eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید: راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده.. مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت: بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه. مهین جون رو کردبه امیرعلی : مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین بعد رو کرد به من: مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم . امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش. پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم. امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم. رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد: بفرمایین. پرسیدم: چرا اتاق شما؟ سوالی نگام کرد:پس کجا؟ گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه.. لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین. لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین. امیرعلی: خب من همینطوری راحتم. منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم. امیر زیرلب گفت: لجباز با اینکه شنیدم‌ حرفشو،بازم گفتم چی؟ خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین. گیج نگاش کردم که چی میگه؟ امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟ سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین. امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد: امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و.. اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم... کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد: امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم.. دیگه همین، حالا هم‌من دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه.. دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟ امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 👌اینجا،داستان دختری روایت میشه که از عالم بی خبری خارج میشه واتفاق های متفاوتی براش پیش میادومسیر زندگیش به اونجایی که باید میرسه.. پایان خوش💐 📣👏به زودی در کانال رمانکده بخونید😍🙂 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد . بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد . ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد . مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود . مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود . دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت . مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود . مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند . چرخی در اتاق هانا زد و گفت : وای هانااااا .... عجب اتاقی ! اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد . ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟ در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت : چقدر اینجا خوشکله !!! آدم دلش نمیاد بیاد بیرون ! هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت : این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟ ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌎 ✴️ پنجشنبه👈 5 تیر 1399 👈3 ذی القعده 1441 👈 25 ژوئن 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه اول صبح رفع نحوست کند. 📛از امور ازدواجی پرهیز شود. 📛از مشارکت ها نیز پرهیز گردد. 👶برای زایمان خوب و نوزاد روزی گشاده دارد. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت خوب است. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید وسیله سواری. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️و عهد و پیمان نوشتن با رقیب نیک است. 🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر کمی بعد از اذان مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد.ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت مستحب و امید می رود فرزند حاصل از ان از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گردد.ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری باعث طول عمر است. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان باعث ضعف مغز است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 4 سوره مبارکه نساء است. واتوا النساء صدقاتهن نحله ... وچنین برداشت میشود که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مالی عظیم به او برسد یا از اهل خانه هدیه ای به وی برسد .ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات و زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم همه ن
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تو دلم به حضرت زهرا توسل کردم و گفتم هرچی خیره به زبونم بیارین رو به امیرعلی گفتم: خب، شمام منو میشناسین، خانوادم و شرایطشون، نوع تربیتم وازهمه مهمتر اطلاعات دینیم هم میدونید دیگه تقریبا صفرم. من فقط یه تصمیم برای اینده دارم که امتحانای اخرترممو شهریور بدمو دیپلم بگیرم و بعد برم حوزه علمیه چون دوس دارم تو مسایل دینی و وظایفی که خدا ازم خواسته قوی بشم. شما نظرتون چیه؟ امیر گفت:خیلی هم عالی،هرجاهم کمک لازم باشه همه جوره پایه هستم، باعث افتخارمه خانومم طلبه بشه.خب دیگه مسیله ای ندارین؟ گفتم: درباره ی مهریه ومجلس هم میشه نظر بدم؟ امیرعلی راحت گفت:چراکه نه،حق شماست گفتم: من دوس دارم مهریه م ازحضرت زهرا کمتر باشه،ینی از مهرالسنه، فک کنم حدود ۳۰تا سکه میشه،بعدجهیزیه و اینام ساده ودر حد ضرورت،و مجلسمم حتما مولودی باشه وساده،حالا هزینه اضافی مجلسمونو بدیم به یه زوج جوون دیگه که اونام بتونن ازدواج کنن. امیرعلی ذوق زده گفت: عالیه،الحمدلله که انقدر فکراتون خیره همون موقع گوشیش زنگ خورد.امیر علی به صفحه گوشی که کنار دستش بودنگاه کردو گفت: امیرعلی:اووه اووه باید جواب بدم اینو عاقده.. نگام کردو گفت: امیرعلی:اجازه هست؟ سری تکون دادم و تماس ووصل کرد.صدای شاکی عاقد پشت خط بلند شد. امیرعلی بالبخند سلام کردو گفت: امیرعلی:مخلصم حاجی،حلال کن معطل شدین، صدای اون طرف خط واضح بود قشنگ می شنیدم که داره گلایه میکنه. امیر فقط میگفت: مخلصم، چاکرم. گوشی و زد روی اسپیکر‌ عاقد: اقا امیر، من خیلی وقته منتظر تماسم،مرد مومن من چقدر تاکید کردم که به نماز نخوریم الانم هشته،نیم ساعت مونده به نماز خلاصه اقاجون من الان اومدم سر کوچتون، اگه همه چی اماده ست که بیام خطبه رو جاری کنم و برم، اگرنه که من برم‌نماز وشما خودتون می دونید دیگه.. امیرعلی سرش وبلند کردبه من نگاه کرد،چشماش، خیره به من،با حرکت لب پرسید: امیرعلی:چی بگم؟بیاد؟ سرم و انداختم پایین وبا خجالت گفتم:هرجور خودتون میدونید. امیر لبخندی زدودستش و از روی اسپیکر گوشی برداشت،گذاشت روی چشمش وگفت: الوو حاجی تشریف بیارین درخدمتیم.. گوشی وکه قط کرد وسریع بلندشد و گفت:بریم؟ با لبخند و ذوق و خجالت بلندشدم، یک قدم ازمن جلوتر راه میرفت و گفت: فکر می کنید الان تا بچه چندم و شناسنامه زدن برامون.. خندیدم و گفتم: نمی دونم.. رسیدیم پایین پله ها، مهین جون گفت: مهین:خب بسلامتی عروسمم اومد، ان شالله مبارکه دیگه هالین جون؟ واای خدایا چی بگم؟ امیرعلی اومد وسط حرف وگفت: مامان الان که جواب نمیگیرن که، عاقد پشت دره، ان شالله اونجا بعله رو بگیرین دیگه. مامان:ان شاللهی گفت با هول ادامه داد،مهتاب مادرپاشو کمک بده مهتاب باارامش پاشدوپرسید؛خب مامان همه چی هست،چیکار لازمه مگه؟ ایفن خورد،من طبق عادت رفتم سمت ایفن که امیرعلی صدام زد: هالین خانم؟ برگشتم که بگم میرم دروباز کنم،خودش گفت:من هستم دیگه شمابرین بشینین.ازاین حس حمایتی که توی جمع بهم دادخیلی لذت بردم.برگشتم روی مبل دونفره نشستم خانوم‌جون :مادر مبارکت باشه خداروشکرکه هستم وعروسیت ومیبینم بالبخندنگاهش کردم وتشکرکردم،مامان وبابا باهم حرف میزدن وسرتکون میدادن مهتاب اومدنزدیک گوشم وزیرکانه گفت: مهتاب:هالین جون زودجواب نده تازیر لفظی نگرفتی خندیدم وچیزی نگفتم،قران جیبیم وکنار میزتلفن گذاشته بودم برداشتم چادرکشیدم روسرم،قران، ارام بخش ترین چیزتودنیارومی خوندم انقدرغرق شدم که نفهمیدم کی عاقداومدوکی خطبه روشروع کردن،صدای امیرعلی روکنار گوشم شنیدم:هالین خانوم باشمان خدایا دفعه چندمه؟من چی بگم؟ صدای مهتاب اومد:عروس رفته وضو بگیره عاقددوباره خوند مهتاب جواب داد:عروس رفته قران بیاره عاقددفعه سوم روهم خوند،مهتاب بازم به حرف اومد:عروس زیرلفظی میخواد،امیرسرش وبلند کردوگفت: امیر:ابجی الان شماطرف دومادی یاعروس؟ مهتاب مغرورانه جواب داد:بنده خواهرعروسم زیرلفظی ندین عروس جواب نمیده امیرعلی درگوش عاقدچیزی گفت وعاقدشروع کرد:به به،مبارکه ان شالله دوشیزه خانم هالین محتشم،ایابنده وکیلم شمارابه عقداقای امیرعلی نورانی، بامهریه ی۳۰عددسکه بهار ازادی ویک سفرکربلا دراورم من ذوق کردم،کربلااضافه شد،کارمهتابه، میدونست من چقدرعاشق کربلام،یه چیزی میدونست که می گفت زودجواب نده. گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم بامددحضرت زهرا،بااجازه بزرگترا،خانم جون وپدرومادرم و مهین جون؛ +بله♡ صدای صلوات بلندشدو ... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیرعلی درگوشم زمزمه کرد؛ هالین خانوم مبارک باشه♡ چادرم وازروی صورتم برداشت،خودم حس کردم که توتیررس نگاهشم گرگرفتم، مهین جون یه جعبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:پسرم،این نشون ناقابله دست عروسم کن ان شالله مبارکتون باشه مادر. امیر انگشتروازجعبه بیرون اوردوازمهین جون تشکرکرد،مهتاب دستم وگرفت وداد تودست امیر. گرمای وجودش،به دست یخ زده ی من جون داد، امیردرحالی که انگشترودستم می کرد،صورتشو بهم نزدیک کردوگفت:خوبین شما؟چقدرسرده دستاتون! بهش نگاه کردم وگفتم:خوبم.ممنون حالادیگه انگشترنشونی امیرعلی توی دستمه، دستم واوردم پایین، ولی امیردستم ورها نکرد، محکم گرفته بودبا چشمایی که برق خوشحالی توش پیدا بود،گفت: امیرعلی: چند تاعکس بگیریم بعد میبرمتون بالا، استراحت کنین. چشمام وروی هم گذاشتم ومنتظر شدم چند تاعکس خانوادگی تموم بشه.. بابابلندشد اومدمنو بوسید ویک پاکت دراورد: بابا:سندخونه باغه،ناقابله دخترم،روکردم بهش گفتم: +باباجون ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم امیرعلی هم ادامه داد: امیرعلی: اقای محتشم،دخترشمابزرگترین هدیه به منه، هیچی ازتون نمیخوایم. مامان لبخندی زدویک گردنبندزمردازگردنش باز کردو گرفت سمتم و گفت: مامان: یادگاری خانم جونه، سر عقد به من داد، منم هدیه ش میدم به تنهادخترم. لبخندی زدم و مامان رو بوسیدم. صدای الله اکبر اذان بلند شد.. مامان و مهتاب مشعول پخش شیرینی بودن، بابا و مامان بلند شدن که برن، مهین جون جلوشون رو گرفت و گفت: مهین: کجا؟ شام فقرایی تدارک دیدیم کجا تشریف میبرین؟ بابا گفت: ببخشید خانم نورانی تا الان هم زحمتتون دادیم. ازشما به ما رسیده، من خیلی خسته ام،باشه یه وقت دیگه ان شالله شماتشریف بیارین، خونه باغ .. نگاهی به امیر انداختم وغمگین گفتم: مامان بابا دارن میرن.. امیر نگام کرد و گفت دوس دارین برین باهاشون؟ سریع گفتم: نهه. دوس داشتم بیشتر بمونن. امیرعلی رو کرد به بابا و گفت: اقای محتشم، هالین خانم دوس دارن شما رو بیشتر ببینن، اینجام که اتاق زیاد هست، خیلی ما رو خوشحال میکنین،امشب و مهمون ما باشین.. مامان ، بابا و خانم جون بهم نگاه کردن، چشام پر اشک شد، گفتم: خانم جون ،شما یه چیزی بگین.. بالاخره باباراضی شد شام بمونن بعد برن.. مهین جون اتاقش و برای استراحت بهشون نشون داد و با مهتاب رفتن اشپزخونه،امیرعلی رو به من کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد:خب، خانومم خیالشون راحت شدکه بریم بالا، نماز... از این همه حجم نگاه پرانرژی کم اوردم وبلندشدم گفتم : خیلی خوب شد، ممنون، بریم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 اروم از پله هامی رفتم بالاولی پاهام پله ها رو حس نمی کرد، نمیدونم چی شد، احساس کردم پله ها تو فاصله یک وجبی صورتمه،صدای امیرعلی میومد : چی شدین؟ یه لحظه از من بگیرین وبی حرکت وایسین.. دوتاپله اخر و با بی حالی وبا کمک امیرعلی رفتم بالا. تو اتاق امیرعلی کنار تخت رسیدم،امیر سریع اشاره کرد: شما دراز بکشین براتون اب قند بیارم ورفت بیرون.تکیه دادم به کنار تخت، داشت باسرعت میرفت پایین، بابی حالی صداش زدم : +اقاامیرعلی برگشت سمتم وگفت: امیرعلی:جانم؟ قلبم داشت وایمیستاد،اعتراضی گفتم‌ : +این چه جواب دادن اخه! خنده کنان گفت:خب چی بگم؟الان اب قند میارم میام بالا. گفتم: هیچی نگین بهشون نگران میشن دستش و گذاشت روی چشمش وگفت: به چشم، خانومم. بهش لبخندکم رنگی زدم ورفت پایین. تازه به خودم اومدم روی تخت امیرعلی بودم، چادرم و موقع بالا اومدن دراورده بود، ملافه نازکی رواز کنار تختش،کشیدم روی سرم. چشام داشت گرم می شد، که صداشو کنارم حس کردم: امیرعلی:خانم گل ماخوابیدن؟ همونجورکه زیر ملافه بودم گفتم: +نه میخوام‌پاشم‌نماز بخونم امیراروم ملافه رو از روی صورتم زدکناروگفت: امیرعلی: شما این اب قندو از دست اقاتون بگیرین، بخورین،سرحال که شدین، باهم نمازم میخونیم. کمی سرم وبلندکردم و اب قندو از دستش گرفتم، دستم و محکم گرفته بود و به چهره م زل زده بود. همینطور که اب قندو میخوردم،نگاش کردم پرسیدم: رنگ و روم پریده،ترسناک شدم؟ لبخندی زد و گفت: امیرعلی: چشماتون.. گفتم: گودافتاده؟ _نه.قشنگن ذوق کردم و گفتم: نه به قشنگی چشمای شما. خندید وگفت: اونکه قبلا گفتین.یادتونه، اولین بار تو خیابون،اومدم از مهتاب کلید بگیرم. خانومم چرا به پسر مردم تیکه میندازین خب. بلند زد زیرخنده. من از خجالت داشتم اب می شدم، اروم گفتم: خدامنو ببخشه،خیلی کارم بد بود، خندید و گفت: امیرعلی: نخیرم، باید بگی، به اقای خودمون تیکه انداختم، شما چرا تومسایل خانوادگیمون دخالت میکنید. خندیدم وگفتم:اقا امیرعلی، خیلی خوشحالین با چشای براقش زل زدوگفت: به دلبرم رسیدم کم‌چیزی نیست که.الانم خانومم حالش خوب شده پاشه وضو بگیره، نمازمون و بخونیم،من نمازشکر متاهلیم ونخوندم. با تعجب گفتم: مگه نماز متاهلی هم داریم. خندید و سر به زیر گفت: خب،برای بهترین هدیه خدایی نباید دو رکعت نماز شکر بخونم؟ نگاش کردم و گفتم: چقدر خوبه برای هرچیزی یه منطقی دارین. پاشد واستیناشو زد بالا بادستش سرشو خاروند و گفت :میگم، خانوم، مفرد بگیم؟ باتعجب گفتم: چی؟ امیرعلی: میگم،فعلامونو، مفرد بگیم؟ شونه مو بالاانداختم وگفتم: اووم، هرجور شما راحتین دوباره نشست کنارم: من که کنار شما کلا راحتم، عشق یکطرفه ی من.. پر از ذوق شدم و برای اولین بار به چشمای سبزش خیره شدم،اونم زل زده بود به چشمام،اولین باری بود که نگاهشو ازم نگرفت، چشمام پراشک شد، متعجب پلک زدم و گفتم: + چی شدین؟ نگاهشو ازم گرفت وانگار خواست بحث و عوض کنه، بالحن سوالی پرسید: امیرعلی:چی شدین یا چی شدی؟ +اقا امیرعلی؟! باچهره شاداب نگام کرد و یهویی دستش و گذاشت رو قلبش، اخی گفت و خودش و انداخت روی زمین، گیج شدم ،دوباره گفتم: +اقا امیرعلی چی شدین؟ جواب نداد کلافه گفتم: ای بابا، اقا امیر،حالت خوبه؟ مثل برق گرفته ها بلندشد وبشکن زنان گفت: امیرعلی: مفرد شدم. مات نگاش کردم و از روی عصبانیت، بازوشو محکم فشار دادم،با حرص گفتم: + لازم بود من و سکته بدین؟ امیرشاکی نگام کرد و گفت: خانم محترم ، بازوی پسر مردم و ول کن. خندیدم و گفتم: +جهت اطلاع شما،این پسر مردم،باید کتک بخوره،تا دیگه نمایش بازی نکنه. امیرسمت سجاده ش رفت و پهنش کرد،هالین خانوم،وضو داری؟ +وضو دارم، سجاده م اتاق خودمه.تاشما وضو بگیرین منم برم بیارم. سمت در اتاق رفتم، امیر همچنان به ایستاده نگام میکرد برگشتم و با لبخند گفتم: منتظر بمونی تا بیاما.. بالبخند ونگاه پر مهرش،دستش و گذاشت روی قلبش وگفت: امیرعلی: مــــن وتــــوهمســــفریم،توهدیــــه ی حضــــرت مــــادری،خانومم،همیــــشه منتــــظرت میــــمونم حتــــی درِ بهشــــت...•°|♡ ♥️🌱 پــــایــــــــان🌱♥️ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay