفر همه فکرمو مشغول کرده من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر... بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن انگار یه مدته خبری ازش ندارن راستش نگران شدم یهو یه حس بدی بهم دست داد با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم ولی گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم یعنی چی شده؟ از کارای گذشتش به باباش گفتن؟ چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره گوش نکرد که نکرد پسره انگار جادوش کرده بود با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد از کنترل خارج شد اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم دیر تر دوباره بهش زنگ میزم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم سپیده بود _سلام سپیده خانم خوبیی سپیده_سلام حلما جون ممنون تو خوبی 😘 _قربونت دیشب زنگ زدم خاموش. بودی چرا سپیده_ چیشده یاد من افتادی؟ فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم و میخوای دوستیمونو تموم کنی!! _ عه خب قبول کن کارات درست نبود سپیده سپیده_ قبول اشتباه کردم ولی قبول کن تو هم خیلی بد برخورد کردی این همه سال دوستی خیلی راحت گذاشتی کنار _ ای بابا منم روحیه خوبی نداشتم اون زمان خب حالا بگذریم کم پیدا شدی بچه ها سراغتو میگرفتن! سپیده_ میخوام صد سال سیاه نگیرن😒😭 بگو سپیده مرد اینا رو گفت و با صدای بلند زد زیر گریه خیلی نگران شدم سپیده دختر قوی بود به این راحتی ها گریه نمیکرد _ سپیده چی شده عزیزم؟؟😢😢 چرا گریه میکنی دختر؟؟ مردم از نگرانی سپیده_ حلما بدبخت شدم دوستی با همین آدما منو بیچاره کرد بابامو بیچاره کرد... با شدت بیشتری زد زیر گریه ای خدا یعنی چیکارش کردن این بچه به این حال و روز افتاده... _ آروم باش سپیده گریه نکن عزیزم سپیده_ حلما کاری کردن بابام سکته میکنه میفهمی؟؟؟😭😭😭 بیچاره باااااباااام معلوم نیست چه چرت و پرت هایی بهش گفتن که قلبش تحمل نکرد حلما دارم آتیش میگیرم من توبه کرده بودم دختر خوبی بشم... چرا آخه؟؟ چیکارشون کرده بودم که بدبختم کردن؟؟؟ پای تلفن خشکم زد نمیدونستم چی بگم دلم خیلی برای خودش و باباش سوخت سپیده عاشق باباش بود شاید شیطون و سرکش بود ولی پدرشو میپرستید سپیده_ مامانم تو روم نگاه نمیکنه دیگه😔😢 چند روزه صدای بابامو نشنیدم خدا منو بکشه _ عه این چه حرفیه دختر الان حال پدرت چطوره؟ سپیده_ خطر رفع شده ولی هنوز بیمارستانه... _ من مطمینم خیلی زود حالش خوب میشه دیگه گریه نکن عزیزم میگذره همه ی اینا خدا اون بالا جای حق نشسته همه چی درست میشه سپیده_امیدوارم😔 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که تنهاش گذاشتم بهش گفتم بیا خونمون سری قبول کرد گفت الان راه میوفتم حلما_ماماااان کوشی . مامان_اینجام حلما _سلام صبح بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم حلما_مامان سپیده داره میاد اینجا مامان_چه عجب قدمش رو چشم مادر 😊 ناهار میاد؟ _نگهش میدارم بنده خدا حالش اصلا خوب نیست😔 باباش سکته کرده مامان_ای وای چراا حلما_قضیش مفصله حالا بعدا میگم خودش اومد چیزی به روش نیاریا شاید ناراحت بشه مامان_باشه دخترم من برم ناهار درست کنم حلما_دستت درد نکنه خوشگلممم😘😘 یکم اتاقم رو جمعو جور کردم صدای زنگ آیفون اومد فکر کنم خودشه رفتم پایین به استقبالش جلو در ایستاده بودم یه دختره رنگ پریده لاغر با لباسای خیلی ساده داره از پله ها میاد بالا یه لحظه شکه شدم باورم نمیشد این همون سپیده خوشگلو خوشتیپه هیچوقت بدون آرایش. ندیده بودمش... سپیده_سلام 😀 حلما_سپییدههه چی شدی تووو خودشو انداخت تو بغلم بغضم گرفت من چقدربی معرفتم حلما_بیا تو عزیزم سپیده_کسی خونتون نیست حلما_مامان هست. فقط. راحت باش گلم😘 مامان_سلام سپیده. جان خوش اومدی دخترم سپیده_ممنون خاله ببخشید زحمت دادم مامان_این چه حرفیه عزیزم رحمتی شما😘😘 حلما_بیا بریم تو اتاقم. لباساتو عوض کن اروم زیر گوشش گفتم(برام تعریف کن ببینم چه کردی. باخودت) با یه لبخند. بی جون جوابمو داد دنبالم راه افتاد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
نجوای صبحگاهی » یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هرروز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم هـای خوش شاید تـو هم صدای سکوت را بشنوی و بتوانی آنرا درک کنی صدایی کـه هر شخصی را یارای شنیدن آن نیست و تنها می‌توان آن رابا گوش دل شنید و نه با گوش جان پس گوش دل خودرا باز کنیم تا صدای سکوت را بشنویم کـه همان صدای خداست و صدای خدا موزیک عشق اسـت @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌺🍃 💛 👈🔺 🔺👉 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ⛔️بازنده اصلے مسابقه دلبرے و و نهایتاً قطعاً خود زن ها هستن!!😳 میدونے چرا⁉️ 🍃به دو دلیل: 1⃣هرچیزے ڪه زیادي دم دست باشه میشه... وقتے بے ارزش شد.... باید بشه ؛تازه اگه دور انداخته نشه.... 2⃣هیچ زنے نمیتونه تو این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ☝️باور ڪنیم ڪه این مسابقه خسته ڪننده هیچ برنده اے نداره... 🍃 👌 ✌️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سلام دوستان
💔 ۴۱🍃 نویسنده: ☺️ خودش پتو رو از روی سرم کشید... نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد.. با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛ -پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو... +بخاطر من یا علی شیطون.. خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم.. پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد.. نگاهش مهربون و دلسوز شد.. -میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟ وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم.. با صدای لرزونی گفتم: +ببخشیدم! سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد... -تو عزیزی برامون... +ببخشیدم! -آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره! +ببخشیدمم! بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت: -گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم! جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!! بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین.. مامان بابا و علی تو هال بودن.. +پس کو پروانه؟! بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد.. -صبحت بخیر دخترم.. +عه باباجون تیکه بود -نه اصلا کم خوابیدی خب.. +کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید.. علی هم بلند شد اومد دنبالم.. +بح ببین خانومم چه هنرمنده بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد +یاد بگیر باجی😂 -حیف شد دختر مردم! +نداشتیما سها عه!! نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم.. عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون... مثلا دور دور تو روستا.. درسته فضا کم بود.. ولی خوش میگذشت... تا نزدیکای غروب بیرون بودیم.. یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم.. صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی.. "تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم" "من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم" "تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه" "باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه" صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم.. بدجوری دردمو تازه میکرد... صدای من اما بلندتر بود.. "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت تو بری قلبم میگیره برگرد ببینی دستامم از دوریت یخ کرد" "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش...... اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم.. دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 - -٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۲🍃 نویسنده: ☺️ چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم.. صدای اهنگ همچنان بالا بود.. ولی علی و پروانه ساکت بودن.. علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود... حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود... یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف.. یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی.. بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی! اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه.. دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم... پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد.. سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم: +ببخشم علی.. -قرار ما این نبود.. +میدونم.. دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم.. حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم.. علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون.. +علی اخماتو وا کن!!! پروانه بود که اینو میگفت.. لبخند بی جونی زد .. -خوبم غصه نخور.. بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم.. هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون.. نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد.. -اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا.. علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن.. با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن.. علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت.. -بله داریم.. +کیه علی؟! -ولش کن نمیشناسی! +وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم... پروانه گفت: هرکیه حالا.. -پس تو عم میدونی کیه؟! همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد.. پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود.. +خخخ خر پوله ها.. -سها نگات بیاد اینجا.. +خوباشه عه.. نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما... کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت.. دقیقا کنار ما ایستاد.. علی بلند شد.. -بح علی آقا.. +بح آقای سبحان.. -سلام پروانه خانوم.. چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد.. -مزاحمتون نشم.. سها خانوم سلام بلد نیستین شما.. با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه.. سرمو آووردم بالا... البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمه‌ی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود.. +سلام.. چرا من از دور نشناختمش عح! این چرا انقدر پولدار شده.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۳🍃 نویسنده: ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود.. خندم گرفت.. بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد... تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود... انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد... علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم.. -سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم! +خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن.. -سبحان! +علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه.. -پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!! +مشکل اوناست نه ما... -ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه... بعدم با پوزخندی نشست سر جاش... بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد.. -بشین سها.. نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم.. حس کردم ضایه شدم.. سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست.. +امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره! پروانه مهربون نگاهش کرد.. -چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته.. +داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم زشت بود سلام ندادم... زیر لب گفت "نخود مغز" منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب" میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه.. اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید... سخت کار کردنای خودش.. سفید شدن موهاش تو این سن... سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی.. بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه... گوشیم زنگ خورد.. با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم.. دیگه چی میخواست اخه.. رد دادم.. دوباره زد... علی مشکوک شده بود.. میپرسید کیه.. هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم.. خاموشش کردم.. -سها چرا گوشیتو خاموش کردی!! چیزی نگفتم.. چیزی نپرسید... پروانه رو رسوندیم.. تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت... -روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد فهمیدم درگیر داره میشه.. کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده.. خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم... اشکات.. گوشه گیریات.. ناراحتیات.. همین کار عصرت... ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا... میدونم که همه چی گذشته... میدونم که این روزاتم میگذره اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت.. اما سها داداشتم... انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم... +میدونم.. -برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن.. +چیکار کنم علی!!‌ -من پشتتم.. نفس عمیق کشیدم... حال دلم خیلی خوب نبود.. داغون بود حتی.. ولی حرفش آرومم کرد.. چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا