eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 برخیز دلا! که دل به دلدار دهیم جان را به جمال آن خریدار دهیم این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست جان و دل و دیده را به دیدار دهیم... سلام صبح بخیر آدینه‌تون مملو از شادی و آرامش و مهر🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #قسمت_۵۱ نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبح
💔 🍃 نویسنده: 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب.. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.. نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم که پشت سر هم میگفت -سها پاشو سها پاشو.. چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.. تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود انگاری این بار نگران بود.. ترسیدم نکنه چیزی شده باشه اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن.. دستپاچه گفتم.. +چیزی شده؟؟؟؟ فورا اطرافمو نگاه کردم.. ماشین دایی اونورتر ایستاده بود.. -مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!! با ناراحتی گفت؛ +سها تو خواب ناله میکردی.. همش میگفتی کجایی.. بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین.. اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش.. اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد... بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش.. -دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟! دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل.. اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان -سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری.. باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد.. +دایی شارڗرمو دیدی؟؟! -بله قبلشم دیدم پدر سوخته.. +بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و.... سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که.. +میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا... نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد.. سوالی سرمو تکون دادم... با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی.. از ماشین پیاده شدم.. رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود.. انگاری چشمه بود.. یکمی از آبش خوردم.. شیرین بود.. نگاهم افتاد به چهرم توی آب.. چقد کسل بودم.. بی حال و بی حوصله.. همش داشتم به سبحان فکر میکردم.. میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید.. آخه سابقه داشت حرف بزنم.. تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد... +به چی فکر میکنی سها.. -هیچ +سها یه چیزی بگم چقد آدم شده بود.. -اهوم بگو +سپهر کیه؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت52🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید ب
💔 🍃 نویسنده: 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود.. من اسم یه نفر رو صدا میزدم.. +سها؟! بیحوصله گفتم.. -بیخیال سبحان.. +باشه.. دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم.. ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود.. ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ...... بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد.. +سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم... زن داداش مهربونم... به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم.. سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه.. سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد.. پسر عمه ی مهربونم.. میدونستم برام عین علی میمونه.. از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره.. ناراحت حالم بود داداشم.. یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود.. یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم.. از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد... خواننده از سیستم صوت میگفت: "جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه" "نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه" "جانا به غم نشانده ای دل ما را" "بیا و دریاب منه تنها را" "که خسته ام از زمانه" همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه" احساس خستگی میکردم.. مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره.. کجا رو اشتباه رفته بودم.. حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم.. حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا.... فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون... با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه.. کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم.. کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم.. کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم... اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم.. آه کشیدم و زیر لب دعا کردم "کاشکی خدا نظری کنه به حالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت53🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پ
💔 🍃 نویسنده: 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید... خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد.. هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت... بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه.. علی آهی کشیدو گفت.. +سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل.. هممون خندیدیم.. -داداشی اونقدام زود نبوده ها.. دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم -ببین سفید شده.. بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت: +شوهر میخواد اینجوری میگه.. صدای خنده ها بیشتر.. خودمم خندیدم اینبارو... خوشحال شدم که دم اخری حرف زد.. قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه.. از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه.. چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن.. از همون بدو ورود ساناز رو دیدم.. پوزخندش رو مخم بود.. نزدیک تر که شد با کنایه گفت: -دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟ قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛ -این خانوم دکتله خاله؟؟؟ علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم.. ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود... لباشو روی هم فشار میداد.. ایشی گفت و رد شد.. +سبحان زشته!!!!! -نیست باوا ع خودمونه... +خیلی پررویی سبحان.. -چاکریم داش علی.. انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت.. +سها اون اقای پارسا نیست؟؟ و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد.. -آقای پارسا کیه‌؟؟ پروانه ی دهن لق.. +اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها... سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد.. از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی.. +بح آقا حامد.. -سلام علی اقا خوبین خوش اومدین.. پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب" و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش" نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود.. +علی اقا میرین کجا الان؟! -والا.... باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث.. +والا میخوایم برگردیم شهر خودمون.. -چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم.. نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود.. +هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت.. -نه ولی معرفت که دارم.. قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد.. فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند، انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند. انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند. انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند. انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند، انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند. انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐
‍ همسرتان را در اولویت قرار دهید 💠بیشتر زوجین قبل از ازدواج و در دوران نامزدی به همدیگر تعارف می‎کنند . درب ماشین را برای هم باز می‎کنند، صندلی میز غذاخوری را بیرون می‎کشند و با دقت به حرف‎های هم گوش می‎کنند؛ اما بعد از ازدواج تمام این رفتارها ترک می‎شود و هر چیزی بر همسر ترجیح داده می‎شود. 💠زوجین موفق همدیگر را در اولویت هر کاری قرار می‎دهند. البته این به معنای این نیست که زن و مرد رفتار رسمی با همدیگر دارند و مدام در حال تعارف کردن هستند! بلکه منظور این است که زن و شوهر به حرف‎های طرف مقابل علاقه نشان می‎دهند، او را جدی می‎گیرند و رفتار احترام آمیزی دارند. 💠در واقع زوجین موفق برای هم وقت می‎گذارند و از افکار، احساسات، علایق و مشکلات طرف مقابل سرسری و به سادگی نمی‎گذرند . 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هر چقدر کمتر جواب انسان‌هاي‌ منفی را بدهید، از زندگی با آرامش بیشتری برخوردار خواهید بود. این مردم اگر پیامبر هم بودن، هزار ایراد بکار خدا می گرفتند! شما که جای خود دارید. پس به خاطر انسان‌هاي‌ منفی زندگی‌ات را تباه نکن #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
‍ 🍂زندگی.... کاروانیست زودگذر آهنگی نیمه تمام🍁 🍁تابلویی زیبا و فریبنده می سوزد می سوازند 🍂 🍂و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد🍁 🍂جز مهربانی🍂 اخر هفته شما پُر از عشق و مهربانی🍁🤗 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_نهم . . . حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده ازش خواستم
. . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم _هوم حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕 حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊 حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍 حلما_اوهوم😍 الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟ حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه حلما_وای چه خوب😭😭 اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن مادرجون_بهتری حلما جان؟ حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊 همه از اتوبوس پیاده شدیم اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد حلما_چی میگه این پسرمون فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣 _خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍 . . این دوتا خیلی خووبن 😍 آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐 اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت . . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که دا
. . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد صدای مداح گریمو شدید تر کرد پااهام از شدت هیجان میلرزید این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه ☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم دلم یه حرفایی میزد برای خودش وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه.... . . . هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت خیلی خسته بود بدنم پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن من حال نداشتم از جام پاشم ولی نمیشه که نمازم نخونم از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم . . نماز ظهرمو خوندم دیدم گوشیم زنگ میخوره اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍 حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁 حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️ زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟ حلما_اره همیجاست چطور؟ زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘 حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘 حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁 ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️