eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . نزدیکای غروب بود رفت خیلی غصه خوردم براش اصلا انگار یکی دیگه. شده بود کاش میتونستم کاری براش بکنم.. . . . فردای عاشورا پاسپورتم اومد راحت تر از چیزی که فکر میکردم کارام درست شد ☺️ پروازمون صبح شنبست از الان دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 3 روز مونده مامان خیلی خوش حاله همش خدارو شکر میکنه حس میکنم بابا از تهه دل راضی نیست اما بخاطر خوشحالی من چیزی نمیگه مامان امروز قراره برامون آش درست. کنه😂 میخواست بعد رفتنمون درست کنه ولی از اونجای که من عاشق آش رشتم گفت قبل رفتن درست میکنم که شما هم باشید حسین رفته پدرجون مادر جون رو بیاره زینب ایناهم قراره شب بیان برای خداحافظی . . . یه پیرهن بلند گشاد طوسی رنگ انتخاب کردم با دامن مشکی و شال مشکی تو این ایام سعی میکنم حجابم درست باشه دلم برای تیپ خودم تنگ شده ها😂ولی الان اینجوری حس بهتری دارم جلوی اینه به خودم نگاه میکردم صورتم چقدر بی روحه یه ته ارایش ریزی کردم حالا بهتر شدم☺️ اونجوری خیلی مثبت شده بودم خوشم نمیاد😁😂 اووه اوه مامان صداش دراومد _جونم مامان اومدم مامان_دختر مگه ما مهمون نداریم بیا یه کمکی بکن 😕 _چشم چشم چیکارکنم مامان_چای دم کن الان پدر جون مادر جون میرسن باشه ای گفتم مشغول دم کردن چای شدم _بابا کجا رفت مامان_رفت خرید کنه الان میاد _اهان چند دقیقه بعد حسین و پدر جون مادر جون رسیدن بابا هم همون موقه از راه رسید نشسته بودیم دور هم مادر جونو من خیلی دوست دارم خیلی مهربونو پایست ولی هر وقت. منو میبینه به حجابم و نماز خوندنم گیر میده میدونم از رو مهربونه ها اما دوست ندارم کسی بهم بگه چیکار کنم 😐 مادرجون_حلما دخترم چقدر خوشگل تر شدی موهاتو بیرون نزاشتی😘 حلما_😅مرسی عزیزجونم مادرجون_ایشالا رفتیم سفر بعدش همیشه اینجوری باشی یهو رفتم تو فکر جدی قرار من همینجوری بمونم😑 ولی من همچین قولو قراری باخودم نزاشتم یعنی حس میکنم نمیتونم دائمی کنم این حجابو برای یه مدت اونم تواین حالو سخت نیست اما برای همیشه نمیشه خودمو محدود کنم این سفرو دلم میخواد برم هم بخاطر حس دوست داشتنی که به امام حسین دارم و یه آرامشی پیدا کنم از وقتی هم که به دوستام گفتم کلی التماس دعا دارن منم برای این که فراموش نکنم همشونو یادداشت کردم☺️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال از امروز پارت های رمانو نمیتونیم منظم و سر ساعت و پشت سر هم خدمتتون ارائه بدیم ولی سعی میکنیم همون سه قسمت از هر رمان که مجموعا میشه 6 قسمت رو به تناوب و در طول روز تقدیمتون کنیم حتی اگه شد بیشترش کنیم ازینکه این تغییرات در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
. . گرم صحبت بودیم که خانواده زینب اینام اومدن 😂😐 الان باز مادرجون گیر میده به حسین خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین مامان و بابام بدشون نمیادا امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁 من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂 علی آقاهم که اوومده😬 بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄 . . تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم زینب_حلماییی _جونم زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا حلما_حرم حضرت علی؟ زینب_اوهوم 😭😍 خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو حلما_ایشالا میری به زودی توام زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن راستی یه چیزی حلما_جونم زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟ حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه زینب_مرسی عزیزم تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘 مامان_دختراا کارتون تموم شد؟ حلما_اره خوشگلمم تموم شد مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره حلما_باشه😊 حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه اخی داداشم😂 سرش پایین بود زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁 الان میریزی آشا رو حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉 حلما_اره خووو😬 حسین آشا رو برد فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄 اخی گوگولیا انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم اینجوری که نمیشه ... شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂 سفرتون به سلامت التماس دعا . . بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز صبح خندان تر باش آرام‌تر، مهربان‌تر بخشنده‌تر و صبورتر، با گذشت‌تر حواست به نگاه خدا باشد، ڪه چشمش به شايسته تَر شدن وزیباتر شدن روح توست... سلام دوستان✋ صبحتون شاد🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#عاشقانه 🌹🍃 با عشـــقـ ٺـــو ویـرانمــ در خانهـ نمےمانمـ ٺا شـهـر شــود آگـــاه از فڪـر ٺــــو دیـوانـهـ ‌امـــ.... #به‌جای‌‌آوارگی #‌تشریف‌ببرخواستگاری😊🌹 👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
﴾﷽﴿ #چادرانه خـــــدایا ... ما براے تو تیپ زده ایم ... بگذار نپسندنمان ... ما را چه بہ نگاه غیر؟ همین کہ بنده خوشتیپ توئیم ما را بس ❣ @romankademazhabi 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۳🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب
💔 ۴۴🍃 نویسنده: ☺️ روزام عادی میگذشت... تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم... وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم.. فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام.. -راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید.. +باید چیکار کنم؟! -من چنتا کارآموز دارم.... توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش.. روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم.. آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم... وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن... حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد.. وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم... -سلام.. خوبین! +ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟! با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش.. -خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن.. ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن... بعد هم با لبخند ترکمون کرد.. -سلا سها جون؟! +میشناسی منو؟! -نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی.. چشماش از ذوق و هیجان برق میزد... معلومه پرحرفه.. نمیخواستم باهاش گرم بگیر.. خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم.. لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه.. -خب از کجا شروع کنیم؟! آروم آروم براش گفتم توضیح دادم... نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه.. -وای سها جون خسته شدم... همونموقع حسام رسید بالای سرمون.. پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت.. -من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد... لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد" چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر.. چقدر احساس میکنم دلم..... +سها خانوم؟! چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم.. -بله؟! +شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین.. لبخندی زدم.. -خوبم چیکار کنم اخه :) از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد.. +سجاد؟! بیا.. اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون.. -جان؟! +بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی .. -چشم الان.. حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت: +باید اینکارو بکنید.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۵🍃 نویسنده: ☺️ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود.. فقط گاهی شبا اذیتم.. اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی.. اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه.. امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون.. دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود.. بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم.. نزدیک عید بود... همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من.. الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر... کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم.. بهتر بود بمونه برای بعد از عید.. زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس.. وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد... ولی عجیب بود نرفتنش.. رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون... شونه ای بالا انداختم و گفتم "برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"‌ زهرا میگفت سحر هم نیومده... "خب اونم برای من مهم نیست" چرا امشب نمیگذشت... شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه.. چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم.. سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم.. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم.. ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش.. تندتند اماده شدم و رفتم پایین .. مامان تو آشپزخونه.. -سلام مامان میشه یه لقمه....آخ چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین.. مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد.. با نگرانی پرسید: -چیشدی تو اخه!! چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش... خندم گرفت.. مامان مارو چقدر خوبه... کوبوندم زمین خخخ.. بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم.. اما نمیشد.. انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد... -اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی! وای مامان منتڟره ها.. از همونجا صدا زدم "مامان چیکار علی بیچاره داری" به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک.. بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود.. وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم.. اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم.. غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم.. +جانم حسام! گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود.. +نه خوب نیست نمیتونه امروز.. -... +میام حالا بهت میگم... -... +قربانت فعلا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . بلاخره روز سفرمون رسید تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی اگه من نتونم برم چی به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن میگفتن حلما جو محرم گرفتت اخه کربلا که جای تو نیست خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم از شبش خوابم نمیبرد خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم حس و حال عجیبی داشتم خدا بخیر کنه مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟ احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود همین که چادر گذاشتم کلی بود مثل همون حلمای همیشگی بودم یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد راه افتادیم سمت فرودگاه یکم استرس داشتم تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمی‌کردم خیلی بیان برای بدرقم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون مامان تو نگاهش استرس موج میزد بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه محکم مامان و بابا رو بغل کردم همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم کارای پروازو انجام دادیم متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم اکثرن رفتن برای نماز منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم مادر جون گفت ماهم بریم نماز حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊 برید نمازتون رو بخونید بعد منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه مادرجون_حلما جان وضو داری؟ حلما_ای وای نه😐 میرم وضو بگیرم من مادرجون_میخوای بیام باهات؟ حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘 اووف حالا باید کرممو پاک کنم سخته ولی اشکال نداره دارم میرم کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐 وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂 هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود نماز جونم تموم شد و رفتیم جایی که حسین گفته بود . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید @repelay