📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_ششم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-: واي نه اصلا حرفشم نزن...بهش فکر کردني دلشوره ميگيرم...شیده ی نگاهی به ساعتش انداخت.شيده -: ببين الان يه ربع به يازدهه... مطمئن باش خوابه ... دوثانيه در رو باز مي کنيم و ميبنديم ...قبلم تند مي زد. بچه ها تو رو خدا بيخيال شين... من نميام ...شيدا -: تو نيا... ما خودمون ميريم ...بلند شدم و رفتم سمت در . همه مون بلوز استين بلند و شلوار راحتي پوشيده بوديم. دم در ايستادم و شيدا در رو باز کرد و به بيرون سرک کشيد. در رو چهار طاق باز کرد. چراغها روشن بود. شيدا -: عاطي نيست...بريم ديگه...منم هيجان خونم کم شده بود. فضوليمم بعد از مدتها دوباره سر باز کرده بود. بلند شدم و هر سه
پاورچين رفتيم بيرون.حالا انگار اومديم دزدي ! ما چقدر فضوليم خدا ... جلوي در اتاق که رسيديم با استرس گفتم-: واسا ... اگه تو همين اتاق باشه چي؟ دوتاشونم خيره شدن به من . شيدا سر چرخوند و اروم گفت . شيدا -: نه ... خوابه ... ببين ...دمپايياش جلو در اتاقشه ... نگاه کردم . دراتاقش بسته بود و چراغشم خاموش بود . دمپاييشم جلو در بود . يه نفس راحت کشيدم و رفتيم جلوتر . هرسه تامون پا برهنه بوديم تا سر و صدا ايجاد نشه. شيدا دستش رفت روي دستگيره در. من و شيده هم سرهامون رو برديم جلو. سه تايي سرفرو کرديم پشت در. يکم در رو اروم باز کرد.خيلي کم. چراغ داخل روشن بود . پنج تا پسر نشسته بودن تو اتاق. شيدا در رو بست . محمد و مرتضي رو شناختم بينشون. بقيه رو اصلا فرصت نکردم ببينم . با دهن باز و با ذوقي بچگونه شيده رو بغل کردم -:واااي شيده ...استديوشه... عاشق استديو خواننده ها بودم . و عاشق تو اون اتاق که دو بار هم نصيبم شده بود . شيدا با تعجب بيش از حد گفت . شيدا -: عاطي ببین کیا اینجان ؟چشمام گرد شد . -: دیدیشون؟ نه ...نديدم ... شيدا يه کوچولو باز کن در رو ببينم ... شيدا -: بيخيال مي بيننمون ...شيده -: وجوداون گروه از خواننده ها تو خونه محمد نصر تعجب آور تر از وجود من و تو شيدا نيست که ...خنديدم . -: خب من که از نزديک نديدمش ...حالا من هموني بودم که التماس ميکردم در رو باز نکنن ها . اونا هم مثل من فضولييشون بدجور قلقکشون ميداد . دوباره در رو باز کرديم . اين دفعه کمتر از قبل . سر هامون رو فروکرديم تا از اون خط باريک تو رو ببينيم .همون لحظه صداي زنگ گوشي اومد . مرتضي -: واي باز اين دختره سيريش... گوشيش رو گذاشت رو اسپيکر و جواب داد . خواستم در رو ببندم که شيده نذاشت . اصلا استرس نداشتم چون زياد تو ديد نبوديم . با صدايي که به زور شنيدمش گفت . شيده -: بذار ببينم با کي ميحرفه ؟ مرتضي -: خانم اخه من چقدر به شما بگم که نميشه ...صداي دختره اومد . دختره -: چرا نشه ؟ دليل بيار خب ... چي کم دارم ؟ همشون ميخنديدن نامردا...مرتضي صداشو اورد پائين تر و به دوستاش گفت: مرتضي -: واي خدا ... ببينيد چطور دکش ميکنم ... بعد ولوم رو برد بالا. مرتضي -: اخه عزيزم ... اين چه حرفيه ميزني ؟ تو هيچي کم نداري ... ولي من شرايطم جور
نيست ... دختره -: من هيچي ازت نميخوام ... هيچي ... مرتضي -: نه منظورم از يه لحاظ ديگس... من عاشق کس ديگه اي هستم...دختره سکوت کرد. ما هم که خيال نداشتيم در رو ببنيديم . دختره -: کي ؟ مرتضي -: عاشق صابخونه مون شدم ... يه خانم بيوه اي هس که خيلي ارومه...البته از بدشانسي سه تا پسر داره ... يکي از يکي سيبيلو تر ... دختره قهقهه زد . ما هم که داشتيم خفه ميشديم از خنده. مرتضي -: به جان تو راست ميگم... نخند...ناراحت ميشم فقط پسراش مخالفن که اونم با گذشت زمان ايشالا راضيشون ميکنم...دختره ميخنديد و ما هم پشت در به زور سر پا ايستاده بوديم . وقتي با هم بوديم به ترک ديوار هم مي خنديديم حالا چه برسه به حرفاي اين مرتضی.دختره -: من دارم جدي ميگم ... جدي باش لطفا... مرتضي -: مگه من با شما شوخي دارم؟ الانم با هم اومديم نامزد بازي... ميخواي گوشيو بدم بهش؟ دوستاش داشتن ميخنديدن .محمدم مي خنديد و شونه هاشم مي لرزيد. دختره ايشي گفت ووقطع کرد. شيدا دستگيره رو ول کردم . سه تايي داشتيم ميخنديدم و از زور خنده زمينو گاز ميزديم. نميتونستيم صدا دار بخنديم پس براي تخليه هيجاناتمون دهنمونو باز کرده بوديم و مي خنديدیم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اونم چه طوري ؟ خيلي وضع وحشتناکي بود . من که چشمامو بسته بودم و دستمو گرفته بودم جلو دهنم . يکم که خنديدم چشمام رو باز کردم که به بچه ها اشاره کنم بريم. ديدم محمد ايستاده تو قاب در . نيم قدم باهم فاصله داشتيم . فقط. بادهن باز خشکم زد. شیده جیغ زد و دويد تو دستشویی شیدا هم پشت سرش.داشتم بهشون نگاه ميکردم. شيدا قبل از اينکه بتونه بره تو شيده در رو بست. شيدا هم موند پشت در شيدا هم ميخنديد و هم مشت به در ميکوبيد و ميگفت شيدا -: باز کن بيشعور ... يه دفعه درباز شد و شيدا هم خودشو پرت کرد تو دستشويي . مات و مبهوت . اصلا اسم خودمم يادم رفته بود . به محمد نگاه کردم . بدجور شکه شده بود. بدتر از من خشکش زده بود-: سلام خوبي؟ محمد با چشماي گشاد شده اش بهم خيره شده بود . هيچي نگفت . بيچاره هنوز تو شوک بود . فک کنم تو عمرش همچين شلوغ کاريايي نديده بود
سرم رو خاروندم و گفتم -: خب خوبي ديگه .. خدا رو شکر...هيچي نمي گفت . دوستاش از داخل گفتن . -: محمد چي شد؟ ... چه خبره ؟ ... صداي پا اومد . -: با اجازه من برم ...بدو رفتم تو اتاق و در رو کوبيدم . صداشو از پشت در شنيدم . مرتضي -: محمد چته جن ديدي؟ ... يهو محمد منفجر شد . چنان قهقهه مي زد که تا دوساعت به خنده اش خنديدم . عجب سوتي اي بودا ... صبح با شيدا مشغول چيدن ميز صبحانه بوديم که شيده از دستشويي درومد بيرون ، خدا رو شکر محمد نبود . شيده اومد تو اشپزخونه و روبروي ما تکيه داد به اپن . بد جور خوابالو بود . ديشب تا نزديکي هاي صبح با هم خنديده بوديم. شيدا نشست پشت ميز و منم مشغول چک کردن چايي و ريختن مربا و عسل توي ظرف شدم . شيده -: چه خبرتونه اول صبحي سر و صدا راه انداختين؟ نذاشتين دو دقه کپه مرگمونو بذاريم...شيدا -: ديشب رو نقد مي کرديم ... شيده -: نقد و بررسي نداره که ...خميازه کشيد و ادامه داد . شيده -: بدبخت انگار سه تا فضايي ديده ... يه ربع هنگ بود بعد يه ربع تازه يادش افتاد بايد بخنده ...خميازه کشيد. من و شيدا هم داشتيم ميترکيديم . شيدا هم که رسما داشت ميزو گاز ميزداز زور خنده . منم از شدت ويبره خنده نميتونستم عسلو درست بريزم توظرف وهمه جا رونابود کردم .شيده -: عاطفه ... گلم ... چه ناز ميخندي ...خندهاتوبخورم...عسل کی بودی تو... يا علي... پاک خل شده بود . باهرمصیبتی که بود عسل ها رو ريختم تو ظرف و مرباها رو هم . بدون نگاه کردن بهش گذاشتم رو ميز و برگشتم تا چايي بريزم . شيده از بيخوابي قاط زده بود و زده بود به سرش . چايي ها رو ريختم و برگشتم . محمد درست پشت سر شيده و اونور اپن ايستاده بود و داشت ميخنديد. .شیده خميازه کشيد. براش چشم و ابرو بالا انداختم . اي خاک بر سرمون شد. يه ريز جلوش داشتيم سوتي ميداديم . دستاشو باز کرد طرف اسمون و بلند گفت : شيده -: خدايا اين شادي ها رو از ما نگير ...
يا حسين اين دختره پاک خل شده بود . انگار يه چي زده . دوباره براش ابرو بالا انداختم شيده -: چته تو چرا چشم و ابرو ميرقصوني؟ بيا اين پشتمو بخارون ببينم ... همون لحظه چرخيد اونور تا من پشتشو بخارونم که با محمد چشم تو چشم شد . شيدا هم همين لحظه متوجه اوضاع شد . خواست مثلا اوضاع رو جمع و جور کنه. به روي مبارکشم نياورد. شيده -: سلام ... صبح بخير اقا محمد ... چي شده ؟ واسه چي ميخنديد؟ يهو خونه از صداي خنده ما چهار تا جوري رفت هوا که گفتم الانه که خدا هممونو سنگ ميکنه روز عاشورايي .ومن حاضر بودم هرجای اون خونه صبحونه بخورم غیر از اینکه سر یه میز روبروی محمد بشینم وسعی کنم نخندم .گذشت و شب رسيد . شيده -: عاطي ما نياييم ... خيلي ضايعس .. ميايم سوتي موتي ميديم ... اخه ما رو چه به خونه مجري مشهور رفتن ...
-: وااا ؟ چرا مسخره بازي در ميارين ؟ شيده -: اخه من واسه من واسه چي بيام اونجا جهانو تماشا کنم ... علي که مال من نيست...باز دوباره اين رفت تو مود افسردگي.براشون خيلي غيرعادي بود اين قضيه هيئت رفتن . درست مثل من وقتي که محمد رو ديدم يا وقتي که به عقدش در اومدم . به هيچکي هم چيزي نميشد تعريف کرد . خب چيز عادي اي نبود . حالا فکر ميکردن توهم زديم و اينا ... واسه چي خودمون مسخره مردم ميکرديم ؟ بالاخره با کلي زور راضيشون کردم که بيان. من و شيدا چادر عربي سرمون بود ولي نذاشتيم شيده عربي سر کنه ميگفتيم واسه دلبري چادر معمولي که سنگينتر نشون ميده رو سر کنه.آخي چقد علي و شيده به هم مي اومدن! شيده چادر به سر جلوي ائينه ايستاده بود و به خودش خيره شده بود . خيلي دمق بود . شيده -: عاطي ...ميترسم ببينم همش خوابه ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم جلو و نيشگونش گرفتم . شيده -: عاطي آره بيدارم ... ولي من به تماشاي جهان آمده ام ... -: اي کوفت...در اتاقم زده شد. قبل اينکه در رو باز کنم صداي محمد بلند شد . محمد -: عاطفه خانوم ... ديشب ماشين دست مرتضي بود کثیف کرده توشو ... ميرم تميزش کنم ... شما هم يه ربعه بيايد پائين ...بلند گفتم .-: باشه ... چشم ...هممون ساکت بوديم . صداي باز و بسته شدن در اومد .-: بچه ها شما يه ربع دیگه بياين... من برم بابت ديشب ازش عذرخواهي کنم ...وا ي خدايا چرا اين دو تا اينقدر افسرده شدن ؟ چيزي نگفتن. منم در رو باز کردم و زدم بيرون. محمد تو پارگينک بود . خم شده بود روي صندلي عقب و با دستش روي صندلي و پاک مي کرد و ميريخت بيرون. رفتم جلوتر-: اقاي خواننده؟ من بابت ديشب خيلي خيلي معذرت مي خوام ... ميدونم اصلا کارمون درست نبود... يکم کنجکاو بودم ببينم اون اتاقه چيه که هميشه درش بسته اس ...سرش رو اورد بيرون و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: مگه نميدونستي اون اتاق استديوعه ؟ سرم رو انداختم پائين -: نه ... روز اول همه اتاقارو نشون دادين ولي اون اتاقو معرفی نکردین محمد -: واقعا؟ بعد خنديد -: معذرت ميخوام ...بخدا نميخواستم فضولي کنم... نميدونستم شما اون توييد ... محمد -: اشکالي نداره بابا ... تقصير خودم بوده پس ... ولي خب تو هم شلوغ بودي رو نميکرديا کوچولو ...-: کوچولو ؟ محمد -: اره کوچولويي ديگه .... دختر دايي هاتو که ميبيني بیشتر ... ديگه ادامه نداد . لبخند محوي زدم . محمد -:بعدشم ... من بيست وشش سالمه و تو نوزده ... پس کوچولويي ...دوباره خم شد تو ماشين . منتظر بودن شيدا و شيده بيان . محمد رفت سراغ صندلي جلو . خوب تکوندش . منم فقط داشتم نگاهش مي کردم. محمد -: عاطفه خانم ؟ امشب ناهيد هم مياد اونجا ... انگار يه سطل اب يخ ريختن رو سرم . بغضم گرفت . محمد -: با برادرش تو دوران نامزديمون رابطه خوبی داشتم ... امشبم دوتايي ميان ...باز چيزي نگفتم .کلمه اي حرف مي زدم اشکهام مي ريخت و همه چي لو ميرفت . من اومده بودم کمکش کنم . محمد -: ميخوام باهاش حرف بزني و يه جوري بهش نزديک بشي .... ببين ميتوني ازش چيزي بفهمي؟ نگاهم کرد . الان بود که داد بزنم. فقط سرم رو تکون دادم. يه لبخند عميق زد محمد -: ممنون... واقعا ممنون... بالاخره اومدن پائين. سوار شديم و راه افتاديم . هرسه مون هم ماتم گرفته بوديم ولي مطمئن بودم که محمد از خوشحالي دل تو دلش نيست. خدايا... نه ...نبايد شکايت ميکردم .... خودم قبول کرده بودم . اومده بودم کمک کنم عشقش برگرده . عشقش؟ خدايا ... خدايا شکرت ... رسيديم . جلوي در چند نفر بودن . کلا پارچه هاي مشکي زده بودن و در هم کامل باز بود . نميدونم خونه خودشون بود يا نه . داخل حياط پر ادم بود . پياده شديم و رفتيم داخل . انگار به پاهام وزنه سربي اويزون بود. رنگ شيده پريده بود . شيدا هم از ناراحتي شيده دمق بود . شام غريبان امام حسين بود و خب خدا رو شکرکه ماها حال خنديدن نداشتيم . محمد ايستاد و دست تکون داد . ما هم به تبعيت ازش ايستاديم . با نزديک شدن علي فهميدم که برای اون دست تکون داده بود . يه پيرهن و کت و شلوار مشکي پوشيده بود . محمدم همينطور . هر دوشونم شال مشکي گردنشون بود . علي رسيد و به گرمي دست محمد رو گرفت و همو بوسيدن . به ما نگاه کرد و خيلي گرم و صميمي تحويلمون گرفت . ما هم همگي فقط لبخنداي مصنوعي و مسخره تحويلش مي داديم . شيده که کلا حرف نميزد . باز من و شيدا جواب سلام داديم . حواسم رفت پيش محمد . داشت
يه طرف ديگه رو نگاه مي کرد. سرم رو انداختم پايين که
صداي محمد همه وجودم رو لرزوند.محمد -: ناهيد خانوم؟چند لحظه...سرم رو اوردم بالا. نفسم بالا نمي اومد. به زور سر پا ايستاده بودم . ناهيد رو ديدم که اومد پيشمون . يه دختر مانتويي با حجاب به نسبت خوب و کمي تپل و سفيد. قيافش قشنگ بود. اومد جلو سلام داد و دست من رو تو دستش گرفت. ناهيد -: سلام عزيزم ... خوشالم که باز مي بينمت ... از صميميتش تعجب کردم . دفعه قبل خيلي سرد بود . با اينکه دستم رو گرفت ولي سردي رفتارش معلوم بود ولي حالا !!! اونقدر حالم خراب بود که کوچکترين صدايي از گلوم خارج نميشد . ميدونستم دارم خراب مي کنم ولي حتي نميتونستم بخندم . بغض لعنتي بدجور گلوم و راه نفسم رو گرفته بود . محمد دست برد تو جيبش . يه حلقه دراورد . گرفت طرف ناهيد . محمد -: اين رو جا گذاشته بودين خونه من ... دست شما باشه بهتره ... شايد يه فرجي شد...ناهيد -: يعني چي آقاي نصر؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
گاهی فقط بیخیال باش ...
وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی
روزت را برایِ عذابِ داشتن ها
و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن !
دنیا همین است ؛
همه ی بادهای آن موافق ،
همه ی اتفاقات آن دلنشین ،
و همه ی روزهای آن خوب نیست !
اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ...
پس تعجبی ندارد اگر آدم ها
جوری باشند که تو دوست نداری !
گاه گاهی در انتخاب هایت
تجدید نظر کن .
فراموش نکن
تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ،
نه تغییرِ آنها ..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5983314030909982300.mp3
19.78M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5983421439452119964.mp3
11.08M
seda24ieeta-v71.apk
13.21M
با این برنامه
میتونی صداتو تغییر بدی
دانلود کن
خودت امتحان کن
👆۲۴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_اول_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم تو
ریپلای به قسمت اول رمان جذاب برای من بمون برای من بخون👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
حلقه رو گرفت ولي محمد بدون جواب رفت .سمتی که پسراي زيادي دور هم جمع شده بودن . ناهيد دست من رو رها کرد و پشت سر محمدم رفت . دهنم رو باز کردم تا شاید بتونم نفس بکشم . چشمام رو بستم و اشک هام ريختن . دوباره بازشون کردم . علي يه صندلي کشيد جلو و شيده من رو نشوند روي صندلي . ميدونستم رسواي عالم و ادم شدم ولي دست خودم نبود . فقط به محمد و ناهيد که داشتن با هم حرف ميزدن خيره شده بودم.دستم رو گذاشتم روي گلوم. چنگ زدم بهش . علي ايستاد روبروم تا جلوي ديدم رو بگيره . ايستاد تا نبينمشون . کلافه بود . شيدا هم چشماش پر شده بود . شيده با بغض گفت. شيده -: آخه ادم بيشعور ... چقدر گفتم نکن نابود ميشي؟علي بهم خيره شد . و من به علي . علي -: درست ميشه ابجي ... درست ميشه ... بعد به شيده نگاه کرد . علي -: ميشه ببرينش داخل ؟نفهميدم با کدوم پا رفتم تو و کجا نشستم. هيچي هم از شام نخوردم. درد داشتم . دردي که با هيچ قرص و امپول و جراحي و ارام بخشي درمان نميشد.فقط صداي نفس هاي محمد رو ميخواستم . تا نفس هام اروم بگيره . ناهيد که از قبل شام نشسته بود روبروم بلند شد و اروم اومد جلو. چهار زانو نشست مقابلم . ناهيد-: چرا چيزي نخوردي خانومي؟ يه لبخند تحويلش دادم . نميدونم چرا ازش متنفر نبودم . همچين حقي هم نداشتم -: ميل نداشتم اخه ...شيده و شيدا هم همچين به بيچاره نگاه مي کردن که انگار قاتل پدربزرگشونه . ناهيد -: چند سالته خانمی؟ لبخند تلخي زدم -: نوزده ... ناهيد -: آقامحمد خوش سليقه است ها ...اسم محمد رو که ميبرد حالم گرفته ميشد . با دستم به خودش اشاره کردم و گفتم . -: اره ... خيلي خوش سليقه اس ...ناهيد -: اون قضيه تمومه... الان تو زن محمدي ... -: نه نيستم... هيچي معلوم نيست ... معلوم نيست ازدواج کنيم يا نه ...اين جمله اي بود که محمد خواسته بود به ناهيد بگم . ديگه کم مونده باز اشکام بريزن . فکر کنم فهميد که بلند شد و رفت بيرون . شيده خم شد و دم گوشم گفت . شيده -:کاش اسمش حکيمه بود ...وا ؟ چرا؟ انقدر حالم بد بود که اصلا نخواستم بپرسم و يا بخندم . به اين عزاداري احتياج داشتم چه خوب که اومديم . شيده -: پس چرا اينجا مختلط نيست عاطي؟ يعني چي؟ميخواست مثلا من رو بخندونه . شيده -: ببين چه خبره ؟ اينهمه دختر اومدن دلبري ... من که ديده نميشم بينشون ... بازدوباره اين ناهيد اومد . ناهيد -: عاطفه جون علي اقا بيرون کارت داره ...حالا حال اين شيده خراب ميشه. درگوشش گفتم -:يادت باشه ... من واسه اون فقط يه خواهرم ... شيده -: برو بابا ها ديوونه...حالا انگار من صاحبشم ... بلند شدم و با ناهيد رفتيم برون. ناهيد تنهامون گذاشت. علي -: بيا بشين اينجا ...
به پله هاي بالکن اشاره کرد . هر دوتامون نشستيم کنار هم با يکم فاصله . علي -: اگه يادت باشه ... روز اولي که پاتو گذاشتي تو خونه محمد بهت گفتم اگه از چيزي ناراحت يا اذيت شدي بهم بگو ... ولي نگفتي ... نگفتي که عشق به محمد اذيتت ميکنه ... مثل همون
شبي که تکيه دادي به ماشين و بهش بد و بيراه گفتي... نگفتي اونروزي که ناهيد اومد خونتون اذيت شدي و دوساعت از زودتر از کلاست از خونه زدي بيرون... نگفتي که فرداش محمد زد تو گوشت و بهت چرت و پرت گفت...-: شما از کجا ميدوني زد؟ علي -: چون همون روز خودش بهم گفت و منم يه دل سير فحشش دادم ... ولي از تو که پرسيدم گفتي حتي داد هم نزد ... حالا ميخوام بدونم چرا همه اينايي رو که اسم بردم رو نگفتي ؟ بهم اعتماد نداري؟ منو برادرت نميدوني؟ -: نه ... اصلا اينطور نيست ... من نگفتم چون گفتنش فايده اي نداشت ... من قبل وارد شدن به زندگي محمد ميدونستم چه مشکلاتي روبرومه ... ولي فکر نميکردم اينقدر سست باشم ... علي -: نه ... تو سست نيستي ... بايد بگي فکر نميکردي اينقدر عاشق باشي ... بغضم رو قورت دادم . علي -: ولي حالا فهميدي ... من چيکارکنم برات خواهری -: هيچ کاري از کسي بر نمياد ... علي -: دعا که ميتونم بکنم برات ... بلند شدم و با لحني که عصبي ميزد گفتم -: پس شب و روز دعا کن که خدا اين عشق لعنتي رو ازم بگيره ...دويدم تو ... خوش شانس بودم . چون بلافاصله مراسم شروع شد و چراغها رو خاموش کردن .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
« محمد »
از صبح زود بعد نماز کارم رو شروع کرده بودم . فقط واسه ناهار رفته بودم بيرون تمام ذهنم و متمرکز کرده بودم روي آهنگ سازي .هميشه دوست داشتم اهنگ سازي کارهام رو خودم انجام بدم نه کسه ديگه . پس حالا هم دست به کار شده بودم. ميخواستم يه چيز توپي درش بيارم . زمين پر از کاغذ هاي مچاله شده اي بود که توشون نت اهنگ نوشته بودم . احساس گرسنگي شديدي داشتم... خيلي فسفر سوزونده بودم ... تنها هم بودم .مازيار و شايان امروز و فردا رو نميخواستن بيان و مرتضي هم که خودم گفته بودم نياد .غلط کرده بياد بچه پرو ...با اون نگاه های بدش ميره تو صورت عاطفه .. بلند شدم برم يه چيزي بخورم و يه چايي بريزم . در رو باز کردم اين ور و اون ور رو نگاه کردم رفتم جلوتر . به اشپزخونه نگاه کردم نرسيده بودم . سرم رو چرخوندم و ديدم که شيده و شيدا جلوي در پهن شدن يکي دستشو گرفته دهنش . يکي رو شکمش . غش کردن از خنده . خندم گرفت ... رفتم نزديکشون ببينم باز چه خبره . منو که ديدن خودشونو جمع وجور کردن و خندشون رو قورت دادن ولي لبخنداشون رو لباشون بود -: چي شده؟ شيده -:هيچي به عاطفه ميخنديم -: چرا خب چي شده ؟ شيده -: از صبح خيلي افسرده و پکر بود گفتيم يک ذره سر کارش بذاريم بلکه بخنده ...شيدا -: گفتيم همسايتون اومده بود کارت داشت ... ديوونه الان پاشده رفته دم درشون به پسره ميگه چيکارم داشتي ... پسره هم هنگ کرده بدبخت !! دوباره دوباره زدن زير خنده . اي خدا اينا چقدر شلوغ بودن با همديگه ... خنديدم و رفتم بيرون . پسره يه لبخند تحويل عاطفه داد . قاطي کردم و رفتم جلو و سلام دادم -: عاطفه خانوم ايشون نبودن ...حاج خانوم همسايه طبقه اول بودن ...بعد از پسره که با خنده زل زده بود به عاطفه عذرخواهي کردم . دستش عاطفه رو گرفتم و کشيدمش تو .این دومین بار بود. باسرعت دستش رو از دستم در اورد . در رو که بستم خندیدم. اونا هم معلوم بود خيلي سعي ميکردن جلوخودشونو بگيرن . عاطفه با تعجب نگاهمون ميکرد . عاطفه -: خب بذار برم ببينم حاج خانوم چيکارم داشت ؟ وااي که چقدر قيافش با مزه شده بود . خنديدم و گفتم -: نميخواد...عصبي شد . عاطفه -: يعني چي نميخواد ؟ شايد کاري واسش پيش اومده باشه ... ولوم صداش غيرعادي رفته بود بالا . شيدا با خنده گفت . شيدا -: عاطي بيخيال سرکاري بود ...کسي صدات نکرده بود ...دوباره لبخند زدم . يه نگاه به هرسه مون انداخت و رفت . خنده هاي شيده و شيدا محو شد . شيدا -:گفتم الان چند تا مشت و لگد نثارمون ميکنه ...شيده -: بيخيال اعصابش خورده ...ابرومو دادم بالا و پرسيدم . -: چرا ؟ چش شده ؟شيده اهي کشيد . شيده -: هيچي ...اگه بشه ما يه ذره ببريمش بيرون حال و هواش عوض شه ...فکرم به شدت مشغول شد . فقط سر تکون دادم . دوباره برگشتم تو استوديوم . گرسنگي و تشنگي از يادم رفته بود . يعني چش بود؟ نگاهم به برگه هام افتاد و دوباره رفتم سر کارم . غرق اهنگا و نت ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد . حتما مامان اينا بودن والا کساي ديگه به گوشيم زنگ میزنن . رفتم و برداشتم . مادر عاطفه بود. کلي حال و احوال کرد .بعدشم گفت که فردا ميان اينجا . صبح ميان و شب با شيده و شيدا بر ميگردن . منم گفتم قدمشون رو چشم.
#قسمت_شصت_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قشنگي بود همخونه داشتن . خودشم از جنس ظريف دخترونه. مخصوصا با اين سه تا زلزله... واي که چقدر قيافه اشون ديدني بود اون شبي که اومده بودن فضولي . تلفن دستم بود و داشتم به اون شب فکر مي کردم و مي خنديدم. نگاهم به عکس خودم روي ديوار افتاد . بعدش به ساعت. هشت و نيم بود . ساعت پنج بود که رفتن. حسابي دير کرده بودن. ديگه هوا تاريک شده بود. ...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و شماره عاطفه رو گرفتم . اواي انتظارش صداي من بود. صدای زنگ گوشيش بلند شد . صدا از تو اتاق مي اومد. در اتاق هم کامل باز بود . همونطور که موبايل رو گوشم بود رفتم تو اتاق . گوشي روي ميز مطالعه اش روشن و خاموش ميشد و ويبره ميرفت .نفسم رو فوت کردم بيرون. يه نيم نگاه به صفحه گوشي انداختم و قطع کردم. عه؟ اون چي بود؟ گوشيو گرفتم دستم و دوباره زنگ زدم تا عکسه رو ببينم . خداي من ! داشتم روده بر مي شدم از خنده... بلند بلند قهقهه می زدم .دوباره به عکسه نگاه کردم. اونقدر خنديدم که تماس قطع شد. خدايا اين دختر ديگه کي بود؟ خيلي بامزه بود. بعد از مدتها وجودش باعث مي شد من قهقهه بزنم. دلم ميخواست دوباره عکسه رو ببينم. باز شمارشو گرفتم . خدايا... عکس من و علي بود که قبلا روي سايتها پر شده بود. با هم دوتايي انداخته بوديم. فقط صورتامون بود. برا علي يه مو گذاشته بود و سيبيلاي بابا کرمي بزرگ و يه عينک گرد و اما من ...!! روسر من موهاي بلند خرمايي گذاشته بود و به چشمام خط چشم کشيده بود و يه عينک هم روي چشمام يود. يه لب گنده رژ مالي شده روي لبهام گذاشته بود و يه گل رز روي موهايي که واسم درست کرده بود گذاشته بود . با اون ته ريشام منظره فوق العاده اي رو درست کرده بود.خيلي عکس توپي بود. دوباره از ته دل خنديدم. گوشيشو گذاشتم سر جاي اولش و رفتم توي استديو تا ديگه جمع و جور کنم . بالاخره اومدن . با کلي سر و صدا و عاطفه هنوز پکر بود . چنتا نايلون دستشون. از کجا مغازه پيدا کرده بودن اين محرمي؟ شام هم خريده بودن. کلي تشکر کردم و شام رو خورديم و بعدش چاي و دوباره رفتن تو اتاق. چراغا رو خاموش کردم و خودم رو انداختم رو مبل جلوي تي وي . شروع کردم به کانالها رو پس و پيش کردن . اخر سر يه فيلم جنگي پيدا کردم و تماشا کردم . آخرای فيلم بود که در اتاق باز شد و عاطفه اومد بيرون . نگاهامون به هم گره خورد. گوشي دستش بود. تقريبا دو و نيم ماه بود که اين دختر کوچولو همسرم بود.نميدونم چرا دلم ميخواست بکشونمش پيش خودم. شايد به خاطر اينکه بدونم چرا سرحال نيست؟ -: توام خوابت نمياد ؟برو دو تا چايي بريز بيا اينجا فيلم ببينيم...رفت و بعد پنج دقيقه با سيني چاي اومد. ميخواست دور بشينه که خودمو رو جابجا کردم-: بيا اينجا ...نشست کنارم. فيلم تموم شد . دوتامونم خيره شده بوديم به اسم هاي انگليسي که بالا ميرفت .عاطفه -: به ناهيد خانم گفتم که معلوم نيست ازدواج کنيم يانه...همونطور که خواسته بودي ... براي اولين بار دوست داشتم در مورد ناهيد حرف نزنه و از خودش برام بگه . چاييمو برداشتم.اونم برداشت و فنجون رو گذاشت رو لبش-: من روخوشگل تر از علي کرده بوديا ... نميدونستم موي بلند بهم مياد... يا ارايش... بعد خنديدم. چاييش پريد گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. خودم رو بهش نزديک کردم و زدم پشتش . اروم شد و کشيد کنار. نميدونم چرا ازم فرار ميکرد و نميدونم چرا من فرار نميکردم ازش؟ شرمنده سرش رو انداخت پايين . دلم ميخواست کمي سر به سرش بذارم -: اونطوري نکن قيافتو ... تا توضيح ندي بخششي در کار نيست ...عاطفه -: خب من ... از دستت ناراحت بودم ... به خاطر همين اون بلا رو سرت اوردم ...ولي شيدا اونو گذاشت تصوير مخاطب... به خدا من نذاشتم...خنديدم. خيلي عکس باحالي بود .-: چرا ناراحت بودي؟ عاطفه -: ميشه جواب ندم ؟ نمي دونم چرا احساس کردم صداش بغض داشت از ناراحتي اش پکر شدم . دوست داشتم مثل همیشه پرشور وحال باشه و بخنده -: برنامه خاصي تو گوشيت داري ؟ با ويرايش هاي ممولي که نميشه اونقدر قشنگ درست کرد؟ لبخند زد. خدا رو شکر. عاطفه -: اره ... cymera...اهاني گفتم و خيره شدم به صفحه تي وي . فيلم بعدي شروع شده بود -: اون عکسو به من ميدي؟ خنديد. نگاهش کردم . چشماش تو تاريکي هم به چشم مي اومد . دلم ميخواست از اون خنده هاش بره . چاييمو سر کشيدم . مثل هميشه شال سرش بود .اماکمی شل و باز فنجونش هم دستش بود . دلم ميخواست شالشو از سرش بکشم ... وا؟ چه غلطا ؟ يه طوري بودم . يه حال خاصي داشتم . نميدونم چه مرگم بود ...
« عاطفه »
توي شيشه ويترين يه نگاه به خودم انداختم. چادر و مقنعه ام رو صاف کردم و دست از تماشاي مغازه ها برداشتم و راهيه خونه شدم. به قدم هام نگاه می
کردم . سرم رو اوردم بالا. بازم دختروپسری دیدم که دستاشون توهم قفل شده بود.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنو
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🔹 طبق تحقیقات انسانها بدترین ویژگیهای اخلاقی خود را فقط نزد خانواده و همسر خود بروز میدهند!
🔸 پس از خوشرویی و مهربانی ظاهری زنان و مردان نامحرم ذوق زده نشوید، شخصیت واقعی آنها زیر یک سقف مشترک نمایان میشود.
✅ خوشبختی در زندگی زناشویی، داشتن همسری کامل نیست! بلکه تلاش شما برای تبدیل شدن خودتان به همسری کامل میتواند شما را به خوشبختی نزدیک کند. ولی متاسفانه نود و پنج درصد زوجها عکس آن عمل میکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
لذت دنیا...داشتن کسی ست که دوست داشتن را بلد است.به همین سادگی...!این روزها گفتن دوستت دارم! انقدر ساده است که میشود انرا از هر رهگذری شنید!اما فهمش...یکی از سخت ترین کارهای دنیاست سخت است اما زیبا!زیباست برای اطمینان خاطر یک عمر زندگی تا بفهمی و بفهمانی...هر دوره گردی لیلی نیست...هر رهگذری مجنون...و تو شریک زندگی هر کسی نخواهی شد!تا بفهمی و بفهمانی... اگر کسی امد و هم نشینت شد در چشمانش باید رد اسمان رد خدا باشد و باید برایش از من گذشت تا به ما رسید...
(فریدون مشیری)
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نظر لطف یکی از اعضاء خوب کانال ممنونم از همگی بخاطر انرژی مثبتی که بهم میدین 😊☺️
سلام شما هم دوستان عزیز کانال را به دوستان واشنایان خودتون معرفی کنید مخصوصا نسل جوان چون رمانهای غیر اخلاقی تو کانالها پره حتی بنده به عینه دیدم تو کانالی که به اسم خانم فاطمه زهرا یا یکی از ائمه است برداشتن رمان غیر مجاز گذاشتن این خطر جدی است برای نسلهای اینده ما که مطمئنا کار دشمنه در این کار خداپسندانه سهیم باشید من تعداد زیادی پیام داشتم که این کانال باعث تغییر مسیر زندگیشون شده ویا دخترانیکه بیحجاب بودن از طریق این کانال مححبه و چادری شدن خدارو صدهزار مرتبه شکر 🌹🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_شصت_و_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قش
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اصلا طاقت ديدن اين صحنه هاي عاشقونه رو نداشتم. خيلي حالم گرفته ميشد . به جاي خالي حلقه تو دستم خيره شدم.تو اين مدت همه تلاشم رو به کار بسته بودم تا همسر محمدنباشم و کاملا هم موفق بودم .چون احدي ما رو با هم نديده . تو دانشگاه هم اصلا کسي نميدونست من متاهلم مثلا ! به جز اطرافيانمون. قدم هامو تند کردم . وارد ساختمون شدم . از پله ها رفتم بالا . دوست داشتم از پله ها استفاده کنم . کليد رو انداختم داخل قفل و چرخوندم . اوووه چقدر کفش !! در رو بستم و چادرم رو سرم جابجا کردم . تو استديو بودن و در باز بود.
صداشون مي اومد . مونده بودم برم سلام بدم يا نه که محمد اومد بيرون . سلام داد و با لبخند نگاهم کرد. بعد مرتضی دو نفر ديگه اومدن بيرون و نوبتي حال و احوال پرسي کردم. با همشون.اون دو نفر رو هم شناختم. اون شب که رفته بوديم فضولي ديده بودمشون . چقدر گرم و صميمي باهام حرف ميزدن . محمد تمام مدت با لبخند نگاهم ميکرد . عاقبت به حرف اومد .محمد -: ايشون اقا شايان هستن ... ايشونم اقا مازيار ...دوباره سري تکون دادم. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق . دامن و تونيک پوشيدم و روسري و چادر انداختم رو سرم . ميدونستم انقدر درگير کار شدن که هيچي نخوردن. ميخواستم برم بيرون که در زده شد . باز کردم . محمد توي قاب در ايستاده بود . لبخند که مي زد دلم هوري ميريخت پائين . همونطور خيره شده بودم بهش. محمد -: اجازه هست ؟ فهميدم ميخواد بياد تو . کشيدم کنار و اومد داخل . در رو بست و نشست روي تخت. همونجا تکيه دادم به در . محمد -: ميخواستم بگم بچه ها امروز و فردا کلا اينجان ، اذيت که نميشي؟ -: شما صاحبخونه و صاحب اختياري .. من چيکاره ام ؟ محمد -: تو... همخونه مني ...-: نه .. اذيت نميشم ...محمد -: مطمئني؟ سري تکون دادم . -: عجله داري ؟ منطورم واسه تموم کردن کارته ؟ کف دستاشو عقب تر برد و گذاشت روي تخت . يه پاش رو هم انداخت رو يه پاي ديگه اش محمد -: اره ... بايد سريع اينو تموم کنم ... ميخوام بعدش برم سراغ یه کا رتوپ واسه همینه میترسم اگه اینکارنصفه بمونه دیگه فراموش شه وزحمت هامون حیف وهدر شه . انگار قصد نداشت بره . چه بهتر . يه مدت بود که به شدت اعصابم خورد بود . اصلا فکر کنم که از وقتي شيده اينا رفته بودن . محمد مهربون تر شده بود و اين من رو به شدت ازار مي داد . نميتونستم تحمل کنم . ديگه تحملم تموم شده بود. ديگه اينجا بودن واسم عذاب بود .چون محمد مهربون بود ولي من نداشتمش.مال من نبود .. نخواهد بود و نميخواست که باشه ...دلش جاي ديگه گير بود. سرم پايين بود و چادرم رو شونه ام افتاده بود . سرم رو اوردم بالا و ديدم محمد خيره شده بهم . واقعا ديگه طاقتم طاق شده بود . نميتونستم اينجا رو تحمل کنم . پس به زبون اوردم چيزيو که مدتها بود بهش فکر ميکردم -: اقاي خواننده؟ ميشه شماره ناهيد خانومو بهم بدي ؟ابروهاش رفت بالا و صاف نشست و پرسيد. صندلي رو کشيدم کنارتخت و نشستم روش . -: يادته بهت گفتم برات خوابايي ديدم که اکه زرنگ باشي ميتوني ناهيد و برگردوني؟ ...فقط نگاهم کرد و حرفي نزد -: راستش من يه فکري دارم ... بازم حرفي نزد . فقط نگاهم مي کرد . کاش ميشد همين فردا ناهيد برگرده و من خلاص شم از اينهمه عذاب . مصمم تر شدم . -: ميخوام باهاش حرف بزنم و بگم بياد تا از شما موسيقي در حد ابتدايي ياد بگيريم و طرز زدن يه ساز مثلا پيانو رو ... هيچ حرفي نميزد . بزور لبخندي زدم و ادامه دادم .-: البته اگه ميخواي ناهيد خانومت رو بياري تو خونه ات ... بايد يکم هم خرج کني... از چيزايي که بلدي يکم يادمون بدي ... اينطوري بهانه اي وجود داره که ناهيد خانم هفته اي دوبار بياد اينجا و شما بتوني يه کارايي بکني... سرم رو انداختم پايين . بازم صداي نفس هاش بود که غم ها عالم و ادم رو از يادم برد. پشيمون شدم از حرفي که زدم . ولي ديگه گفته بودم. کاش مي شد اين صداي نفس ها تا اخر عمرم برا
من باشه. يادم باشه يه بار قبل رفتن صداي نفس هاشو ضبط کنم ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay