eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قشنگي بود همخونه داشتن . خودشم از جنس ظريف دخترونه. مخصوصا با اين سه تا زلزله... واي که چقدر قيافه اشون ديدني بود اون شبي که اومده بودن فضولي . تلفن دستم بود و داشتم به اون شب فکر مي کردم و مي خنديدم. نگاهم به عکس خودم روي ديوار افتاد . بعدش به ساعت. هشت و نيم بود . ساعت پنج بود که رفتن. حسابي دير کرده بودن. ديگه هوا تاريک شده بود. ...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و شماره عاطفه رو گرفتم . اواي انتظارش صداي من بود. صدای زنگ گوشيش بلند شد . صدا از تو اتاق مي اومد. در اتاق هم کامل باز بود . همونطور که موبايل رو گوشم بود رفتم تو اتاق . گوشي روي ميز مطالعه اش روشن و خاموش ميشد و ويبره ميرفت .نفسم رو فوت کردم بيرون. يه نيم نگاه به صفحه گوشي انداختم و قطع کردم. عه؟ اون چي بود؟ گوشيو گرفتم دستم و دوباره زنگ زدم تا عکسه رو ببينم . خداي من ! داشتم روده بر مي شدم از خنده... بلند بلند قهقهه می زدم .دوباره به عکسه نگاه کردم. اونقدر خنديدم که تماس قطع شد. خدايا اين دختر ديگه کي بود؟ خيلي بامزه بود. بعد از مدتها وجودش باعث مي شد من قهقهه بزنم. دلم ميخواست دوباره عکسه رو ببينم. باز شمارشو گرفتم . خدايا... عکس من و علي بود که قبلا روي سايتها پر شده بود. با هم دوتايي انداخته بوديم. فقط صورتامون بود. برا علي يه مو گذاشته بود و سيبيلاي بابا کرمي بزرگ و يه عينک گرد و اما من ...!! روسر من موهاي بلند خرمايي گذاشته بود و به چشمام خط چشم کشيده بود و يه عينک هم روي چشمام يود. يه لب گنده رژ مالي شده روي لبهام گذاشته بود و يه گل رز روي موهايي که واسم درست کرده بود گذاشته بود . با اون ته ريشام منظره فوق العاده اي رو درست کرده بود.خيلي عکس توپي بود. دوباره از ته دل خنديدم. گوشيشو گذاشتم سر جاي اولش و رفتم توي استديو تا ديگه جمع و جور کنم . بالاخره اومدن . با کلي سر و صدا و عاطفه هنوز پکر بود . چنتا نايلون دستشون. از کجا مغازه پيدا کرده بودن اين محرمي؟ شام هم خريده بودن. کلي تشکر کردم و شام رو خورديم و بعدش چاي و دوباره رفتن تو اتاق. چراغا رو خاموش کردم و خودم رو انداختم رو مبل جلوي تي وي . شروع کردم به کانالها رو پس و پيش کردن . اخر سر يه فيلم جنگي پيدا کردم و تماشا کردم . آخرای فيلم بود که در اتاق باز شد و عاطفه اومد بيرون . نگاهامون به هم گره خورد. گوشي دستش بود. تقريبا دو و نيم ماه بود که اين دختر کوچولو همسرم بود.نميدونم چرا دلم ميخواست بکشونمش پيش خودم. شايد به خاطر اينکه بدونم چرا سرحال نيست؟ -: توام خوابت نمياد ؟برو دو تا چايي بريز بيا اينجا فيلم ببينيم...رفت و بعد پنج دقيقه با سيني چاي اومد. ميخواست دور بشينه که خودمو رو جابجا کردم-: بيا اينجا ...نشست کنارم. فيلم تموم شد . دوتامونم خيره شده بوديم به اسم هاي انگليسي که بالا ميرفت .عاطفه -: به ناهيد خانم گفتم که معلوم نيست ازدواج کنيم يانه...همونطور که خواسته بودي ... براي اولين بار دوست داشتم در مورد ناهيد حرف نزنه و از خودش برام بگه . چاييمو برداشتم.اونم برداشت و فنجون رو گذاشت رو لبش-: من روخوشگل تر از علي کرده بوديا ... نميدونستم موي بلند بهم مياد... يا ارايش... بعد خنديدم. چاييش پريد گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. خودم رو بهش نزديک کردم و زدم پشتش . اروم شد و کشيد کنار. نميدونم چرا ازم فرار ميکرد و نميدونم چرا من فرار نميکردم ازش؟ شرمنده سرش رو انداخت پايين . دلم ميخواست کمي سر به سرش بذارم -: اونطوري نکن قيافتو ... تا توضيح ندي بخششي در کار نيست ...عاطفه -: خب من ... از دستت ناراحت بودم ... به خاطر همين اون بلا رو سرت اوردم ...ولي شيدا اونو گذاشت تصوير مخاطب... به خدا من نذاشتم...خنديدم. خيلي عکس باحالي بود .-: چرا ناراحت بودي؟ عاطفه -: ميشه جواب ندم ؟ نمي دونم چرا احساس کردم صداش بغض داشت از ناراحتي اش پکر شدم . دوست داشتم مثل همیشه پرشور وحال باشه و بخنده -: برنامه خاصي تو گوشيت داري ؟ با ويرايش هاي ممولي که نميشه اونقدر قشنگ درست کرد؟ لبخند زد. خدا رو شکر. عاطفه -: اره ... cymera...اهاني گفتم و خيره شدم به صفحه تي وي . فيلم بعدي شروع شده بود -: اون عکسو به من ميدي؟ خنديد. نگاهش کردم . چشماش تو تاريکي هم به چشم مي اومد . دلم ميخواست از اون خنده هاش بره . چاييمو سر کشيدم . مثل هميشه شال سرش بود .اماکمی شل و باز فنجونش هم دستش بود . دلم ميخواست شالشو از سرش بکشم ... وا؟ چه غلطا ؟ يه طوري بودم . يه حال خاصي داشتم . نميدونم چه مرگم بود ... « عاطفه » توي شيشه ويترين يه نگاه به خودم انداختم. چادر و مقنعه ام رو صاف کردم و دست از تماشاي مغازه ها برداشتم و راهيه خونه شدم. به قدم هام نگاه می کردم . سرم رو اوردم بالا. بازم دختروپسری دیدم که دستاشون توهم قفل شده بود. :هاوین_امیریان
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 🔹 طبق تحقیقات انسانها بدترین ویژگی‌های اخلاقی خود را فقط نزد خانواده و همسر خود بروز می‌دهند! 🔸 پس از خوشرویی و مهربانی ظاهری زنان و مردان نامحرم ذوق زده نشوید، شخصیت واقعی آنها زیر یک سقف مشترک نمایان می‌شود. ✅ خوشبختی در زندگی زناشویی، داشتن همسری کامل نیست! بلکه تلاش شما برای تبدیل شدن خودتان به همسری کامل می‌تواند شما را به خوشبختی نزدیک کند. ولی متاسفانه نود و پنج درصد زوجها عکس آن عمل می‌کنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
لذت دنیا...داشتن کسی ست که دوست داشتن را بلد است.به همین سادگی...!این روزها گفتن دوستت دارم! انقدر ساده است که میشود انرا از هر رهگذری شنید!اما فهمش...یکی از سخت ترین کارهای دنیاست سخت است اما زیبا!زیباست برای اطمینان خاطر یک عمر زندگی تا بفهمی و بفهمانی...هر دوره گردی لیلی نیست...هر رهگذری مجنون...و تو شریک زندگی هر کسی نخواهی شد!تا بفهمی و بفهمانی... اگر کسی امد و هم نشینت شد در چشمانش باید رد اسمان رد خدا باشد و باید برایش از من گذشت تا به ما رسید... (فریدون مشیری) #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نظر لطف یکی از اعضاء خوب کانال ممنونم از همگی بخاطر انرژی مثبتی که بهم میدین 😊☺️
سلام شما هم دوستان عزیز کانال را به دوستان واشنایان خودتون معرفی کنید مخصوصا نسل جوان چون رمانهای غیر اخلاقی تو کانالها پره حتی بنده به عینه دیدم تو کانالی که به اسم خانم فاطمه زهرا یا یکی از ائمه است برداشتن رمان غیر مجاز گذاشتن این خطر جدی است برای نسلهای اینده ما که مطمئنا کار دشمنه در این کار خداپسندانه سهیم باشید من تعداد زیادی پیام داشتم که این کانال باعث تغییر مسیر زندگیشون شده ویا دخترانیکه بیحجاب بودن از طریق این کانال مححبه و چادری شدن خدارو صدهزار مرتبه شکر 🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_شصت_و_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قش
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اصلا طاقت ديدن اين صحنه هاي عاشقونه رو نداشتم. خيلي حالم گرفته ميشد . به جاي خالي حلقه تو دستم خيره شدم.تو اين مدت همه تلاشم رو به کار بسته بودم تا همسر محمدنباشم و کاملا هم موفق بودم .چون احدي ما رو با هم نديده . تو دانشگاه هم اصلا کسي نميدونست من متاهلم مثلا ! به جز اطرافيانمون. قدم هامو تند کردم . وارد ساختمون شدم . از پله ها رفتم بالا . دوست داشتم از پله ها استفاده کنم . کليد رو انداختم داخل قفل و چرخوندم . اوووه چقدر کفش !! در رو بستم و چادرم رو سرم جابجا کردم . تو استديو بودن و در باز بود. صداشون مي اومد . مونده بودم برم سلام بدم يا نه که محمد اومد بيرون . سلام داد و با لبخند نگاهم کرد. بعد مرتضی دو نفر ديگه اومدن بيرون و نوبتي حال و احوال پرسي کردم. با همشون.اون دو نفر رو هم شناختم. اون شب که رفته بوديم فضولي ديده بودمشون . چقدر گرم و صميمي باهام حرف ميزدن . محمد تمام مدت با لبخند نگاهم ميکرد . عاقبت به حرف اومد .محمد -: ايشون اقا شايان هستن ... ايشونم اقا مازيار ...دوباره سري تکون دادم. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق . دامن و تونيک پوشيدم و روسري و چادر انداختم رو سرم . ميدونستم انقدر درگير کار شدن که هيچي نخوردن. ميخواستم برم بيرون که در زده شد . باز کردم . محمد توي قاب در ايستاده بود . لبخند که مي زد دلم هوري ميريخت پائين . همونطور خيره شده بودم بهش. محمد -: اجازه هست ؟ فهميدم ميخواد بياد تو . کشيدم کنار و اومد داخل . در رو بست و نشست روي تخت. همونجا تکيه دادم به در . محمد -: ميخواستم بگم بچه ها امروز و فردا کلا اينجان ، اذيت که نميشي؟ -: شما صاحبخونه و صاحب اختياري .. من چيکاره ام ؟ محمد -: تو... همخونه مني ...-: نه .. اذيت نميشم ...محمد -: مطمئني؟ سري تکون دادم . -: عجله داري ؟ منطورم واسه تموم کردن کارته ؟ کف دستاشو عقب تر برد و گذاشت روي تخت . يه پاش رو هم انداخت رو يه پاي ديگه اش محمد -: اره ... بايد سريع اينو تموم کنم ... ميخوام بعدش برم سراغ یه کا رتوپ واسه همینه میترسم اگه اینکارنصفه بمونه دیگه فراموش شه وزحمت هامون حیف وهدر شه . انگار قصد نداشت بره . چه بهتر . يه مدت بود که به شدت اعصابم خورد بود . اصلا فکر کنم که از وقتي شيده اينا رفته بودن . محمد مهربون تر شده بود و اين من رو به شدت ازار مي داد . نميتونستم تحمل کنم . ديگه تحملم تموم شده بود. ديگه اينجا بودن واسم عذاب بود .چون محمد مهربون بود ولي من نداشتمش.مال من نبود .. نخواهد بود و نميخواست که باشه ...دلش جاي ديگه گير بود. سرم پايين بود و چادرم رو شونه ام افتاده بود . سرم رو اوردم بالا و ديدم محمد خيره شده بهم . واقعا ديگه طاقتم طاق شده بود . نميتونستم اينجا رو تحمل کنم . پس به زبون اوردم چيزيو که مدتها بود بهش فکر ميکردم -: اقاي خواننده؟ ميشه شماره ناهيد خانومو بهم بدي ؟ابروهاش رفت بالا و صاف نشست و پرسيد. صندلي رو کشيدم کنارتخت و نشستم روش . -: يادته بهت گفتم برات خوابايي ديدم که اکه زرنگ باشي ميتوني ناهيد و برگردوني؟ ...فقط نگاهم کرد و حرفي نزد -: راستش من يه فکري دارم ... بازم حرفي نزد . فقط نگاهم مي کرد . کاش ميشد همين فردا ناهيد برگرده و من خلاص شم از اينهمه عذاب . مصمم تر شدم . -: ميخوام باهاش حرف بزنم و بگم بياد تا از شما موسيقي در حد ابتدايي ياد بگيريم و طرز زدن يه ساز مثلا پيانو رو ... هيچ حرفي نميزد . بزور لبخندي زدم و ادامه دادم .-: البته اگه ميخواي ناهيد خانومت رو بياري تو خونه ات ... بايد يکم هم خرج کني... از چيزايي که بلدي يکم يادمون بدي ... اينطوري بهانه اي وجود داره که ناهيد خانم هفته اي دوبار بياد اينجا و شما بتوني يه کارايي بکني... سرم رو انداختم پايين . بازم صداي نفس هاش بود که غم ها عالم و ادم رو از يادم برد. پشيمون شدم از حرفي که زدم . ولي ديگه گفته بودم. کاش مي شد اين صداي نفس ها تا اخر عمرم برا من باشه. يادم باشه يه بار قبل رفتن صداي نفس هاشو ضبط کنم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ البته اگه اگه يکي از دوستات زحمت اين اموزش رو بکشن خيلي بهتره و اصلا شک نميکنه...احتمال رد کردن پيشنهاد من هم کمتر ميشه ... باشه ؟ قبوله ؟ با صداي ارومي گفت .محمد -: قبوله ...-: پس شمارشو بده ... اعتراف ميکنم که ديگه چيزي ازم باقي نمونده بود . گوشيشو گذاشت روي عسلي کنار تختم و بلند شد رفت سمت در. درو که باز کرد چرخيدطرفم محمد -: واقعا دوست داري از اينجا بري؟ فقط نگاهش کردم . رفت و در رو هم بست . به بغضم اجازه ندادم که تبديل به اشک بشه . براي جلوگيري از گريه رفتم بيرون و براشون چاي دم کردم و ميوه چيدم . صداي خوندن محمد مي اومد. در استديو باز بود ميخواستم چايي بريزم که يکي اومد تو اشپزخونه . مرتضي بود. مرتضي -: واااي .. عاطفه خانوم دست شما دردنکنه... چقدر زحمت کشيدين... خودمون ميبريم...من موندم اين اينجا چيکار ميکرد اخه ؟-: نه اقا مرتضي...چه زحمتي...من سيني رو برداشتم و مرتضي هم ظرف ميوه و چند تا پيش دستي . داخل استديو نرفتم . دم در ايستادم . مرتضي وسيله هاي توي دستشو برد داخل و بعد اومد سيني رو هم از من گرفت . برگشتم تو اشپزخونه و شام پختم. کم کم هوا داشت تاريک ميشد.خدا رو شکر که در استديو باز بود و صداي خوندن محمد رو ميشنيدم. وضو گرفتم و نماز خوندم . همه چراغها رو خاموش کردم . فقط چراغ استديو روشن بود و هود توي اشپزخونه . سرم گرم شام بود . قيمه پخته بودم .گذاشتم قشنگ جا بيفته و برنج رو هم آبکش کردم آماده بود زيرش رو خاموش کردم . شام خوردني دوباره گرمش ميکردم.يه چاي واس خودم ريختم و نشستم پشت ميز . صداي محمد همه قلب و روحم رو اروم مي کرد انقدر خونده بود که حالا همش رو حفظ بودم. ساعت هشت بود و مي دونستم که حالا حالا ها گرسنه اشون نميشه . چاييمو سر کشيدم . محمد دوباره شروع کرد از اول خوندن . داشت تحريرها رو کار ميکرد . همش استپ ميکرد و ميگفت که دوباره ميخونم . بعد يه مدت دوباره اهنگ از اول پلي شد و صداي محمد. شروع کردم اروم اروم باهاش خوندن. چقدر دلم براي خودش و صداي نفس هاش تنگ ميشد . مي دونستم که کم کم بايد بار و بنديلم رو جمع کنم . ديگه تحمل اين شهر رو نداشتم. قيد دانشگاه رو هم حاضر بودم بزنم . فقط ميخواستم برم . داشتم اينجا نابود مي شدم . گريه کردم . اشک هام بي اختيار ميريختن و با محمد زمزمه ميکردم . سرم رو گذاشتم رو ميز. خيلي تو اون حالت موندم. سرم رو از رو ميز برداشتم و اشک هام رو پاک کردم . به قول داداش علي فکر نميکردم اينقدر عاشق باشم . رفتم سراغ يخچالو بي هدف توش رو نگاه کردم. اصلا نفهميدم واسه چي يخچالو باز کردم.درشو بستم . زير لب زمزمه کردم ... -: کاش ميشد صداي نفس هاتو براي هميشه تو گوشهام جا بذاري ... اهي کشيدم و دستم رو از رو دستگيره يخچال برداشتم . چرخيدم . محکم خوردم به يه چيزي. ترسيدم مرتضي باشه.سريع خواستم خودم رو بکشم عقب که بازومو گرفت. از صداي نفس هاش شناختمش . محمدم بود. دستش که روي بازوم بود همه انرژيم رو گرفته بود . صداي محمد هنوز هم از استوديو مي اومد ولي خودش اينجا بود . انرژي اي واسه حرف زدن نداشتم . محمد -: چته تو ؟ الان دو هفته اس که اينطوري هستي ... يا فقط گريه ميکني يا بغض داري ؟ بودن اينجا اذيتت مي کنه ؟میخوای ببرمت پیش پدر مادرت ببینیشون حرفي نزدم .بغضم ترکيد و باز گريه کردم . اين بار شونه هام ميلرزيدن . حس کردم محمد چيزي ميخواد بگه .مرتضي اومد تو محمد حرفشو خورد . يکم منتظر موند تا مرتضي بره ولي پررو پررو ايستاده بود بهمون نگاه ميکرد . محمد با حرص دستم رو کشيد و برد توي اتاقش . هنوزم داشتم گريه مي کردم. در رو بست و من رو چسبوند به در . اتاقش تاريک بود. دست راستش رو گذاشت روي شونه ام و خم شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت .محمد -: بگو چته ...-: مهم نيس...صداش رفت بالا. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay