eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . بلاخره روز سفرمون رسید تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی اگه من نتونم برم چی به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن میگفتن حلما جو محرم گرفتت اخه کربلا که جای تو نیست خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم از شبش خوابم نمیبرد خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم حس و حال عجیبی داشتم خدا بخیر کنه مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟ احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود همین که چادر گذاشتم کلی بود مثل همون حلمای همیشگی بودم یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد راه افتادیم سمت فرودگاه یکم استرس داشتم تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمی‌کردم خیلی بیان برای بدرقم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون مامان تو نگاهش استرس موج میزد بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه محکم مامان و بابا رو بغل کردم همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم کارای پروازو انجام دادیم متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم اکثرن رفتن برای نماز منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم مادر جون گفت ماهم بریم نماز حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊 برید نمازتون رو بخونید بعد منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه مادرجون_حلما جان وضو داری؟ حلما_ای وای نه😐 میرم وضو بگیرم من مادرجون_میخوای بیام باهات؟ حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘 اووف حالا باید کرممو پاک کنم سخته ولی اشکال نداره دارم میرم کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐 وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂 هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود نماز جونم تموم شد و رفتیم جایی که حسین گفته بود . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید @repelay
. . . ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه کاراتایی دادن که بدونیم برای کدوم کاروان هستیم تا بحال با کاروان مسافرت نرفته بودم. جالب بود حسین زیاد اینجوری مسافرت میره سه سالم هست هراربعین میره کربلا پدرجون و مادر جون صندلی های جلویی ما نشسته بودن منو حسین هم کنار هم پشت سرمونم یه خانوم اقا جوون نشسته. بودن که از همون اول بچشون داشت گریه. میکرد😩 چه حالو حوصله ای دارن بابچه کوچیک میان همچین سفرایی سرمو تکیه داده بودم به شیشه صدای بچه داشت کلافم میکرد از یه طرفم استرس پرواز چون واقعا از ارتفاع میترسم بخاطر همینم هیچوقت حاضر نمیشدم سوار هواپیما بشم اینسری وقتی فهمیدم سفرمون هوایه بدون هیچ حرفی قبول کردم مامان بابا تعجب کردن میترسیدم اما به روی خودم نمیوردم😅😅 حسین_حلمایی خوبی؟ ساکتی چرا یکم سوال بپرس حوصلم سر رفت😁😊 حلما_😒الان منظورت این بود که من خیلی سوال میپرسم 😒 حسین_عه نههه باز لوس شد 😂 حلما_میگم چقدر تو راهیم؟ حسین_حدوده یه ساعت حلما_چرا راه نمیوفته پس🙁 حسین_راه افتاده دیگه داره سرعت میگیره😊 حلما_اووم چیزه میگم خیلی میره بالا حسین_میترسی خواهری؟ حلما_نههه کی گفته همینجوری گفتم حسین_ولی رنگت پریده ها بیا این شکلاتو بخور از هیچیم نترس خان داداشت مثل شیر پشتته😁 حلما_باشه😂😂😘 حدوده بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم یکم برام عادی شده بود اون فسقلی هم دیگه گریه نمیکرد تازه کلی سوال اومد تو ذهنم😂😂 حلما_میگما حسین اول کجا میریم؟ حسین_میریم فرودگاه نجف حلما_اهان بعد خیلی راهه تا حرم؟ حسین_نه خیلی بیست دقیقه باماشین حلما_زینب بهم گفت منو حتما تو نجف یاد کنید 😁😁 من ممکنه یادم بره خودت ویژه دعاااااش کن😁😝😬😝 حسین یه چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد زد زیر خنده حسین_ای شیطون☺️😂 حلما_خو راست میگم دیگه خودت دعاش کن😌 منم که هیچی نمیدونم🙄 یکم سربه سر حسین گذاشتم چشمام سنگین شده بود حلما_من یکم میخوابم نزدیک شدیم بیدارم کن😊 حسین_باشه وروجک چشمامو بستم ولی از هیجان خوابم نمیبرد همش فکر. میکردم و کلی سوال میومد تو ذهنم صدای اقاهه بلند شد مسافرین برای فرود آماده شید چشمامو باز کردم مگه چقدر گذشت من که نخوابیدم اصلا . . . خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_سوم . . . ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه
. . . وارد فرودگاهه نجف شدیم یه حس غریبی اومد سراغم کلی هیجان داشتم مامان بهم گفته بود اولین نگاهی که به گنبد امام علی بندازی هر حاجتی که رو که تو دلت بخوای رو براورده میکنه اما من نمیدونستم چی بخوام همش باخودم کلنجار میرفتم که بهترینش و بگم . همراه بت کاروان سوار اتوبوس شدیم اینجوری که حسین گفت یه یه ربی از فرودگاه تا حرم راه است نشسته. بودیم داخل اتوبوس مداح کاروان شروع کرد به صحبت. کردن و سلام دادن به حضرت علی سرمو تکیه داده بودم به خیلی بی اراده اشک میریختم چند دقیقه بعد اتوبوس جلو حرم نگه داشت . . حلما_حسین پس چرا معلوم نیست حرم حسین_یکم دیگه پیاده روی کنیم. معلوم میشه التماس دعا😊😍 حلما_خو خودت دعا کن هستی که😄 حسین_میگن کسانی که. اولین بار میان حتما دعاشون براورده میشه حلما_چه خووب😍 چمدونامون رو برداشتیم به سمتی که مسئول کاروان میرفت راه افتادیم هتل اقامتمون داخل محوطه حرم بود همونجوری که مسیر رو میرفتیم جلو طلایی گنبد نمایان شد یه لحظه مکث کردم از هیجان زیاد نفسم بند اومد وای خدا من کجا اومدم ادامه مسیر رو باپاهای لرزون رفتم کامل که نزدیک شدیم مداحمون شروع کرد به دعا خوندن حس شرمندگی داشتم اخه من کجا اینجا کجا . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
لجبازی يک كلمه نيست! يه اشتباهست! اشتباهی ويران كننده... كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند! لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی! اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای! با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد گاهی جايی برای جبران نميماند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۵🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا
💔 ۴۶🍃 نویسنده: ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد.. فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم.. تو بازار بودیم.. همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم.. تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم.. مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن.. لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد.. یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن.. +سلام زن دایی.. -سلام پسرم خوبی سبحان جان تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد.. +خوبم قربونتون برم.... (همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت +سلام.. دوباره یادت رفت.. رومو ازش برگردوندم.. و زیر لب "پررویی" نثارش کردم.. +نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش.. زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟ خندم گرفته از این همه انرڗیش.. خیلی پررو بود بخدا.. -اره عزیزم چرا که نه.. +قربونتون برم میام... ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره.. مامان خندید.. -نه دیگه سبحان بی انصافی نکن... +مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی.. مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو.. +بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه... -میدونم عزیزم.. +خب پس زن دایی من بیام خونتون.. -خیلی پررویی.. دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم.. +چی گفتین؟!نشنیدم.. بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم.. مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن.. دلم هوای سحر رو کرده بود.. نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم.. گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم.. بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد.. +سها.. صداش گرفته بود.. انگاری گریه کرده بود.. نگرانتر شدم.. -سحر چیشده!!!! +سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر... باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین.. با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم.. مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم.. -چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست.. نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود... سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد.. از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم.. با صدای لرزونی گفتم.. -سحر استاد چیشده؟؟! +تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود... -هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟! دوباره گریه ش شروع شد.. +سپهر بیمارستانهههه.. -چرااااااااااااا (چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون) سبحان بود.. اما من نمیفهمیدمش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
4_345554935284237987.mp3
6.29M
#تسلیت_امام_زمانم یا اباالمهدی غریب امام عسگری 🎤 سید #رضا_نریمانی ⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا حسن بنِ عَلیّ العسگری(ع)⚫️ ▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️ شهادت امام حسن عسگری علیه السلام را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۶🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خ
💔 ۴۷🍃 نویسنده: ☺️ سحر گفت استاد تصادف کرده.. حالش بد بوده.. دعوا کرده رودن با همسرش.. نشسته پشت فرمون... سرعت بالا.. تصادف.. بیمارستان.. وای خدا... از همون لحظه اشک میریختم.. نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم.. دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم.. سبحان پرسید.. مامان پرسید.. چیشده.. مگه کیه.. فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم.. سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت.. قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت.. رفتم تو اتاقم.. باید تمرکز میکردم.. استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم .. ای خدا.. اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم.. قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم.. خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم.. نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه.. میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم.. حالم خوب نبود.. نیاز داشتم به آرامش.. که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام... روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید.. سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم.. بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم.. پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم.. رفتم پایین.. مامان و پروانه سفره رو چیده بودن.. ماهی رو کی گرفته بودن.. +خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله.. -خبالا پروانه ی حسود.. رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم.. چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود (به سبک شهرزاد خونده بشه) و اینطور هم شد.. و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما... دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و "سال نوت مبارک بی ادبِ دایی" که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۸🍃 نویسنده: ☺️ دیوونه بود این پسر عمه زاد.. در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم.. جوابی نداد.. دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود... بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم.. وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر" چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که "تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی" بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها" سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.. +منتظر کسی بودین مگه؟! علی زودتر جواب داد -نه دایی... همونطور که بلند میشد ادامه داد -برم ببینم کیه! اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم.. -یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن... گفتن باز کنید اشنا میشیم! +عجب چه مهمون جالبی... -دایی من باز کردم😂 +خوب کردی بابا مهمونه دیگه.. فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه.. -یعنی کیه سها.. +وایی خو منم کنجکاوم.. -حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂 با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم.. صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد.. از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون.. با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت.. -این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!! +مگه کیه سها -وااای پروانه... دو طرف صورتمو گرفت و گفت +زرمار چته خب کیه.. -این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ... +باشه بابا خودم فهمیدم.. میگم؟؟ -ها +خوبه ها -کوفت +بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه -من نگفتم بده.. +پ چی.. -هیچی.. مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا... +باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین.. سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن.. -مامان!!!!!!! پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید.. +هیس پروانه چخبرته... -ببخشید عمه جون.. ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود.. -مامان اومدن چیکار.. +خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟ جوابی ندادم.. مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن.. من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم.. با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون.. اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود.. فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده.. هر سه بلند شدند به احتراممون.. مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن.. +سلام سها خانوم.. -سلام خوش اومدین.. همین و نشستم.. جو سنگینی بود... انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه.. . 💗 بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت: -آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده.. بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد.. +این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست.. -شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم.. غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد) مشخص شد.. اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن... چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری.. از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که .... مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن... لبخند آرومی نثار صورتم کرد.. من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود.. -اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم... و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور.. +بزرگوارید...
راستش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم.. -بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه.. سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن.. این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید.. از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن.. نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود.. آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم.. اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی.. نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه "حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست" و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1