eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_اول☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را
💕 🌻 ☔️ بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم، نمی‌دانم چرا اما حس خاصی دارم، احساس می‌کنم کسی در چزابه منتظرم است. با صدای زنگ موبایل افکارم را همانطور درهم و برهم رها می‌کنم و جواب می‌دهم -الو، بله بفرمایید صدای احمد درون گوشی می‌پیچد _سلام راحیل خانم احمدم. _سلام آقااحمد بله بفرمایید کاری داشتین؟! _یه خبر خوب دارم که خواستم به خواهرا بگید. ابرویی از تعجب بالا می‌اندازم _چه خبری؟! _الان به خادمین هدایت خبر دادن که یه ساعت پیش تو چزابه چهارتا شهید تفحص شدن، قسمت شده ما هم قبل رفتن زیارتشون کنیم. با شنیدن خبرش چشمانم از شوق درشت شد و ناباورانه گفتم _واقعنی می‌گید آقااحمد؟! می‌خندد و می‌گوید _دروغم چیه واقعیه واقعیه. قند در دلم آب می‌شود از شیرینی این خبر زیر لب خداروشکری می‌گویم و بلند می‌شوم؛ وسط اوتوبوس می‌ایستم و صدایم را صاف می‌کنم -خواهرا یه لحظه... همه توجه‌ها به من جلب می‌شود، لبخند دندان‌نمایی می‌زنم -همین الان به من خبر دادن که تو چزابه چهارتا شهید تازه تفحص شدن و قسمت ما شده که قبل از رفتن این شهدای عزیز رو زیارت کنیم. با پایان جمله‌ام همهمه‌ای ایجاد می‌شود، بعضی‌ها از خوشحالی یک‌دیگر را به آغوش کشیده‌اند، چند نفری مانند من شکاک و هی سوال‌پیچم می‌کردند که آیا واقعیت دارد یا نه، دو سه نفری هم حالشان معنوی شده و سر به پنجره اوتوبوس تکیه داده بودند و چشمان خیس‌اشان گواه از دل پردردشان می‌داد. لبخند عمیقی می‌زنم و سرجایم می‌نشینم، بی‌تاب بودم و پرازشوق... اوتوبوس که می‌ایستد پرده را کنار می‌زنم و به دور و اطراف نگاه می‌کنم چزابه، روبه‌روی معراج‌الشهدا... از اوتوبوس پیاده می‌شویم که دوباره موبایلم زنگ خورد -بله بفرمایین -سلام راحیل‌خانم احمدم -سلام بله آقااحمد کاری داشتین؟! -ما کاروان آقایون رو می‌بریم یادمان‌ها تا خانم‌ها زیارت کنن بعد شما، آقایون میان زیارت می‌کنن. سری تکان می‌دهم -باشه. به سمت معراج حرکت می‌کنیم همانطورکه داشتم با نورا صحبت می‌کردم، چشمانم به در آهنی معراج افتاد که محمد با چشمانی قرمز و موهای پریشان از در خارج شد، لباس لجنی‌اش خاکی بود و از همه بدتر پوتین‌هایش بود که انگار با خاک شسته شده بود. به قلم زینب قهرمانی✍ ❌💐کپی ممنوعه💐❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟ نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم _من که نمیتونم نماز بخونم ... با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ... +چرا ؟! _هووف ... دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟ مژده خندید و گفت +برای این نمیخواستی نماز بخونی؟ خب وضو جبیره میگیرم ... _چی چی بیره ؟ باز هم خندید ... +جبیره ... وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه . تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ... _اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !... میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود شاید اینجوری نمی شدم ... سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم شاید نمازامو میخوندم ... شاید حجابمو رعایت میکردم ... شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ... و هزار تا شاید دیگه... چون کسی نبود به سوالام جواب بده منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ... هوووفف، مهم نیست ... مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت +بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟ _واقعا!؟ +آره ... خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم شاید اینجوری نبودم... ★★★★ بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم _قبول باشه +قبول حق، از شما هم قبول باشه . خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ... _از کجا شروع کنم؟... خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده همین نماز خوندنه ... اصلا چرا ما نماز میخونیم ‌، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟ به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم همین کفایت میکنه... +خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ... تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم _خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟ +آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه . ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه. _آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ... نه اینکه هر روز و هر روز بخون ‌، تکراری میشه خب ... مژده نگاهی به من انداخت و گفت + مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست . آره شاید در ظاهرش تکرای باشه اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟ در باطن هر نمازی که ما می‌خونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ... که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم. خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ... درسته ؟ _آ...آره +کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ... پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ... نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ... هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد... و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت . واقعا در برابرش کم آورده بودم. _خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟ فارسی نمیشه خوند؟ +خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ... از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ... چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ... _مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ ! میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟ خب دوتاشون نیستن دیگه ... +شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ‌، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه . مُرده هم فرقش با شهید اینه که ... مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی... فقط پیمانت تموم شده و باید بری ... اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ... میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه به کمال میرسه ... به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ... شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست... سکوتمو که دید با مهربونی گفت +بریم شام بخوریم ؟ _ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ... من یکم دیگه اینجا می مونم بعدا خودم یه چیزی می خورم ... +هرجور راحتی ... بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ... &ادامـــه دارد ..... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان
هدایت شده از 🗞️
﷽❣ ❣﷽ وسط‌جاذبه‌ی‌این‌همه‌رنگ... نوکرت‌تابه‌ابدرنگ‌شماست، بی‌خیال‌همه‌ی‌مردم‌شهر ! دلم‌آقابه‌خدا‌تنگ‌شماست(:
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌺روز دختر مبارکت بانو 🌸پدر تو چه کوثری دارد 🌺بنویسید حضرت کاظم(ع) 🌸چه عزیزی چه دختری دارد (س) ✨💐 مبارک باد✨💐 💖🕊👏🌸💖🕊👏🌸💖🕊👏🌸💖
◈ ✍ 🌷عـــــلامه تهرانی (ره) : اگــر دنیا و آخرت و رشد علمی و معنـوی می‌خواهید باید پدر و مادرتان را تڪریم ڪنید.
.•🌱 بــا گـداییِ حــرم فخــر به دنیــا داریم هرچه داریم از این دختر موسے داریم عمه‌سادات‌سلام‌علیک 🌷🍃
‼️آیت‌الله بهجت (ره) : ✨🌸حضرت معصومه (ع) از قبیل امامزاده‌های مطلق نیست ـ که هنگام زیارت او زیارت‌نامه مطلق امامزاده‌ها خوانده شود، بلکه زیارت مخصوص به خود دارد ـ زیرا در روایت است: «مَنْ زارَها وَجَبَتْ لَهُ الْجَنةُ؛ هر کس او را زیارت کند، بهشت بر او واجب می‌گردد» خیلی کلمه بزرگی است! 📚در محضر بهجت، ج2، ص137 ✨ (ص) و بر شمامبارک💐💐💐💐💐 🌟کانال‌رسمی‌آیت‌الله‌بهجت(ره)🔗 📒 @ayatolahbahjat
** بہ هَـرڪے میخـواے حـاݪ بِـدے حـاݪ بِـده امـا بہ شیطـون حاݪ نَـده..! از هَـرڪے میخـواے حاݪ بگیـرے حاݪ بِگیـر امـا حـاݪ امـام زَمـانـت<عج>رو نَگیـر..!❌ 🌱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_دوم☔️ بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم،
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی کرد و به سمتش دویید. سرم را پایین می‌اندازم و به راهم ادامه می‌دهم، کاش هیچوقت در ذهنم مصطفی و محمد را با هم مقایسه نمی‌کردم. جلوی ورودی معراج که می‌رسیم منتظر می‌شوم همه وارد شوند تا من هم بروم. عطر معراج خاطره‌ای را برایم تداعی می‌کند، عطریاس، عطرنرگس... آهی می‌کشم، چه روز سختی بود. چشمانم را دور تا دور می‌گردانم، چهار طابوت که رویشان پرچم‌های سه رنگ ایران نمایان بود، درست مانند طابوت محسن... دخترها که انگار منتظر تلنگری بودند برای سفره دل باز کردن پیش شهدا با پخش شدن مداحی از بلندگوها به زیر گریه زدند و هرکس شهیدی را در آغوش گرفت. جلوی در که پرسیدم گفتند گمنامند و بی‌نام... -دلم گرفته، بازم چشام بارونیه... وای وای وای... نگاهی به شهدا می‌کنم، کمی آنطرف‌تر دو دختر کنار تابوطی نشسته‌اند و پرچم رویش را کنار زده‌اند -خبرآووردن بازم تو شهر مهمونیه وای وای وای کنارشان می‌نشینم -شهید گمنام سلام خوش‌اومدی مسافر من خسته نباشی پهلوون اشک‌هایم خود به خود می‌ریزند و زیرلب نجوا می‌کنم -چرا انقدر خوش‌بویید؟! همه شهدا بوی خوش میدنا!!اما شما یه بوی نرگس و یاس خاصی دارید؟ -وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید تو مگه کجا بودی‌؟! وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد مگه با آقا بودی؟! نمی‌دانم چرا اما صدای زجه و هق هق همه‌‌ بلندتر شد.. -راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره چرا اینجا خوابیدی؟! راستی مادر نصف شبا با گریه از خواب می‌پره چرا اینجا خوابیدی؟! دستانم را روی جسم کوچکی که لای انبوه پنبه و پارچه پیچیده شده بود می‌کشم، گریه امانم را بریده و نمی‌گذارد درد و دل کنم -راستی کسی نیست مادرو حتی یه دکتر ببره چرا اینجا خوابیدی؟! تکانش می‌دهم و با همان شانه‌های لرزان و کلمات بریده بریده زمزمه می‌کنم -مادرت منتظره... چشماش به در خشک شده.... گریه امانم نمی‌دهد -خودم می‌دونم شرمنده پلاکتم وای وای وای. .. حق داری هرچی بگی، به روم نیار گلایه‌هارو خودم دارم دق می‌کنم.. باشه دیگه کل وصیتاتو اجرا می‌کنم، تو فقط غصه نخور... باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می‌کنم، تو فقط غصه نخور... باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می‌کنم تو فقط غصه نخور... تو فقط غصه نخور... مداحی تمام می‌شود، اما صدای گریه‌ها قطع نمی‌شود. موبایلم که زنگ می‌خورد متوجه می‌شوم دیگر باید وداع کنیم و برویم. با همان صدای گرفته جواب می‌دهم. احمد بود و میخواست که خارج بشویم تا آقایان هم زیارت کنند. دستی به صورتم می‌کشم و پس از مرتب کردن چادر روی سرم به سمت در می‌روم و خارج می‌شوم. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +راستی مروا... خواستم بهت یه چیزی رو بگم ... کلا فراموش کردم ... می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ... ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم... راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ... منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ... و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده... +تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟! _راستش خودم ازش پرسیدم ... چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش منم ازش پرسیدم ... اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ... خیلی خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ... مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت +اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم. داشتم میگفتم ... به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست . در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم . راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ... و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ... چشمام پر از اشک شد ... چقدر ایناها خوبن ... میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ... رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ... =خانم محمدی یک لحظه . +اومدم خانم دهقان . مژده رو به من کرد و گفت +خب مروا جان ... من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم . شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن. +م...ممنون فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟ _با خانم دهقان صحبت میکنم . تا صبح میتونی اینجا باشی پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی . به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا. _دستت درد نکنه مژده ... نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم... لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هرروز همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚