📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هفدهم که صدلش
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هجدهم
مهتاب متعجب پرسید:
مهتاب: واا داداش تو که میخواستی دوتا بشقاب بخوری..
امیرعلی با چهره درهم برگشت و گفت: سر سفره حرف میزنی ... کمی کمث کرد و ادامه داد
امیرعلی: ..اشتهام رفت..
نفهمیدم چی بین خواهر و برادر گذشت، ذهنم مشغول امشب بود،دیدم دست ازغذاخوردن کشیدم وازمهین تشکر کردم واز سر میز بلندشدم.رو به مهتاب گفتم:
غذاتون تموم شدمیام میزو جمع میکنم و ظرفارو میشورم..
راه افتادم سمت اتاقم برم که مهین جون صدام زد:
مهین:هالین جون دخترم! نمیخواد ظرف بشوری. مکثی کرد و به نگاه پرسوال من جواب داد:
دیگه خدمتکار این خونه نیستی...
دلم هری ریخت پایین،نکنه میخواد بگه امشب با بابات میری خونتون نکنه..
مهین جون من واز فکروخیال دراورد
مهین: از اولم ما تو رو خدمتکار نمیدونستیم..
حالا هم اگه حالت خوبه.نمیخوای استراحت کنی، بیا بشین کارت دارم..
تو دلم گفتم،خدایا چی میخواد بگه، چرا اینجوری شدن اینا.. نفهمیدم بغضم از کجا اومد حتما میخواد بگه، امشب تحویلت میدیم به خانوادت.. برو خداحافظ...
من.. چجوری برم، دلم اینجاست... امیرعلی کجایی؟. بیا یه چیزی بگو..
چشمام اماده باریدن بود، بغضم و قورت دادم و گفتم: الان حالم خوب نیست بعد میام.
به سرعت چادرمو زیر ارنجم جمع کردم و رفتم سمت پله ها..
صدای زمزمه مداحی از اتاق امیرعلی میومد، دوس داشتم برم در بزنم و بگم، دیشب چی گفتی به من، من خواب می دیدم؟ یا اون حرفارو گفتی که منو برگردونی خونتون تا تحویل خانوادم بدین.
اما نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم ینی پاهام یاری نمی کرد، فقط رفتم اتاقم و درو بستم.. خودم و روی تخت انداختم و سرمو تو بالشت فرو کردم تاصدای گریه م نره بیرون..
چند ثانیه نکشیدکه درد عجیبی توی پیشونیم حس کردم تازه یادم اومدکه بخیه دارم و.. آخ بلندی کشیدم و بالشت روبرداشتم..
با کمال تعجب، بالشت خونی شده بود.هول کردم و سریع پاشدم،دستم وگرفته بودم جلو پیشونیم و رفتم سمت روشویی سرویس اتاقم..
توی اینه خودمو می دیدم، به خودم گفتم؛اخه چرا باندشو بازکردی دختره ی دیوونه..
جواب خودم و دادم:
اره من دیونم که حرفاتو باور کردم، اونا روگفتی که منوبرگردونی وتحویل خونوادم بدی؟مثلا امانتداری کنی؟؟تند تند اب میزدم به صورتم و اشک میریختم..
چنددیقه گذشت، از خوردن اب سرد، احساس کردمجای بخیه هام داره می سوزه، وضعف عجیبی به سراغم اومد،چندتا دستمال کاغذی روتندتندکشیدم بیرون وگذاشتم روی پیشونیم، دستم وبه درسرویس که باز بود، گرفتم که برگردم،به یکی برخوردکردم، مهتاب بودکه باهول می گفت:
مهتاب: چی شدی هالین جونم؟!
با لبخندمصنوعی ازکنارش ردشدم وگفتم:
+ازمن می پرسی؟خودت که بهتر می دونی چه خبره، پس بهتره بری منم، تو دردخودم بسوزم.
مهتاب به زور دستم وگرفت ونشوندم روی تخت ومهربون گفت:
بشین اینجا ببینم،هالین خانم مون چی شده؟ داره خود زنی میکنه..
بابغض گفتم:مهتاب بیخیال شودیگه.مامانت که گفت من دیگه خدمتکارتون نیستم، امشبم که منو تحویل خونوادم میدین دیگه..خیالتون راحت میشه..
مهتاب چندلحظه بهم خیره شد،بعدبلندزدزیرخنده
معنی خنده هاشونمی فهمیدم..
انقدرخندید که من داشت حرصم درمی اومد
دستشو گرفتم وگفتم بس کن مهتاب..
به چی میخندی ..
مهتاب هیچی نگفت: فقط روبه در رفت بیرون
صداش میومد: مامان!! امیر!!
باتعجب صداش زدم:
+چیکار می کنی؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_نونزدهم
مهتاب بی توجه به من، همچنان صدا می زد، صدای مردونه ی امیرعلی اومد، که رسیده بود پشت دراتاق، نمی دونم مهتاب چی گفت بهش که امیرعلی شروع کرد یا الله گفتن..
چادرنمازمو ازروی صندلی کنار تختم برداشتم و سرم کردم.
مهتاب نگام کردودیدچادر دارم،به امیرعلی بفرمایی زد، امیرعلی با یالله دوم اومد تو وپرسید:
امیرعلی:چی شده؟
هیچی نگفتم.زبونم بند اومده بود.اصلا از دستشون عصبانی بودم.
مهتاب جواب داد:
چمیدونم، از این خانم بپرس زده بخیه هاشو باز کرده.قاط..
امیرعلی نذاشت جمله ی مهتاب تموم بشه رو بهش گفت:
امیرعلی:مهتاب جان چیزی نگفتی بهشون؟
مهتاب: نه خب، فرصت نمیده که..
امیرعلی: باشه،ابجی، مامان صدات میزنه، برو بهش بگو هیچی نیست، نگران میشه.من میگم بهشون
مهتاب نگاهی بهم کردواومد کنارم،هالین جون بخدااینجوری نیست که فکر کردی، بوسه ای به شونه م زد وگفت:
مهتاب: من برم مامان صدام میزنه.
مهتاب از اتاق رفت بیرون.
امیرعلی نزدیک در ایستاده بودوبا تسبیح کربلاش مشغول بودبالحن ارومی پرسید:
امیرعلی: هالین..خانوم، بهم میگین چی شده؟؟
اولش چیزی نگفتم وفقط نگاش کردم بعد باناراحتی گفتم:
+چیزی نشده،دیشب اومدین دنبالم،اون حرفارو زدین که من وبرگردونین خونه،بعدم تحویل خانوادم بدین،خب بهم می گفتین من خودم میرفتم دیگه.. نیازنبود...
انگاردید حرفام تموم نمیشه،نشست روی زمین،دوزانو.. سربه زیرگفت:
امیرعلی: میشه چند لحظه گوش بدین به حرفم..
انقدر لحن کلامش مهربون بود که اروم شدم و سکوت کردم
نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن:
مامان میخواست بهتون بگه،مهتابم همینطور ولی خب انگار نشده بگن..
با لبخندی ادامه داد:شمام که ماشالله عجول، بعدم که بدترین حالت ممکن رو برداشت کردین.
خیالم راحت بود که نگام نمی کنه یه لحظه زوم کردم روی صورتش و لبخندشو دیدم
جمله شو قط کردودوباره پرسید: اصلاشمامنو خانواده م واینطوری شناختین؟
تازه به خودم اومدم و ازش چشم برداشتم.چی پرسید؟
خودش ادامه داد:
بگذریم بعدا ازتون میپرسم. راستش نمیخواستیم تا شب بهتون بگیم چه خبره،ولی خب شما طاقت نیاوردین،الان میخوام بهتون بگم که خیالتون راحت بشه
عرق پیشونیش و پاک کرد وگفت:
خب، جریان پدرتون که میدونید اون طلبکارشون فامیلش یادم رفته، با سندسازی، کارخونه رواز دست پدرتون دراورده و با شکایتش، خونه تونم مصادره شده. یه سری بدهی هایی هم که بخاطر چک های کارگرا بوده رو موسسه خیریه مامان پرداخت کردن، دیروز رفتم و کارای ازادی شون تموم شد. خب من ،، ینی مامان..
نفس عمیقی کشیدم ودستمال روی بخیه هام رو برداشتم. خوشبختانه خونش قط شده بود.
امیرمکثی کردومنم از فرصت استفاده کردم با نگرانی پرسیدم: مامانم و خانم جون این مدت کجا زندگی می کردن؟
امیر جواب داد: خونه باغ تون بودن.
بعد با دستش عرقش و پاک کرد، پاشدم و جعبه دستمال رو سمتش گرفتم،یه دونه دستمال برداشت و همونطور ادامه داد:
امیرعلی: قبل رفتنم به ماموریت، به مامان گفتم، درباره ..ی.. درباره ی شما. مامان گفت با خانوادتون درارتباطه،قرارشد وقتی برگشتم باخانوادتون صحبت کنیم.موقعی که برگشتم ومهتاب گفت نظر شمام .. ینی همون احساس تون مثبته، خداروشکر کردم. بعدم که اومدم خونه .. دیشبم بهتون گفتم .اون حرفا رو.. همش واقعیت بود، بدون برنامه ای که بخوام برتون گردونم، من که گفتم همونجا می مونم.
من ذوق کرده بودم، عجیب دلم هوایی شده بود.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیستم
منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه.
امیرعلی ادامه داد:
امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت..
من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم :
+نههه من نمیتونم.
امیرعلی پرسید:
امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب..
تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم:
+نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد.
امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت:
هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا.
مهتاب رسید جلودر اتاق:
مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟
امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه!
مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟!
من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم.
امیرعلی هیچی نگفت و رفت.
مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟
نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما..
مهتاب پرسید:
مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟
گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارممی بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و..
مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم
ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی..
نفس ارومی کشیدم وگفتم:
+مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگمبهم نخندی..
مهتاب لبخندی زد و گفت:
مهتاب:چی؟ بگو ببینم
گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم..
واای مهتاب، نههه تو روخدا
مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد:
مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین..
من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد ..
اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین..
مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم.
باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟
مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت:
مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی.
لباشوکج کردوادامه داد:
مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی.
محکم زدم به پشتش وگفتم:
+پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕#رمان_شهیــد_عـاشـــق_چمـــران༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱وقتـــی🦋عــــقل عاشــــق♥️شـــود
عشــــقــــ♥️ عاقــــل🦋 میــــشود
وآنــــگاه شهیــــد🌹 میــــشوی🌱🕊
♨️به زودی حضور منور شما مخاطبان💐
گرامی تقدیم می گردد😍
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_پنجم
مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد
توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد
هانا پیش مهدا زندگی می کرد
و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد .
مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد
کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد .
مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با
یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه
لشکر باشند را از دور خارج کند .
هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند .
مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد .
کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ،
برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن
اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود .
آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و
مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند .
مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_ششم
سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و
در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد .
دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند .
آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند
و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند .
چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت .
به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود.
تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت .
درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد .
نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود
که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود .
رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد .
بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت .
خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
🔴ویژگی های دختران مومن :
✍ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
1⃣ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
2⃣ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
3⃣ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
📚خصال، ج ۱،ص۳۱۷
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌍(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ 👈چهارشنبه 👈4 تیر 1399👈2 ذی القعده 1441👈24 ژوئن 2020
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
🎆امور اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم خواهد بود.
🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید حیوان و وسیله سواری.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است.
💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست.
💇♂💇اصلاح سر و صورت باعث حاجت روایی است.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است.
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه....
و مفهوم ان این است که سه چیز پشت سر هم به خواب بیننده برسد و خوشحال شود.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1