eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےزنم:وااے دارم از ڪم خوابے میمیرم سمانه! تازه دیروز اثاث خونه رو چیدیم و جمع و جور ڪردیم...شمام ڪہ خبرے ازت نشد،هے چشمم به در بود،میگفتم الان میاد،الان میاد... سمانه_واای محنا بخدا شرمندتم،یه مشڪلے پیش اومد،حاله خودمم گرفته شد... _چه مشڪلے سمانه؟ لبخند دندان نمایے مےزند و خیره به ڪف مےشود و مےگوید_هیچے دیگه،خواستگار اومد و این حرفااا... به شوخے مےگویم:‌این مشڪله یا معجزههه،بنظر من ڪہ جز معجزه چیزه دیگه اے نمیتونه باشه،وقتے هم من قراره راحت شم و هم خانوادت،معجزه اس دیگه،نیس؟؟؟ نگاه گذرایے به اطراف ڪلاس مےاندازم تا نامحرمے نباشد و مانع خندیدنمان نشود... خداراشڪر هم ڪسے نبود،ازاد و رها شروع مےڪنم به قهقهه زدن،قیافه خجول و عصبے اش،لحظه اے از جلوے چشمانم نمےرود... زیر لب الفاظ زیبا و رکیکش را نثارم میڪند و نیشڱون ریزے از بازویم مےگیرد... چند ثانیه بعد استاد اخلاق به ڪلاس مےاید و حین ورودش همراهم زنگ مےخورد،انهم با صدا... یڪ ڪلاس بود و صداے زنگ همراهم سریع از ڪلاس خارج مےشوم و ڪمے انطرف تر درست انتهاے سالن دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و همراه به سمت گوشم هدایت مےڪنم... صداے بم مردانه اش در گوشم مےپیچد و ارامم مےڪند ... میعاد_سلااام ،بانوے من چطورن؟خوبن الحمدلله؟ _سلام علیڪم اقااا،الحمدلله خوبیم،فقط بخاطر شما مث اینڪہ از ڪلاس در شدیم بیرون،اونم سر زنگ اخلاق میعاد_اوه اوه،خدا به داده خانوم برسه،از همین جا برات دعا مےڪنم... نمےگذارد حرفے بزنم و مےگوید:محنـا جان؟ چه زیبا مےشود نامم وقتے تو ان را بر زبانت جارے مےڪنے! _جانم اقا؟ میعاد_یه خبر برات دارم! حدس بزن چه خبرے؟ _هوووم؟؟؟ منڪہ ندونم...شما بگو میعاد_بگم یعنے؟ نفس عمیقے مےڪشد و ميگوید:باااشه،میخواستم بگه ڪہ بعده ڪلاس میام دنبالت،بریم واسه سفارش و خرید لباس عروس... برق از سرم مےپرد،تپش هاے قلبم بیشتر مےشود و با شوق تمام رو به میعاد مےگویم:واقعــا؟؟ میعاد خنده ڪنان مےگوید:واااقعا جانم! ولے قبلش باید ببینیم استاد بزرگوار اخلاق شمارو رسما در ڪرده یا میکنه بیرون یا نه...اگه شما رسما بیرون شدی،زنگ بزن بگو بیام دنبالت،اگرم نه ڪہ هیچے،بعده ڪلاس میام! _دعا ڪن بیرون شده باشم! میعاد_هن؟ یاخدا انقدر ذوق و شوق دارے براش؟؟؟ _ارره خیلے... میعاد_بدو برو..فقط یادت باشه،خیلے شیک و مجلسے بدون اینکہ بروت بیارے حرفش برات مهم بوده و ناراحتت ڪرده،از ڪلاس بزن بیرون... خنده ڪنان مےگویم:اقایے استاد اخلاق شماایے،بقیه سوءتفاهمن!!! چند ثانیه بعد از او خداحافظے مےڪنم به سمت ڪلاس قدم برمیدارم... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 🔹 فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت. ولی هرگز نمی‌توانست با همسر خود کنار بیاید! آنها هرروز با هم جروبحث می‌کردند... 🔸 روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد! داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود، همه به تو شک می‌کنند. پس سم ضعیفی می‌دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى و... 🔹 توصیه کرد در این مدت تا می‌توانی به همسرت مهربانی کن. تا پس از مردن او کسی به تو شک نکند. فرد معجون را گرفت و به توصیه‌های داروساز عمل کرد. 🔸 هفته‌ها گذشت. مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد. تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت: من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد او بمیرد. دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند! ✅ داروساز لبخندی زد و گفت: آنچه به تو دادم سم نبود! سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی مثل یک فلوته توخالی و پر از سوراخ!! امّا اگر درست باهاش کار کنی، برات آهنگ‌های دلنوازی میزنه! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلم #قسمت_1 سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےز
❤️ با استرس تمام و لرزان به سمت ڪلاس قدم برمیدارم،درست مقابل درب ورودے ڪلاس قرار مےگیرم،اب دهانم را با استرس قورت مےدهم و کمے نفس مےگیرم و ارام ارام ان را بیرون ميدهم،دستان لرزانم را به سمت در مےبرم و لحظه اے مڪث مےڪنم،باید اتمام حجت ها را مےڪردم،اینڪہ چه بگویم و چہ بڪنم؟ چند تقه به در مےزنم و خود را براے شدید ترین برخورد اماده مےڪنم،همهمه ڪلاس ڪاهش مےیابد و سریع دستگیره در را مےفشارم و ان را به داخل هول مےدهم و درست مقابل در مےایستم و سربه زیر مےگیرم ... خبرے از استاد نمےشود... مشغول تدریس است و حتے براے لحظه اے هم نیم نگاهے به من نمےاندازد و چیزے هم نمےگوید... سمانه مدام با ایما و اشاره،مےگوید ڪہ ڪیفم را بردارم و بروم... همین ڪہ یڪ قدم به سمتش برمیدارم،استاد به حرف مےاید و مرا مخاطب قرار مےدهد... استاد_خانوم ڪجا؟مگه من اجازه دادم؟ _ميبخشید،مےخواستم ڪیفمو بردارم... استاد_اها،خب پس ... به سمانه اشاره مےڪند و مےگوید:شما بدین بهشون...لطفا هم هرچه زودتر ڪلاسو ترڪ ڪنید بیشتر از این وقته ڪلاسو نگیرین و اختلال در نظمش بوجود نیارین...مثل اینکه مطلع نیستید این کارا همه حق الناسه! مرا جلوے انهمه دانشجوے مخالف عقایدم ،اب ڪرد... دندانم را میسابم و به محض گرفتن ڪیفم ارام خدانگهدارے مےکنم و از ڪلاس خارج مےشوم... ڪیف را به زیر چادر مےبرم وشماره میعاد را مےگیرم،نام حضرت یار روے صفحه ام نقش مےبندد و میشود دلیل ارامشم... با اولین بوق جواب مےدهد... میعاد_سلاااام خانوووم،میبینم ڪہ در شدین بیروون _بعله،به لطف تماسه شما میعاد اینبار جدے مےگوید:توهین نڪرد؟ گرفته ميگویم:نه خیلے،فقط از اینڪہ اونایے ڪہ باهام زمین تا اسمون فرق دارن خوشحال شدن از رفتار اینجوری استاد با من،ناراحت شدم... میعاد_اشڪااال نداااره،الاناس چشمت منور شه به لباس اینا،همه چے از یادت میره... ریز میخندم،میگوید:من بیام دنبال خانووم؟ _بله بفرماایید،منتظریم اقااا میعاد_مراقب خودت باش،فعلا،یاعلے _شمام مراقب خودت باش ،یا زهرا تماس را قطع مےڪنم و به سمت محوطه بیرونے دانشڪده قدم برمیدارم و روے نیمڪتے مےنشینم و منتظر امدنش مےمانم... چند دقیقه بعد همراهم زنگ مےخورد،میعاد است،مےگوید ڪہ بیرون بیایم و به یڪ خیابان بالاتر بروم... همین ڪار را هم مےڪنم و از دانشڪده خارج مےشوم و به سمت خیابان بالاتر ڪہ ترافیڪ سبڪے داشت،مےروم... به محض اینڪہ مےرسم،چند قدم جلوتر ماشینش را مےبینم،با قدم هاے بلند خود را به او مےرسانم... به محض رسیدنم از ماشین پیاده مےشود میعاد_سلاااام،عروس خانوم خسته نباااشن! معذب سربه زیر مےگیرم و میگویم:سلام بر عامل اخراجم از ڪلاس،سلامت باشے میعاد_فکر کنم تا عمر دارم اینو قراره بشنوم... _نمیدونم،بستگے داره... لبخند دندان نمایے میزند و اشاره مےڪند تا بنشینم... به سمت دیگر ماشین قدم برمیدارم و در جلو را باز مےڪنم و ارام مےنشینم... بوے خنڪ عطرش،روحم را نوازش مےدهد... _وااے چه بوے خوبے! عاشق این جور عطرام... میعاد دست مےبرد و داشبورد را باز مے ڪند و اتݣلنے را بیرون مےڪشد و مقابلم مےگیرد و لب مےزند:تازه گرفتم،قابل بانورم نداره... قیافه اش را ڪمے کج و معاوج مےڪند و مےگوید:مردونستااا _مودونوم میعاد‌_اها،خب پس، وقتے مودونے منم حرفے ندارم... به سمت روسرے ام مےگیرد و چند پیس به ان مےزند... _مررسے میعااد میعاد مےخندد و شروع مےڪند به حرڪت... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم... میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد... از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم... صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم... میعاد:بریم خااانوم؟ با لبخند مےگویم:بریم... همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے... راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟ _چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے... _شما چے اقا میعاد‌؟ میعاد_والا همه اش شبیه همهـ... مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد... _خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه... میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه _جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟ میعاد_بععله _یاخداا... قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس _ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن... میعاد_یه چیز بگم _نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟ مستانه مےخندد لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله... میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟ متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟ ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم... میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم... چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم... از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم... نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟ دوباره بغض جانم را مےدرد... گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم! میعاد_خب پس،بریم داخل؟ سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم... میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟ _نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه... میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه... سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش... مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟ باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد... جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے... مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند... میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم... به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم... همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین... _نمےخواد دوتا بشقابه دیگه! میعاد_نه بفرمایید... مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم... میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند... به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد... روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم! یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟ دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود... مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟ _نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه... _اهااا،ببین چیشده! به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟ مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟ _یه لحظه بیا... مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم... مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟ به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم... _محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟ لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم... مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه! مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند... مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند... صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد... مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد... مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره... لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم... مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه... معذب سربه زیر مےگیرم... مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👇🏻 گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی مرسی که هستی.mp3
15.67M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق بی همتا امروزمان را آغاز می‌کنیم یک‌ روزِ زیبا ، یک هدیه‌ی زیبا اما ما چقدر قدردان این لحظات هستیم؟؟ بیاییم امروز و فقط امروز با خودمان عهد ببندیم متفاوت زندگی کنیم و متفاوت صحبت کنیم، همین یک روز میتواند روزهای قشنگی برامون بسازه😉❤️ من امروز در پناه عشق الهی هستم و عشق الهی در تمامِ سلولهای بدنم جاریست❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا