🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اونم چه طوري ؟ خيلي وضع وحشتناکي بود . من که چشمامو بسته بودم و دستمو گرفته بودم جلو دهنم . يکم که خنديدم چشمام رو باز کردم که به بچه ها اشاره کنم بريم. ديدم محمد ايستاده تو قاب در . نيم قدم باهم فاصله داشتيم . فقط. بادهن باز خشکم زد. شیده جیغ زد و دويد تو دستشویی شیدا هم پشت سرش.داشتم بهشون نگاه ميکردم. شيدا قبل از اينکه بتونه بره تو شيده در رو بست. شيدا هم موند پشت در شيدا هم ميخنديد و هم مشت به در ميکوبيد و ميگفت شيدا -: باز کن بيشعور ... يه دفعه درباز شد و شيدا هم خودشو پرت کرد تو دستشويي . مات و مبهوت . اصلا اسم خودمم يادم رفته بود . به محمد نگاه کردم . بدجور شکه شده بود. بدتر از من خشکش زده بود-: سلام خوبي؟ محمد با چشماي گشاد شده اش بهم خيره شده بود . هيچي نگفت . بيچاره هنوز تو شوک بود . فک کنم تو عمرش همچين شلوغ کاريايي نديده بود
سرم رو خاروندم و گفتم -: خب خوبي ديگه .. خدا رو شکر...هيچي نمي گفت . دوستاش از داخل گفتن . -: محمد چي شد؟ ... چه خبره ؟ ... صداي پا اومد . -: با اجازه من برم ...بدو رفتم تو اتاق و در رو کوبيدم . صداشو از پشت در شنيدم . مرتضي -: محمد چته جن ديدي؟ ... يهو محمد منفجر شد . چنان قهقهه مي زد که تا دوساعت به خنده اش خنديدم . عجب سوتي اي بودا ... صبح با شيدا مشغول چيدن ميز صبحانه بوديم که شيده از دستشويي درومد بيرون ، خدا رو شکر محمد نبود . شيده اومد تو اشپزخونه و روبروي ما تکيه داد به اپن . بد جور خوابالو بود . ديشب تا نزديکي هاي صبح با هم خنديده بوديم. شيدا نشست پشت ميز و منم مشغول چک کردن چايي و ريختن مربا و عسل توي ظرف شدم . شيده -: چه خبرتونه اول صبحي سر و صدا راه انداختين؟ نذاشتين دو دقه کپه مرگمونو بذاريم...شيدا -: ديشب رو نقد مي کرديم ... شيده -: نقد و بررسي نداره که ...خميازه کشيد و ادامه داد . شيده -: بدبخت انگار سه تا فضايي ديده ... يه ربع هنگ بود بعد يه ربع تازه يادش افتاد بايد بخنده ...خميازه کشيد. من و شيدا هم داشتيم ميترکيديم . شيدا هم که رسما داشت ميزو گاز ميزداز زور خنده . منم از شدت ويبره خنده نميتونستم عسلو درست بريزم توظرف وهمه جا رونابود کردم .شيده -: عاطفه ... گلم ... چه ناز ميخندي ...خندهاتوبخورم...عسل کی بودی تو... يا علي... پاک خل شده بود . باهرمصیبتی که بود عسل ها رو ريختم تو ظرف و مرباها رو هم . بدون نگاه کردن بهش گذاشتم رو ميز و برگشتم تا چايي بريزم . شيده از بيخوابي قاط زده بود و زده بود به سرش . چايي ها رو ريختم و برگشتم . محمد درست پشت سر شيده و اونور اپن ايستاده بود و داشت ميخنديد. .شیده خميازه کشيد. براش چشم و ابرو بالا انداختم . اي خاک بر سرمون شد. يه ريز جلوش داشتيم سوتي ميداديم . دستاشو باز کرد طرف اسمون و بلند گفت : شيده -: خدايا اين شادي ها رو از ما نگير ...
يا حسين اين دختره پاک خل شده بود . انگار يه چي زده . دوباره براش ابرو بالا انداختم شيده -: چته تو چرا چشم و ابرو ميرقصوني؟ بيا اين پشتمو بخارون ببينم ... همون لحظه چرخيد اونور تا من پشتشو بخارونم که با محمد چشم تو چشم شد . شيدا هم همين لحظه متوجه اوضاع شد . خواست مثلا اوضاع رو جمع و جور کنه. به روي مبارکشم نياورد. شيده -: سلام ... صبح بخير اقا محمد ... چي شده ؟ واسه چي ميخنديد؟ يهو خونه از صداي خنده ما چهار تا جوري رفت هوا که گفتم الانه که خدا هممونو سنگ ميکنه روز عاشورايي .ومن حاضر بودم هرجای اون خونه صبحونه بخورم غیر از اینکه سر یه میز روبروی محمد بشینم وسعی کنم نخندم .گذشت و شب رسيد . شيده -: عاطي ما نياييم ... خيلي ضايعس .. ميايم سوتي موتي ميديم ... اخه ما رو چه به خونه مجري مشهور رفتن ...
-: وااا ؟ چرا مسخره بازي در ميارين ؟ شيده -: اخه من واسه من واسه چي بيام اونجا جهانو تماشا کنم ... علي که مال من نيست...باز دوباره اين رفت تو مود افسردگي.براشون خيلي غيرعادي بود اين قضيه هيئت رفتن . درست مثل من وقتي که محمد رو ديدم يا وقتي که به عقدش در اومدم . به هيچکي هم چيزي نميشد تعريف کرد . خب چيز عادي اي نبود . حالا فکر ميکردن توهم زديم و اينا ... واسه چي خودمون مسخره مردم ميکرديم ؟ بالاخره با کلي زور راضيشون کردم که بيان. من و شيدا چادر عربي سرمون بود ولي نذاشتيم شيده عربي سر کنه ميگفتيم واسه دلبري چادر معمولي که سنگينتر نشون ميده رو سر کنه.آخي چقد علي و شيده به هم مي اومدن! شيده چادر به سر جلوي ائينه ايستاده بود و به خودش خيره شده بود . خيلي دمق بود . شيده -: عاطي ...ميترسم ببينم همش خوابه ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم جلو و نيشگونش گرفتم . شيده -: عاطي آره بيدارم ... ولي من به تماشاي جهان آمده ام ... -: اي کوفت...در اتاقم زده شد. قبل اينکه در رو باز کنم صداي محمد بلند شد . محمد -: عاطفه خانوم ... ديشب ماشين دست مرتضي بود کثیف کرده توشو ... ميرم تميزش کنم ... شما هم يه ربعه بيايد پائين ...بلند گفتم .-: باشه ... چشم ...هممون ساکت بوديم . صداي باز و بسته شدن در اومد .-: بچه ها شما يه ربع دیگه بياين... من برم بابت ديشب ازش عذرخواهي کنم ...وا ي خدايا چرا اين دو تا اينقدر افسرده شدن ؟ چيزي نگفتن. منم در رو باز کردم و زدم بيرون. محمد تو پارگينک بود . خم شده بود روي صندلي عقب و با دستش روي صندلي و پاک مي کرد و ميريخت بيرون. رفتم جلوتر-: اقاي خواننده؟ من بابت ديشب خيلي خيلي معذرت مي خوام ... ميدونم اصلا کارمون درست نبود... يکم کنجکاو بودم ببينم اون اتاقه چيه که هميشه درش بسته اس ...سرش رو اورد بيرون و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: مگه نميدونستي اون اتاق استديوعه ؟ سرم رو انداختم پائين -: نه ... روز اول همه اتاقارو نشون دادين ولي اون اتاقو معرفی نکردین محمد -: واقعا؟ بعد خنديد -: معذرت ميخوام ...بخدا نميخواستم فضولي کنم... نميدونستم شما اون توييد ... محمد -: اشکالي نداره بابا ... تقصير خودم بوده پس ... ولي خب تو هم شلوغ بودي رو نميکرديا کوچولو ...-: کوچولو ؟ محمد -: اره کوچولويي ديگه .... دختر دايي هاتو که ميبيني بیشتر ... ديگه ادامه نداد . لبخند محوي زدم . محمد -:بعدشم ... من بيست وشش سالمه و تو نوزده ... پس کوچولويي ...دوباره خم شد تو ماشين . منتظر بودن شيدا و شيده بيان . محمد رفت سراغ صندلي جلو . خوب تکوندش . منم فقط داشتم نگاهش مي کردم. محمد -: عاطفه خانم ؟ امشب ناهيد هم مياد اونجا ... انگار يه سطل اب يخ ريختن رو سرم . بغضم گرفت . محمد -: با برادرش تو دوران نامزديمون رابطه خوبی داشتم ... امشبم دوتايي ميان ...باز چيزي نگفتم .کلمه اي حرف مي زدم اشکهام مي ريخت و همه چي لو ميرفت . من اومده بودم کمکش کنم . محمد -: ميخوام باهاش حرف بزني و يه جوري بهش نزديک بشي .... ببين ميتوني ازش چيزي بفهمي؟ نگاهم کرد . الان بود که داد بزنم. فقط سرم رو تکون دادم. يه لبخند عميق زد محمد -: ممنون... واقعا ممنون... بالاخره اومدن پائين. سوار شديم و راه افتاديم . هرسه مون هم ماتم گرفته بوديم ولي مطمئن بودم که محمد از خوشحالي دل تو دلش نيست. خدايا... نه ...نبايد شکايت ميکردم .... خودم قبول کرده بودم . اومده بودم کمک کنم عشقش برگرده . عشقش؟ خدايا ... خدايا شکرت ... رسيديم . جلوي در چند نفر بودن . کلا پارچه هاي مشکي زده بودن و در هم کامل باز بود . نميدونم خونه خودشون بود يا نه . داخل حياط پر ادم بود . پياده شديم و رفتيم داخل . انگار به پاهام وزنه سربي اويزون بود. رنگ شيده پريده بود . شيدا هم از ناراحتي شيده دمق بود . شام غريبان امام حسين بود و خب خدا رو شکرکه ماها حال خنديدن نداشتيم . محمد ايستاد و دست تکون داد . ما هم به تبعيت ازش ايستاديم . با نزديک شدن علي فهميدم که برای اون دست تکون داده بود . يه پيرهن و کت و شلوار مشکي پوشيده بود . محمدم همينطور . هر دوشونم شال مشکي گردنشون بود . علي رسيد و به گرمي دست محمد رو گرفت و همو بوسيدن . به ما نگاه کرد و خيلي گرم و صميمي تحويلمون گرفت . ما هم همگي فقط لبخنداي مصنوعي و مسخره تحويلش مي داديم . شيده که کلا حرف نميزد . باز من و شيدا جواب سلام داديم . حواسم رفت پيش محمد . داشت
يه طرف ديگه رو نگاه مي کرد. سرم رو انداختم پايين که
صداي محمد همه وجودم رو لرزوند.محمد -: ناهيد خانوم؟چند لحظه...سرم رو اوردم بالا. نفسم بالا نمي اومد. به زور سر پا ايستاده بودم . ناهيد رو ديدم که اومد پيشمون . يه دختر مانتويي با حجاب به نسبت خوب و کمي تپل و سفيد. قيافش قشنگ بود. اومد جلو سلام داد و دست من رو تو دستش گرفت. ناهيد -: سلام عزيزم ... خوشالم که باز مي بينمت ... از صميميتش تعجب کردم . دفعه قبل خيلي سرد بود . با اينکه دستم رو گرفت ولي سردي رفتارش معلوم بود ولي حالا !!! اونقدر حالم خراب بود که کوچکترين صدايي از گلوم خارج نميشد . ميدونستم دارم خراب مي کنم ولي حتي نميتونستم بخندم . بغض لعنتي بدجور گلوم و راه نفسم رو گرفته بود . محمد دست برد تو جيبش . يه حلقه دراورد . گرفت طرف ناهيد . محمد -: اين رو جا گذاشته بودين خونه من ... دست شما باشه بهتره ... شايد يه فرجي شد...ناهيد -: يعني چي آقاي نصر؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
گاهی فقط بیخیال باش ...
وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی
روزت را برایِ عذابِ داشتن ها
و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن !
دنیا همین است ؛
همه ی بادهای آن موافق ،
همه ی اتفاقات آن دلنشین ،
و همه ی روزهای آن خوب نیست !
اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ...
پس تعجبی ندارد اگر آدم ها
جوری باشند که تو دوست نداری !
گاه گاهی در انتخاب هایت
تجدید نظر کن .
فراموش نکن
تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ،
نه تغییرِ آنها ..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5983314030909982300.mp3
19.78M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5983421439452119964.mp3
11.08M
seda24ieeta-v71.apk
13.21M
با این برنامه
میتونی صداتو تغییر بدی
دانلود کن
خودت امتحان کن
👆۲۴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_اول_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم تو
ریپلای به قسمت اول رمان جذاب برای من بمون برای من بخون👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
حلقه رو گرفت ولي محمد بدون جواب رفت .سمتی که پسراي زيادي دور هم جمع شده بودن . ناهيد دست من رو رها کرد و پشت سر محمدم رفت . دهنم رو باز کردم تا شاید بتونم نفس بکشم . چشمام رو بستم و اشک هام ريختن . دوباره بازشون کردم . علي يه صندلي کشيد جلو و شيده من رو نشوند روي صندلي . ميدونستم رسواي عالم و ادم شدم ولي دست خودم نبود . فقط به محمد و ناهيد که داشتن با هم حرف ميزدن خيره شده بودم.دستم رو گذاشتم روي گلوم. چنگ زدم بهش . علي ايستاد روبروم تا جلوي ديدم رو بگيره . ايستاد تا نبينمشون . کلافه بود . شيدا هم چشماش پر شده بود . شيده با بغض گفت. شيده -: آخه ادم بيشعور ... چقدر گفتم نکن نابود ميشي؟علي بهم خيره شد . و من به علي . علي -: درست ميشه ابجي ... درست ميشه ... بعد به شيده نگاه کرد . علي -: ميشه ببرينش داخل ؟نفهميدم با کدوم پا رفتم تو و کجا نشستم. هيچي هم از شام نخوردم. درد داشتم . دردي که با هيچ قرص و امپول و جراحي و ارام بخشي درمان نميشد.فقط صداي نفس هاي محمد رو ميخواستم . تا نفس هام اروم بگيره . ناهيد که از قبل شام نشسته بود روبروم بلند شد و اروم اومد جلو. چهار زانو نشست مقابلم . ناهيد-: چرا چيزي نخوردي خانومي؟ يه لبخند تحويلش دادم . نميدونم چرا ازش متنفر نبودم . همچين حقي هم نداشتم -: ميل نداشتم اخه ...شيده و شيدا هم همچين به بيچاره نگاه مي کردن که انگار قاتل پدربزرگشونه . ناهيد -: چند سالته خانمی؟ لبخند تلخي زدم -: نوزده ... ناهيد -: آقامحمد خوش سليقه است ها ...اسم محمد رو که ميبرد حالم گرفته ميشد . با دستم به خودش اشاره کردم و گفتم . -: اره ... خيلي خوش سليقه اس ...ناهيد -: اون قضيه تمومه... الان تو زن محمدي ... -: نه نيستم... هيچي معلوم نيست ... معلوم نيست ازدواج کنيم يا نه ...اين جمله اي بود که محمد خواسته بود به ناهيد بگم . ديگه کم مونده باز اشکام بريزن . فکر کنم فهميد که بلند شد و رفت بيرون . شيده خم شد و دم گوشم گفت . شيده -:کاش اسمش حکيمه بود ...وا ؟ چرا؟ انقدر حالم بد بود که اصلا نخواستم بپرسم و يا بخندم . به اين عزاداري احتياج داشتم چه خوب که اومديم . شيده -: پس چرا اينجا مختلط نيست عاطي؟ يعني چي؟ميخواست مثلا من رو بخندونه . شيده -: ببين چه خبره ؟ اينهمه دختر اومدن دلبري ... من که ديده نميشم بينشون ... بازدوباره اين ناهيد اومد . ناهيد -: عاطفه جون علي اقا بيرون کارت داره ...حالا حال اين شيده خراب ميشه. درگوشش گفتم -:يادت باشه ... من واسه اون فقط يه خواهرم ... شيده -: برو بابا ها ديوونه...حالا انگار من صاحبشم ... بلند شدم و با ناهيد رفتيم برون. ناهيد تنهامون گذاشت. علي -: بيا بشين اينجا ...
به پله هاي بالکن اشاره کرد . هر دوتامون نشستيم کنار هم با يکم فاصله . علي -: اگه يادت باشه ... روز اولي که پاتو گذاشتي تو خونه محمد بهت گفتم اگه از چيزي ناراحت يا اذيت شدي بهم بگو ... ولي نگفتي ... نگفتي که عشق به محمد اذيتت ميکنه ... مثل همون
شبي که تکيه دادي به ماشين و بهش بد و بيراه گفتي... نگفتي اونروزي که ناهيد اومد خونتون اذيت شدي و دوساعت از زودتر از کلاست از خونه زدي بيرون... نگفتي که فرداش محمد زد تو گوشت و بهت چرت و پرت گفت...-: شما از کجا ميدوني زد؟ علي -: چون همون روز خودش بهم گفت و منم يه دل سير فحشش دادم ... ولي از تو که پرسيدم گفتي حتي داد هم نزد ... حالا ميخوام بدونم چرا همه اينايي رو که اسم بردم رو نگفتي ؟ بهم اعتماد نداري؟ منو برادرت نميدوني؟ -: نه ... اصلا اينطور نيست ... من نگفتم چون گفتنش فايده اي نداشت ... من قبل وارد شدن به زندگي محمد ميدونستم چه مشکلاتي روبرومه ... ولي فکر نميکردم اينقدر سست باشم ... علي -: نه ... تو سست نيستي ... بايد بگي فکر نميکردي اينقدر عاشق باشي ... بغضم رو قورت دادم . علي -: ولي حالا فهميدي ... من چيکارکنم برات خواهری -: هيچ کاري از کسي بر نمياد ... علي -: دعا که ميتونم بکنم برات ... بلند شدم و با لحني که عصبي ميزد گفتم -: پس شب و روز دعا کن که خدا اين عشق لعنتي رو ازم بگيره ...دويدم تو ... خوش شانس بودم . چون بلافاصله مراسم شروع شد و چراغها رو خاموش کردن .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
« محمد »
از صبح زود بعد نماز کارم رو شروع کرده بودم . فقط واسه ناهار رفته بودم بيرون تمام ذهنم و متمرکز کرده بودم روي آهنگ سازي .هميشه دوست داشتم اهنگ سازي کارهام رو خودم انجام بدم نه کسه ديگه . پس حالا هم دست به کار شده بودم. ميخواستم يه چيز توپي درش بيارم . زمين پر از کاغذ هاي مچاله شده اي بود که توشون نت اهنگ نوشته بودم . احساس گرسنگي شديدي داشتم... خيلي فسفر سوزونده بودم ... تنها هم بودم .مازيار و شايان امروز و فردا رو نميخواستن بيان و مرتضي هم که خودم گفته بودم نياد .غلط کرده بياد بچه پرو ...با اون نگاه های بدش ميره تو صورت عاطفه .. بلند شدم برم يه چيزي بخورم و يه چايي بريزم . در رو باز کردم اين ور و اون ور رو نگاه کردم رفتم جلوتر . به اشپزخونه نگاه کردم نرسيده بودم . سرم رو چرخوندم و ديدم که شيده و شيدا جلوي در پهن شدن يکي دستشو گرفته دهنش . يکي رو شکمش . غش کردن از خنده . خندم گرفت ... رفتم نزديکشون ببينم باز چه خبره . منو که ديدن خودشونو جمع وجور کردن و خندشون رو قورت دادن ولي لبخنداشون رو لباشون بود -: چي شده؟ شيده -:هيچي به عاطفه ميخنديم -: چرا خب چي شده ؟ شيده -: از صبح خيلي افسرده و پکر بود گفتيم يک ذره سر کارش بذاريم بلکه بخنده ...شيدا -: گفتيم همسايتون اومده بود کارت داشت ... ديوونه الان پاشده رفته دم درشون به پسره ميگه چيکارم داشتي ... پسره هم هنگ کرده بدبخت !! دوباره دوباره زدن زير خنده . اي خدا اينا چقدر شلوغ بودن با همديگه ... خنديدم و رفتم بيرون . پسره يه لبخند تحويل عاطفه داد . قاطي کردم و رفتم جلو و سلام دادم -: عاطفه خانوم ايشون نبودن ...حاج خانوم همسايه طبقه اول بودن ...بعد از پسره که با خنده زل زده بود به عاطفه عذرخواهي کردم . دستش عاطفه رو گرفتم و کشيدمش تو .این دومین بار بود. باسرعت دستش رو از دستم در اورد . در رو که بستم خندیدم. اونا هم معلوم بود خيلي سعي ميکردن جلوخودشونو بگيرن . عاطفه با تعجب نگاهمون ميکرد . عاطفه -: خب بذار برم ببينم حاج خانوم چيکارم داشت ؟ وااي که چقدر قيافش با مزه شده بود . خنديدم و گفتم -: نميخواد...عصبي شد . عاطفه -: يعني چي نميخواد ؟ شايد کاري واسش پيش اومده باشه ... ولوم صداش غيرعادي رفته بود بالا . شيدا با خنده گفت . شيدا -: عاطي بيخيال سرکاري بود ...کسي صدات نکرده بود ...دوباره لبخند زدم . يه نگاه به هرسه مون انداخت و رفت . خنده هاي شيده و شيدا محو شد . شيدا -:گفتم الان چند تا مشت و لگد نثارمون ميکنه ...شيده -: بيخيال اعصابش خورده ...ابرومو دادم بالا و پرسيدم . -: چرا ؟ چش شده ؟شيده اهي کشيد . شيده -: هيچي ...اگه بشه ما يه ذره ببريمش بيرون حال و هواش عوض شه ...فکرم به شدت مشغول شد . فقط سر تکون دادم . دوباره برگشتم تو استوديوم . گرسنگي و تشنگي از يادم رفته بود . يعني چش بود؟ نگاهم به برگه هام افتاد و دوباره رفتم سر کارم . غرق اهنگا و نت ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد . حتما مامان اينا بودن والا کساي ديگه به گوشيم زنگ میزنن . رفتم و برداشتم . مادر عاطفه بود. کلي حال و احوال کرد .بعدشم گفت که فردا ميان اينجا . صبح ميان و شب با شيده و شيدا بر ميگردن . منم گفتم قدمشون رو چشم.