هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🔹 طبق تحقیقات انسانها بدترین ویژگیهای اخلاقی خود را فقط نزد خانواده و همسر خود بروز میدهند!
🔸 پس از خوشرویی و مهربانی ظاهری زنان و مردان نامحرم ذوق زده نشوید، شخصیت واقعی آنها زیر یک سقف مشترک نمایان میشود.
✅ خوشبختی در زندگی زناشویی، داشتن همسری کامل نیست! بلکه تلاش شما برای تبدیل شدن خودتان به همسری کامل میتواند شما را به خوشبختی نزدیک کند. ولی متاسفانه نود و پنج درصد زوجها عکس آن عمل میکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
لذت دنیا...داشتن کسی ست که دوست داشتن را بلد است.به همین سادگی...!این روزها گفتن دوستت دارم! انقدر ساده است که میشود انرا از هر رهگذری شنید!اما فهمش...یکی از سخت ترین کارهای دنیاست سخت است اما زیبا!زیباست برای اطمینان خاطر یک عمر زندگی تا بفهمی و بفهمانی...هر دوره گردی لیلی نیست...هر رهگذری مجنون...و تو شریک زندگی هر کسی نخواهی شد!تا بفهمی و بفهمانی... اگر کسی امد و هم نشینت شد در چشمانش باید رد اسمان رد خدا باشد و باید برایش از من گذشت تا به ما رسید...
(فریدون مشیری)
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نظر لطف یکی از اعضاء خوب کانال ممنونم از همگی بخاطر انرژی مثبتی که بهم میدین 😊☺️
سلام شما هم دوستان عزیز کانال را به دوستان واشنایان خودتون معرفی کنید مخصوصا نسل جوان چون رمانهای غیر اخلاقی تو کانالها پره حتی بنده به عینه دیدم تو کانالی که به اسم خانم فاطمه زهرا یا یکی از ائمه است برداشتن رمان غیر مجاز گذاشتن این خطر جدی است برای نسلهای اینده ما که مطمئنا کار دشمنه در این کار خداپسندانه سهیم باشید من تعداد زیادی پیام داشتم که این کانال باعث تغییر مسیر زندگیشون شده ویا دخترانیکه بیحجاب بودن از طریق این کانال مححبه و چادری شدن خدارو صدهزار مرتبه شکر 🌹🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_شصت_و_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قش
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اصلا طاقت ديدن اين صحنه هاي عاشقونه رو نداشتم. خيلي حالم گرفته ميشد . به جاي خالي حلقه تو دستم خيره شدم.تو اين مدت همه تلاشم رو به کار بسته بودم تا همسر محمدنباشم و کاملا هم موفق بودم .چون احدي ما رو با هم نديده . تو دانشگاه هم اصلا کسي نميدونست من متاهلم مثلا ! به جز اطرافيانمون. قدم هامو تند کردم . وارد ساختمون شدم . از پله ها رفتم بالا . دوست داشتم از پله ها استفاده کنم . کليد رو انداختم داخل قفل و چرخوندم . اوووه چقدر کفش !! در رو بستم و چادرم رو سرم جابجا کردم . تو استديو بودن و در باز بود.
صداشون مي اومد . مونده بودم برم سلام بدم يا نه که محمد اومد بيرون . سلام داد و با لبخند نگاهم کرد. بعد مرتضی دو نفر ديگه اومدن بيرون و نوبتي حال و احوال پرسي کردم. با همشون.اون دو نفر رو هم شناختم. اون شب که رفته بوديم فضولي ديده بودمشون . چقدر گرم و صميمي باهام حرف ميزدن . محمد تمام مدت با لبخند نگاهم ميکرد . عاقبت به حرف اومد .محمد -: ايشون اقا شايان هستن ... ايشونم اقا مازيار ...دوباره سري تکون دادم. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق . دامن و تونيک پوشيدم و روسري و چادر انداختم رو سرم . ميدونستم انقدر درگير کار شدن که هيچي نخوردن. ميخواستم برم بيرون که در زده شد . باز کردم . محمد توي قاب در ايستاده بود . لبخند که مي زد دلم هوري ميريخت پائين . همونطور خيره شده بودم بهش. محمد -: اجازه هست ؟ فهميدم ميخواد بياد تو . کشيدم کنار و اومد داخل . در رو بست و نشست روي تخت. همونجا تکيه دادم به در . محمد -: ميخواستم بگم بچه ها امروز و فردا کلا اينجان ، اذيت که نميشي؟ -: شما صاحبخونه و صاحب اختياري .. من چيکاره ام ؟ محمد -: تو... همخونه مني ...-: نه .. اذيت نميشم ...محمد -: مطمئني؟ سري تکون دادم . -: عجله داري ؟ منطورم واسه تموم کردن کارته ؟ کف دستاشو عقب تر برد و گذاشت روي تخت . يه پاش رو هم انداخت رو يه پاي ديگه اش محمد -: اره ... بايد سريع اينو تموم کنم ... ميخوام بعدش برم سراغ یه کا رتوپ واسه همینه میترسم اگه اینکارنصفه بمونه دیگه فراموش شه وزحمت هامون حیف وهدر شه . انگار قصد نداشت بره . چه بهتر . يه مدت بود که به شدت اعصابم خورد بود . اصلا فکر کنم که از وقتي شيده اينا رفته بودن . محمد مهربون تر شده بود و اين من رو به شدت ازار مي داد . نميتونستم تحمل کنم . ديگه تحملم تموم شده بود. ديگه اينجا بودن واسم عذاب بود .چون محمد مهربون بود ولي من نداشتمش.مال من نبود .. نخواهد بود و نميخواست که باشه ...دلش جاي ديگه گير بود. سرم پايين بود و چادرم رو شونه ام افتاده بود . سرم رو اوردم بالا و ديدم محمد خيره شده بهم . واقعا ديگه طاقتم طاق شده بود . نميتونستم اينجا رو تحمل کنم . پس به زبون اوردم چيزيو که مدتها بود بهش فکر ميکردم -: اقاي خواننده؟ ميشه شماره ناهيد خانومو بهم بدي ؟ابروهاش رفت بالا و صاف نشست و پرسيد. صندلي رو کشيدم کنارتخت و نشستم روش . -: يادته بهت گفتم برات خوابايي ديدم که اکه زرنگ باشي ميتوني ناهيد و برگردوني؟ ...فقط نگاهم کرد و حرفي نزد -: راستش من يه فکري دارم ... بازم حرفي نزد . فقط نگاهم مي کرد . کاش ميشد همين فردا ناهيد برگرده و من خلاص شم از اينهمه عذاب . مصمم تر شدم . -: ميخوام باهاش حرف بزنم و بگم بياد تا از شما موسيقي در حد ابتدايي ياد بگيريم و طرز زدن يه ساز مثلا پيانو رو ... هيچ حرفي نميزد . بزور لبخندي زدم و ادامه دادم .-: البته اگه ميخواي ناهيد خانومت رو بياري تو خونه ات ... بايد يکم هم خرج کني... از چيزايي که بلدي يکم يادمون بدي ... اينطوري بهانه اي وجود داره که ناهيد خانم هفته اي دوبار بياد اينجا و شما بتوني يه کارايي بکني... سرم رو انداختم پايين . بازم صداي نفس هاش بود که غم ها عالم و ادم رو از يادم برد. پشيمون شدم از حرفي که زدم . ولي ديگه گفته بودم. کاش مي شد اين صداي نفس ها تا اخر عمرم برا
من باشه. يادم باشه يه بار قبل رفتن صداي نفس هاشو ضبط کنم ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
البته اگه اگه يکي از دوستات زحمت اين اموزش رو بکشن خيلي بهتره و اصلا شک نميکنه...احتمال رد کردن پيشنهاد من هم کمتر ميشه ... باشه ؟ قبوله ؟ با صداي ارومي گفت .محمد -: قبوله ...-: پس شمارشو بده ... اعتراف ميکنم که ديگه چيزي ازم باقي نمونده بود . گوشيشو گذاشت روي عسلي کنار تختم و بلند شد رفت سمت در. درو که باز کرد چرخيدطرفم محمد -: واقعا دوست داري از اينجا بري؟ فقط نگاهش کردم . رفت و در رو هم بست . به بغضم اجازه ندادم که تبديل به اشک بشه . براي جلوگيري از گريه رفتم بيرون و براشون چاي دم کردم و ميوه چيدم . صداي خوندن محمد مي اومد. در استديو باز بود ميخواستم چايي بريزم که يکي اومد تو اشپزخونه . مرتضي بود. مرتضي -: واااي .. عاطفه خانوم دست شما دردنکنه... چقدر زحمت کشيدين... خودمون ميبريم...من موندم اين اينجا چيکار ميکرد اخه ؟-: نه اقا مرتضي...چه زحمتي...من سيني رو برداشتم و مرتضي هم ظرف ميوه و چند تا پيش دستي . داخل استديو نرفتم . دم در ايستادم . مرتضي وسيله هاي توي دستشو برد داخل و بعد اومد سيني رو هم از من گرفت .
برگشتم تو اشپزخونه و شام پختم. کم کم هوا داشت تاريک ميشد.خدا رو شکر که در استديو باز بود و صداي خوندن محمد رو ميشنيدم. وضو گرفتم و نماز خوندم . همه چراغها رو خاموش کردم . فقط چراغ استديو روشن بود و هود توي اشپزخونه . سرم گرم شام بود . قيمه پخته بودم .گذاشتم قشنگ جا بيفته و برنج رو هم آبکش کردم آماده بود زيرش رو خاموش کردم . شام خوردني دوباره گرمش ميکردم.يه چاي واس خودم ريختم و نشستم پشت ميز . صداي محمد همه قلب و روحم رو اروم مي کرد انقدر خونده بود که حالا همش رو حفظ بودم. ساعت هشت بود و مي دونستم که حالا حالا ها گرسنه اشون نميشه . چاييمو سر کشيدم . محمد دوباره شروع کرد از اول خوندن . داشت تحريرها رو کار ميکرد . همش استپ ميکرد و ميگفت که دوباره ميخونم . بعد يه مدت دوباره اهنگ از اول پلي شد و صداي محمد. شروع کردم اروم اروم باهاش خوندن. چقدر دلم براي خودش و صداي نفس هاش تنگ ميشد . مي دونستم که کم کم بايد بار و بنديلم رو جمع کنم . ديگه تحمل اين شهر رو نداشتم. قيد دانشگاه رو هم حاضر بودم بزنم . فقط ميخواستم برم . داشتم اينجا نابود مي شدم . گريه کردم . اشک هام بي اختيار ميريختن و با محمد زمزمه ميکردم . سرم رو گذاشتم رو ميز. خيلي تو اون حالت موندم. سرم رو از رو ميز برداشتم و اشک هام رو پاک کردم . به قول داداش علي فکر نميکردم اينقدر عاشق باشم . رفتم سراغ يخچالو بي هدف توش رو نگاه کردم. اصلا نفهميدم واسه چي يخچالو باز کردم.درشو بستم . زير لب زمزمه کردم ... -: کاش ميشد صداي نفس هاتو براي هميشه تو گوشهام جا بذاري ... اهي کشيدم و دستم رو از رو دستگيره يخچال برداشتم . چرخيدم . محکم خوردم به يه چيزي. ترسيدم مرتضي باشه.سريع خواستم خودم رو بکشم عقب که بازومو گرفت. از صداي نفس هاش شناختمش . محمدم بود. دستش که روي بازوم بود همه انرژيم رو گرفته بود . صداي محمد هنوز هم از استوديو مي اومد ولي خودش اينجا بود . انرژي اي واسه حرف زدن نداشتم . محمد -: چته تو ؟ الان دو هفته اس که اينطوري هستي ... يا فقط گريه ميکني يا بغض داري ؟ بودن اينجا اذيتت مي کنه ؟میخوای ببرمت پیش پدر مادرت ببینیشون حرفي نزدم .بغضم ترکيد و باز گريه کردم . اين بار شونه هام ميلرزيدن . حس کردم محمد چيزي ميخواد بگه .مرتضي اومد تو محمد حرفشو خورد . يکم منتظر موند تا مرتضي بره ولي پررو پررو ايستاده بود بهمون نگاه ميکرد . محمد با حرص دستم رو کشيد و برد توي اتاقش . هنوزم داشتم گريه مي کردم. در رو بست و من رو چسبوند به در . اتاقش تاريک بود. دست راستش رو گذاشت روي شونه ام و خم شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت .محمد -: بگو چته ...-: مهم نيس...صداش رفت بالا.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: د لعنتي اگه مهم نبود ذهن من دو هفته مشغولش نميشد ... حالا بگو چته ؟ هق هقم بيشتر شد. دست چپش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش اشک هام رو پاک کرد. ديگه واقعا داشتم جون ميدادم . برام همه اين مهربوني هاش عذاب اليم بود . حالم رو بد ميکرد . بعدش موهام رو فرو کرد داخل روسريم . دستش رو همونجا روي موهام موند . سرش رو اورد
جلو تر . محمد -: بگو چته ؟ بگو .. بگو عاطفه ...دستش رو از روي شونه ام کنار زدم و گفتم -: ميخوام برم ... مي خوام از اين جا برم ... ميفهمي ؟ زدم بيرون و رفتم سمت اتاقم . در رو باز نکرده بودم که مرتضي صدام کرد . برگشتم نگاهش کردم . چيزي نگفت ! منم رفتم تو در رو بستم . نگاهم به گوشي محمد افتاد . برش داشتم . شماره ناهيد رو زدم تو گوشي خودم . همون لحظه باهاش تماس گرفتم . بعد از چهار تا بوق برداشت و ناهيد -: بفرمائيد ...-: سلام ناهيد خانوم ... خوبي؟ ناهيد -: سلام شرمنده به جا نياوردم ...-: عاطفه ام گلم ... ناهيد -: عه عاطفه جان خوبي ؟ چطوري عزيزم؟چه خبرا؟ چي شده ياد ما کردي ؟ -: خبر که سلامتي ... ناهيد جان راستش يه پيشنهاد عالي داشتم برات که خيلي خوشحال ميشم قبول کني همراهيم کني ...ناهيد -: خيره ... -: راستش يکي از دوستاي اقاي خواننده قبول کرده که بمن موسيقي ياد بده ... در حد ابتدايي و همينطور پيانو رو ... ولي من تنهايي روم نميشه برم ... بعدشم جز تو کسي رو نميشناسم ...ميشه خواهش کنم بياي باهم شرکت کنيم ؟ يه مدت سکوت کرد و گفت . ناهيد -: آخ ... خب ... من که نميشه بيام... شايد اون نخواد اصلا ...-: نه هماهنگه ... باهاش صحبت کردم بعد به شما گفتم...ناهيد -: حالا کدوم دوست محمد هست؟ واي باز اين اسم محمد رو اورد . صدام رفت رو ويبره . ساکت شدم . ناهيد -: الو ؟ يه نفس عميق کشيدم و گفتم -: مازيار ...اوهوع ... چي گفتم ... از خودم اسم پروندم . حالا شايد بدبخت بلد نباشه يا نخواد ...ناهيد -: نمي دونم که والا ... اخه ... نذاشتم ادامه بده . بايد هر جور شده مي اومد و من رو خلاص ميکرد از اينهمه عذاب . -: اخه نداره .. بيا ديگه ... بيا بابا ... هفته اي دو روزه ... چيزي رو که از دست نميديم هيچ ... يه چيز جالب هم يادم ميگيريم به برکت اقاي خواننده ...دوتامونم زديم زير خنده. اون از ته دل من مصنوعي .
ناهيد -: ولي همچين بيراه هم نمي گي ؟حالا کي هست اين کلاسا ؟باز خنديديم . -: از دي ماه ديگه شروع ميشه ... باز خبرت مي کنم ... يه دنيا ممنون که قبول کردي ... -: خواهش عزيزم پس خبر از تو ...
-: چشم کاري باري ؟-: نه قربونت ...
-: بازم ببخش مزاحم شدم...خداحافظ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay