📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_یکم گوشی وازکیفم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_دوم
واردآسانسورشدم و طبقه سوم وزدم.
روبه روی آیینه ایستادم وشالم وجلوکشیدم و
سعی کردم صورتم و بپوشونم.
درآسانسوربازشد،قبل از اینکه برم بیرون اطراف
ونگاه کردم که یک وقت بادیگاراینجانباشه.
خلوت بود،خرپرنمی زد.
ازآسانسوربیرون رفتم وآروم آروم به سمت راهرو
رفتم،بادیگاردودیدم که
جلوی درایستاده بود، یاخودخدامثل دیوبود.
سرش توگوشیش بود،یک ستون وسط راهرو بود،بایدخودم وبه اون می رسوندم.
نفس عمیقی کشیدم بلکه استرسم کم تربشه.
بدجورمحوگوشیش بود،بایدازفرصت استفاده
می کردم.آب دهانم وقورت دادم وسریع کفشام وازپام درآوردم تاصدای پاشنه کفشم بلندنشه.
کفشم وتودستم گرفتم و باسرعت به سمت ستون
دویدم. یه لحظه سرش وآوردبالاکه من همون لحظه پشتستون قرارگرفتم. قلبم محکم به قفسه سینم می کوبید،چندتانفس عمیق کشیدم.
گوشیم وازکیفم درآوردم و یک میسکال به مهتاب زدم.
باکلافگی پشت ستون نشستم ومنتظربودم که
مهتاب نقشش وعملی کنه.باصدای جیغ مهتاب
ازترس دومترپریدم.
مهتاب:کمک دزدکمک!
باتعجب سرم وازستونبیرون آوردم وبه مهتاب
نگاه کردم،داشت گریه می کردوجیغ می کشید.
دقیقاجای قبلیه من یعنی سرراهروایستاده بود.
روکردبه سمت بادیگاردو باگریه بلندجیغ کشید:
مهتاب:کمک آقاتوروخدا،بیاکمک کن.
قایمکی به بادیگاردنگاه کردم،هول کرده بود
نمیدونست بایدچیکارکنه.
مهتاب:آقابیادیگه توروخدا بیاکمک.
بادیگاردسریع به سمتمهتاب دوید،سریع روم و
به سمت دیوارکردم یکوقت نبینتم. به راهرونگاه کردم،مرددنبال پسرنوجوان می دویدمهتابم پشت بادیگارد بودوهمراهش می دوید.
ازفرصت استفاده کردم وباسرعت نوربه سمت اتاق دویدم،سریع دروبازکردم ووارداتاق شدم.
تندتندنفس میکشیدم بدجورحالم بدشده بود.سرم وآوردم بالاوبه خانم
جون نگاه کردم.
خدای من!چی می دیدم؟خانم جون عزیزم بین
یک عالمه دستگاه آروم خوابیده بود.
اشکم چکید،خواستم به سمتش برم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
سریع گوشی روبرداشتم و پیام مهتاب وبازکردم.
مهتاب:هالین سریع یکجاپنهان شوبادیگاردداره میاداتاق خانم جون.
صدای دستگیره دراومد، پاهام شل شد. همه قدرتم وجمع کردم و سریع به سمت تخت رفتم وزیرتخت پنهان شدم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_صد_سوم
سریع زیرتخت رفتم و زیرتخت پنهان شدم.صدای قدم هاش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. لبم وگازگرفتم وچشمام و محکم روهم فشاردادم. وای خدایانیاداین سمت فقط. آروم سرم واززیرتخت بیرون آوردم ببینم کجاست.
سمت کمدبودوداشت کمدومی گشت،به سمت دستشویی رفت ووقتی دیدکسی اونجانیست کمی سرجاش ایستادوفکرکرد.
یهوبه سمت تخت برگشتکه سریع سرم بردم عقب که باعث شد سرم محکم بخوره به تخت،نزدیک بودکه جیغ بکشم ولی سریع دستم وگذاشتم روی دهنم تاصدام درنیاد. صدای قدم های تندش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. اشکم دراومد،صورتم واز ترس محکم به زمین چسبوندم. صدای زمختش وشنیدم:
_بالاخره پیدات کردم.
به سمت تخت حمله کرد همینکه دستش به سمتم اومد،دربازشد. سریع ازجاش بلندشد، نفس آسودم ورهاکردم. گوش سپردم به حرفاشون:
_بفرماییدبیرون آقا.
بادیگارد:چرا؟
_بایدوضعیتشون وچک کنم،تشریف ببریدبیرون.
قلبم محکم به سینم می کوبید.
بادیگارد:من همینجامی مونم تاشماکارتون وانجام بدید. عجب کنه ایه،خب گمشو دیگه،اه.
_آقابریدبیرون،تااونجایی که من میدونم وبه من گفتن وظیفه شمااینه که بیرون جلوی دربایستی نه داخل اتاق.
بادیگار:باشه میرم.
یهوپاش واززیرتخت آورد تو،اگه صورتم وکنار نکشیده بودم لنگش محکم می خوردتوصورتم.
نفس کم آورده بودم دلم می خواست اززیر تخت بیام بیرون ولی نمی شدبایدمنتظر می موندم دکترکارش وانجام بده. دستم وبه سمت کیفم بردم وسعی کردم گوشیم ودربیارم. گوشیم وبرداشتم وسریع صداش وقطع کردم.چندتاپیام داشتم:
مهتاب:هالین چی شد؟
مهتاب:هالین کجایی؟
مهتاب:مردم ازنگرانی،توروخدایجوری بهم بگوحالت خوبه یانه. پوف کلافه ای کشیدم، واقعاخدابهم رحم کرد که صدای گوشیم کم بود وگرنه صدای این پیاما اگه بلندمی شدهمون اول بادیگاردپیدام می کرد.
باهزاربدبختی براش نوشتم:
+پیدام نکرد،ولی بااین وضع ازاتاق نمی تونم
بیام بیرون یک کاری کن حواس بادیگارد پرت بشه نیم ساعت دیگه من میام بیرون ولی بااین وضع بایدتاشب تواین اتاق بمونم. سریع براش پیام و فرستادم ودوباره سرم وبه زمین چسبوندم. گوشام وتیزکردم تابفهمم دکتراچی میگن.
_به خانوادشون خبربدید وبهشون بگیدکه بااین وضع بایدیک هفته دیگه هم بستری باشن.
_خیلی زمان میبره به نظرتون آقای دکترتا حالشون خوب بشه؟
مگه خانم جونم چشه؟مگه چه بلایی سرش اومده؟
باچیزی که شنیدم بدنم شل شد.
دکتر:حالشون اصلاخوب نیست،یک دستشون به طورکل لمس شده و اگه تافردابه هوش نیان احتمال خیلی زیاد حافظشونم ازدست بدن.
دستم وگذاشتم روی دهنم ومحکم فشاردادم تاصدای هق هقم ونشنون. صدای قدم هاشون و شنیدم وبعدصدای در اومدکه بسته شد. سریع سرم وازتخت آوردم بیرون ونگاه کردم،ازاتاق رفته بودن بیرون.
سریع اززیرتخت اومدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهارم
بینیم وکشیدم بالاوگفتم:
+چجوری پیچوندیش؟
شایان پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:مردک نفهم رفتم بهش میگم گمشوبروپایین خودم هستم میگه نه وظیفه منه که جلوی در کشیک بدم،آخرش بهش گفتم گمشوبروپایین من میگم چیکارکنی.
+بهترحقش بود،ولی نزدیک بودمن وببینه ها.
مهتاب:شانس آوردی هالین.
+آره واقعا.
شایان:خب دیگه هالین من بایدبرم مراقب خودت باش. اشکم وپاک کردم وگفتم:
+باشه،شایان وضعیت خانم جون وهردفعه بهم خبربده.
شایان:باشه عزیزم.
شایان روبه مهتاب کرد وگفت:
شایان:مهتاب لطفاحواست به هالین باشه.
مهتاب:باشه حتمامراقبش هستم،شمانگران نباشیدآقا شایان.
روآقاشایان تاکیدکردکه شایانم بفهمه که نباید زیادی صمیمی بشه ولی زهی خیال باطل شایان عمرااگه حالیش بشه.
شایان:خداحافظ
سری تکون دادم اونم پیاده شد. مهتاب ماشین وروشن کردوبه سمت خونه راه افتاد.
مهتاب:بسه دیگه هالین انقدرخودت واذیت نکن مطمئن باش زودحالش خوب میشه.
دست خودم نبود،بی اختیار اشکام می ریخت. باکلافگی گفتم:
+تونمیدونی چقدرحالم بده مهتاب،انگارتازه فهمیدم چقدردوستش دارم وچقدر دوریش برام سخته.
مهتاب:هالین کافیه انقدرغصه نخورزودخوب میشه.
باکلافگی گفتم:
+تودرک نمی کنی.
مهتاب باناراحتی گفت:
مهتاب:مثل اینکه یادت رفته وضع مامانم و،درک می کنم ولی باناراحتی چیزی درست نمیشه باید دعاکنی،هالین ازخدا بخواه که زودترحال خانم جونت خوب بشه نه اینکه گریه کنی.
چیزی نگفتم وچشمام و بستم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
****
باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم. به شماره نگاه کردم، زیرلب گفتم:
+چه عجب.
مهتاب نگاهم کردو گفت:
مهتاب:پیاده شوعزیزم رسیدیم.
سری تکون دادم وهمچنان که پیاده می شدم جواب دادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
⚜🥀⚜🥀⚜🥀⚜🥀⚜🥀⚜🥀⚜🥀⚜
✅نظر شیطان درباره #امام_علی (علیه السلام)
✍پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) از شیطان پرسیدند:
نظرت درباره علی بن ابیطالب(علیه السلام)، وصی من چیست؟
♦️شیطان پاسخ داد:
یا رسول الله امکان دستیابی به علی(علیه السلام) وجود ندارد. این آدم از نظر ما دست نیافتنی است؛
چون به پروردگار عالمیان متصل است و ما نمی توانیم به او برسیم و من راضی هستم که او کاری با من نداشته باشد چرا که من طاقت یک لحظه دیدار او را ندارم چون نور الهی علی آنقدر قوی است که ما را دفع می کند.
🥀⚜🥀⚜🥀
📚انوار المجالس به نقل از کتاب سراج القلوب
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و پنجم
👇
💎 " فرق مومن و منافق "
🌺 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
✨مومن به میلِ خانوادش غذا میخوره، و منافق، خانوادش به میلِ اون غذا میخورند...✨
*{ المُومِنُ یَاکُل بِشَهوَه اَهلِه ، المُنافِق یَاکُل اَهله بِشَهَوه }*
🔶 مومن آنقدر اهل #خودسازی هست که میبینه خانوادش چی دوست دارن، همون غذا رو تهیه میکنه و میاره خونه.
💝 و این کار رو با " میل و رغبت " هم انجام میده! 😊
❣مثلاً به بچه هاش میگه بچه ها چه غذایی دوست دارید؟
بچه ها میگن خورشت قیمه!
👈 مومن میگه پس منم قیمه دوست دارم!😊😌
👏👏✅👆
🔹 در مقابل ، آدم #منافق به کی میگن؟
⭕️ یکی از نشونه آدم های منافق اینه که خانوادش رو مجبور میکنه به میل اون غذا بخورن!
🔺به خانوادش میگه من امروز میخوام فلان غذا رو بخورم. شما هم باید بخورید.
مهم اینه که دل من چی میخواد!😤
⚠️ در واقع هوای نفسش بر همه چیز اولویت داره!😒
🔴⛔️🔴
🌷واقعاً اسلام برای "خانواده و خواسته های اهلِ خونه" ارزش قائل شده.
💞👌
🔹البته این به این معنا نیست که حتی یه دفعه هم مؤمن به میلِ خودش غذا نخوره!😊
👈 بلکه به این معنا هست که آدم این "روحیۀ تکبّر و دلم میخواد گفتن" رو کنار بذاره.
✔️ " آدم خودساخته و سالم کسی هست که سعی میکنه با انواع روشها به خانوادش آرامش و لذّت بده."
🔷✅🌺🌹💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_پنجم
جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ...
سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ...
ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟!
حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم
همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت :
حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ...
سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم
با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه
با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟
ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ...
فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن
امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه ....
با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟
مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ...
امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن
حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد .
مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟
ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه
ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ...
ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم
نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند .
رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت .
رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک
حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟
فاطمه : حسنا روزه ایا !
ـ آخه ...
فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن
ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه
انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون
حسنا : ایول انیس بانو زد بهش
مهدا : کمتر بگو حسنا
امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت :
دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت
ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما
انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا
امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay