✨﷽✨
#حکایت
.
فاضل اردکانی از علمای بزرگوار
باتقوا و مقدس معاصر میرزای شیرازی بود.
.
روزی پس از نماز مغرب و عشا، شامش را خورد
و با همان لهجه یزدی اش گفت:
نماز خوبی خواندیم،
شام خوبی هم خوردیم،
یک مردن خوبی هم بکنیم
و
همان شب از دنیا رفت؛
آماده و آسان.
.
.
از حضرت امیرالمومنین علیه السلام سوال شد
مقصود از آمادگی و استعداد مرگ چیست؟
فرمودند:
انجام واجبات و دوری از محرمات
و دارا بودن مکارم اخلاقی
و پس از این امور دیگر باکی از مرگ نیست.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم
#پارت_اول☔️
زینب را به آغوش میڪشم
-جیگرطلا..
میخندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش میگذارد
-خانم بلا..
ایندفعه صداےقهقه اش بلند میشود.
میخندم و میگویم
-ووی ووی موش بخورتت...
پاهایش را بهم میڪوبد
در زده میشود
-خانم سنایے؟!!
روسرےام را درست میکنم و زینب را محڪم در بغل میگیرم و بلند میشوم
-بله بفرمایین..
نگاهےبه پشت در میڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند.
-از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین.
نگاهم را پایین مےاندازم
- خیلےممنون که گفتین.
-خواهش میکنم.
با پا در را میبندم و زینب را روے زمین میگذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر میاندازم و کیف هایم را بیرون میگذارم و زینب را به آغوش میگیرم و خارج میشوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه میروم.
-آسیه خانم؟!!
-بله خانم دکتر؟
میخندم و میگویم
-چندباربگم من دکتر نیستم.
میخندد و میگوید
-کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر..
زینب را به سمتش میگیرم
-از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم.
زینب را میگیرد و با بغض میگوید
-عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر.
لبخند تصنعےمیزنم و میگویم
-سرمیزنم بهتون.
پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم.
دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم.
-ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه.
میخندد و موهایش را مرتب میکند.
کنار عبدالجواد زانو میزنم
-منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن.
لپش را میکشم و چشمکے میزنم او هم هول شده میگوید
-کاش کاش یکم بیشتر میموندی.
لبخندے میزنم و میگویم
-دیگه باید برم مامانم دعوام میکنه اگه نرم.
-پس بیاےدوبارهها!!
میخندم و دستم را روےچشمانم میگذارم.
-چشم.
کنار نرگس زانو میزنم، بغض کرده، لبخندے میزنم
-نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟!
سرش را به معناے نه تکان میدهد.
لبخند ناراحتےمیزنم
-فردا زهرا میآد مامانت مآد، دوباره خونه هاتونو میسازن.
بغضش میترکد و درون آغوشم میخزد
-بچه آبجےزهرام مرده.
با بهت نگاهش میکنم
-کےگفت؟!
میان هق هقش میگوید
-بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت.
دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے
رنگش میکشم
-آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار میشه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت میشه!
اشک هایش را پاک میکنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش مینشانم
-میتونم برم؟!پایین منتظرمن.
با بغض سرش را به علامت نمیدانم تکان میدهد.
دوباره بوسه اے روے گونه اش مینشانم
-زودے بهت سر میزنم.
برمیخیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند میگویم
-خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید.
هرکس چیزے میگوید.
کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم میگیرم و به سمت نردبان حرکت میکنم نگاهے به دستانم و نردبان میکنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب میکند
-عموسید شما دیگه نرو...
نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد میگوید
-عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو.
رو به بچه ها میگوید
-فردا باید برم جنگ اگه نرم فرماندهام دعوام میکنه.
نگاهم را برمیگردانم و کیف هارا روے زمین میگذارم و بلند میگویم
-آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید.
چادرم را جمع میکنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین میروم و در مشکے رنگ پاترول را باز میکنم و رو به همه سلام میکنم
-ببخشید دیر شد.
نورا که خواب بود با صداے من بلند میشود و جیغ خفیفے میکشد
-واےراحیل...
در آغوشم میکشد که تقه اے به شیشه پنجره میخورد، نگاهے به بیرون میکنم نسا و عباس سلام میکنند، پیاده میشوم
-سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے.
خنده ریزے میکند و میگوید
-شنیدم دارید میرید گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش میگرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من
-راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته میدونم جبران زحمتاے شما نمیشه.
لبخند دندان نمایےمیزنم
-عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست.
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا
🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی
👌حتما دانلود کنید☘
🍃🌸🌿💐🌾🌻🍃
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود..
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود 45 روزه بره و برگرده ولـے..
21 روزِ بعد شهید شد.🕊🌷
#یاد_شهدا_صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_دوم سرم را پایین انداختم و گ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_سوم
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم،
و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت.
در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل:
-سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد.
پرسیدم:
-مطمئنی خوبی؟
-آره. بیا ڪارت دارم.
نشست روی تخت،
من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
معلوم بود،
برای گفتن چیزی دل دل میڪند.
بالاخره به حرف آمد:
-طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم،
باور نمیڪردم #آنقدرسخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:
-به سلامتی!
-میتونی باهام بیای فرودگاه؟
-باشه! صبرڪن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید:
-به پدر و مادرت میگی؟
– شاید... ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم،
ڪه مادر گفت:
-ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم :
-نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
4_5971870507161618803.mp3
29.86M
شعبان عزیز رو به پایانِ...
خدا جان! کوتاه بگم، کمک کن آدم بشیم
#مناجاتشعبانیه
🌸🌿
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 🗞️
❣ #امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و #غیبت_ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و #غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلنگرانہ🍃
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂
یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
#بهار_مهدوی
#هیچ_کس_به_فکر_من_نیست❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
زمانی مرحوم شیخ ابراهیم حائری در مسجد کوفه معتکف بود، حضرت غائب علیهالسلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: اینها که در اینجا معتکفند، از خوبان و صلحا هستند، ولی هر کدام حاجتی دارد: مال، عیال، خانه، قضای دین، رفع کسالت و مرض و…، ولی هیچکس به فکر من نیست و برای ظهور و فرج من بهطور جدی دعا نمیکند!
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص٢۴٨
💠 هشت توصیه امام هشتم
برای روزهای آخر شعبان.
▫️اباصلت میگوید:
✨در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم. فرمود: ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
1⃣ زیاد دعا کن.
2⃣ زیاد استغفار کن.
3⃣ زیاد قرآن تلاوت کن.
4⃣ از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
5⃣ هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
6⃣ تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.
7⃣ هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
8⃣ و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:👇
🌺اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
🌷 خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج2 ص51.
📚 بحارالانوار ج 94 ص73.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_سوم – طیبه… بیا سیدمهدی اومد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_چهارم
رسیدیم به فرودگاه.
درتمام راه ذڪر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود ڪه نگرانم.
-خانومم نگرانی نداره ڪه! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت.
حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم ڪه دیدم چشمهایش قرمز است.
چمدان را دستش دادم.
چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد.
بعد با صدایی بغض آلود گفت:
-دوستت دارم!
به راهش ادامه داد.
حرفی در گلویم سنگینی میڪرد. گفتم:
-سید!
دوباره برگشت.
انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم ڪرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت.
شاید اصلا حرفی نبود،
بغض بود.
میخواستم نگاهش ڪنم. فقط توانستم بگویم:
-منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد،
خوشبختانه نفهمید حال دلم را…
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_پنجم
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،
با صدایی ڪه من هم می شنیدم.
عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند.
تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت.
وارد حرم ڪه شدیم،
دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد.
اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود،
ذڪر میگفت،
سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روی سینه اش بود.
روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم:
-همه فرشته ها صف بستن/
که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد :
-کوله بار غصه بردن داره/
به امانات سپردن داره/
با یه سینه پر از سوز و گداز/
آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانـم 💚
#یامهـــــدے💚
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم #بدهند
فیض هم صحبتے یار بہ ما هم #بدهند
آن قَدر بر در این خانہ گدا #مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم #بدهند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ☘🤲
صبحت بخیر آرزوے دیرین زمیــن💚
هدایت شده از ▫
✍#فروتنی_سلمان_فارسی
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه میرفت و خود اسباب خانه اش را تهیه میکرد. یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد. سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت میتوانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 175/1 ؛ به نقل از: جوامع الحکایات / 178.
#داستان
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست
🔶 بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند
#أنتفےقلبـےحسین ❤️
•
پایان شعبان رسیده
مرا پاڪ ڪن حسین
این دل برای
ماهِ خدا روبهراه نیست...
•
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
#أنتفےقلبـےحسین ❤️
•
پایان شعبان رسیده
مرا پاڪ ڪن حسین
این دل برای
ماهِ خدا روبهراه نیست...
•
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
#درمحضراهل_بیت
💟امام صادق علیهالسلام:
✨《مِن أحبِّ الأعمالِ إلى اللهِ عزّ و جلّ إدْخالُ السُّرورِ على المؤمنِ: إشْباعُ جَوْعَتِهِ، أو تَنْفِيسُ كُرْبَتِهِ، أو قَضاءُدَينِهِ》
🌱 يكى از محبوب ترين كارهانزد خداوند عزوجل
شاد كردن مؤمن است
برطرف كردن گرسنگى اش
يا زدودن اندوهش
يا پرداختن قرضش
📚ميزان الحكمه جلد۲، صفحه۴۳۵
💠راه بهشتی شدن تضمینی💠
🔷این تعبیر در این روایت منحصر به فرد میباشد و در هیچ روایت دیگری چنین عتابی با این لحن شديد از پیامبر (ص) دیده نشده است:
🌷پیامبر اسلام (ص) در حديثي خاص چنین فرمودند: خاك بر سر کسیکه، خاك بر کسیکه، خاك بر کسیکه پدر و مادرش پيش او به پيرى رسند و او بهشتى نشود.
📕نهج الفصاحة ص: 503، حدیث 1666
✅از این روایت فهمیده میشود: بهترین فرصت برای کسب بهشت، خدمت پدر و مادر میباشد. که رسیدن به بهشت را برای انسان تضمینی میکند،
تا آنجا که اگر کسی پدر و مادر داشته باشد ولی نتواند به بهشت خدا راه یابد از بدبختترین انسانهای روی زمین است.
✅در واقع خدمت به والدین، کفاره گناهان بوده و رضایت قطعی خدا را به همراه دارد.
💠در احوالات یکی از علما گفته شده که در مرگ مادر خود خیلی گریه میکرد،
از اون پرسیدند چرا اینقدر گریه میکنی؟ گفت: من بیشتر به حال خودم گریه میکنم که چنین فرصت بزرگی برای کسب درجات معنوی و بهشتی را از دست دادم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_پنجم روبه روی باب الجواد ایس
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_ششم
نیمه شب بیدار شد.
داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز ڪردم و گفتم :
-چی شده؟ ڪجا داری میری؟
-میرم حرم. یه ڪاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقمان رو به "باب الجواد" بود. سیدمهدی را دیدم ڪه از خیابان عبور ڪرد و وارد باب الجواد شد.
چیزی دلم را چنگ انداخت.
مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت.
لباس پوشیدم و رفتم حرم.
گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم،
اما نمیتوانستم بیانش ڪنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشڪ هایم تصویرش را تار میڪرد.
“خدایا چی شده ڪه منو ڪشوندی اینجا؟”
حس مبھمی داشتم.
نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم ڪه صدای زمزمه ای شنیدم:
-پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند ڪردم.
سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم،
تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم. سیدمهدی نشست ڪنارم.
پرسیدم:
-چی شده سید؟
به گنبد خیره شد:
-خواب دیدم!
-خیر باشه!
-خیره…
چندبار پلڪ زد،
تا اشڪ هایش سرازیر نشود:
-نمی ترسی اینبار برگشتی درڪار نباشه؟
-نمیدونم … حتما نمیترسم ڪه بهت
بلــــ♥ــــه گفتم!
زد زیر خنده!
صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پھن ڪردیم،
عاشق این بودم ڪه به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌺حلول ماه مبارک رمضان، ضیافت گستردۂ خداوندگار، باران رحمت پروردگار، بر همۂ میهمانان الهی تبریک و تهنیت باد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمان_مهربان
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🙏دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
هدیه به محضر آقا صاحبالزمان صلوات 💐
#ماه_رمضان 🌙✨
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارک_رمضان
🍃🌙🍃
ڪاش در این رمضان
لایق دیدار شویم...:)🍃💛
🍃🌙🍃
✨﷽✨
✅عوامل آرامش در قبر
✍مطابق روایات معتبر در منابع حديثي شیعه، عواملي چند، موجب آرامش در قبر می شود:
۱. خواندن نماز لیله الدفن(وحشت)
دو رکعت است؛ در رکعت اول بعد از حمد یک مرتبه آيه الکرسی و در رکعت دوم بعد از حمد ده مرتبه سوره قدر خوانده می شود.
۲. دوستی پیامبر(ص) و اهل بيت(ع)
پیامبر اکرم(ص):
رابطه دوستی با من و اهل بیتم، در هفت موقعیت حساس که هول و هراس آن ها خیلی بزرگ است، سود بخش می باشد؛ هنگام مرگ، در قبر، وقت رستاخیز، هنگام دریافت نامه عمل، زمان حسابرسی، هنگام سنجش اعمال و زمان عبور از صراط.
بحارالأنوار، ج۷، ص۲۴۸
۳. سازگاری زن و شوهر
امام صادق (ع):
مردی که بر اخلاق همسری بد اخلاق صبر کند و به حساب أجر الهی بگزارد، خداوند پاداش شکرگزارن را به او خواهد داد.
وسائل الشيعه، ج۴، ص۱۲۲
پيامبر اکرم (ص):
عذاب قبر از سه طايفه از زنان برداشته خواهد شد و با فاطمه(س) دختر محمد (ص) محشور مي شوند. زنی که بر غیرت (وتعصب بیجا و بددلی) شوهرش شکیبا باشد؛ زنی که در برابر بد اخلاقی همسرش صبور باشد، زنی که مهر خود را به همسرش ببخشد. خداوند به هر یک از آن ها ثواب هزار شهید و یک سال عبادت را می بخشد.
وسائل الشيعه، ج۲۱، ص۲۸۵
۴. اقامه نماز
پیامبر اعظم(ص):
نماز شفیع نمازگزار نزد ملک الموت، مونس در قبر، بستری نیکو در قبر و پاسخ به سؤال نکیر و منکر می باشد.
بحارالأنوار، ج۸۲، ص۲۳۱
۵. خواندن قرآن کریم
مطابق روایات سوره های زیر باعث بر طرف شدن عذاب قبر می شود:
نساء هر جمعه، مداومت بر خواندن زخرف، خواندن تکاثر وقت خواب، یس قبل از غروب، ملک بالای سر میت
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع