eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍃 🍃دور از گناه باش! ✍در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند. 🍂 گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع می شوند. 🍂به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید: 🍂اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید: مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛ 🥀و هر كه هموزن ذرّه‏ اى بدى كند [نتيجه‏] آن را خواهد ديد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت . روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد . آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند . در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید . مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد . بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد . ـ الو ؟ + سلام مینا ، کجایی ؟ مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد . ـ سلام عزیزم . هتل ‌، الان رسیدم . + بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟ ـ نه ، خستم الان میل ندارم + ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت ـ مهرداد نمیشه صبحان... + نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن ـ اوکی ، تنکس + خواهش خانم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت : سلام ، مینا رضوانی تویی ؟ ـ سلام ، بله . و شما ؟ ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند . لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت : خوشبختم هانا ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟ ـ آره ، شما تنهایی ؟ ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه ـ آهان ، درست م.. صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت . ـ سلام ، خوبی ؟ ـ سلام ، ممنون . آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟ ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین ـ چشم ، ممنون . ـ خواهش میکنم شب بخیر . مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان هانا : دوست پسرت بود ؟ مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم ـ موفق باشین ـ تنکس ، تو هم همین طور مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد . هانا : شامتو بخور ـ میل ندارم ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن ـ به من چه ؟! به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد ۲۰ تماس از مادرش ۱۷ تماس پدرش و . . خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد . ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک...... ـ سلام مامان جونم ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم ۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋💫 💫 🦋💫بیا زندگی کنیم💫🦋 درست مثل خورشید☀️ که روزی یک بار طلوع می‌کند، ما هم گویی هر روز یک بار متولد شده ایم...🌈 زندگی با همین اتفاقات کوچک، با همین دلخوشی های اندک،✨ با همین زمین 🌍خوردن های گاه و بیگاه، با همین خنده ها ☺️و دوستت دارم های دلچسب، 💞 با همین دلتنگی های خیس از اشک شبانه،😢 با همین سلام✋ و خداحافظ های👋 باعجله زیباست...💐 بیا با چشم‌های😍 نعمت بین💐 با چشم هایی پر از شکر آیات 🌹 زندگی کنیم... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 19خرداد 1399 👈16 شوال 1441👈8 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛تقارن نحسین صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛جابجایی و نقل و انتقال مناسب نیست. 📛دیدار رؤسا هم خوب نیست. 👶نوزادی که امروز بعد از ظهر به دنیا بیاید اعمال و رفتارش صالح باشدان شاءالله. 🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است خوف حادثه دارد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل: ✳️ وام گرفتن و دادن قرض. ✳️اغاز جراحی. ✳️و از شیر گرفتن کودک نیک است. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث حزن و اندوه است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،باعث فرح و نشاط است. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 17 سوره مبارکه بنی اسرائیل است. و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح..... و از معنای ان استفاده می شود که چیزی که باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد ولی عاقبت بخیر شود صدقات و مبرات بدهد تا رفع گردد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱 🌱 ✋سلام آقا🌼🌱 ☀️🌈ماو دل و چشم انتظاری قدم برچشم ما کی می گذاری! ☀️🌈أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🤲 💐تعجیل درفرج اقاجانمون (عج)❣صلوات💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_دوم همینکه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به هول بودنم خندیدو گفت: مهتاب:شهربازی که بودیم... مکث کرد،سریع گفتم: +خب؟ خندیدوگفت: مهتاب:گوشیم زنگ خورد. دوباره مکث! باکلافگی گفتم: +خب؟چراانقدرمکث می کنی؟ مهتاب:جواب دادم. مکث! باجیغ گفتم: +خب بنال دیگه. باخنده گفت: مهتاب:صدای یه پسربود. مکث! باحرص گفتم: +اه اصلانخواستم نگو، هی ساکت میشی مگه مرض داری؟ خندیدوگفت: مهتاب:باشه باباعصبی نشو،می ترسما! +خیلی لوسی واقعااا باقهربلندشدم وبه سمت دررفتم. مهتاب:حسین بود! سرجام خشک شدم،با هنگ برگشتم وگفتم: +هوم؟ خنده ی آرومی کردو حرفش وتکرارکرد: مهتاب:حسین بود. سریع سرجام برگشتم ورو صندلی نشستم. +خب؟چی گفت؟گفت دوستت داره؟ مهتاب: میخوادبیادخواستگاریم . تازه اسم بچه هامونم انتخاب کردیم. باذوق گفتم: +جدی؟ ضربه ی آرومی به پیشونیم زدوگفت: مهتاب:وااا، معلومه که نه. پوزخندی زدوباناراحتی ادامه داد: مهتاب:دلت خوشه ها.اونا برا رویاهای گذشتم بود که فکر می کردم یه روز زنگ بزنه و خاستگاری کنه و .. اسم بچه هامونم انتخاب کنیم.. لبم وکج کردم وگفتم: +پس چی گفت؟ مهتاب:گفت مامانم شارژنداره گفت با گوشی من زنگ بزنم بهت،بعدم گوشی و دادخاله. پوکرفیس گفتم: +همین؟ مهتاب:آره. باخودم گفتم: +این حسینم مرض داره دخترمردم و علاف کرده خب تو که میخوایش بیا خواستگاری دیگه ! مهتاب باحسرت ازجاش بلند‌شدومشغول عوض کردن لباسش شد. حس کردم ناراحته،گفتم: +مهتاب! مهتاب:بله؟ +خوبی؟ لبخندی محزونی زد وگفت: مهتاب:سعی می کنم خوب باشم!یک لیوان اب بده بی زحمت قرصامو بخورم. ازجام بلندشدم و کنارش ایستادم،بالبخندی گفتم: +من که میدونم ناراحتی،پس بگوالان دقیقاازچی ناراحتی. سرش وانداخت پایین ولبش وجوید. بعدازمکثی باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت: مهتاب:داشتم فراموشش می کردم نبایدزنگ می زد. درحالیکه ازبطری اب معدنی کنارتختش یک لیوان اب براش ریختم تو لیوان،باناراحتی نگاهش کردم وگفتم: +نمیدونم چی بگم،ولی اینطوری نباش بخدابا این غصه خوردناخودت وازپامیندازی. درحالیکه نایلون داروهاشو برداشته بود،انگار داشت باخودش حرف میزد،زیرلب گفت: مهتاب:نبایدزنگ می زد، نبایدزنگ می زد. ترجیح دادم تنهاش بزارم، اون الان نیازبه تنهایی داشت. آروم ازاتاقش رفتم بیرون.جلوی دراتاق ایستادم ودستم وزدم به کمرم ومشغول غرزدن شدم: +آخه مگه مریضی دخترمردم وعلاف می کنی،نه به اون‌حرفات توبیمارستان نه به الان که پاپیش نمیزاری،اه! باحرص به سمت اتاق خودم برگشتم؛ بادیدن امیرعلی که باچشم های گردشده نگاهم می کرد ازهولم، هینی کشیدم‌ وآروم گفتم: +اِ شما اینجایین؟ سری به نشانه تایید تکون دادوبه سمت اتاقش رفت، گفت: لباس عوض کنم میام شام. وارداتاقش شدودروبست. پوف کلافه ای کشیدم ووارداتاقم شدم. چادرمو گذاشتم روی تخت ، لباسامو عوض کردم، خواستم ازاتاق خارج بشم، از خودم پرسیدم خب الان باچادر برم یا.. امیر علیم نامحرمه.. ولی من.. منو تا حالا اینجوری دیده. چجوری چادربپوشم؟ صدای مهتاب اومدکه منوبراشام صدا میزد. لای در رو باز کردم وگفتم: چشم الان میام همون لحظه صدای مداحی مورد علاقمو از اتاق امیر علی شنیدم.. چادرت را بتکان روزی ما را بفرست.. در رو بستم وباخودم گفتم: ایول باباخوشم میاد که همیشه تو حس و حال خودتی.. بالاخره خودم فکرکردم که یک لباس بلندوگشاد رنگ‌مناسب بپوشم و شالمم لبنانی ببندم.امشبو سرکنم تا فردا که یک فکری برای پوشش توخونه م بکنم. در رو باز کردم که دیدم امیرعلی یک تیشرت استین بلندمشکی پوشیده وهمونطور که داره ذکر مادر مادررو زمزمه میکنه ازپله هارفت پایین تقویم اذان گوی حدیدی که نصب کردم که نوشته بود، فرداشب شهادت حضرت زهرابه روایت ۴۵روزه که زیاد معروف نیست، وایسادم تاکاملابره پایین بعدمن برم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ظرف آخروهم آب کشیدم باخودم گفتم اینا نماز مغربشونو خوندن من موندم فقط خدا کنه یادم‌نره وبه سمت قهوه ساز رفتم و‌خاموشش کردم. فنجون هاروآماده کردم وقهوه ریختم. سینی روبرداشتم وروی میزغذاخوری آشپزخونه گذاشتم.برگشتم تا از یخچال توت خشک وخرما خشک بیارم.. مهین:خب خب لو بدیدببینم،دست پخت من بهتره یاهالین؟ مهتاب روکردبه امیر وگفت: مهتاب:آاحالابگو،حالاجرات داری بازاز هالین تعریف کن. سینی قهوه روروی میزگذاشتم وباتعجب گفتم: +جریان چیه؟ کنارمهتاب نشستم ومنتظرجواب موندم. مهین جون خندیدو‌گفت: مهین:بحث نظافت خونس، مهتاب اتاقش وبه هم ریخته بود امیراقا گیرداده بهش که ازهالین خانم یادبگیر‌خونه روبرق انداخته. باشنیدن این حرف، دلم قنج رفت،یعنی امیرازمن تعریف کرده؟ ولی خب نباید به روی خودم بیارم به قول مهتاب ارزش زن به سنگین و وقارشه. سرمو پایین انداختم وگفتم: +وظیفس. البته راست می گفت، درسته توغذاپختن کوتاهی می کردم ولی‌خداییش خونه رو برق انداخته بودم. مهین جون روکردبه امیروگفت: مهین:خب من منتظر جوابم. دوباره پرسیدم: +منتظر چی؟ مهین جون باخنده گفت: مهین:الان بحث دست پخته،منتظرم آقای امیرخان جواب بدن که دست پخت من بهتره یاشما. خندیدم وآهانی گفتم. مشتاق منتظرشدم امیرعلی،یعنی کیومیگه؟ امیرعلی لبخندی به مادرش زد وگفت: امیر:پیامبر(ص)فرمودن ،دو چيز را خداوند در اين جهان كيفر مى ‏دهد تعدى و ناسپاسى پدر و مادر. مهین جون باتعجب نگاهش کردکه امیرادامه داد: امیر:بنابراین شماهرجوری که غذادرست کنی عالیه بنده هم حق ناسپاسی ندارم.من خاک پاتم مادرجان. مهین جون لبخندی زدوقربون صدقه ی امیرعلی شد. ولی من همچنان هنگ حرفاش بودم،عجیب حرفاش به دل می نشست! باتعجب به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +شماخواهروبرادر این استدلالها روازکجامیارید؟ خندیدوگفت: مهتاب:قبلا گفتم ازاینترنت وکتاب،ولی امیر علی عاشق سخنرانیه بایه دفترو خودکار میشینه نت برداری می کنه. متفکرگفتم: +اوووو،من هنوز خیلی جیزا رو بلد نیستم.ولی این حرفای شماها به دل میشینه. مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:به دل میشینه چون حرف های خداو پیامبره. به نوعی با فطرت انسان سازگاره.متفکر سرم وتکون دادم وچیزی نگفتم.راست می گفت، این روایت هاعجیب به دل میشینه! وقتی مهتاب با حوصله برام دربارهء علت حجاب زن و پوشش حرف میزنه، یا اون کتاب زندگانی فاطمه زهراروکه داد بخونم، خیلی برام دلنشین بود. خیلی دوس دارم منم جواب سوالاموبگیرم وانجامش بدم. مثل الان که خیلی گیرکردم تو خونه چجوری چادر بپوشم؟طرزحرف زدن و نگاه کردنم به امیرعلی که اونم نامحرمه چجوری باشه بقول مهتاب مانامحرم ونامحرم ترنداریم،نمیشه که جلوی اشناهاچادرنپوشم وتوخیابون جلو بقیه مردا بپوشم.. چقدر حرفای مهتاب توذهنم میچرخه .. باصدای امیرازفکر بیرون اومدم. امیر:خب چند تا خبر، اول اینکه پایه ی هیات هستین، فردا شب برا شهادت حضرت هیات برنامه داریم ببرمتون.البته باماشین مهتاب،چون فردا صبح سانتافه روبایدتحویل بدم .تحویل ماشین خبر دوم بود.واما سوم میخوام یه خبر اساسی بدم.. مهین:بگوعزیزم. مهتاب با لبخندوطعنه گفت :بگو بگوببینم باز چه گندی زدی.. امیرخنده ی آرومی کرد.همونطور می رفت سراغ قهوه ساز تا دوباره قهوه بریزه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخودم مشغول بودم. شایدحرف خانوادگیه، بخوان بزنن،مثلا بخواداز عشقش بگه، در یک تصمیم آنی،پاشدم وبه سمت پذیرایی رفتم.با اینکه تلویزیون فیلم تکراری گذاشته بود ولی نشستم جلوی تلویزیون ومشغول خوردن بقیه قهوم شدم. یه قلوپ ازش خوردم. امیرعلی سرفه ای کردتاصداش صاف بشه واروم وشمرده گفت : امیر: یک ماموریت جدیددارم. مهین جون فنجون قهوش ورومیزگذاشت وگفت: مهین:خب مادرتوکه قبلا هم ماموریت رفتی. امیرلبخندمحوی زدوبعد از مکثی ادامه داد: +نههه. ینی بله...این ماموریت کمی بابقیه فرق داره. مهتاب:خب مگه چیه؟ با اینکه صدای تلویزیون هم بود اماحرفارو میشنیدم.اصلا انگار گوشم فقط برای شنیدن حرف امیرعلی تنظیم شده بود.کم کم داشتم نگران می شدم،مگه این ماموریت چیه؟ امیرصداشواورد پایین تر وگفت: فرقش اینه که ایندفعه لب مرزه و زمانشم بیشتره یک ماه ... قهوه پریدتوگلوم، شروع به سرفه کردم،مهتاب باتعجب نگاهم کرد وپرسید مهتاب:چی شد؟ چند تا سرفه کردم تا حالم که سرجاش اومد. بره؟کجابره؟یک ماه؟ اونم لب مرز؟ بغض کردم،چونم ازبغض می لرزید،بازم قهوه خوردم تا این بغض مزاحم شرش کم بشه. مهین:ماموریت که همیشه خطرناکه حتی همینجا هم که وقت وبی وقت بیخبرمیری ومیای من دلم میلرزه.فقط زمانش زیاده.... مهین جون نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مهین: چی بگم مادرخدا ان شاالله نگهدارت باشه. به منم یه صبر زینبی بده طاقت بیارم امیر:مامان جان دیگه وقتی وارد شغل شدم همه خطراتشو به جون خریدم،وظیفه ی من دفاعه مثل بقیه، شما دعا کنید خدا قبول کنه ازمون.. مهین جون اشک توچشماش جمع شده بود،با لبخندی گفت: مهین:خداروشکرمیکنم که تومسیر درستی هستی وراهتوخوب شناختی مادر،الهی دعای حضرت زینب پشت و پناهت باشه.. سریع ازجام بلند شدم وبی صداپذیرایی وترک کردم و از پله ها بالا رفتم. میدونم که خیلی ضایع رفتارکردم امادست خودم نبود،نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. تاوارداتاقم شدم وخودم وپرت کردم روتخت.اجازه دادم اشکام بریزه، اشکایی که خودمم حیرون بودم دلیلش چیه، باورم نمی شددارم برای پسری که اُمل میدونستم گریه می کنم. باگریه زیرلب گفتم: +اگه بره من چیکارکنم؟چطوردلش میاد بره؟ چطور طاقت بیارم؟ اگه .. اگه برنگرر.. نه..نه.. ازحرفایی که میزدم تعجب کردم،امادست خودم نبود، این حرفا ازعقل وزبونم درنمیومد صدای قلبم بود.تنها جیزی که ارومم میکردحرف زدن باخدا بود.ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم،به صورت خیس از اشکم نگاه کردم‌. رژلب قرمزم وبرداشتم وروی آیینه نوشتم: +عشق سوزان است بسم الله رحمان رحیم لبخندغمگینی به نوشتم زدم ورفتم وضو گرفتم تانمازم وبخونم وکمی باخداحرف بزنم تا ارامش بگیرم.بعدنماز انقدر گریه کرده بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برده! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را اثبات کند اما برای تولید نظریه اش نیاز به حمایت اساسی داشت اما کشور در آستانه انتخابات دچار ناآرامی شده بود و از طرفی دستورات دولت به اجرا در نمی آمد . حزب مقابل دولت با تمام توان برای تخریب دولت وقت و پیروزی در انتخابات تلاش میکردند تا جایی که راه را گاها برای خط فکری مخالف می بست . محمدحسین در گیر دار پیچ و تاب های سیاسی از هدفش دور می شد . جبهه مخالف دولت با عملکرد سازمان هسته ای که برای ارزآوری و تولید انرژی مقرون تلاش میکرد مخالفت های زیادی داشت درست هدفی که سیاست های کثیف غربی داشتند . مهدا از طریق تیم سرگرد و همکارانش توانست امنیت محمدحسین و دیگر اعضای مسابقه را تامین کند . اما همچنان بودن سجاد در میان خائنین برایش تعجب آور بود . با تعقیب و گریز های بسیاری که انجام دادند توانستند زنان و دختران زیادی را از بیچارگی محضی که آن ور آبی ها با ترفند های مختلف برایشان چیده بودند نجات دهند اما هر نبردی قربانیان خودش را داشت ... به اصفهان برگشت با اندوخته ای که از ماموریت چند روزه اش به دست آمده بود . کمک های بی دریغ امیر و حضورش در اولین ماموریت خارج از شهر برای مهدا بهترین همراهی دنیا بود درست حسی که به مرصاد داشت متوجه امیر شده بود ... پسری که حد خودش را می دانست به وسوسه شیطان درونش گوش نمی سپرد وچشم و گوش و زبانی که در اختیار خودش بود ، امیر آن روز ها تفاوتی چشمگیر با امیر دو سال پیش داشت . هم ظاهر و هم باطن به اندازه ای تغییر کرده بود که کمتر کسی او را می شناخت ، وقتی هانا بعد از ۴ سال او را دید نتوانست امیر را بشناسد . لازم می دید اول از همه به اداره برود و گزارش کار دهد اما وقتی مادرش با او تماس گرفت و از ساعت رسیدن شان پرسید نتوانست دروغ بگوید ... برای اینکه بتواند با تیم شیراز هماهنگی های لازم را انجام دهد یک روز بعد از محمدحسین برگشت . اتفاقاتی در آن چند روز افتاده بود که نمی توانست راحت از کنار آنها بگذرد اتفاقاتی که منجر به بازداشت چند تن از افراد گروه مروارید شد ، مرواریدی که ..... ..........ــــــــــــــ ♥ـــــــــــــــ......... خسته کتاب را بستم و روی میز کنار قاب عکس گذاشتم عکسی از من ، مهدا ، فاطمه و حسنا عکسی که در جشن محرمیت مهدا گرفته بودیم . لحظه ای به عکس خیره میشوم و دلم برای آن زمان پر می کشد برای جمع چهار نفره مان ، برای مسخره بازی های حسنا برای خنده های شیرین فاطمه برای بی حوصلگی های خودم و برای او ... دختر مهربان زندگیم ... مهدا . با دنیایی متفاوت در کنار هم زیباترین زمان ممکن را می ساختیم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 چقدر دلتنگ آن روز ها بودم نمی دانم کی اشک های مزاحم دیدم را تار کرده بود اما همین که به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود . به سرویس اتاقم میروم و آبی به صورتم میرنم که صدایش در گوشم می پیچد روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد . فکرش را هم نمیکرد که این طور حرف بزند مثل دختری معمولی و با احساس . " ـ وای هانا ، این جا رو ... اتاقت سرویس جداگونه داره ؟ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! " در سرویس را باز کرد و با دیدن سرامیک های شیشه ای سوتی زد و ادامه داد : " انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ ـ این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره ، اون وقت تو چسبیدی به این توالت ؟ سلیقه ات در حد منفی بینهایته ! ـ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! " چقدر با او همه چیز زیبا می گذرد این روز ها خیلی سرش شلوغ است آنقدر که برای من هم وقت ندارد اما همیشه کمک های مویرگی و به موقعش می رسد . به سرم می زند به دیدنش بروم حال که او وقت نمیکند برای دیدن رفیقش بیاید من میروم ! او رفقای زیادی دارد اما هانا همیشه فقط یک مهدا دارد و بس ... بسمت کمد میروم و مانتوی یاسی رنگم را بر میدارم رنگی که همیشه دوستش دارد با شلوار و شال خاکستری تیره آن را ست میکنم با آرایش ملیحی که رنگ زرد و پریشان صورتم را بگیرد و معمولی به نظر برسم از اتاق خارج میشوم . زمانی که با جمع حلقه صالحین مهدا در مورد آرایش صحبت میکردیم حرف جالبی زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . " ببینید دوستان ، کتاب خدا هیچ وقت نگفته کثیف و بد بو و زشت باشین اتفاقا رعایت نظافت و آراستگی از مهم ترین موارد تاکیدیه اما هر چیزی در قاعده خودش ، مثلا عطر اگر خیلی زیاد زده بشه دلزدگی ایجاد میکنه و از ابزار جلب توجه به حساب میاد اگر ما عطر میزنیم که خوش بو بشیم لازم نیست باهاش حموم کنیم ... مثلا آرایش ... وقتی بعنوان تمیزی و حفاظت از پوست باشه تازه ثواب هم داره خداوند به بندگانش امر کرده مراقب نعمت هاش باشن وقتی شما ضدآفتاب میزنی در واقع داری از پوستت محافظت میکنی البته همونم قاعده داره و نباید جلب توجه کنه ، وقتی رنگ و رو رفته هستی و چهره ی پژمرده ات جلب توجه میکنه برای اینکه چهرت عادی باشه چه اشکالی داره از لوازم آرایش استفاده کنی ؟ استفاده از اینا برای هر خانمی جذابه اما باید بدونیم که کی و کجا ازش استفاده کنیم !‌ احکام دینی هیچ وقت با عادی ظاهر شدن در جامعه مخالفت نکرده ، فقط باید با قوانین الهی منطبقش کنی همین ! " &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈20 خرداد 1399 👈17 شوال 1441👈9 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🔘شروع جنگ خندق(5 هجری). 🏴وفات اباصلت هروی(203 هجری) ❇️روز. خوبی است برای: ✅عقد قرار داد مضاربه. ✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن. ✅و ازدواج عقد و خواستگاری عروسی خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد زندگی پاکی داردان شاءالله. 🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️ختنه و نام گذاری کودک. ✳️امور کشاورزی و زراعت. ✳️و معامله خانه و اپارتمان نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت برای سلامتی خوب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت)میانه است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب صحت بدن است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 18 سوره مبارکه کهف است... وتحسبهم ایقاظا و هم رقود..... و مفهوم ان این است که خانه یا ملکی جدید در ملکیت و تصرف خواب بیننده در اید. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_پنجم باخودم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باسردردشدیدی که داشتم آروم چشمام وبازکردم. سرسجاده م نشستم وسرم وتودستام گرفتم. آخ که چه دردی داشتم،عواقب گریه های زیاد دیشبه.دوباره بغض کردم، سریع آب دهنم وقورت دادم که بغض کوفتی بره پایین. باچشم های نیمه بازبه ساعت نگاه کردم، شش صبح بود.واای افتاب طلوع نکرده؟ صدای زنگ اذان رو نشنیدم؟؟ ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. بعدازشستن صورتم و وضو گرفتن،نمازصبحم و خوندم.اما با هر سجده ای مغزم میومد تو پیشونیم .سرم سنگین شده بود.خلاصه دورکعت نمازخوندم و به خداگفتم: خدایا من هیچی بلد نیستم. ولی توکمکم کن راه بیوفتم. همونقدر فهمیدم که حالم با توخوبه.ولی این دلم بدجور غصه داره توارومم کن.تو فقط میفهمی چم شده.. سجاده جیبی کوچیکمو جم کردم وگذاشتم جلوی اینه.چادررنگی که همون روزای اول تو کمد پیدا کرده بودم وباهاش نمازمی خوندم، روی سرم بود. به سمت در اتاق اومدم.خواستم ازاتاق برم بیرون که چشمم خورد به آیینه.باهمون دردبه سمتش رفتم ودستمالی برداشتم ومحکم رو نوشتش کشیدم بلکه پاک بشه.نمیخواستم کسی بیاد اتاقم و بدونه تو دلم‌چه خبره. به آیینه نگاه کردم،چشمام به طرزفجیعی پف کرده بودواشک توچشمام جمع شده بود. آهی کشیدم وازاتاق رفتم بیرون. هنوز افتاب طلوع نکرده بودمعمولا هرکی تو اتاق خودش نماز و دعا میخوند. توی خونه همه جاتاریک بودولی چاره ای نداشتم باید قرص می خوردم تا‌بهتربشم‌. ازپله هاپایین رفتم. سمت اشپزخونه ، تواون تاریکی نوری رو دیدم.باتعجب به سمت نوررفتم، امیرعلی بودکه تاکمرخم شده بودتو صفحه لب تاپ. لبخندغمگینی به این استایلش زدم. دستم ورو گلوم گذاشتم ومحکم فشاردادم که بغضم بره پایین،حالم داشت ازاین بغض به هم میخورد. چادر رنگیمو روی سرم مرتب کردم باخودم گفتم. هالین بیخیال شو.سریع عقب گردکردم که صداش مانع حرکتم شد: امیر:هالین خانم؟ لبم جویدم وباکلافگی به سمتش برگشتم.باتعجب گفت: امیر:بیدارید؟ باصدای لرزون گفتم: +بله. احتمالا از روی صدام فهمید حال ندارم،برای همین پرسید: امیر:حالتون خوبه؟ همون جور بی حال گفتم: +بله یه کم‌سرم دردمی کنه. آهانی گفت وچندلحظه متفکرایستاد، راهمو به سمت پله هاکج کردم،خواستم برم که دیدم همزمان لبتاپو بست وازجاش بلندشدگفت: امیر:یه لحظه صبر کنید. رفت سمت یخچال. از شدت درد،دستم وروسرم گذاشتم؛اصلانمی تونستم بایستم به سمت صندلی غذاخوری رفتم وبعد ازمرتب کردن چادرم روی پاهام پشت میز نشستم.بعدازچندلحظه دریخچال بسته شدو به سمتم اومد. دستش وبه سمتم درازکردو بفرمایی گفت ،به بسته قرص تودستش نگاه کردم وگفتم: +چیه این؟ امیر:این،مسکنه. لبخندمحوی زدم و قرص وازدستش گرفتم. +ممنون. امیر:خواهش می کنم. ازآشپزخونه رفت بیرون،بالبخندغمگینی به قرص نگاه کردم.کاش میدونستی دردم چیه؟آه کشیدم وازپارچ مسی روی میز تولیوان آب ریختم وبعد ازخوردن،سرم ورو میزگذاشتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" تمام طرحهای مربوط به ماموریتم و مطالعه کرده بودم و کارم تموم شده بود، یهو یاد ظرفا افتادم بلندشدم ورفتم‌پایین،یک ساعتی از وقتی قرص روبه هالین خانم دادم،گذشته بود،اروم رفتم اشپزخونه سراغ ظرفهای سحری،دیشب به جز طرحهای کاری که باید مینوشتم. ازفکر و خیال خوابم نبرد، باخودم میگفتم شایددلم دروازه شده و همین مانع باشه توماموریتم موفق بشم.خیلی روضه گوش کردم و توسل کردم،ذکراستغفاربرداشتم با تسبیح یادگار اربعینم، شاید راهم بازبشه،باخودم قرارداشتم روزه بگیرم برای کنترل دلم. دلی که بیخود اسیر شده بود. اسیر دختری که ازمن بدش میاد... بشقاب ولیوان وقاشق غذاموبااروم ترین حالت ممکن شستمشون که کسی بیدار نشه‌. چشمام ازبیخوابی خسته بودن.دستم ورو چشمام گذاشتم وماساژدادم.‌خونه ازنورخورشیدروشن شده بود. هالین خانم سرش وگذاشته بودرومیز،چادررنگی شو روی خودش کشیده بود، لبخندمحوی ناخود آگاه رولبم نشست،چقدر خوبه که رعایت میکنه دیگه مثل قبل نیست که احساس می کردم چقدر توخونه بودن وبرخوردامون ازاردهنده شده بود، منتظربودم ماموریت دوری بدن و قبول کنم تااز فضای جدید خونه دور باشم.اما حالا... خوابش برده بود، به ساعت نگاه کردم،نزدیک هشت بود.منم بایدبرم ماشین وتحویل بدم.یه سر گلزارشهدابزنم وهم براسیاه پوشی امشب یه سری هیات بزنم،کم کم مامان ومهتاب میومدن. دلم نمیومد هالین خانم وبیدارکنم که صبحانه آماده کنه.به سمت یخچال رفتم ووسایل صبحانه روبرداشتم ورومیزگذاشتم وطوری رفتار کردم که انگار من زودتر صبحونه خوردم. * "هالین" ازشنیدن صدای ظرف وظروف چشمام وبازکردم. سرم وبلندکردم وچادر رنگیمواز چشام کنار زدم، امیرعلی بود. ظرفای صبحونه رو روی میز چیده بود وداشت زیرکتری روروشن می کرد.ازجام بلندشدم وگفتم: +کمک میخواید؟ سریع برگشت وگفت: امیر:عه،بیدارتون کردم؟بهترشدید؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +ایرادنداره.ممنون به میزنگاه کردم،صبحانه رو آماده کرده بود. بالبخندگفتم: +زحمت صبحونه روچرا کشیدید! بی توجه به حرف من کلافه بودوگفت: امیر:پوف،آخرش وقت نکردم این فندک گازو درست کنم. اروم گفتم:دیگه قِلقِشو یاد گرفتم.. سرم خوب شده بود. قرصه کارخودش وکرده بود.ولی رفتن امیر علی از ذهنم بیرون‌نمی رفت پشت میزنشسته بودم و با قاشق به کنار ظرف میزدم و فکر میکردم. باصدای بلندامیرعلی ازجام پریدم: امیر:شد،بالاخره شددد. لبخند محوی زدم و نمیدونم چطور بی مقدمه سوالی که ذهنم ومشغول کرده بودوپرسیدم: +کی میرید؟ باتعجب گفت: امیر:بله؟ باکلافگی گفتم: +میگم کی میرید؟ ماموریت! آهانی از سر تعجب کردگفت وبعدازمکثی گفت: امیر:ان شاءالله فردا ظهرمیرم. وزیرلب گفت: بعدش راحت میشید. خواستم بگم اینطور نیست.. که همون لحظه مهین جون با ویلچرش رسید مانع شدحرفی بزنیم. * از دیشب که هیات رفتیم تاالان که امیرداره میره من فقط گریه کردم، احساس میکنم همه کس و کارم و دارم از دست میدم وهیچکس ودیگه تو این دنیا ندارم.به عمرم برا خانوادم انقدر گریه نکردم وانقدرحس دلتنگی و غربت نداشتم. از دیروز هرچی دعای محفوظ ماندن از بلاها و سفر مسافر و.. از مفاتیح کتابخونه مهتاب واز گوگل سرچ کرده بودم همه روخوندم ..دل بی قرارم اروم‌‌نمی گیره.. بالاخره وقت رفتن شد،امروزمهین جون خودش ناهاردرست کرد،منم از خداخواسته سعی کردم از اتاق نرم بیرون. توان رو به روشدن با امیر رو نداشتم. امیری که از هیات اومدیم شارژشده. امروزم از صحبتاشون موقع ناهار بامهتاب فهمیدم به خودش رسیده.ارایشگاه رفته ومدام شعرحافظ میخونه. من امادلیل گریه وبی حالیم وکارخونه وخستگی گفتم ومهتاب تجربه ی اولین هیات اومدن رو ترجمه کرد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay‌
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای دربه خودم اومدم،بابغض گفتم: +بله؟ مهتاب:منم،بیام تو؟ گفتم:اوممم نه،نه دارم لباس عوض می کنم. مهتاب:پس داری حاضر میشی زودباش عزیزم. اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت پنجره رفتم وحیاط ونگاه کردم. امیرعلی همچنان که داشت باگوشی حرف می زدومیخندید کیف لپتابشوگزاشت صندوق عقب ۲۰۶،بابغض گفتم: کجا میری مگه منو امانت دستت نسپردن؟! بالبخندغمگینی به سمت اینه رفتم شالم ومرتب کردم، چادرم روی سرم انداختم.تواینه نگاه کردم پوششم مرتب بود گوشی و کیفم برداشتم ازاتاق رفتم بیرون. داشتم باسرعت ازپله هاپایین می رفتم که سرم گیج رفت.نرده ی پله روگرفتم نفهمیدم کی پام سُرخورد.کمرم بدجوری خورد به لبه پله اخر،اخی گفتم : +باید پاشی هالین، اخرین باره باید بری سریع بلندشدم و خودمو رو به راه کردم. جلوی در ورودی مهین جون ومهتاب ودیدم که داشت کفش می پوشید مهین جون بادیدنم با تعجب گفت: مهین:خوبی هالین جان؟چونم ازبغض لرزید، سریع بغضم وقورت دادم وباصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +خوبم چیزه روی پله ها سرخوردم کمرم درد گرفت ولی خوبم. بریم؟ معلوم بودقانع نشده ولی گفت: مهین:بریم عزیزم. کفشام وپوشیدم و به مهتاب که باناراحتی زل زده بودبه زمین گفتم: +چیزی شده؟ شونه ای بالاانداخت و گفت: مهتاب:ناراحتم دیگه داداشم تایک ماه پیشم نیست. لبخندمحزونی زدم و چیزی نگفتم. مهتاب دسته ی ویلچر مهین جون وگرفت و به سمت ماشین رفتیم. امیربادیدنمون گوشی وقطع کردوبالبخندی گفت: امیر:خب بریم؟ باخودم گفتم: +بایدم خوشحال باشه، اون که عاشقم نیست، من عاشقم، حقم داره کدوم پسرمذهبی عاشق دختری مثل من میشه؟ سوارماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم. امیر فقط حرف میزد تاجو اروم بشه :اونجاراحت انتن ندارم.خودم‌میام منطقه مسکونی زنگ‌میزنم یا تماس تصویری میگیرم.خوبه؟ هیچکس جواب نداد فقط مداحی ارومی بودکه تا مقصدپخش می شد. **** باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:هالین کجایی؟ فقط نگاهش کردم که باخنده گفت: مهتاب:رسیدیم. به امیرعلی که ازآیینه چشمم به من بود نگاه کردم و سرمو پایین انداختم اونم متوجه نگاهم شدروش وبرگردوند. امیر:پیاده شین.رسیدیم ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فرودگاه رفتیم. امیرکیفشو ازصندوق دراوردوبعد سویچ روبه مهتاب داد. گوشیش وازجیبش درآوردوبایکی تماس گرفت. بعدازچنددقیقه چندتا پسرکه ظاهرشون مثل امیر علی مذهبی بوداومدن،اوناهم مثل امیرعلی لباس شخصی بودن.امیر یک قدم از ما فاصله گرفت. بعدازسلام علیک،یکی ازپسراگفت: _داداش چند دقیقه دیگه پروازماست. بازبغض لعنتی بیخ گلوم وگرفت،گوشه چادررو توی دستم مشت کردم وگفتم توقوی هستی هالین نبایدچیزی بروزبدی.. باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:هالین خوبی تو؟رنگت پریده لبم وجویدم و نگاهش کردم وگفتم: +خوبم. چشماش گردشدوگفت: مهتاب:هالین،چی شده؟گریه می کنی؟ سریع یه بهونه جورکردم: +آره خوبم گفتم که کمرم دردمیکنه. مهتاب:میخوای بریم خونه عزیزم؟ سرم وتکون دادم وگفتم: +نه نه،خوبم،امیراقا روبدرقه کنیم میریم. بانگرانی نگاهم کردوزیرلب باشه ای گفت. امیرسمت مامانش رفت جلوی ویلچر زانوزد وبه گوشه ی چادرش بوسه ای زد با لبخند وچشمای پر ازمحبتش ازش خداحافظی کرد. نوبت به مهتاب رسید،بعدازکمی شوخی با محبت ازش خداحافظی کرد.اما من بایدخودمومشغول می کردم تااین لحظه تلخ رو نبینم.بطری اب معدنی رو ازکیفم دراوردم وبه بهانه پرکردنش به سمت ابسرد کن گوشه ی سالن انتظار راه افتادم. خیلی دور نبود،بطری از اب پرشد،داشتم درشو می بستم که صدای امیرعلی رو نزدیک خودم شنیدم. امیر:هالین خانم!! دلم ریخت، به سمتش برگشتم و سرم و پایین انداختم نمیخواستم تو چشمش نگاه کنم. امیرعلیم اومد جلوتربه من که رسیدسرش وانداخت پایین چشمم به دستاش و تسبیح کربلاش افتاد ودرحالیکه با تسبیح خاکیش خودشو مشغول میکرد وباصدای آرومی گفت: امیر:هالین خانم، خوبی بدی دیدین حلال کنید. نمیدونستم چی بگم، تنهاحرفی که به زبونم اومدوگفتم: +اقا امیرعلی ،من بی حیانیستم. بالاخره سرش وآوردبالا،چشماش گردشده بودو باهنگ نگاهی به من انداخت.صدای دوستش می اومد: امیرجان پروازمارو خوندن.نمیای؟ امیرسرشوانداخت پایین گفت: امیر:هالین خانم، من..معذرت میخوام.. شماپاکید،به"پاکی گل نرگس" بنددلم پاره شدانگار کوهی تو وجودم فرو ریخت. همون لحظه نخ تسبیح خاکیش پاره شد بی توجه ،باقی مونده ی تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت امیر: خدانگهدار. و رفت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay