[•#انگیزشی☄•]
ذهنت رو باید #خوب کنی 👆
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_یکم
جانماز و چادر رو جمع کردم و گذاشتم کنار...
رفتم سراغ غذاها ، به برنج دست زدم سرد شده بود ...
اما برای اینکه بعدا معده درد نگیرم دو ، سه قاشق ازش خوردم ...
غذا ها رو هم جمع کردم و تو همون پلاستیک گزاشتم ...
خب ...
حالا چی کار کنیم ؟! ...
مروا مگه خل شدی بهش گفتی میخوام اینجا بمونم؟...
اینجا بمونی چی کار کنی ؟...
رفتم سراغ کتاب آقای حجتی ...
( سلام بر ابراهیم )
این همون مردی بود که اون روز تو دانشگاه ، عکسشو روی بنر زده بودند...
کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن صفحات اول ...
ولی هدفم از خوندن این کتاب چیه؟
باخودم میگم برای سرگرمیه دیگه...
آره آره فقط و فقط سرگرمی...
خب حالا یه آهنگی بزاریم با اون شروع کنم به کتاب خوندن ...
رفتم سراغ وسایل هام ، گوشیمو پیدا کردم ...
یکم خونی شده بود ، تمیزش کردم.
گوشی رو روشن کردم حدود ۷۶ درصد شارژ داشت ، خوب بود .
رفتم سراغ موسیقی هام ...
ای خدا ...
ایناها چیه من دارم ؟!
آخه این آهنگ ها کجا این کتاب کجا...؟؟؟
باید از آهنگ هایی که بچه مذهبی ها میزارن دانلود کنم ...
توی نت سرچ کردم ( آهنگ مذهبی )
اع اع ...
آهنگ نبود که...
اسمش مداحی بود...
مروا ببین ...
مداحی
مداحی
مداحی
خب خوبه ، باید حواسم باشه این دو تا رو باهم اشتباه نگیرم...
یه مداحی دانلود میکنم و میزارم بخونه...
آه از دوری ...
آه از دوری ...
هر شب هستم ...
حرم تو...
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار...
وای از تکرار ...
من میترسم بمیرم ...
(آه از دوری _حسین طاهری)
ای وای این مداحی چقدر خوبه !!!...
چقدر خوب میخونه...
در همین حین شروع کردم به خوندن صفحه اول کتاب...
سلام حضرت ساقي سلام ابراهيم
سلام کرده ز زلفت جواب ميخواهيم
سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد
به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم
تبر به دست بيا که، دوباره بت شده ايم
طناب و دلو بياور، بيا که در چاهيم
هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي
هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم
تو از ميانه ي عرش خدا به ما آگاه
و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم
تو مثل نور نشستي ميان قلب همه
دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم
زبان ما که به وصف تو لال ميماند
یه جایی گفت ( و ما از سر غفلت ز خویش ناگاهیم)
مروا ...
خسته نشدی ؟
تا کی میخوای گناه کنی؟!
به نظرت به ته خط نرسیدی ؟
هنوزم روحت با گناه آروم میشه ...؟؟؟؟
تا کی میخوای نا آروم و عصبی باشی و با قرص اعصاب بخوابی ؟
احساس پوچی و بی فایدگی میکردم
من فقط دارم اکسیژن هدر میدم
هدف ما از زندگی مگه نفس کشیدنه؟
اگه اینطور باشه که نیست،ادم بمیره بهتره تا این زندگی خفت بار و حیوانی رو تحمل کنه...
اه...
دارم دیوونه میشم...
به نظرت الان به پوچی مطلق نرسیدی؟
چرا
رسیدم
با خودم گفتم
آخرش مرگه دیگه ، میمیری...
خب حالا اگر کل جهان بهت بگن خوشگلی ، برات کافیه؟
نه نیست...
وجدان= خب چرا نیست؟.!!!
من= همگی انسانیم و کمال طلب و دنبال آرامش
غیر اینه ؟...
وجدان= نه ...
خب بیا از یه جایی شروع کن
باید سوالامو یه جایی بنویسم تا سر فرصت از مژده بپرسم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ...........
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
زندگی میکنم ...
و برایش ...
دلیل هم دارم ،
دوست داشتن تـ❤️ـو
سلام یوسفـ❤️ـ زهرا ....
#انتخابات
#امام_زمان
هدایت شده از ▫
يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۵۷﴾
ای مردم عالم، به حقیقت نامهای که همه پند و اندرز و شفای دلها و هدایت و رحمت بر مؤمنان است از جانب خدایتان آمد.
#سوره_یونس
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستــان
✍🏻 مردی پیش امام صادق(ع) آمد و گفت: یابن رسول الله از شیعیان شما کسی هست که بیپول و بیغذا، خانه هم ندارد و در فقر است . کاش خدا ثروتی میداد به من تا او را بینیاز میکردم.
✍🏻امام پس از شنیدن این سخنان برآشفت و دو زانو نشست . چشمان مبارک را خشن کرده و به آن مرد گفت:
✍🏻برخیز و برو و هرگز بر شیعیان ما ترحم نکن و فکر غنی سازی آنها نباش و اگر میدانستی خداوند چه جایگاهی در آن دنیا به شیعیان ما بخشیده است میدیدی او غنیترین مردمان است و هرگز دلت به حال او نمیسوخت.
💠عيب پوشى و ستار العيوبى
در خبر آمده است كه روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با جمعى از اصحاب خود نشسته بودند ناگه شخصى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله در فلان خانه مردى و زنى به فساد مشغولند.
💐پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين خبر تو را بايد بررسى كنم و آنها را بخواهم ببينم مطلب چيست ؟
♦️چند تن از صحابه كه آنجا بودند اجازه احضار آنها را خواستند، ليكن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از آنان را اجازه نداند تا اينكه حضرت على (عليه السلام ) خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على (عليه السلام ) فرمود:
💠يا على تو برو و ببين اين ماجرا كه مى گويند راست است يا نه
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) آمد تا رسيد به در خانه ، آنگاه چشمان خود را بر هم گذاشت و وارد خانه شد و دست بر ديوار داشت تا وقتى كه گرد خانه گرديد و بيرون آمد چون خدمت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم رسيد عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من گرد آن خانه گشتم ولى هيچ كس را آنجا نديم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نور نبوت مطلب را يافت كه على (عليه السلام ) نمى خواهد آن دو را رسوا نمايد لذا فرمود:
🌷يا على انت فتى هذه الامه يعنى : يا على تو جوانمرد اين امتى
شاگرد تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.
ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ:
ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ
امیر محمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_یک
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_دوم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن:
۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟
۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟
۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟
۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟
پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟
۵:ما از خاکیم؟
۶:مگه خاک جون داره؟
۷:اصلا خدایی وجود داره؟
۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟
۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟
۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟
مگه اونا بنده هاش نیستن؟
۱۱:معجزه واقعیه؟
۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟
ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد...
هووووف سرم ترکید
اَه
مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟
مطمئنن نه...
حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ وای بهار جان نبودی ببینی که مهمونا همشون چشم شده بودن و داشتن چادر منو نگاه میکردن، از بس خوشگل و خوش طرح بود😌
- عه عکسشو داری تو گوشیت، دوست دارم ببینمش
+ نه گلم ولی از کانالی تو ایتا خریدم کانال حجاب الزهرا (س)، بزار بریم اونجا عکسشو نشونت بدم😁 این لینکشه👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
- وای نازی این چادرا چه خوشگلن قیمتاهم عالیه😍
+ بله قیمت کردم تو بازار ۶۰۰😱 اینجا چون تولیدی هستند زیر قیمت بازاره ۲۸۵😍
بهترین برای بهترینها 👏👏👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#پندانه
✍به اثر تصاعدی استمرار و پيوستگی عبارات تاكيدی توجه کنید
▫️در ادبيات فارسی داريم:
▪️اندک اندک به هم شود بسيار
▪️دانه دانه است غله در انبار
در رياضيات هم فصلی داريم به نام تصاعد و لگاريتم كه میگويد اگر روزی تصميم بگيريد با يک تومان (فقط ۱۰ ريال!) پساندازی را شروع كنيد و هر روز آن را دو برابر كنيد؛ بعد از يک ماه يک ميليون تومان و بعد از يك سال بيش از هفت ميليارد تومان پسانداز خواهيد داشت! واقعاً متعجب خواهيد شد! اما "دارن هاردی" صاحب مجله موفقيت در آمريكا این اثر را به نام "اثر مركب" ناميد. اين قانون در تمام ابعاد زنگی جاريست اگر روزی يک قاشق برنج كمتر بخوريد و چند دانه برنج خام آن را در يك كيسه جداگانه بريزيد، پس از يک سال، مصرف دو سال ديگر برنج ذخيره كردهايد! اگر روزی يک دقيقه تمرين كششی انجام دهيد بعد از سه ماه، بدنی به نرمی ژيمناستيکكاران خواهيد داشت. اگر شبی يک صفحه كتاب مربوط به شغل يا علايقتان بخوانيد بعد از دو سال به اندازه يک دكترای تخصصی سواد خواهيد داشت.
▫️رهرو آن نيست گهی تند و گهی خسته رود
▫️رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود!
عبارات تاكيدی هم همين كار را با سلامت جسم و روان شما خواهند كرد؛ تا يكی دو ماه اثر قابل توجهی نشان نمیدهند اما بعد از ۶ ماه اثر شگفتانگيزشان پديدار میشود و در تمام ابعاد زندگی شما متجلی خواهد شد. من هر روز يك قدم كوچک به جلو برميدارم، يک ريال پسانداز، يک دقيقه ورزش، يک قاشق غذا كمتر، يک كلمه محبتآميز بيشتری به اطرافيانم به زبان میآورم.
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨آیت الله علیرضا اعرافی✨
انتخابات میاندورهای مجلس خبرگان 1400 استان تهران
🔰 اهم سوابق :
💠رئیس مرکز جهانی علوم اسلامی
💠رئیس جامعه المصطفی العالمیه
💠رئیس پژوهشگاه حوزه و دانشگاه
🔰مسئولیت ها :
💠مدیر حوزه های علمیه کشور و عضو شورای عالی حوزه های علمیه
💠عضو فقهای شورای نگهبان
💠عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم
💠رئیس هیئت امنای جامعه المصطفی العالمیه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃بسمربعشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_هشتم🌻
#پارت_دوم☔️
رو به نورا میکنم و میگویم
_ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار میکرد؟!
_ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه...
سری تکان میدهم و به سمت پنجره برمیگردم.
***
پدر و مادر بچهها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند.
هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته.
چشمانش شده بود تکهای خون باورم نمیشد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند.
بین کاروان آقایان که حال با همهمهای از همدیگر خداحافظی میکردند چشم میگردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود.
باورم نمیشد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند.
مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم میگرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچهای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم.
سوار که میشویم سریع به سمتش برمیگردم و کنجکاوانه میپرسم:
_ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟!
او هم مشتاق به سمتم برگشت:
_ یه چیزی بگم باورت نمیشه.
_ بگو باورم میشه.
_ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمیرسه و دارم خفه میشم، واقعنی داشتم خفه میشدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمیدونم چرا اما تو خواب احساس میکردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن.
با چشمان درشت و ناباور نگاهش میکردم، کلافه میگوید:
_ اونطوری نگام نکن راست میگم.
سری تکان میدهم
_ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی.
چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانههای لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود.
دوباره به سمتش برمیگردم:
_ چجور سفری بود؟!
میخندد و میگوید
_ اخلاقای تو و اون پسر بیریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که میگرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که میخوند خیلی به دلم نشست، مسخرهبازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا....
اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود.
از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
_ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح میدی من نیام.
لبخند مهربانی میزند:
_ ما که به اخلاقهای شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمیچسبه.
لبخند شیرینی از حرفهایش روی لبهایم مینشیند. برمیگردد و لحظهای با خنده نگاهم میکند
_ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه.
گونههایم دوباره جان میگیرند و رنگ انار میشوند، خنده ریزی میکنم.
مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه میشد اگر مصطفی هم تغییر میکرد و با هم راهی هیئت میشدیم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_سوم
+مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو...
با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم.
چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم...
+ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟
با صدای خواب آلودی گفتم
_ سلام
+سلام به روی ماهت ، حال شما ؟
با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم.
_ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟
+فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟
_ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟
+خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ...
بعد با لحن بچه گانه ای گفت
+شوما اینجا چی کار میکنین؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم
_دیشب یکم با خودم خلوت کردم
چشمکی زد و گفت
+خوب کاری کردی
با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا
به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ...
زندگیشون اشتباهه...
عقایدشون اشتباهه...
_بهار جونی ؟
همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت
+جان بهار
_میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟
همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ...
+اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟
_باشه ، فقط ...
فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟
+آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم.
با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم...
وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه...
مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ...
مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد
من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم...
دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
_دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر...
★★★
+قبول باشه ...
روبه بهار کردم و گفتم
_از شما هم قبول باشه
الان میتونی جواب سوالمو بدی؟
+آره میتونم،
کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه...
با خنده گفتم
_ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟
بهار هم خندید و گفت
+ باشه باشه ،
فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ...
یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه...
یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست .
برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید...
_خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟.
+آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز
بندگی و عبادت او چیزی نیست ...
_خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره !
پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟
×من که اینو بهت گفتم دخمل جون.
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم
با خنده گفتم
+آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم...
از کی اینجایی؟
مژده خندید و گفت
×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم.
هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم
_داشتی توضیح میدادی .
+آره .
خب کجا بودیم ؟
آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ...
خب ...
مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده
در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن...
راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که،
خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که!
×خب خب خانم فرهمند ...
کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟
با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم
_واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون .
با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه...
طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها...
موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد...
+ خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره.
مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم
_اع اع بنیامین کیه ؟
بهار خندید و گفت
+برادرمه مری جون .
و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت.
نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
🌻اللهمعجللولیکالفرج
#انتخابات #رئیسی
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 اطلاعیه: ستاد مرکزی اعتکاف از هموطنان عزیز دعوت می نماید در #دهه_کرامت بنام #امام_رضا علیه السلام، #ساعت_هشت صبح روز انتخابات پای صندوق های اخذ رای حاضر و ضمن انگیزه بخشی و دعوت از سایرین، حماسه شگرف دیگری را در تاریخ ایران اسلامی ثبت نماییم.
🇮🇷 #باهم_برای_ایران
[ قرار ما #ساعت_هشت صبح جمعه، ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ در محل شعبه های اخذ رای ]
📡 مدافعان حرم ایران این پیام را بصورت گسترده در اینستاگرام، تلگرام، واتساپ و ... خود بازنشر نمایند.
🔰 لینک ورود به کانال پویش👇 https://eitaa.com/joinchat/3696689276Cfbff19d6b4
💎 یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم "خدایا یه دوچرخه به من بده" ریش سفید محل شنید،
گفت:
بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن.
صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش. ریش سفید شنید و
گفت:
آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست. از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم. الان هم یه گوشه مملکت دارم خدمت میکنم، اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه....
احتمالا زندگی یکی از همین اختلاسگراست
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ نگار نگار ببین چی پیدا کردم📣🤩
- چیه؟ چی شده؟ چی پیدا کردی😳
+ چادر مجلسی با قیمت خیلی ارزون تازه زیر قیمت بازارم هست و طرح های متفاوتی داره😁
- عه کجاست؟ منم چادر مجلسی میخواستم بگیرم دنبالش بودم با قیمت مناسب😍
+ تو فروشگاه حجاب الزهرا (س) دارن میفروشن اینقدر قیمتش خوبه که ممکنه زود تموم شن، بیا زودتر بزن روی لینکش👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
زیــــــــــر قـیــمــتــــــــــ بــــــــــازار👌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
⭕️❌🛑 روز جمعه ۲۸ خرداد به کدام کاندید ریاست جمهوری رای میدهید؟
1⃣سید ابراهیم رئیسی
2⃣علیرضا زاکانی
3⃣محسن مهر علیزاده
4⃣سعید جلیلی
5⃣محسن رضایی
6⃣امیرحسین قاضی زاده
7⃣عبدالناصر همتی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسمربعشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_هشتم🌻
#پارت_سوم ☔️
از خیالبافیهایم لبخندی به شیرینی عسلناب روی لبانم مینشیند.
کنار در که ترمز میکند از فکر و خیال بیرون میآیم.
پیاده میشوم و به سمت در میروم، کلید میاندازم و در را باز میکنم.
داخل میشوم در را نمیبندم تا مصطفی هم بیاید.
نگاهش میکنم بیرون ایستاده و مرا نگاه میکند
_ بیا تو دیگه!
_ نه دیگه یکم کار دارم باید برم.
_ عه چرا بیا بعد ناهار میری.
لبخندی میزند
_تو هم خستهای یه موقع دیگه میام، خداحافظ.
شانهای بالا میاندازم
_ خداحافظ.
سوار میشود و به راه میافتد، پیچ کوچه را که میپیچد در را میبندم و وارد میشوم.
_ سلام، کسی نیست؟!
مادر از آشپزخانه خارج میشود و به طرفم میآید
_ سلام عزیزم خوش اومدی.
مرا که میبوسد به در نگاه میکند
_ پس مصطفی کو؟!
به سمت اتاقم راه میافتم
_ رفت.
_ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم.
_ بهش گفتم بیا بعد ناهار میری، گفت بمونه بعداً...
_ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا.
سری تکان میدهم و وارد اتاقم میشوم.
چادرم را درمیآورم و روی تخت مینشینم، گوشی را از کیفم بیرون میکشم و شماره مصطفی را میگیرم و همانطور که لباس
هایم را از درون ساک بیرون میکشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد:
_ جانم
_ سلام خوبی؟!
_ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم.
لبخندی میزنم:
_ مامان میگه شام بیا اینجا.
مکثی میکند و میگوید
_ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم میشم.
میخواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم
_ کاری نداری؟!
_ چرا چرا یه کار مهم...
_چیکار؟!
_ مراقب خودت باش.
و باز هم من بودم و گونههای داغم.
به قلم زینب قهرمانی💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♡••
همیشہتڪرارخستہڪنندهنیست
مثلِتڪـرارِنامـتــُـــو[حُـسِـیــــن]...