eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_دوم ☆هالین☆ +ول
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم: +شایان من وببخش همش تقصیرمن بود. شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت: شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی. چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد. حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده‌ بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم. بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت: شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم: +کجا؟ باعصبانیت نگاهم کردوگفت: شایان:خونتون بایدببرمت خونه. بالجبازی گفتم: +نه من خونه نمیام. شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم: +شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم. شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت: شایان:خودم درستش می کنم. +چجوری آخه؟ شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم: +نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت: شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو. بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم. آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم. دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم: +شایان بزاربهت توضیح بدم. شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت: شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم: +مهمونی چی؟ اشاره ای به صورتش کردوگفت: شایان:بااین وضعیت برم؟ بابغض گفتم: +شایان من شرمندم. چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم: +شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی. یهوشایان دادزد: شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو. اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بانورشدیدی که به چشمم می خورد چشمام وبازکردم. باتعجب به اتاقم نگاه کردم، من اینجا چیکارمی کنم؟ یاداتفاقات دیشب افتادم،ازترس موبه تنم سیخ شد، دستی روی صورتم کشیدم ازدردآخی گفتم، وای خدایا ساعت ده صبحه،مدرسم دیرشد. گیج شده بودم اصلاهمه چیو باهم قاطی کرده بودم،ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم وبه صورتم نگاه کردم. گونم کبودشده بود، نمیدونستم به خاطرسیلی بابای عزیزم بودیا بخاطرضربه های اون بی شرفا. پوزخندی زدم وسریع لباسام وبرداشتم وبه سمت حمام رفتم. بعدازیک ربع اومدم بیرون، سریع موهام وخشک کردم. دراتاق وبازکردم وسرکی کشیدم،هیچ صدایی نمیومد فقط صدای بلندتلویزیون بود. فکرکنم مامان وبابام خونه نیستن،باباکه سرکاره ولی مامان کجاست خدامیدونه. آروم ازاتاق رفتم بیرون و ازپله هاپایین رفتم، همچنان سرک می کشیدم یک وقت مامان خونه نباشه. خب خداروشکرمامان خونه نیست،خانم جون پشتش به من بودومتوجه حضورم نشده بود،زل زده بودبه تلویزیون مثلاداشت فیلم نگاه می کرد ولی کاملامشخص بودکه تو فکره. سرفه ای کردم وباصدای آرومی گفتم: +سلام خانم جون. خانم جون به سمتم چرخید،یهوازجاش بلندشد وبه سمتم اومد،ازترس یک قدم عقب رفتم،خانم جون سرعتش و زیادکرد،روبه روم ایستادو زل زد بهم،یهومحکم بغلم کرد وبلندزدزیرگریه.‌ اشکم دراومد ومنم شروع کردم به گریه کردن. خانم جون:الهی بمیرم ببین چی به سرت اومده، آخه تو که دیشب رفتی نگفتی خانم جون از نگرانی دق می کنه؟ محکم بغلش کردم وگفتم: +ببخشیدخانم جونم، ببخشید بخدا اصلا نمی تونستم خونه بمونم اگه می موندم تاصبح من وبااون یاروعقدمی کردن. خانم جون من ازخودش جدا کردودستم وگرفت وبه سمت آشپزخانه بردم. پشت میزنشستم،خانم جون سریع میزصبحانه روبرام آماده کردوخودشم روبه روم نشست وبا اصرارگفت: خانم جون:بخوردیگه،بخوررنگ به روت نمونده. دستی به صورتم کشیدم و لقمه ای درست کردم وبه زور تودهانم گذاشتم،اصلامیل نداشتم ولی به خاطرخانم جون مجبوربودم بخورم. به خانم جون نگاه کردم،یه جوری باغم نگاهم می کردکه باعث شد بغض کنم،سریع لقمه ی دیگه ای گرفتم وتوهانم گذاشتم تاجلوی بغضم وبگیره. یه قلوپ ازچایم خوردم وبا صدای آرومی گفتم: +خانم جون،دیشب من وکی آوردخونه؟ خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:شایان لبم وجویدم وگفتم: +چیزی نگفت؟ خانم جون:راجب چی؟ +راجب همه چی ...چبدونم کلاچیزی نگفت؟ خانم جون سری تکون دادوگفت: خانم جون:راجب اون مزاحماگفت، گفت که بی شرفاچه بلایی سرت آوردن گفت که چقدرکتک زدنت، گفت که اگه نرسیده بودممکن بود چه بلایی سرت بیاد. باکنجکاوی گفتم: +باباومامان هم بودن؟ خانم جون:آره. توجام جابه جاشدم وگفتم: +باباچی گفت؟نگران شدیاعصبی؟ خانم جون یکم نگاه کردوبعدسرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت،آب دهانم وقورت دادم وبااصرارگفتم: +خانم جون بگودیگه،باباچی گفت؟ خانم جون دوباره نگاهی بهم انداخت وبعداز مکثی بابغض گفت: خانم جون:بابات گفت... سکوت کرد وبعدازچندلحظه ادامه داد: خانم جون:گفت مهم نیست! پوزخندی زدم؛ اشکم روی گونم چکید،انتظارش می رفت اونا هیچ وقت نگرانم نشدن،من انتظار زیادی داشتم. خانم جون دستم گرفت وبا‌گریه گفت: خانم جون:هالین مادر،توروخداگریه نکن آروم باش. وسط گریه خندیدم وگفتم: +من آرومم من حالم خوبه،من اصلاناراحت نیستم این اولین بارم نیست که این بی رحمیا رومی بینم.باگریه ازجام بلندشدم وبی توجه به صدازدن های خانم جون به سمت اتاقم دویدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خودم وروی تخت پرت کردم وصورتم توبالشم فروکردم وبلندهق زدم.یعنی چی آخه؟یعنی در این حدبراشون بی ارزشم که وقتی چندنفر مزاحمم میشن میگن مهم نیست؟تف تواین زندگی که هرروزسخت ترازدیروزه.بلندترزدم زیر گریه، بلندجیغ می کشیدم وبه زمین وزمان فحش می دادم. دربازشدوخانم جون باعجله اومدسمتم ومحکم بغلم کردوگفت: خانم جون:توروخداآروم باش مادر،خواهش می کنم بس کن اصلااشتباه کردم به تو گفتم تو رو خدا گریه نکن منم گریم میگیره ها. ازجام بلندشدم وروبه بهش باگریه گفتم: +چراانقدرمن بدبختم؟چرامامان وبابام انقدرنسبت به من بی اهمیتن خانم جون؟ خانم جون لیوان آبی روکه باخودش آورده بودبه دستم دادوگفت: خانم جون:بخورمادر،بخور آروم شی. باجیغ گفتم: +خانم جون من ونپیچون بهم بگوکه چراانقدربامن بدرفتاری می کنن؟ بگوکه چراانقدربراشون بی ارزشم که انقدرراحت میخوان من وبفروشن؟بگودیگه. خانم جون باناله گفت: خانم جون:نمیدونم مادر،نمیدونم. لیوان آب ومحکم زدم تو دیواروباعصبانیت ازجام بلندشدم وروبه روی خانم جون قرارگرفتم وبا گریه وجیغ گفتم: +دروغ میگی،تومیدونی و داری من ومیپیچونی، من میدونم که بچه ی ناخواستم وبه خاطر همین بامن بدبرخورد می کنن،خانم جون فقط بهم‌بگو چرا؟بگوچرامن بچه ی ناخواستم؟ اصلاناخواسته یعنی چی؟خانم جون دهن بازکن و بگوکه جریان چیه؟ دیگه نفس کم آورده بودم،محکم بازانوخوردم زمین،خانم جون‌بانگرانی دستم وگرفت وتابلندم کنه ولی اجازه ندادم وگفتم: +ولم کن،فقط بگوجریان چیه؟ خانم جون دستی روی صورتش کشیدوباکلافگی گفت: خانم جون:باشه،توگریه نکن منم میگم. سریع اشکام وپاک کردم و سعی کردم آروم باشم وگفتم: +باشه باشه آرومم حالابگو. خانم جون نفس عمیقی کشیدو‌شروع کردبه حرف زدن: خانم جون:خونه ی من وآقاجونت عمارتی تویه شهربودکه خودت‌میدونی کجاست ،زمان جنگ احمدبابات وعموت وفرستاد‌خارج پیش داداشش ،شهرزاد‌اون موقع به دنیانیومده بود، عمارت ماخیلی بزرگ بود، احمدم که عاشق من بودکلی خدمتکارآورد تو خونه،یکی ازاون خدمتکار اما مانت بود. جنگ تموم شدولی بابات وعموت برنگشتن وگفتن دوست دارن بیشتربمونن ماهم اجازه دادیم البته بگماماهرسال چندبار بهشون سرمی زدیم. خلاصه بعدازچندین سال بابات وعموت برگشتن، بابات یک جوان بیست ونه ساله شده بود،عموت همین که پاش به ایران رسید آقاجونت براش زن گرفت ولی بابای توزیربارازدواج نمی رفت‌انقدر باهاش حرف زدیم تا‌فهمیدیم که دلش پیش یک دخترایرانی که توخارج زندگی میکردگیر کرده ،آقاجونت زیادراضی به این وصلت نبودولی من زیادمشکلی نداشتم. خانم جون نفس عمیقی کشید وسکوت کرد، باکنجکاوی گفتم: +خب ادامش؟من ومامان چه نقشی داریم این وسط؟ خانم جون دستی به صورتش کشیدوادامه داد... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر به زیر آمدم ای یار الهی العفو 🤲🏻 آمدم حضرت غفار الهی العفو... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼۰۰۰﷽۰۰۰🌼 🍃🌹آیه 44 ✍سوزن برای همه لباس میدوزه اما خودش برهنه است، ✍شمع پیرامون و اطراف خودش رو روشن میکنه اما پای خودش تاریک وخاموش، ✍کرم ابریشم با لعاب دهانش تار می تَنَد ، اون تار گرداگرد وجود خودش پیله ای پدید میاره و درون اون پیله میمیره ❌اما کسانی می آیند و همین پیله هارو دوباره تار می کنند و تارها ابریشم میشن واز ابریشم ها فرش های ابریشمین میسازند، جامه های ابریشمین میسازند چه سودها چه صرفه ها چه تجارت هایی که میکنند، 😊بعضی ها مثال همین سوزن رو دارن مثال همین شمع رو دارن مثال همین کرم ابریشم رو دارن 🍃🌹 برا دیگران نافع اند برا دیگران مفیدن اما خودشون نفعی سودی نمی برند۰ 💬🖍اهل وعظ اند، اهل موعظه اند، دیگران رو نصیحت میکنن اما خودشون به ❎ امیرالمؤمنین ع فرمود: بروید از فروغ و نور و پرتو چراغ کسانی نصیب ببرید که از ها و خودشون ، خودشون هم می برند ، خودشون هم پای بندند۰ 📚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت . مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند . وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند . به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند . هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !! حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد . بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟ اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت . مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت : چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم . ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ... ـ شاید زیاد حرف میشنوم . با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟! مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید .... ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی . مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن . ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟ ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!! ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ... ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست جواب این سرکشی های هم کلاسیش را بدهد که حسنا پا به فرار گذاشت و سید مهراد حسینی استاد جوان وارد کلاس شد . ـ سلام ، عصر همگی بخیر همه جواب استاد را دادند و استاد شروع به حضور غیاب کرد . ـ خب قبل از شروع بحث یه نفر بیاد و مطالب جلسه قبل رو در ۵ دقیقه ارائه بده . همهمه ای در کلاس برپا شد که استاد کلاس را ساکت کرد و گفت : خب اگر داوطلب نیست کسی که کمترین نمره رو داره صدا میزنم ؛ تا پیداش میکنم اگر کسی میخواد داوطلب بشه بگه همه میدانستند کمترین نمره احتمالا متعلق به امیر رسولی است کسی که به دلیل ضعف مالی که داشت مجبور بود کار کند و همه او را با تاخیر و غیبت هایی که داشت میشناختند اما غرور و اعتماد بنفس کاذبش به او اجازه نمیداد از کسی کمک بخواهد ؛ همه میدانستند اگر این فرصت را خراب کند قطعا این درس را پاس نخواهد کرد و اخلاق خاصش که از کسی بابت لطفش تشکری نمیکرد باعث شد هیچ کس این فداکاری را نکند . مهدا جزوه اش را بالا پایین کرد و با اشاره به آن سوالی به رسولی نگاه کرد که او شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت به استاد خیره شد ؛ تا استاد خواست نام فرد مورد نظرش را صدا بزند مهدا با فکر این که خانواده ی او به حضورش نیاز دارند و با تاخیر در اتمام تحصیلش به مشکل میخورند دستش را بلند کرد و با صدایی که از خستگی گرفته بود گفت : ببخشید استاد ؟ ـ سوال داری ؟ ـ خیر ، من میخواستم مطالب جلسه قبل رو یاددآوری کنم . ثمین : اسپایدرمن وارد میشود ... اغلب دانشجویان کلاس خندیدند که استاد گفت : خانم فاتح شما بیش از ظرفیتتون داوطلب شدین ... ـ اگر لطف بفرمایید اجازه بدین من مطالب امروز رو ارائه بدم مطالعه پیش از کلاسم رو آزمایش میکنم و شما از میزان یادگیری سطح کلاس آگاه میشین ثمین :.... هههه آگاه ... راز بقاست حتما تو هم آفتاب پرستشی استاد : ـ مشکل اینکه که سطح یادگیری شما با سطح یادگیری کلاس مطابقت نداره و شما خانم ناجی ؟ یه بار دیگه بخواید حرف اضافه تر از مباحث کلاس بزنید میتونید برید بیرون و از راه پله پذیرایی کنید . این بار همه جز ثمین و مهدا خندیدند که ثمین گفت : آخه استاد این خانوم حق ما رو ضایع میکنه دنبال نمره و خود شیرینیه ـ خب نظرتون چیه شما تشریف بیارید و برای ما توضیح بدید ثمین به لکنت افتاد و گفت : اِ ...ِ استاد ... چیزه ... من واسه جلسه قبل آمادگی داشتم ـ مشکلی نیست شما فصل ۴ رو کنفرانس بدین ، خیلی مشتاق بنظر میاید . ثمین با حالتی که نشان میداد دوست دارد مهدا را بکشد گفت : بله استاد چشم . ـ خانم فتاح بفرمایید . مهدا شروع به توضیح کرد و سر ۵ دقیقه مبحث را بست که ثمین گفت : یه مبحثو جا انداختی خانوم محترم مهدا : بله ، تدریس مبحث ابتدایی فصل ۳ در قالب ۳ صفحه به زمان تدریس فصل ۴ موکول شده ، ان شاء الله شما جبران میکنید . استاد لبخندی زد و گفت : بفرمایید ممنون ، توضیحات کامل بود ، ضمنا کسایی که نمره شون پایینه فکر نکنن من متوجه نیستم یا اگه از بقیه سوء استفاده میکنن من متوجه نمیشم ... مهدا : ببخشید ، اما استاد من خودم خواستم ... ـ بهتره منو بچه فرض نکنی خانوم فتاح ـ نه ایـنـ... ـ خب کافیه مبحث جدید رو شروع میکنم لطفا دقت کنید تا مجبور نباشم چندبار توضیح بدم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی 🌼 در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی 🥀 در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با 📕رمان صوتی 🎶عاشقانه♥️ "یادت باشد" در خدمتتونیم.. (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️